روبانِ سیاه
فاطمه محسنی
از تاکسی پیاده میشویم و نمیدانم چرا رانندهی تاکسی آنطور میکند؛ جلو و عقب میرود. چیزی میگوید. ما متوجه نمیشویم انگار. مدام پولی را که به او دادیم نشانمان میدهد و ما متوجه نمیشویم باز هم. او میرود. نمیدانم چرا تو در دنیایی دیگر سیر میکنی. مثلاً آوردمت تا حال و هوایت عوض شود. درست است که اصفهان هم دست کمی از تهران ندارد در این روزها؛ ولی دیگر میدانم کنارمی. از وقتی که سوار اتوبوس شدیم همینطور هستی. الکی میخواهی ششدانگ حواست را به من بدهی ولی دریغ از یک دانگش.
«اینجا خیابون حکیم نظامیه. در و داف زیاد داره. پسر شاخ هم زیاد داره. یه جورایی خیابون دور دوره.»
تو نگاهم میکنی. از همان نگاههایت؛ خندهی کمرنگی میافتد روی لبهات. بعد همهی حواست جمع میشود در نگاهت که پرت میشود در چشمانم. از این چشم به آن چشم که نگاهم را ازت میگیرم و با انگشت خیابان مهرداد را نشانت میدهم. درست کنار دانشگاه.
«خوابگاه قبلی دخترها اونجا بوده. خوش به حالشون بوده نه؟»
نگاهت میکنم. خودت نمیدانی که چه مزهای میدهد نگاهت و حرفت. دستت را میگیرم و میگویم:
«من هم اونجا رو بیشتر دوست دارم. مخصوصاً کوچه خوابگاه و مادیاش رو.»
دستم را در دستت محکم میکنی و از خیابان رد میشویم. بعد تو تعجب میکنی از دیدن دیوار کاهگلی. تعجب میکنی از حرف من که دستم را میگذارم روی دیوار کاهگلی و میگویم این هم دیوار دانشگاه. انگار باورت نمیشود. با آن همه عکسی که برایت فرستاده بودم باز هم باورت نمیشود که دانشگاه هم میتواند این شکلی باشد. با یک در چوبی دو لنگه. با خط نستعلیق سفید از اسم دانشگاه روی کاشیهای لاجوردی درست بالای در چوبی . با این حوض وسط و ماهیهای قرمزش و دالان و دهلیزهای تاریک و حیاطهای تودرتوش. کلاسهایی با درها و پنجرههای چوبی و گنبدهای آجریشان. کلی ذوق میکنی و یکجوری حرف میزنی انگار که اصلاً عکسهایم را ندیده بودی. میخواهم چیزی بگویم اما نمیگویم. میگذارم به حساب حال و اوضاع این روزهات.
از در دانشگاه که میزنیم بیرون دستم را حلقه میکنم دور دستت. میکشانمت سمت کوچهی جلفا.
«از اینور بریم. کوچهی خوشگلیه. تهش میخوره به یه کلیسا.»
میرویم. دستم را از دستت جدا میکنم. روبهرویت شروع میکنم به راه رفتن. رویم را برمیگردانم و نگاهت میکنم و راه میروم. انگار داری حرص میخوری که من نیفتم. درست نمیتوانم ببینمت. صدایت را میشنوم. خورشید درست پشت سرت است و از تو فقط حجمِ تاریکی معلوم است با موهای فرت که در هوا تکان تکان میخورند. خندهام میگیرد. از آن اولینباری که بهت گفته بودم موهایت من را یاد چه چیزی میاندازند. بهت گفته بودم و تو هم خندیده بودی. از آن خندههای کوتاه اما با صدایت که سرت را میانداختی عقب و من میتوانستم همهی دندانهات را ببینم. دندانهایی که مرتب بودند اما سفیدِ سفید نبودند.
تو داری از سنگ فرشهای قُلنبه سُلنبهی کوچهی جلفا مینالی که نمیدانم چشمهام از نور خورشید اذیت میشوند و یا از آن پسرکِ دخترباز که دم مغازهاش ایستاده و با آن بازوهای ورمکردهاش به من میخندد. لجم میگیرد که میآیم کنارت و دستت را میگیرم. بعد تو از امتحانم میپرسی و من هم از تحویلِ کارم میگویم و استادمان که از کارهام خوشش آمده بود. از عصبانیتش هم میگویم که تا روبانِ سیاهِ دورِ مچ دستم را دید شروع کرده بود به نصیحت کردن:
«تو اومدی اینجا درس بخوانی نه اینکه...»
«آخه دوستامون...»
نگذاشته بود حرفم تمام بشود.
«دخترجون برای خودت دردسر درست نکن.»
نمیدانم چهطور از چهارراه نظر سر درمیآوریم. من که گرم حرف زدن و تو هم که راه را بلد نیستی. به اینجا که میرسیم تو مچِ دستم را میگیری تا روبان را باز کنی. دستم را از دستت میکشم. دستهام را میبرم پشتم و فقط نگاهت میکنم. فقط نگاهم میکنی. یکجوری که تا رویت را برمیگردانی بروی سمت خیابان نظر میآیم کنارت. دستم را حلقه میکنم دورِ دستت. بعد شروع میکنم به بازی کردن با موهای سیاه بلند مچت که خوابیدهاند روی روبانِ سیاه و بعد دستم را سُر میدهم کف دستت. محکم دستم را میگیری و نگاهم میکنی. نگاهت میکنم و میبینم که خطِ روی پیشانیت گودتر شده است.
«خودت بستی که بستم...»
اصلاً به حرفم گوش نمیدهی انگار. میایستی و همانطور که نگاهم نمیکنی اول برای خودت را از مچِ دستت باز میکنی و باز هم همانطور که نگاهم نمیکنی برای من را. انگار غیظت گرفته باشد. همانطور که نگاهم نمیکنی روبانها را در کولهام میاندازی.
دستت را میگیرم تا به مسیرمان ادامه دهیم. نمیدانم اصلاً چرا آنطرفی رفته بودیم. به چهارراه برمیگردیم تا تاکسیای چیزی سوار شویم. وقتی دکهی روزنامهفروشی را میبینی انگار تمام روز را به خاطر آن دکه و روزنامههاش کنارم راه آمده باشی، دستم را رها میکنی و میروی جلوی دکه میایستی. روزنامهها را نگاه میکنی. من هم میبینم که دیگر روزنامهتان نیست و باز هم میبینم خطِ روی پیشانیت را که گودتر و عمیقتر. نمیگذارم زیاد بمانی حتا نمیگذارم روزنامهای بخری که دستت را میکشم و میبرمت تا تاکسی بگیریم و برویم. باید قبلِ رفتنمان حتماً پل خواجو را ببینی.
از پل خواجو زیاد برایت تعریف کرده بودم. البته با اینکه زایندهرود دیگر آب ندارد ولی پل خواجو هنوز پل خواجو است. مجلس شعر و آوازخوانیهای وقت و بیوقتش هم سر پا است. هنوز خیلی مانده است که به سیوسه پل برسیم چه برسد به پل خواجو که ماشینها دیگر حرکت نمیکنند. تعجب میکنم. در اصفهان، آن موقع روز ترافیکی در کار نیست. ولی راننده دوزاریش میافتد.
«پیاده شین... شما جوونا کلههاتون باد داره ما که دور میزنیم...»
دوزاری ما هم میافتد. نمیدانم تو چرا چیزی نمیگویی و پیاده میشویم. باید یک چیزی میگفتی. مثلاً میگفتی:
«کلهی شما باد داشت که ما الان اوضامون اینه!»
کاش اصلاً مثل شاهین نسلشان را فحشکش میکردی. ولی تو چیزی نگفتی. دستم را گرفتهای و میرویم. راننده تاکسی باز میآید کنارمان. نمیدانم راننده تاکسیها چه به سرشان آمده این روزها!
«چته؟ نصفه راه که پیاده میشی. بقیه پولتم که نمیگیری. عاشقیا!»
از کلمهی آخرش یک حالی میشوم. مثل اینکه تمام خونِ تنم جمع میشود توی گونههام و میخواهد از همانجا بزند بیرون. داغِ داغ میشوند گونههام و حتماً هم سرخ. نگاهت میکنم. تو اما نگاهم نمیکنی. نگاهت به جمعیت است. نگاهت به زنها و مردهایی است که از اتوبوس و تاکسی پیاده میشوند و ماشینهایی که دور میزنند و یا میپیچند در فرعیها و کوچهها. با جمعیت میرویم به سمت سیوسه پل. میدانم در دلت داری مسخرهام میکنی؛ چه موقع اصفهانگَردی است! میدانم رویت نمیشد سرم داد بکشی که نمیآیی وقتی ازت خواسته بودم که بیایی. دستم را رها میکنی. بند دلم پاره میشود. سیگاری ازکولهات در میآوری و روشنش میکنی. دستت که رها میشود، میگیرمش. کامی از سیگارت میگیری؛ آن شب تو را میدیدم که با سرانگشت آبی شدهات سیگار پشت سیگار میکشیدی و من، سرانگشت آبی شدهام و سرانگشتان آبی نشدهام را آنقدر لای موهات و لای موهام فرو بردم که صبح شد. نگاهم را به جمعیت میدهم. از پِچپِچهها میشود فهمید که سیوسه پل یا همان میدانِ انقلاب غوغایی است. بیشتر جمعیت میزنند به کوچه پسکوچهها و میروند. طاقت نمیآورم و نگاهت میکنم. لبانت کبود شدهاند. خطِ روی پیشانیت هم باز...
حالا دیگر من هم مثل تو محکم قدم برمیدارم. میرسیم و من نمیفهمم کجا سیگارت را خاموش کردهای. سینههامان تند و تند بالا و پایین میروند و ما میبینیم دستهایی را که بالا هستند و تکانتکان میخورند. دستهایی با روبانِ سیاه و گاهی هیچ به مچهاشان. وقتی داری دستت را از دستم جدا میکنی باز هم نگاهم نمیکنی. انگار که حواست به من نباشد. اما حواست هست که با کلی تقلا انگشتهات را از دستم بیرون میکشی. انگشتهات را از دستم میکشی و میخواهی بروی که در جمعیت رها شوی. رها میشوی. صدای جمعیت در گوشم سوت میکشد. جز همهمه چیز دیگری نمیشنوم. نگاهم به توست که گاهی در جمعیت گم میشوی و گاهی پیدا. آدمها آنقدر اینطرف و آنطرف میشوند. انگار میخواهند تو دیگر جلوی چشمهای من نباشی. به هدفشان میرسند. سر جایم میخکوب شدهام. نمیدانم چرا دنبالت نمیآیم. شاید گیج شدهام. گیج شدهام و سر از نگرانیهات در نمیآورم. نگرانی تو برای روبان سیاهِ من و حالا رها کردن من میانِ جمعیت! جمعیتی که گاهی پایم را لگد میکنند و گاهی با ضربِ شانههاشان یک متری پرتم میکنند عقبتر. باز هم چشم میگردانم شاید ببینمت اما تو دیگر نیستی انگار. نمیدانم شاید از دستت غیظم میگیرد که میروم روی پل. نمیدانم چندمین دریچه را انتخاب میکنم. مینشینم. پاهام را آویزان میکنم. روبانها را از کولهام در میآورم. میخواهم به مچم گرهشان بزنم. میخواهم که به دستم باشند. اما هر چه میکنم نمیتوانم گرهشان بزنم با این اشکهای لعنتیِ که امان هم نمیدهند.
صدای پاهات را میشناسم که رو برمیگردانم. میآیی. مینشینی. پاهات را آویزان میکنی. انگار میخواهی از دلم در بیاوری که روبانم را به مچم گره میزنی و روبانِ خودت را دور دستت میگذاری. با اشارهای از تو میفهمم که باید گرهاش بزنم. گرهاش میزنم.
و ما حالا خیره به پل خواجو که انگار خیلی آنطرفترهاست پاهای آویزانمان را تکانتکان میدهیم.