چهارشنبه
معصومه روشنی
(دیر شروع میکنم. همهچیز را. حتا نوشتن این داستان را؛) چون عادت دارم همهچیز را به تعویق بیندازم. دیروز پنجاه و چهارمین چهارشنبه بعد از آن چهارشنبهای بود که میخواستم همهچیز را بگذارم و بروم. معلوم است که پشیمان نشدهام؛ اضطراریترین تصمیمیست که در تمام زندگیام گرفتهام. این اصلاً ربطی به بحران میانسالی ندارد. حتا ربطی به این ندارد که سال گذشته به طرز مشکوکی تنها سه فصل داشت. تابستانش آنقدر کش آمد که گلابیها بدجوری له و لورده شدند. منظورم تکتک گلابیهاست. تکتک گلابیهای باغ.
آنقدر زنبور در دهانهی چاه جمع شد که معضل اصلی خانه را از یاد برد.
معضل اصلی خانه یک «ایی سیصد و ده» غولپیکر، ساخت شرکتی هلندیست.
هربار که سایهاش روی پشتبام پهن میشود انتظار دارم؛ یعنی میخواهم بگویم محض دلجویی یا جبران، انتظار میرود آن بالا از حرکت بایستد، مکث کند، رفتنش را به تعویق بیندازد و نشستن روی هرهی بام را ممکن کند؛ آن دورها یک آسیاب بادیست با پرههای غولپیکر سفید که فقط زیر سایهی ایی سیصد و ده میتوانی درخشش پرههایش را از تیزی آفتاب تشخیص بدهی.
البته این توقعات تا زمانی موضوعیت داشت که بالهی چپ سر جایش بود. نه حالا که بال چپش را از دست داده و مجبور است برای حفظ تعادلش هم که شده، یکوری، تلوتلوخوران راهش را بکشد و آفتاب شکم سفید و برآمدهاش را از بغل ببیند. بههرحال اصل موضوع همان رفتن است. اینکه یک چهارشنبهی آتی ساکت را بزنی زیر بغلت و یادت باشد در چاه را (گاهی پشهها قصد خودکشی دارند) نبندی.
سقوط از ارتفاعِ هشتاد و هشت. در هر مقیاسی که باشد مهم نیست. اینها بیشتر یکجور تشریفات است؛ برای آب و تاب دادن یا جدی نشان دادن مسئله. وگرنه خوردن یک کاسه سوپ داغ در یک شب تابستانی که در اصل یک شب پاییزیست خودش یک سقوط معرکه است.
مسئله اینجاست که هیچ چیز نباید رفتن آدم را به تعویق بیندازد. حالا آن آدم میخواهد یک گلابی باشد یا هواپیمای اییسیصدی که ممکن است یک روز به سرش بزند و وانمود کند یک انسان یا یک آسیاب بادی است.
تیر چوبهایی که دور چاه کار گذاشتهام از شدت رطوبت و گرما ترک برداشتهاند. سطح مقطعشان پر از ریغ گنجشکهاییست که گهگاه آن بالا مینشینند و به ریغها نوک میزنند. این چهار تخته را هجده سال پیش گذاشتم؛ اگر پای رفتن در میان نبود تا حالا تمامش کرده بودم.
اما مسئله حتا تمامکردن هم نیست. وقتی یک چیزی تمام میشود یعنی هیچوقت نبوده است. این را روی دیوار پشتی بیمارستان با اسپری نوشته بودند؛ چیزی که تمام میشود هیچوقت نبوده است.
یعنی از همان اول توی کلبهای با تک چراغ زنبوری درگاهش تنها بودهام؟
بچهای توی مغزم وول میخورد. مدادش را میکشد به جمجمهام و تمام شدن را نقاشی میکند. نه شکل یک حفرهی سیاه. به شکل یک صفحهی سفید، یک صفحهی کاملاً خالی.
اما مسئله حتا تمام شدن هم نیست.
مسئله یک میل مفرط است. میلی که ممکن است به هرجایی سرک بکشد. مثل دستهای زنبور گرسنه لبهی خالی چاهی تجمع کند یا خودش را زمینگیر و علیل بنماید تا به هر قیمتی که شده همهچیز را به تعویق بیندازد.
ماجرا برمیگردد به یک چهارشنبه.
چهارمین ماه تابستان بود؛ چهار صبح از شدت هیجان از خواب پریدم. چند ساعتی روی ایوان نشستم؛ همانجا زیر درگاهی پای صنوبر خانگی خوابم برد؛ سربازی الجزایری بودم زیر سایهی بلند یک درخت سیب، در تلألو نور، در سکوتی که خشخش برگها سنگینترش کرده و قطرههای آب، درشت و رسیده به فرق سرم میچکیدند؛ چه چیزی را باید زیر این شکنجه برملا میکردم؟
با هر تکان جیرجیر کفپوش کهنهی چوبی را از اعماق خوابم میشنیدم. بیدار که شدم آفتاب رسیده بود نوک کوههای سوزنی؛ یک دایرهی زرد مسطح بیهیچ مخلفات و تشریفاتی. درست شکل نقاشی بچههای پنج شش ساله.
قطرهی درشتی افتاد وسط ابروهایم، روی شیب بینیام لغزید و تهماندهاش توی گودی چشمم گیر افتاد.
قرار نبود توی آن آفتاب سر و کلهی باران پیدا شود. بارانی که آدم را هوایی کند؛ هوس کنی شکم سفید و برآمدهی ایی سیصد و ده را بچسبی و ابرها را مثل یک کاسهی شیر داغ بنوشی. بارانی که اجتماع زنبورها را به هم بریزد و نگهبان مزرعه را شاعر کند. منظورم از شاعر همان دیوانه است. دیوانهای که دیوانهی رفتن باشد؛ ولی یک باران ملایم تابستانی که از حقیقتِ یک پاییزِ پسرانده میآید، از راه میرسد و کاسه کوزهها را به هم میزند.
مسئله میزان و شدت نیست. حتا زاویهی بارش باران هم دخلی به ماجرا ندارد.
آمدنش از رفتنِ دانههای عرق زیر عرقگیرم هم آهستهتر بود. حتا خنکی ملایمی همراهش آمد که در چنین فصلی از سال محال بود تجربهاش کنی.
غیر از اینها یک صنوبر خانگی هم بود که هر چه بهش بیاعتناتر میشدی مقاومتش بیشتر میشد. کج شده بود و ریشهاش از یک طرف زده بود بیرون. گهگاه ماندهی آب سگها را با خس و خاشاک و یکی دو تا تخم عنکبوت میریختم پای گلدانش، اما بعد دبهی پری را وارونه با طنابی آویزان کردم روی سرش و در دبه را سوراخ کردم. آب تمام مدت قطرهقطره به فرق سرش میچکید؛ روی برگهایش.
میخواستم ریشهاش از عطش برگردد سمت بالا و مثل اژدهایی برگهای باطراوت و خیس را ببلعد.
این کارها از یک نگهبان باغ بعید است، میدانم. اما من فقط میخواستم مردنش را به تعویق بیندازم. میخواستم حس انزجار و انتقام درونم را معطوف کنم به گیاه پوسیدهی بیچارهای که نه پوسیده است نه بیچاره.
شبها قبل خواب ساعت دیواری را میگذاشت پشت در و صبح دوباره آویزانش میکرد. تیک و تاکش بلندتر از صدای پرههای ایسیصد و ده بود.
رفتم سراغ قطرهی چشمم تا دیدم را توی خواب شفافتر کنم. پلک بالا و پایینم را با دو انگشت باز نگه دارم قطره را آهسته بریزم و سقوطش را با چشم وقزده از زیر ببینم.
دیدمش. افتاده بود گوشهی اتاق پای قفسهی کتابها و ریش تُنک زردش مثل قرهداغ خودرویی آمادهی نوک زدن بود.
سایهاش همانجا مانده بود؛ ایستاده روی دیوار با همان دو انگشت استخوانی دراز که برای برداشتن کتابی از قفسه بلندشان کرده. همانقدر استوار و متزلزل با همان ریش و پشم آشفته.
اینجا در حقیقت یک سالن کوچک هشتضلعیست؛ یک بهارخواب و دو اتاق و پستو هم دارد. آشپزخانه هم که سر جایش. با این همه نمیخواست رفتنش را به تعویق بیندازد. حاضر بود برای این کار، از خیر پساندازش هم بگذرد؛ پولی که حتا حاضر نبود خرج اشتیاق شدیدش به داشتن یک ماشین باگی کند تا عصرها دوره بیفتد دور دشت و گنجشکها را فراری بدهد. حتا میخواست یک قاتل حرفهای اجیر کند. ششصد و هشتاد و هشت را بی کم و کاست بگذارد توی کیسهای و تقدیمش کند. این شد که ششصد و هشتاد و هشت را زدم به جیب و راه افتادم.
برگشتنی از بیمارستان راهم را کج کردم و
ششصد و هشتاد و هشت را...
لابد میگویید هیچوقت نباید به یک نگهبان مزرعه اعتماد کرد؛ علیالخصوص که آن مزرعه یک مزرعهی گلابی باشد.
بله. اگر نگهبان یک باغ سیب بودم ماجرا طور دیگری پیش میرفت.
برای یک سیب کمتر پیش میآید که خودش را در ماه چهارم تابستان هاج و واج ببیند. سیبها معمولاً یک طمأنینهی ذاتی دارند؛ یکجور افسونگری. زمان دقیق سقوط را میدانند. میتوانند دو مرد را اغوا کنند که زیر درخت انجیر و سوسوی تیز نور از لای برگها با چشمهای بسته مثل ریسمان به هم بیاویزند.
گلابی که این چیزها حالیاش نیست. کی دیده سر و کلهی یک گلابی وسط یک شعر یا یک داستان درست و حسابی و بهدردبخور پیدایش بشود.
من مطمئنم که این ماجرا هم اگر باغ باغِ سیب بود طور دیگری میشد.
برای یک نگهبان سیب بدل شدن به قاتلی حرفهای امری طبیعی و روزمره است. چیزی که از یک نگهبان گلابی برنمیآید.
برای همین چهارشنبه که رفتم دستگاه را بکشم در واقع نرفتم. فقط ششصد و هشتاد و هشت را زدم به جیب و بعد از پرسهای چندساعته و بیهدف، در راه بازگشت، قبل از اینکه خبرش را بهم برسانند، انداختمش توی چرخ تراکتور یکی از مزرعههای اطراف.
باید بگویم این چهارشنبه جز شباهتی لفظی ربطی به آن چهارشنبه که میخواستم همهچیز را بگذارم و بروم ندارد. مثل اینکه آن سر دنیا یک نگهبان باغ گلابی فقط یک نگهبان باغ گلابی باشد. یعنی هیچوقت به سرش نزند چیزی را به تعویق بیندازد.