سنجاق‌قفلی

سنجاق‌قفلی 

حسین دیسفانی 

 

 

سنجاقی که با آن ملافه را به تشک قفل کرده بودم رفت توی تنم. کاری که چهار ساعت پیش انجام داده بودم و الان دو ساعت است که به پشت روی تختم دراز کشیده‌ام و نمی‌توانم تکان بخورم. نه از ترس، بلکه به این خاطر که نمی‌توانم. لابد سوزن از قفلش در آمده و سر بالا منتظر بوده تا من تمام وزنم را رویش بیندازم. باید تا ته فرو رفته باشد که اینطور درد به وجودم انداخت و بی‌حسم کرد. بی‌حسی بیشتر از خونی که احتمالا زیرم و ملافه و تشک را پر کرده نگرانم می‌کند. باید آن سوزنِ شش سانتی در نخاعم فرو رفته باشد که اینطور ناتوانم کرده از حرکت. اگر سوزنبان تنهایی در ایستگاه دورافتاده‌ای بودم که قرار بود خطوط دو قطار را جدا کنم حتماً بانی فاجعه‌ای می‌شدم؛ لااقل دویست و بیست مسافرِ به‌خواب‌رفتۀ از همه‌جا بی‌خبر جان خود را از دست می‌دادند. اگر فضانوردی تنها در ایستگاه فضایی بین‌المللی بودم حتما در خطوط اینترنتی جهان آشوبی به پا می‌کردم چون تصورم این است که کار چنین فردی در فضا مشابهت با کار همان سوزنبان داشته باشد؛ منتها در جاذبه‌ای دیگر. در واقع این دو شخص با یکدیگر تفاوتی نداشتند، مخصوصاً اگر پشت هر دو سنجاقی فرو می‌رفت و نمی‌توانستند از جایشان تکان بخورند. اگر سرپرستار شیفت شب یک مرکز سالمندان بودم، با این اتفاق، باعث مرگ پدربزرگ و مادربزرگ‌های زیادی می‌شدم چون می‌توانم حدس بزنم که فرشته‌ی مرگ چطور به کمین ایستاده تا در وقت و موقعیتی مناسب جان آنها را یکی پس از دیگری بگیرد. یکی را به خاطر تنفس نامرتبش، دیگری را به خاطر گناهانش و دو نفر دیگر را که چشم سرپرستار را دور دیده‌اند و در انبار مواد خوراکی مشغول معاشقه‌اند. جان هر دو را به خاطر تپش‌های بیقرار و برنامه‌ریزی نشده‌ی قلب‌شان می‌گیرد؛ لابد قلب هم فراموشی می‌گیرد و یادش می‌رود زمانی برای چه می‌تپیده؟ این همان لحظه‌ای‌ست که فرشته‌ی مرگ منتظرش نشسته و لبخند پیروزی به لب دارد؛ اینکه بدن فراموش کند چه کارهایی از روح محصورش برمی‌آمده است. وقتی جان تمام سالمندان مرکز را بگیرد برمی‌گردد و نگاهی به تمام تخت‌های مرکز می‌اندازد و ناگهان با سرپرستاری مواجه می‌شود که به‌هوش و سالم دراز کشیده و سنجاقی تا ته در کمرش فرو رفته و توان تکان خوردن ندارد. در آن لحظه فرشته‌ی مرگ درنگی می‌کند و تصمیم می‌گیرد به بالای سر سرپرستار ناتوان برود. او با خود فکر می‌کند: «اگر الان جانش را بگیرم راحت می‌شود و از توبیخ‌ها و سرزنش‌هایی که قرار است بشود خلاصش می‌کنم اما او جوان است. هنوز وقت دارد و می‌تواند زندگی جدیدی روی صندلی چرخ‌دار داشته باشد و شاید اینگونه قدر زندگیش را بیشتر بداند. هر چقدر بیشتر سختی بکشد، برایش بهتر است چون من گرفتن جان کسانی را که برای زندگی و زنده ماندن بیشتر تلاش می‌کنند بیشتر دوست دارم. گرفتن جان این سالخوردگان معصوم را که تمام سرمایۀ پس‌انداز خود را صرف سلامتی‌شان کرده‌اند بیشتر از آن زندانی عاصی در سلول انفرادی دوست دارم که هفتاد روز است دست به اعتصاب غذا زده و حاضر است برای آرمانش بمیرد. این برای من مثل رها شدن یک انسان در خلاء می‌ماند‌؛ نه راه پس دارد نه راه پیش. نمرده است اما زنده هم نیست. برای همین زندانیان سیاسی مخصوصاً از نوع امیدوارش، راسته کار من نیست. همین‌طور این سرپرستار مفلوک. نگاهش کن! جانش را نمی‌گیرم، اما مگر می‌شود اسمش را رهایی از چنگال مرگ گذاشت؟!»

     اگر زندانیِ در حال مرگی در سلول انفرادی بودم که هفتاد روز است دست به اعتصاب غذا زده، وقتی با بدن بی‌حرکتم مواجه می‌شدند گمان می‌بردند که مرده‌ام و بی‌اطلاعِ خانواده‌ام در قبرستان زندان زنده‌زنده دفنم می‌کردند. هرچقدر گورکن به آنها می‌گفت: «این مرده چشمانش تکان می‌خورد و انگار هنوز زنده است!» به او می‌گفتند: «فکر می‌کنی اگر هفتاد روز غذایی نخوری زنده می‌مانی؟! تا همینجایش هم شانس آورده و زیادی‌اش بوده. لابد تبدیل به قهرمان ملی در کشوری دیگر می‌شود و برایش تظاهرات برگزار می‌کنند و عکس و اسمش همه‌جا پخش می‌شود! فکر می‌کنی ما چنین شانسی خواهیم داشت که چند هزار نفر در یادبودمان شمع روشن کنند؟! ساده‌ای، گورت را بکن!» زنده‌به‌گور می‌شدم و آخرین ذرات هوا را با آخرین سلول‌های انرژی‌زای بدنم ترکیب می‌کردم و باقی کار را می‌سپردم به خود طبیعت. من اما هیچ‌کدام اینها نیستم. هیچ قطاری با هیچ قطار دیگری به خاطر عدم حضور من برخورد نخواهد داشت. ناکارآمدی هیچ ایستگاه فضایی بین‌المللی به خاطر ناتوانی من در حرکت منجر به جنگ جهانی نخواهد شد. هیچ مرکز سالمندانی مشتریانش را از دست نخواهد داد و هیچ زندانی آرمان‌خواهی زنده‌به‌گور نخواهد شد؛ لااقل نه به خاطر خوابیدن روی سوزن یک سنجاق. حتی فرشته‌ی مرگ وقتش را تلف نمی‌کند که خودش را به بالینم برساند و مشغول رایزنی برای گرفتن جانم شود. این وضع مناسب آن مرتاض هندی است که نیت کرده از راه ریاضت به کمال بی‌قیدوبندی برسد. یا سرباز گیجی که ناخواسته روی مینِ ضدِ نفر کوچکی خوابیده و حرکت کردنش مساوی مرگش است. اگر من جای فرشته‌ی مرگ باشم دستیار یا کارآموزم را برای رسیدگی به وضعیت نامشخص این شخص سنجاق‌قفلی می‌فرستادم. فرشته کارآموزی که کار مهمتری برای انجام دادن ندارد و مشاهده این فلاکت برایش تازگی دارد. فرشتۀ کنجکاو به بالای سر سنجاق‌قفلی می‌رسید و می‌دید که او اختیارش را از دست داده و تختش را به گند کشیده اما همچنان نمی‌تواند تکان بخورد. او در دفترچة یادداشتش می‌نوشت: «به اندازه کافی ترس به وجودش افتاده که خوابش نبرد اما آنقدر قدرت خلاقیت ندارد که به خودش تلقین کند این سنجاق نیست که در کمرت فرو رفته، بلکه فقط یک جوش بزرگ چرکین است که وزنت را رویش انداختی و باعث ترکیدنش شدی!» چه کارآموز ساده‌لوحی خواهد بود! حتی اگر سنجاقی در کار نباشد، عدم تحرکم دست و پا و تنم را تا الان سِر کرده است. خواب چشمانم را گرم کرده و نمی‌دانم مرگم چه موقع از راه می‌رسد؟ احساس مورچه‌ی کوچکی را دارم که در اعماق یک جنگل مه‌گرفته‌ی استوایی در بند تارهای یک عنکبوت گرفتار شده و عنکبوت آن را برای ذخیره غذایی‌اش تارپیچ و کنار دیگر شکارهایش تلنبار کرده است. مورچه توان هیچ حرکتی ندارد اما مگر چقدر ادعای بی‌جایی خواهد بود که فکر کند من هنوز زنده‌ام؟ نه، حتی این مثال هم مناسب حال من نیست. خودم بوده‌ام که شب‌های پی‌در‌پی روی این تخت و تشک دراز کشیده‌ام و ملافه‌اش را با عرق سر چربم کثیف کرده‌ام. خودم بوده‌ام که تصمیم گرفتم ملافه‌ی دوخته‌شده را از تشک جدا کنم و با مواد شوینده بشویم و به حساب خودم پاک و تمیزش کنم. خودم بوده‌ام که به جای دوختن ملافه به تشک، سنجاق کردن آن را انتخاب کردم. خریدن سنجاق‌های بلند شش سانتی به جای سه سانتی کار خودم بوده و امتحان نکردنِ تشکِ تازه ملافه‌شده کوتاهی خودم بوده. در گرماگرم خوابی که انتظارم را می‌کشد دارم به این فکر می‌کنم وقتی بیدار شوم با چه صحنه و واقعیت جدیدی روبه‌رو می‌شوم؟ امکان دارد همه چیز به حالت اول برگشته باشد؟ مثل هر روز از تختخواب بلند شوم و از کمردردم بنالم و سراغ کاری را برای انجام دادن بگیرم که می‌دانم اگر هم نباشد خلائی احساس نخواهم کرد. فرشته‌ی مرگ یک چیز را در نظر نمی‌گیرد و آن این است که من تنهایم. شاید تا وقتی که بوی فسادم ساختمان را برندارد کسی به سراغم نیاید و متوجه ماجرا نشوند. این همه زحمت برای چیست؟ تا بیشتر احساس پشیمانی کنم و گذشتۀ کم فراز و نشیبم را مرور کنم و بابت کارهای نکرده‌ام بیشتر حسرت بخورم؟ قرار است برای این افکار جایزه‌ای دریافت کنم؟ سعادتی در کار است؟ افکارم من را به رستگاری می‌رسانند؟ جایزه را قرار است کجا تقدیمم کنند؟ بهشت؟ اگر بگویم از خیرش می‌گذرم و در عوض توانم را برای حرکت به من برگردانند قبول است؟ اگر جهنمی‌ام و این همان جهنمی است که انتظارم را می‌کشیده، باید به قدرت خلاقیت باعث و بانی‌اش آفرین بگویم. فکر همه جایش را کرده. می‌شود تصور کرد که در بزنگاهِ تصمیمِ فرشته‌ی مرگ برای گرفتن جانم دخالتی صورت گرفته تا در برنامه‌ای که برای عذابم ریخته شده خللی ایجاد نشود. هر که بوده حساب یک جای کار را از قلم انداخته و آن این است که حتی این هم برایم مهم نیست. اگر به من بود، اگر ناتوان در حرکت نبودم، تختخواب خودم را انتخاب می‌کردم؛ همین‌جا و حالا را. نهایتاً اگر لازم می‌شد به یکی از دو پهلو می‌چرخیدم. در نفسِ عمل تغییری ایجاد نمی‌کردم. اگر در همین دقایق توان حرکت کردنم برگردد بلند نمی‌شوم رقص‌کنان و اشک‌ریزان معجزه‌ی زندگی را در آغوش بکشم و تصمیم بگیرم قدر تک‌تک لحظات زندگی‌ام را بدانم و از فردا زندگیِ به من بخشیده‌شده را با حذف امور و افکار بیهوده و جایگزینی آن با سودمندی‌های فراموش‌شده پی بگیرم. چنین فرصتی با پیامی که الان رویش دراز کشیده‌ام از قبل، از من گرفته شده است. پیام واضح و شفاف است. صریح و ساده است؛ بی بند و تبصره‌ای: «تو فرصتت را داشته‌ای و حالا رویش دراز بکش و به آن فکر کن! زندگی‌ات در کارآمدترین حالتش در نوک سوزن این سنجاق خلاصه شده است. همه چیزی که هست خود زندگی‌ست، قلبی که می‌تپد و فکری که امانت نمی‌دهد. تو روی هر سه‌شان دراز کشیدی و آنها با تو چنین کردند. آنها چیزی غیر خودت نیستند و شیره‌ی وجودی که داری به شکلی چگال و فشرده، سرد و آهنین، در تو فرو رفته است. تو از تو جدا شدی و بعد در تو فرو رفتی و از حرکتت انداختی.» برای همین است که خواب هیچ مسافری در هیچ قطاری آلوده به کابوس سهمگین مرگ نمی‌شود، اینترنت هیچ نقطه‌ای از زمین برای خوشایند رهبران افسرده‌ی جهان قطع نخواهد شد، مرگ هیچ پدرسالار منزوی و پشیمانی در مرکز سالمندان زودتر از موعدش سر نخواهد رسید و آرمان آزادی‌خواهی هیچ معترضی در گوشه‌ی سلول تاریک انفرادیش با استمرار اعتصاب غذا بی‌نتیجه نخواهد ماند چون هیچ‌کس دیگری را غیر از من پیدا نمی‌کنید که به این شکل، به این وضع دچار شود. اگر آزادی عمل به من داده می‌شد به همین تاریکی که به آن زل زده‌ام خیره می‌شدم و البته همان آزادی عمل من را به چنین روزی انداخت. اگر فقط تلفنم زنگ می‌خورد، اگر پستچی نامه‌ای می‌آورد، اگر کبوتری خود را به پنجره اتاقم می‌کوبید، اگر لوله‌ی آب چکه می‌کرد، اگر غذایی که امروز خوردم به من نمی‌ساخت، اگر... اگر یک پشه، وزوز همیشگی‌اش را در گوشم سر می‌داد، می‌توانست مانع من برای انداختن بدنم روی تختخواب باشد اما سونات زندگی من به گونه‌ای استادانه و بی‌نقص پیش رفت که جای هیچ شبهه‌ای باقی نمی‌گذارد و شاید این بهترین اتفاقی بوده که می‌توانسته برای من رخ دهد. همه چیز سر جای خود قرار گرفته؛ من روی تخت و نوک سوزن سنجاق جایی میان استخوان‌های کمرم. سونات به پایان خود نزدیک می‌شود و سازهای کوبه‌ای پایین آمده‌اند. حالا گروه کُر نیز صدای خود را پایین می‌آورند و بادی‌ها و زهی‌ها آخرین نت خود را می‌نوازند. عرق از پیشانی رهبر خشنود راه افتاده و دلیلی نمی‌بیند بر کسی خرده بگیرد؛ مخصوصاً بر سنجاق. در واقع سنجاق ستاره‌ی امشب بوده. خودم را جای سنجاق می‌گذارم که در اولِ برخورد، چگونه شگفت‌زده و درمانده مزه‌ی ترش و مخرب مخلوط آب و خون و مایع نخاعی را با این حس که درگیر چه کار بیهوده‌ای شده‌، درهم آمیخته و ناامیدی، تن و جانش را درنوردیده. سنجاقی که برای گرفتن و نگه داشتن ساخته شده حالا بدون اینکه در قفلش جا خوش کرده باشد، آزاد و رها مشغول کاری شده که حتی در کابوس‌هایش جایی ندارد. بله، حالا که خودم را جای سنجاق‌قفلی تصور می‌کنم حسی متفاوت نسبت به این وضعیت پیدا می‌کنم. در واقع بهتر است بگویم اساساً حسی پیدا می‌کنم. مطمئن نیستم که بشود تصور کرد سنجاق‌قفلی بتواند خودش را جای من بگذارد و بر سرگردانی و تشویش خود فائق بیاید. اگر توان دلداری سنجاق را داشتم سعی می‌کردم حواس او را از زوال تدریجی محتوم‌شده‌اش پرت کنم و توجهش را به این ساعات خاص از روز جلب کنم. ساعاتی که دست آسمان سیاهی شب را کنار می‌زند و اجازه می‌دهد رنگی تیره و آبی پهنه‌ی محصور میان ساختمان‌های پشت پنجره را پر کند. این من را یاد علاقه‌ام به شب می‌اندازد. یادم می‌آید چقدر شب را بیشتر از روز دوست دارم. برای سنجاق توضیح می‌دهم: «شب تنهایی. تو هستی و خود شب و سکوت. این، بیشتر بر حضورت تأکید می‌کند. اگر قرار است حافظه‌ات را شخم بزنی الان وقتش است. اگر قرار است عاشق شوی و صبح نشده فارغ، الان وقتش است. اگر دشمنی داری و سرما نرفته دوستت خواهد شد، الان وقتش است. اگر می‌خواهی حقیقتی را دریابی و قبل خواب فراموشش کنی الان وقتش است. این خود شب است که راز ‌می‌آفریند، در گوشَت زمزمه‌اش می‌کند، منتظر می‌ماند تا در گوشش زمزمه کنی، آن را فاش می‌کند و در آخر می‌فهماند که همه‌اش هیولای بی‌چون و چرای پوچی بوده است. تو سنجاق! هیولا را در آغوش بکش! مطمئنم کار او را با ضربه‌ی اول یک‌سره خواهی کرد. تو سنجاق! شب را به چالش بکش! او را خسته کن. نگذار به روز رنگ ببازد. او را از پا دربیاور و متوقفش کن. به او امان نده. غافلگیرش کن. نَفَسَش را بِبُر. او را بکُش!» بله، همین‌ها را به سنجاق می‌گویم. وقتی خودم را جای خودم می‌گذارم نیرویی جنگ‌افروز و برهم‌زننده وجودم را در بر می‌گیرد. نیرویی که خواهان تولد است. سنجاق به من روحیه می‌دهد. نمی‌دانم؛ شاید عاشقم شده است. با من حرف می‌زند. به من انگیزه می‌دهد. موسیقی حماسی در گوشم می‌خواند. من را دوست خود خطاب می‌کند. دستانم را می‌گیرد و از زمین بلندم می‌کند. برخورد صادقانه‌اش من را از حواشی دور نگه می‌دارد. دلداری می‌دهد و کنارم می‌ماند. دردش را حس می‌کنم. با او یکی شده‌ام؛ او در من، من در او. حتی مرگ هم نمی‌تواند ما را از همدیگر جدا کند. او باعث مرگم می‌شود و من باعث اضمحلالش می‌شوم. بِده بستانی اتفاقی ولی دوجانبه. اولین بوسه و آخرین خداحافظی؛ همزمان.

     شب، آبیِ تیره می‌شود و چشمان من بسته.

 

نوشته های اخیر

دسته بندی ها

سبد خرید