نامِ عادت

نامِ عادت 

کاوه شاملو 

 

 

همه چیز در دو سکوت رخ داد. باغ به باغ نزدیکتر شد، دیوار برداشتم و در انتظارِ شب که ماهْ عمود بر بام و گنبدهای سرهای پرخواب، سرهای پرخیال پایین می‌­آمد. رنگ به رنگ شدم، کش آمدم و چشم باز کردم و در قاب بزرگ چوبی و رنگ‌­های گرم هیبت گردنی بلند ظاهر شد. از ستون­‌های سفید به باغ‌­های پر شاخه گمان کردم که رؤیا آنجایی ا­ست که دیگر آدم درمانده به تقدیر خود خو گرفته. گویی کناره دریا ایستاده و به بالا که نگاه می‌­کند اشباح خاطرات نافرجام را ببیند که آفتاب روز محوشان کند. آفتاب، همان که شب را کشت و غرق در وضعیتی دیگر ساخت. وضعیت ازلی خوابیدن، بیدار شدن و فعل از پس فعل سپری کردن و در نهایتِ خودباوری دستی به سمت کاغذ بردن، همه و همه تلاش­‌های مذبوحانه تنی است که مدت‌­ها بود خود را از یاد برده و اگر رهاش کنی ممکن است در یکی از همان حوضچه­‌های خیال و گنبدهای خالی از خاطره، شب را به امید وارو شدنِ تخت بخوابد. خو گرفتن به تنهایی، شکلی است در جمله­‌ها، انتخابی است از سر اجبار که آرایه‌­ها را گویی بی­‌هدف و از سر تزیین به واگویه‌­های روزانه تحمیل می­‌کند. مخاطب که نداری فعل­‌ها را به عقب می­رانی و جمله‌­ها دراز می­‌شوند، کش می‌­آیند چون تا بخواهی زمان داری برای هدر دادن. حالا که به پلک زدنی این لحظه بلند شد، به مدد نور وضوح یافت و به عرض راوی به تارهای ادبیات تنید، خود از ساحت ذهن فاصله گرفت و عارض به فاعل بدل شد. 

     این چندمین بار است که تلاشم برای توصیف یک موقعیت به فلسفه‌­بافی مضحکی بدل می­‌شود. کاملاً واضح است که جمله‌­هایی را که از کتاب­‌های مختلف خوانده‌­ام کنار هم قطار کردم. بار دوم که خواندم بیشتر خندیدم و چند نفر سر به سمتم برگرداندند. اما آن زن زیبا که البته هنوز صورتش را ندیده‌­ام غرق در تابلوی نقاشی روبه­‌رویش شده و صدای خنده بلند من در موزه حتی نظرش را جلب نکرد. شاید ادا درمی‌­آورد و می­‌خواهد خود را مغروق بنماید. من ادا درآوردن را خوب می­‌شناسم، تجربه‌ی بسیاری درش دارم. 

     به سرعت جایم را عوض می­‌کنم و کمی آن‌طرف­‌تر می­‌نشینم. تابلوی نقاشی منظره وسیعی است با رنگ­‌های گرم  و گل­‌های باطراوت صورتی در پیش­‌زمینه. از اینجا می‌­توانم بخشی از نیم‌­رخ زن را ببینم. گویی لبخند به لب دارد، از آن لبخندهایی که انگار همان منظره را جایی دیده یا برایش آشنا است. در سکوت موزه صدای نفس کشیدن بلندش را می‌شنوم. اگر سراغ تابلوی بعدی برود مجبورم بلند شوم و همراهی­‌اش کنم. اما فعلاً همان‌جا ایستاده است و خوشبختانه مزاحمی اطراف ما نیست. من وقتی تنها باشم هم نمی­‌توانم حرف بزنم چه برسد به اینکه احساس کنم چند نفر نگاهم می­‌کنند. زل زدن آدم­‌ها مثل بالشی است روی صورتم، از همان­‌هایی که قاتل روی صورت مقتول می­‌گذارد. فکر می­‌کنم با هر توجه دارم مسخره می­‌شوم، با هر نگاه طولانی قضاوت و با هر لبخند سرزنش می­‌شوم. بارها شده که از صحبت­‌های طولانی اطرافیانم با بهانه‌­های دروغ فرار کرده‌­ام. پس در این لحظه چه اتفاقی افتاده است که اینقدر خود را مملو از اعتماد به نفس می­‌بینم و حتی جا عوض می­‌کنم؟ 

     زن اما متوجه من نیست و من میل شدیدی به حرف زدن دارم. آنقدر زیاد که احتمالاً باعث شود تمام لحظات وحشتناک زندگی‌­ام را و خاطرات خالی از هیجانم را برای او در کمترین زمان ممکن تعریف کنم.  از نقاشی چیزی سرم نمی­‌شود و ممکن بود اصلاً به جای موزه کنار زمین بازی کودکان نشسته باشم، اما اگر لازم باشد جملات آماده­‌ای برای تحلیل یک منظره‌نگاری کلاسیک دارم. خوشبختانه تابلو نقاشی ربطی به مدرنیسم نداشت، چون آن موقع شکستم را در مواجهه با آن اثر در بدو امر پذیرا بودم. از همان لحظاتی می­‌شد که فرار می‌کردم. اما حقیقتاً چه زمانی برای شروع یک حرف مناسب است؟ آیا لازم است لبخندی تو را به سمت او بکشاند یا حرکت دستی همراهت کند؟ اصلاً چه کسی آن لحظه طلایی را تعیین می­‌کند؟ من گمان می­‌کنم به هیچ وجه نیاز نیست دو نفر همزمان پی ببرند که باید همراه هم شوند یا با هم وقت بگذرانند. حتی یک نفرشان هم این تصمیم را بگیرد کافی است و من این تصمیم را همین لحظه می­‌خواهم بگیرم، حتی اگر آن دختر به خودش زحمت ندهد نیم­‌نگاهی به من بیندازد. یا حتی اگر صورتش را کامل نبینم. 

     سراغ تابلوی بعدی می­‌رود. مجبورم بدون آنکه متوجه شود همراهش بروم. پس از اینها نیست که که مثلاً شیفته یک تابلو، فقط یک تابلوی نمایشگاه باشد و هر روز یا یک روز در هفته بیاید و صاف جلو همان یک تابلو بایستد و در پی کشف چیزی باشد که در دیگر تابلوها نیست. یا با آن تابلو مثل معشوقی برخورد کند و با نگاهی غرق شعف به نقطه‌­ای در تابلو چشم بدوزد و حسرت چیزی را بخورد که از دست داده است و آن چیز به طرز مسخره‌­ای در همان تابلو نهفته باشد. البته شاید نقاش، معشوقی خیالی برایش باشد، این را مطمئن نیستم. رنگ­‌های گرم همان قبلی­‌ها هستند اما من این بار به سمت چپ دختر می­‌روم و مانند یک کارشناس خبره به تابلو یا بهتر بگویم به دختر نزدیک می­‌شوم. متنفرم از اینکه حرف را با جمله­‌های معمولی شروع کنم، از آنهایی که آدم­‌ها حتی به خود زحمت نمی­‌دهند نحوشان را عوض کنند و با لحن هزار آدم دیگر مثل یک طوطی به دهان می­‌آرند. معتقدم نباید با سؤال شروع کرد، انگار سؤال طرف مقابل را در یک وضعیت اجباری قرار می‌­دهد و این اجبار اصلاً خوب نیست، شاید دوست نداشته باشد جواب دهد. یا فکر می­‌کنم نباید آنقدر آرام جمله‌­ای را منعقد کرد که متوجه منظور نشود و نه آنقدر بلند که گستاخی تلقی شود. باید حرف مهمی باشد و بیشتر از آنکه به شنونده مربوط باشد باید به گوینده ارجاع دهد، فاعلیت مطلوب همه است. گیرم طبق این قاعده بگویم من از تنهایی رنج می­برم و او بلافاصله در جواب بگوید از قضا من همیشه خود را تنها نگه می­‌دارم. دیگر هیچ ادامه‌­ای در کار نخواهد بود و سؤالی که با چرا آغاز شود هم کارساز نیست و مجبور می­‌شوم هر چه سریع‌­تر آنجا را ترک کنم. آغاز بسیار مهم است و متأسفانه من بعدش را بیشتر بلدم. لااقل فکر می­‌کنم بلدم چون تا به حال به آنجا نرسیده است. قاعده­‌های همیشگی را دست مردم دیده­‌ام. باید آراسته به کلام بود و مدام چیزی برای گفتن داشت. آنها از آدم­‌های تخت و بی­‌خاطره بیزارند. از آنهایی که تلاشی نکرده‌­اند کاری برای هیجان زندگی، برای عمق روزهای از دست رفته‌­شان بکنند بیزارند. نه حالا شجاع مثل یک جنگجو، اما دست کم آنقدر جسور که چند باری خود را در محیط خطر قرار داده باشد، فارغ از اینکه جان سالم به در برده باشد یا نه، اینها مهم نیست، مهم نفس عمل قابل روایت است. اتفاقی که بشود نام خاطره بر آن گذاشت. شنونده دهانش باز بماند یا اقلاً مشتاق به شنیدن ادامه­‌اش باشد و حتی پس از پایان خاطره‌­ای عجز و لابه کند برای بعدی. باز هم بخواهد، تعریف کن تعریف کنش را بشنوی و تو که خود را حتی به عمد گاهی اوقات در موقعیت­‌های تصادفی قرار دادی از این تمنا آتش بگیری و سراغ خاطره‌ی بعدی بروی. موقعیت­‌های دوراهی اخلاقی را که خیلی سخت بوده و تو راه انسانی­‌تر را برگزیدی ردیف و مخاطبت را متحیر کنی. بعد تحیرش را به تحسین بکشانی و ناباوری را به او هدیه دهی. و در بالاترین مرتبه به زعم من، همدلی توأم با ترحمش را مال خود کنی. از این بهتر نمی­‌شود. شکست­‌های عشقی معمولاً در این موقعیت بهترینند، حتی بهتر از فتوحات و وصال­‌ها. یا اگر وصالی هم باشد، آن قسمت جدایی گفتنی­‌تر است. کلام باید باشد، اصلاً فتح قلب بدون کلام نمی­‌شود. این که می­‌گویند چشم­‌ها حرف می­‌زنند و در سکوت می­‌توان هزار کار کرد تئوری­‌های رمانتیکی است که قبول ندارم. باید بگذاری طرف مقابلت ببیند چه در چنته داری، حتی اگر اندیشه­‌ای مبتذل باشد او حق دارد بشنود حق دارد بفهمد. باید خودت را عریان کنی و این عریانی فقط و فقط با کلام رخ می­‌دهد. حالا او تو را دقیق­‌تر می‌­بیند. با جزییات که هیچ راهی برای پنهان کردن رذایل اخلاقی­ات نداشته باشی. 

     اما در این لحظه که سمت چپ دختر ایستاده‌­ام خود را خالی از هر روایتی می­‌بینم. باید حرفی برای گفتن داشته باشم. بایگانی خاطراتم را مرور می­‌کنم: تجربه سیاحت آثار باستانی به اندازه کافی گیرا نیست. توهم نقل مجلس بودن در یک مهمانی ریاکارانه به نظر می­‌رسد. کمک به پیرمرد همسایه در کار اسباب­‌کشی اصلاً خاطره به حساب نمی­‌آید. خاطره حضور زن پا به سن گذاشته در دفتر نشر می­‌تواند گفتنی باشد اما تلخ است. خودزندگی­‌نامه دست‌نویسش را آورد بالا و گفت: «لطفاً این را چاپ کنید.» بلند قامت و سرحال بود ولی کلافه به نظر می­‌رسید. همکاران سابقم دست به سرش کردند و سر آخر با اکراه کاغذهاش را گرفتند و جایی گم و گور کردند. من که همان اول گفتم خاطره تلخ، پس چرا برای بار هزارم آن شرم و ترس توأمان را در این لحظه آن هم در این لحظه پرشعف یادآوری می­‌کنم؟ شرم از آن جهت که نه تنها زحمتش برای نوشتن را به هیچ گرفتند، بلکه گویی به زندگی‌­اش هم بی­‌اعتنایی کردند و حتی دو خط هم ازش نخواندند. و ترس از این جهت که اگر روزی برمی­‌گشت و فقط من را یقه می­‌کرد که زندگی­‌اش را چه کار کرده‌­ام و کجا گذاشته‌­ام، چه جوابی داشتم بدهم؟ هر روز نگران بودم با آن قد بلندش و اصرار بر صاف راه رفتن وارد اتاق شود. خوشبختانه تا وقتی آنجا بودم نیامد و این خاطره هم گفتنش بیشتر ضرر می­‌رساند، چه برای آشنا و چه برای غریبه‌­ای که کنارم ایستاده است. کلک زدن را دوست ندارم به خصوص در قصه‌پردازی وگرنه طوفان هفته پیش را می­‌توانم به عجیب­‌ترینِ شنیده‌­های کل عمرش بدل کنم. همان روز سر تا ته داستان را برای خودم ساختم. چند ماهی می­‌شد که خانه‌نشین شده بودم و ذهنم هر اتفاقی را به خیال می­‌کشاند. حوالی غروب بود که آسمان سیاه شد و باد بلند شد. صدایی مهیب از آسمان می‌­آمد و ابرها به هم می­‌خوردند. از پنجره اتاقم زنان کارمندی را دیدم که تازه تعطیل شده بودند و با لباس­‌های شبیه به هم در ایستگاه اتوبوس منتظر ایستاده بودند. خیال کردم الان است که باد بلندشان کند و آنها از ترس دست هم را بگیرند، به هوا بیایند و فقط پنجره باز اتاق من نجات دهنده‌­شان باشد. باد پرت‌شان کند به داخل اتاقم و از اینکه سالم مانده‌­اند اشک شوق بریزند. التماسم کنند که تا طوفان بخوابد بگذارم در اتاقم بمانند و من همانطور که بر تخت خواب خود نشسته‌­ام برای ماندن‌شان شرط بگذارم. مثلاً گفتم اگر می­‌خواهید بمانید باید هر یک قصه‌­ای برایم بگویید. آنها پذیرفتند، به نوبت شروع کردند، بی­‌وقفه قصه ­گفتند. گاهی با هم درگیر می­‌شدند که چرا از پایان قصه‌ی من برای آغاز خودت استفاده کردی، گاهی از داستان­‌های تکراری الهام می­‌گرفتند و حتی یک بار یکی‌شان سراغ طوطی و بازرگان نسخه خودش رفت و من جلوش را گرفتم. خلاصه زنان مستعدی بودند ولی جزییات برایشان اهمیت نداشت و همین عدم توجه به ریزه­‌کاری­‌های روایت، من را به دخالت وا می­‌داشت. سال­‌ها در اتاق من ماندند هزاران قصه با هم ساختیم و طوفان هم دیگر خوابیده بود. بله. خیلی زود به این نتیجه می‌رسم که این روایت خیال‌­انگیز برای ملاقات سوم چهارم مناسب­‌تر است تا الان. طبق معمول باید به همان همیشگی رجوع کنم: همان روزی که همکاران سابقم به بی­‌شرمانه‌­ترین شکل ممکن زنی را در رستوران که با ولع غذا می­‌خورد مسخره کردند و گفتند حالا که تنهاست برو و به بازی­‌اش بگیر. تحریکم کردند، شجاعتم را زیر سؤال بردند، در تصویر موهومی قرارم دادند که کنار زن سر سفره‌ی عقد نشسته‌­ام و زن آنجا هم ساندویچی در دست دارد و وقتی بله را می­‌گوید دهانش پر است. بلند بلند خندیدند گفتند حتی او هم نگاهی بهت نمی‌­اندازد. من یک‌باره بلند شدم و آنها سکوت کردند. همه انگار به من چشم دوخته بودند حتی کارکنان رستوران. به سرعت غذای گران را نیمه‌کاره ول کردم و رفتم. به خودم افتخار کردم. وقتی بیرون آمدم و به آسمان نگاه کردم، به خودم افتخار کردم. اگر چه حس کمیابی برایم بود اما گفتن چنین خاطره­ای می­‌تواند مفید واقع شود؟ 

     پس فاصله زیادی با شروع دارم. نهایتاً بتوانم خودم را با تو که کنارم ایستاده­‌ای زیر نورهای موزه تصور کنم، نه نمی‌توانم او را خطاب کنم و موزه هم دارد شلوغ می­‌شود. عصر روز تعطیل همه را به گشت و گذار می­‌کشاند. حالا که کمی به خودم حرکت می­‌دهم کاملاً به نیم‌­رخش مسلط می­‌شوم. دقیق است یا بهتر بگویم به روبه­‌رویش دقیق نگاه می­‌کند و چند ثانیه کافی است که دقیقاً در همین لحظه به این اطمینان برسم که اگر هر روز رأس یک ساعت مشخص در خیابانی راه می­‌رفتم ترجیح می­‌دادم او هم آن طرف خیابان به موازات من قدم بردارد و من نیز خود را به ندیدن بزنم. یا اگر بازیگر بودم دوست داشتم بی‌خیال بقیه‌ی آدم­‌های روی صحنه می‌­شد و فقط تماشاگر من بود. یا اگر یک نقاش بودم ترجیح می­‌دادم از ترس اینکه از فرط هیجان نتواند یک لحظه هم ثابت بنشیند، مدل من نشود. یا اگر سربازی بودم نامه­‌هاش نرسد تا گمان کنم فراموشم کرده است، یا اگر فراری بودم دوست داشتم او باشد که مرا در خانه‌­اش مخفی کند و خطر را به جان بخرد. یا بگذارید آب پاکی را این‌طور بریزم که اگر دزد بودم ترجیح می‌­دادم او مرا به پلیس لو دهد. من انگار همیشه دنبال زخم بوده‌­ام و این زخم‌­ها بر تن من هیچ‌­وقت ننشست. نه اینکه همواره در معاشرت موفق بوده باشم، نه. اتفاقاً از سر بی­‌اقبالی همیشه دنبال زخم و فراق بوده‌­ام. دقیق­‌تر بگویم که حتی موقعیت باختن هم تا به حال برایم فراهم نشده و همیشه همه چیز در آستانه متوقف شده است، قطع شده است. خنده­‌دار است خودم بهتر از هر کسی می­‌دانم. مثل بازیکن فوتبالی که حتی فرصت نکرده به زمین بیاید و پنالتی مهمی را خراب کند. 

     اما چه چیزی باعث شده این بار حتم داشته باشم که اوست که طاقت پرحرفی­‌های من را دارد؟ می­‌تواند ساعت‌­ها به توصیف‌­های پرت و پلایی که از غلیان­‌های احساسی‌­ام دارم گوش دهد. به استعاره­‌هایی که از رنج می‌­سازم و آن را تقلیل به هر انفعالی می‌­دهم واکنش نشان دهد و مرا متهم کند به جلب ترحم. به راحتی می­‌تواند حسادت برانگیزد و در عین حال کمبود اطلاعات تاریخی­‌ام را بزرگوارانه ندید بگیرد. هم اوست که کنایه نمی‌­زند و هنوز عشق برایش مهم است. در همین لحظه دستی روی شانه‌­ام احساس می­‌کنم. یکی از همکاران سابقم است. نمی­‌توانم از دستش فرار کنم و جایم را عوض کنم. به گرمی دستم را می­‌فشارد و با صدای بلند می­‌گوید: «هنوز بیکاری؟» دختر نگاهش را از تابلو برمی‌­دارد و سر به سمت من برمی­‌گرداند. و من طوری با یقه­‌های لباسم صورتم را می­‌پوشانم و از موزه بیرون می­‌روم که گویی تا به حال اصلاً به دنیا نیامده‌­ام.

خرداد و تیر ۱۴۰۳
مهرشهر

 

نوشته های اخیر

دسته بندی ها

سبد خرید