«ه» در گیومه

«ه در گیومه» 

م. س. (۱) 

 

 

تقدیم به دوستم «رودی»

و همه‌ی آنها که با نام مستعار می‌نویسند

 

زل می‌­زند به «ه» (۲) همان‌جا کنار دو هشتِ چشم و دهان آدمک، گِرد و گریان ، طوری فرو رفته روی دیوار انفرادی انگار که هر لحظه بخواهد بیفتد پایین روی شیرین که دیوار را عمیق سوراخ کرده و دندانه‌­های تیزش سر بلند کرده سمت سه تا نقطه­‌ی کوچک لوزی شکل. دست می­‌زند به ران‌هاش و چند لخته‌­ی خون را از پوستش جدا می‌­کند. دستش را دراز می­‌کند سمت روشنی لایِ دندانه­‌ها و رو به هوا می­‌گوید: ناخن ندارم. و شانه‌­هایش را بالا می­‌دهد. صدای خس خس چادر سیاه که کشیده می­‌شود روی زمین، از سوراخ‌های نقطه‌های شیرین رد می‌­شود و می‌­افتد توی اتاق و خاطره­‌ی چند ماه پیش را بیدار می­‌کند. تاریکی می‌­زند روی ران­‌هاش و شق صدا می‌­دهد. سرما جداره‌­های دیوار را منقبض می­‌کند و «ه» گردتر می‌­شود. صدای کلفتی از لای شق گفته بود/می­‌گوید: «می­‌بینم خوشت اومد دست زدم بهت.» چهار دست و پا جلو رفته بود و هر بار خاطره­‌اش تازه می‌­شود، چهار دست و پا جلو می­‌رود. تصویر خونی ده انگشت کشیده‌­ی دست و دو دایره‌­ی زانو می‌­جهند توی تاریکی­ و دیوار را چنگ می­‌زنند. منتظر می‌­شود کسی بیاید تو، نمی‌­آید. فکر می‌­کند که حتماً صدای خش خش برگ‌هاست این‌بار. خون، زیگزاگی از روی ران رد می­‌شود و می­‌رسد به مچ پای خواب­‌رفته و بیدارش می­‌کند. دستش را می­‌گیرد توی سرش و می­‌گوید: «دیوانه شدم.» دستی که رفته بود/می­‌رود سمت باسنش را می­‌گیرد و می‌­گوید: «نه، نه، نه.» تکیه می‌­دهد به دو دستش و می­‌نشیند وسط اتاق، سرش را بلند می­‌کند. دوباره می­‌گوید: « دیوانه شدی... ببین! کسی نیست.» چند بار سرش را به چپ و راست تکان می‌­دهد و بعد زل می‌زند به روبه­‌رو، به آسمانِ پیدا از توی مربع کوچک پنجره­، به ماه که پشت یک تکه ابر کوچک نزدیک است گریه‌­اش بگیرد. جیغ می‌کشد. صدای خس خس چادر از پشت در می‌­آید توی اتاق. پنجره دور اتاق می­‌چرخد. تاریکی چشمانش را می­‌بندد به آن روز که در باز شده بود و سیاهی چادر افتاده بود توی اتاق و زن چشمانش را با چشم‌بند بسته بود. بعد چهار تا پایه‌­ی یک صندلی فلزی، روی زمین جیغ کشیده بودند و وقتی ساکت شده بودند، بوی جوراب بازجو ­را شنیده بود. از زیر چشم­‌بندش زل زده بود به کفش‌های قهوه‌­ای‌­­اش و شلوار پارچه‌­ای خاکستری که مچاله شده بود بالای کفش. یکی را درآورده بود و با آن یکی جوراب سیاهش را می­‌خاراند. ­پرسیده بود: «الف. ه. تویی؟» جواب داده بود: «نه.» بعد پایش را کرده بود توی کفش و گفته بود: «فکر کردی اگه با الف. ه. بنویسی نمی­‌فهمیم تویی؟... حتی می‌دونیم ه. لام. هم تویی... دوستات خوب لوت دادن... خیلی خب... ببینم تو که این‌قدر گیر فاحشه‌­هایی خودتم کار می­‌کنی؟... آمارتو داریم...» 

     همان­‌جا پشت کفش‌های قهوه­‌ای چشمش خورده بود به دندانه‌­های شینِ شیرین. سرش را کمی کج کرده بود و آورده بود رو به پایین که ببیندش که دست، چانه‌­اش را گرفته بود و پرسیده بود: «به چی نگاه می­‌کنی؟» عقیق انگشترش خورده بود روی چانه‌­اش و چنان لرزیده بود/می‌­لرزد که موهای تنش سیخ شدند. زل زده بوده، می­‌زند به کش شلوار. دست رفته بود/می­‌رود روی گونه‌­اش و بازجو گفته بود: «می­‌بینم خوشت میاد دست زدم بهت» و انگشترش را کشیده بود روی صورتش و با صدایی شبیه صدای کشیده شدن صندلی فلزی روی کاغذ گفته بود: «جووون.» بعد سرش را رها کرده بود و دوباره نشسته بود روی صندلی روبه­‌رویی: «میم. الف، شین. صاد، دوستای تواَن نه؟ می­‌خوای اسمای کامل‌شون رو بذارم کف دستت؟ من رفتم وقت داری همه رو بخونی.» 

     صدای خش‌خش چیزی دوباره هوشیارش می­‌کند. زل می‌­زند به در. کسی نیست. دستش را محکم توی هوا تکان می‌­دهد تا صداهای بیدار شده را از خود دور کند. چند پشه و چند دست می­‌پرند توی تاریکی و گم می­‌شوند. بوی خون دلش را می­‌زند. پاهایش گِزگِز می­‌کنند. می­‌غلتد سمت دیوار و دراز می­‌کشد. صورتش درست روبه‌­روی دو هشت چشمش است. می‌گوید: «تو اومدی اینجا روی این دیوار که چی بشه؟» بوی خون دلش را می­‌زند. نون شیرین را ناز می­‌کند و می­‌گوید: «قربونت بشم شیرین. این بچه‌ی چشم هشتی رو تو اینجا کشیدی؟» می‌­رسد به دندانه‌­های تیز شین و می­‌بوسدشان. یک قطره خون از لبش می­‌چکد روی زمین. می­‌خندد: «منم گاز می­‌گیری کثافت؟» دستش را می­‌کشد به هشت چشم و می­‌گوید: «خوشم میاد ازش... چشماش انگار داره می­‌خنده... خوشم میاد هر جا بری یه چیزی می‌کشی داره می­‌خنده... این «ه» چیه انگار ننه‌ش مُرده... می­‌خواستم هاله بشه ولی خب... ناخنم...» دستش می­‌رسد به موهاش و نازش می­‌کند. موهایش، انگشت اشاره‌­اش را سفید می­‌کند. «وقتی من دیدمش مو نداشت شیرین... اسم‌شو چی بذاریم؟» بعد می­‌خندد: «کاش ناخن داشتم برات دماغ می­‌ذاشتم... یکی میاد هم این دماغ و هم این «ه» رو هم ردیف می­‌کنه... نه؟» با آواز لبی که از تاریکی می­‌آید سمت گردنش را پس می­‌زند. می­‌خواند: «یه شب مهتااا» روی الف مهتاب صدایش می­‌خراشد. «ب» را می­‌خورد و ساکت می­‌ماند. چند مورچه­ را که از روی جای لپش رد می­‌شوند، با انگشت شَست له می­‌کند. پای مورچه گیر می­‌کند لای دندانه‌­های شیرین... فوتش می­‌کند. صدای خش‌خش چادر سیاه نزدیک می­‌شود، می­‌دود سمت در. سرش را می­‌گذارد روی در. سرش گیج می­‌رود. مشت می­‌زند به در. صدای مشت کوبیده شده به فلز می­‌پیچد توی تاریکی، می­‌خورد به صدای « یه شب مهتا...» تاریکی روی دندانه­‌های شیرین را می­‌پوشاند. از شیرین می‌­پرسد: «الف. ه. تو بودی، نه؟» می­‌خندد و شانه­‌هایش می‌لرزد. «خیلی خوب نوشتی... خوشم اومد وقتی خوندمت... گفتم دمت گرم زن! همیشه می­‌گم... کارت خیلی درسته... لام. ه. هم هاله بود به گمونم... اینا راستی راستی فکر کرده‌ن ما خریم؟» نگاه می­‌کند به جای گردن آدمک. دستش را می­‌گذارد روی لبش و می­‌بوسدش و بعد بوسه­ را از انگشت‌ها فوت می­‌کند سمت آدمک. صدای بوسه همان­‌جا می­‌افتد روی زمین. 

     ابر می­‌جنبد روی ماه و تاریکی تمام صورتش را می­‌پوشاند. صدای تاریکی به صدایش سیلی می­‌زند «مگه خودت نلرزیدی دستت زدم؟» بوی جوراب در استخوان­‌هایش می‌­پیچد. دست دوباره سرش را می­‌برد پایین و به چپ. چشم روی دیوار چشمک زده بود. بعد یک سیلی خورده بود توی گوشش. از صندلی افتاده بود پایین. ­نشسته بود روی شکمش. بوی جوراب نزدیک‌تر شده بود. نفسش خورده بود توی گوشش و گفته بود: «خودم کلک همه‌شونو کندم... شیرین، زری، فاطمه... اسم‌شون یادم نیست.» می­‌دود سمت شیرین. صدا می­‌گیردش: «چیه؟ خوشت نمیاد؟ مگه از فاحشه‌­ها خوشت نمیومد؟» 

     در باز می­‌شود. یک خط نور از بین تاریکی رد می­‌شود و می­‌رود سمت کنج خالی دیوار. داد می­‌زند: «من خون‌ریزی دارم» دستی از لای در دراز می­‌شود و چیزی را پرت می­‌کند سمتش. دیوار از سرمای آمده از لای در منقبض می­‌شود. شیرین دندانه‌­هایش را تیز می­‌کند. دست خم می­‌شود که در را ببندد. می­‌دود سمتش: «نبند درو، خون‌ریزی دارم باید برم دکتر، تو می­‌دونی واسه چی خون‌ریزی دارم زنیکه! بعد برام نوار بهداشتی میاری؟» دست دوباره دراز می­‌شود، چند قدم می­‌آید جلو. تاریکی را بو می­‌کشد و می­‌گوید: «چی گفتی؟ داری آواز می‌خونی؟» دوباره بو می­‌کشد و «یه شب مهتا» وسط اتاق را برمی­‌دارد و با خودش می­‌برد. چشم‌هایش را می­‌بندد و وقتی باز می­‌کند چیزی نیست جز یک نوار بهداشتی کهنه وسط اتاق که سفیدی بال‌هایش توی تاریکی برق می­‌زند. 

     باز می­‌غلتد به دیوار، به شیرین می­‌گوید: «اقلاً اینجا به دنیا نمی‌­آد.» چند قطره اشک از صورتش برمی­‌دارد و می­‌گذارد روی «ه». اشکش درشت و دایره­‌ای‌ست. «ه» و اشک می­‌چسبند به هم و یکی می­‌شوند. چند اشک می­‌روند زیر دو هشت و می­‌نشینند روی جای گونه. می­‌گوید: «ولی خیلی اسکلن... میم. الف، شین. صاد.» شبیه نوشتن خخخ توی پیام می­‌خندد. «واقعاً اون‌قدر اسکلن؟» بعد بلند می­‌خندد. موهایش را ناز می­‌کند. لپ تختش را می­‌بوسد. «ولی تو خوب بلدی چشمک بزنیا...» انگشتش را فرو می­‌کند توی خودش و دو لخته خون برمی­‌دارد. زیر دو هشت چشمش برای آدمک لپ گلی می­‌گذارد. موهایش را ناز می­‌کند. خون روان می­‌شود و دندانه­‌های شیرین و «ه» را خونی می­‌کند. صداش می­‌رود در تار و پود دیوار. یه شب مهتا برمی‌گردد و ماه می­‌رود توی خواب. صدای صندلی فلزی توی اتاق جیغ می­‌کشد.

 

ششم اکتبر ۲۰۲۴

نیوجرسی

----------------------------------------------------------------

(۱) ملیحه، مریم، مهسا، مولود، مرضیه، مه‌گل، مهشید، مینو، منیر

سعیدی، سیاح، ساسانی، سلیمانی، سعادت، سلیمی، سلطانی

(۲) از ترسِ افتادن حرف «ه» توی گیومه نوشته شده است.

 

 

نوشته های اخیر

دسته بندی ها

سبد خرید