دوباره میسازمت بدن
سپیده نوری جمالویی
«از فردا بیا باشگاه من. رژیم هم به تو میدهم. مربی اریال داریم و کلیستنیکس. هر کدام را میخواهی بردار. شهریه هم باشد بعد با هم حساب میکنیم. تو اصلاً مهمان من. باشگاه خودت است. شما جان بخواه. چِشم بخواه. کاری با تو بکنم که سر سه ماه اُورهِد اسکوات بزنی کیک. پولآپ استرالیایی بروی شکلات. از همان ابتدا سنگین با تو کار میکنم. تو فقط بیا. مشکلت این است که عضلاتت خوب تمرین نگرفتهاند تا امروز. وگرنه من هادی چوپان را میبینم توی بدن تو. از من میپرسی فردای تو هالک. فوق خاری که دیگر فقط تخصص یکی از مربیهای باشگاه من است. از هرکس میخواهی بپرس. اینهایی که اسمشان را فرستادی اصلاً نمیدانند عضلهی پیریفورمیس چیست که بخواهند به آن تمرین دهند. آن دردی هم که گفتی بیشتری از نازکنیات است و تمرین خودش را دارد. همهاش تمرین دارد عزیز. برای هر عضلهای تمرین بهخصوصی هست و من تو را گوش میدهی من تو را دوباره میسازمت بیا. من تو را دوباره میسازمت و تو فقط باید همت کنی قدم اول را برداری. باشگاه، خوابت را میزان میکند. کی را قبول داری قسم بخورم؟»
*
«فردا صبح میآیی برویم کافه آناناس صبحانه؟ فرهاد اینا رفتند. میگویند سینی انگلیسیاش حرف ندارد. اگر میایی بگو.»
*
به این دو تا پیام روی تلگرامت نگاه میکنی و برای اولی مینویسی «هیچکس را» و برای دومی میخواهی چیزی بنویسی اما به فکر فرو میروی. آیا ممکن است اصلاً بتوانی یکبار در زندگیات فقط یکبار در همهی زندگیات با کسی صبحانه بروی بیرون؟ ناگهان حسی وحشیانه خون را در رگهایت میخشکاند. دهانت بوی خاک میگیرد. نمیدانی چه نامی بر این احساس بگذاری و گرچه در پاسخ دومین پیام مینویسی «ناامید شدم» دقیقاً نمیدانی این حسی که تو را تسلیم کرده ناامیدی است یا دلهره و یا به کلی از جنس دیگری است. این زمینی نیست. یکجور یأس شدید و کشنده که تنها زنی در حال احتضار ممکن است آن را تجربه کند. یک آگاهی هولناک. تو ناگهان به کشفی رسیدهای که از توصیف و تشریحش برای دیگران درماندهای: هرگز نخواهی توانست برای صبحانه با کسی بیرون بروی.
«ناامید شدم» را پاک میکنی و همچنین پیام نخست خودت را و برای اولی مینویسی «اختیار داری داداش. شما بهتر از اینها برای من گذاشتی از خودت مایه. باشه داداش از هفته دیگه میام» و برای دومی «ساعت چند»
*
ساعت را برای نیم ساعت دیگر تنظیم نکردهای که به کشف دیگری میرسی. نیم ساعت در پهنهی این کیهان و این هستی بیدروپیکر و غولآسا که به هیچ مرگی ککش نمیگزد و با سرعتی دیوانهوار به سوی آشوب و گسستگی میرود واقعاً هیچ نیست. تو این را مدام به همهی اطرافیانت گوشزد میکنی به یاری گزارهای که اگر بیشتر از طلسمی هندی نباشد کمتر نیست: «جهان داره از هم میپاشه». ساعت گوشی را برای یک ساعت و چهل و پنج دقیقهی دیگر تنظیم میکنی. بعد به یاد میآوری که از سهماه پیش قرار بوده صدای تایمرت را عوض کنی. ماههاست که با آهنگ comet کلافه شدهای. تِمش دو بار برایت شوم و نحس است. یکبار برای اینکه به تو یادآوری میکند باید بیدار شوی و یکبار برای اینکه به آهنگهای باشگاه کوشا شبیه است و به تو یادآوری میکند که خیلی چاقی و باید تکانی به خودت بدهی. تنظیماتت را باز میکنی. Beep Beep وحشتناک است. انگار توی آیسییو بستریات کرده باشند. با chime time گویی چیزی شیشهای توی سرت میشکنند. Universe bell به تو استرس زیادی میدهد. Sunlight میتواند تو را از زندگی متنفرتر کند. sky high را یکبار دیگر هم امتحان کردهای. همان روزها که با فحش و بد و بیراه از تختخواب بیرون میآمدی و لب تخت، نشسته میخوابیدی و تا وقتی سرت به کلی از دستت خارج نمیشد و ناگهان با کامیونی که از روبرویت با سرعتی شیطانی نزدیک میشد برخورد نمیکردی همانطور آن لبه مینشستی و وقتی عاقبت سرت با لحد یا فرمان ماشین یا صخرههای کنارهی ساحلی تیره و تار به سنگ میخورد دوباره توی تخت دراز میشدی و ساعت را برای هفت دقیقهی دیگر تنظیم میکردی و دوباره هفت دقیقهی دیگر و هفت دقیقهی دیگر و هفت دقیقهی دیگر و با ترفندهای هفت دقیقهای تا ظهر میخوابیدی.
حالا هنوز هشیاریات را از دست ندادهای و یک ریتم آرامشبخش مییابی و آلارم را روشن میکنی و دراز میکشی. داری به این فکر میکنی که یک ساعت معطل شدن در جهانی که با سرعتی ترسناک به سوی نابودی خودش میرود واقعاً به جایی برنمیخورد. توی بوران که نایستادهاند و همهشان ماشین دارند. خب بخاری را زیاد کنند. اصلاً بروند توی یک کافهای جایی و قهوهای چیزی بالأخره... مگر تو زورشان کردهای و امسال چرا اینقدر کیش سرد شده و مگر چه گن... و میخوابی.
*
حالت از تنهایی رانندگی کردن به هم میخورد. میتوانی از روی فیسبوک دیگران بفهمی چه کسی حالش خوب است و چه کسی نیست. چه کسی به درد رل زدن میخورد و چه کسی را باید مانند دستمال کثیف پس از یکبار سکس بیرون انداخت. سلطان توئیتزدنی. عضو ثابت کلابهاوس و اینستاگرام. گرچه نه ارسطو برای تو اهمیت دارد نه کنفوسیوس نه کانت و تو به هر زنی که پیش آید بیشتر توجه داری تا به اینها اما مدام جملات کوتاهی از اینها لابهلای حرفهای میپرانی. به قول کانت. به قول ارسطو. هگل میگه. تو معتقدی تهران_کرج مزخرفترین اتوبان جهان است اما گاهی مجبوری برای خانواده بروی. تو دو روز هم نمیتوانی آنجا دوام بیاوری. اصلاً نمیدانی رزیتا و فرهاد و مازیار و آرش و پریناز چگونه میتوانند ییلاققشلاق کنند و ماهها توی روستاها بمانند و وگان باشند و کره نکنند. چرا نمیشود بخوابی و به تو پول بدهند؟ تو باید دریا و آسمان و برج و کافه و زنان رنگارنگ مسافر ببینی تا حالت بیاید جا. تو حتی یکبار با صدای مشتهای دو مرد به شیشهی ماشینت وسط اتوبان بیدار شدی از خواب. تو متنفری از تهران. تو عاشق طبیعتی و چه میشد اگر برای رفتن به طبیعت نیاز نبود از جایت بلند شوی و مثلاً دکمهای بود و فشارش میدادی و طبیعت میآمد سراغ تو. به دستت تسلیم. چون علف سبز. یا هرز. تو رفتی قبرس دو ماه. تفریحی. دهنی از تو سرویس شد و آن را برای همه تعریف کردی به مدت دو سال. تو میدانی نگین دختری نیست که منتظر کسی باشد. سیاوش آدمی نیست که به درد فاب بخورد. میدانی که ممد و سارا که تازگیها پشت سر بهرام و ساناز روی هم ریختهاند روابطشان بوی شاش میدهد. تو به همه گفتهای که این روابط «عنیه» اما اسم از کسی نیاوردهای. حتی میدانی آرش لاشی است و از او بکن درروتر فرهاد است و مازیار خوبیاش این است که بزدل نیست و دستکم توی هچلها پشت رفقایش را خالی نمیکند. تو همیشه از او دفاع میکنی. اگر رفته جلوی تجاری شعار داده نترسید نترسید ما همه با هم هستیم راست گفته و هرچه فیلم گرفته نوش جانش. تو به همه گفتهای که هرچی باشه بزدل نیست. تو ترکیبهای زیادی با همین حرز مقدس میسازی و معتقدی که گزارهای کارراهانداز است و چه خوب است که هست و اگر نبود چقدر باید به خودت فشار میآوردی؟ هرچی باشه بهرام مثل ممد لاشی نیست. هر چی باشه پریناز آدمه. «هرچی باشه»؛ این طلسم کارآمد. هرچی باشه من همه رو میشناسم. هر چه باشد تو همه را میشناسی. دوست نداری وقتی رانندگی میکنی کسی بغلت بخوابد. دوست نداری کسی پشت فرمان ماشینت بنشیند. هوس چیزکیک کردهای یکهو با اینکه میدانی اگر باشگاه را شروع کنی اولین چیزی است که باید ترک کنی و از اینکه ساسان شده وزیر عشق و حال و مدام برنامه میریزد اینور برنامه میریزد آنور و یکبار چیزی نمیگویی دوبار چیزی نمیگویی مسخره بازیست مگر و تو خر... و میخوابی.
*
دیوی با خشم دیوانهوار به تو حمله میبرد و انگشتانت را به دندان میگیرد و یا اره میکند.
*
_ این بارم تو پاشو بیا. جون مامانت. چرا؟ چته؟ ناهار نخوردی. ناهار بخوری خوب میشی. پاشو بیا. از میلاد سفارش بده و با دو تا غذا پاشو بیا. من نازخاتون با کرهی زیاد. گردو بگو نکنه توش فقط. دفعهی پیش خیلی چرب بود. کلافهای چرا؟ بیای اینجا خوب میشی. بیا یه فیلم خوب ببین اینجا. مشکی. کوکا. زیرو. اومدیا_______یه موزیک خوبم بذار. استانبول دقت کردی چقد شبیه تهرونه؟ بهخصوص شباش. کاستو بیار ماس بگیر. شیخشوشتری. بیشهبیرجندی. وای. چقدر اون شب خوش گذشت بهت. نه؟ بچهها داده بودن دست اون یارو خارجیه. چی بود اسمش؟ یراسیموس؟ تو هم استانبولبازیا. مهر بریم استانبول؟ نهبابا دیگه چند بار دوبی. حالام از پاتایا به هم میخوره. چین که همین تابستون بودی. ول کن دیگه________مگه خودت چی کارهای؟ مادرت بازیگره یا بابات دانشمند هستهایه؟ حالا پدرت میلیاردره تو چی داری؟ از خودت؟ از خودت حرف بزن. از خودت. حالا تو که خوابت نمیبره چه گهی خوردی تو زندگی؟ تو که صبحا زود پا میشی چه غلطی کردی واسه خودت؟ واسه بشریت؟ واسه مردم؟ میخواستی تو هم میخواستی گوش کن تو هم میخواستی عرضه داشته باشی بری مهندس پرواز بشی بعد نخوابی. خوابیدم که خوابیدم. خوب کردم خوابیدم. سقوط کرد که کرد. تو هم بخواب مگه لای پلکات نشستند؟ به پشمات. به سوراخات. تو هم برو با بیمهی یه کشور خارجی زندگی کن. عشق و حال کن. حسودی دیگه. عرضه نداری حسودم هستی؟ روزهی فحش گرفتی که گرفتی. مادرجنده. پتیاره. تو هم بده مگه جلوی دهنت رو گرفتهن؟ ولله اگه بدونی جنم با کدوم ج نوشته میشه. دس نزن به اون بابا دس نزن به اون. رد دادی تو. وقتی توی جمعی چیزی که هستیا دیگران بیشتر میبینن. تو حسودی. دیگران هنرش رو دارن پنهانش میکنن. تو نداری. خب به سوراخات. در رو نکوب به هم. ببین در رو بکوبی دیگه حق نداری بیای اینجا. دارم میگم در رو _______آروووووم. کسخل خر.
*
از معیارهای پدر و مادرت متنفری. در بیوی (سر درِ) اینستاگرامت گزارهای ابدی میدرخشد: اگر کسی جرأت نداشته باشد قهرمان جهان نمیشود. دستخوش شور و شوق میشوی وقتی عضلات ترس مینور و لاتیسیموس را میبینی درست مانند شوق مردانی که به الکل معتادند. یا چون مردی که زنی را بسیار دوست دارد و در خلوت مردان زن باز ناگهان جرأت شوخیهایی را به خود میدهد. معتقدی _عمیقاً_ که زیر ظاهری خشن قلبی طلایی وجود دارد. هر کس را بخواهند سورپرایز کنند تو میگویی. تو پیشپیش لو میدهی. تو با دستشویی ایرانی مشکل داری اما اگر مجبور باشی میروی. در ذهن خود یک پادشاه یا یک خدای کوچکی. یک بت پرستیدنی در معبدی بر فراز کوهی. هرگاه به موسیقی شادمهر گوش میدهی با احساسی آمیخته به ماتم میاندیشی: این همان کاریست که تو در زندگی هرگز نخواهی کرد. تو یک گیتار آویزان هم داری که دو تا تارش توی یک دعوا کنده شده. همینکه الکساندرِ مانا اثر ونجلیس ساکت میشود _تو که زرادخانهای را فتح کردهای و همهی انسانها را نجات دادهای و چشم در چشم اهریمن با او جنگیدهای و در یک سخنرانی تاریخی در سازمان ملل جملهایدرخشان و جاودانه گفتهای چیزی شبیه این که گرسنه نیازی به گرسنه ی دیگر ندارد_ سلحشوریات فرو مینشیند و لشوار فرومیافتی و با تعجب برای بار هزارم در کلابهاوس میپرسی اینها چه مخلوقاتی بودند؟
_کیا؟
_ اسکندر مقدونی. تیمور لنگ. آرش کمانگیر. فریدون فرخ.
تو بارها این را برای دیگران تایپ کردهای یا با زبان بیزبانی گفتهای: این مسئولیت را به من ندهید.
_میری یا میای؟ کی؟ تو دیگه. کی اینجاست جز تو.
_میری.
_هه هه هه. بیمزه. نه جدی. میری یا میای؟ چی کارهای؟ تنهایی؟ خوابت نبره یهوقت؟ آلارم رو ده دیقه ده دیقه کوک میکنی؟ تو رو خدا؟ گرفتی؟ خب یه دکتر برو دادا.
*
«آبانیا؟ مهربونن. زن و بچه دوستن. یکم تو قید و بند مسئولیت و تعهد نیستن اما اگر تعهدی بدن دیگه پاش هستن. نه؟ چرا نه پس؟ اردیبهشتی هستی؟ اوخ اوخ. جوگیر. دروغگو.»
*
تو پس از گودبای پارتی دوست دختر سابقت شبنم که در خانهی تو برگزار شد به همه شک کردی. به همه شک داری. به نازنین شک داری. به رزیتا شک داری. به آرمین هم حتی شک داری. با اینکه حتی شک داری او ناخن داشته باشد _و یا حتی انگیزهای_ به اندازهای که بتواند چهرهی تو و دوست دختر سابقت را خراش دهد توی قاب. تو ترفندی بلدی برای لعابدار کردن خورش کرفس و اخیراً با سحر توی خانهات پس از خوردن پیتزا و دیدن اوپنهایمر و سکس کردن، دعوا کردهای و همان روز با ده دختر دیگر چت کردهای و زیر بیست سی تا پست هزار تا قلب و بوسه گذاشتهای. توی کلابهاوس به ازدیاد مهاجران افغان در ایران گیر دادهای و از نرگس ستوده تمامقد دفاع کردهای و اگر همین فردا به تو صد میلیارد پول بیحساب و بیدلیل بدهند میروی سفر دور دنیا. میروی هتل اسفینکس و برای شش ماه اتاق رزرو میکنی. تو دوست داری روی تختخواب اختصاصیافسانهای اسفینکس بخوابی که میگویند حین خوابیدن، چیزی زیرت نیست و تو به صورت معجزهآسایی معلقی میان زمین و هوا.
*
نمیدانی دوستدخترت چه مرگش شده. به همه گفتهای نمیدونم چه مرگش شده. از بعد از اینکه این دختره رو کشتند این اینجوری شده. رد داده. قبلاً به این بدی نبود. الان خیلی بد شده. غیر قابل تحمل شده. تو چه بدانی این پرسشها چیست که از تو میکنند. این که به تو چیزی نمیگوید اگر هم واقعاً آن روز او را گرفته باشند و پدرش ده روز بعد با پادرمیانی عموی سازمانیاش درش آورده باشد. خب تا نگوید تو از کجا باید بدانی؟ علم غیب داری؟ آن روز فقط به تو زنگ زد و گفت که با او بروی بیرون. همچون الهههایی که گاهی از لطف بر آدم میرای تنهایی ظاهر میشوند در پیچِ راهی یا حتی در اتاقش و او در خواب، ایستاده بر آستانهی در او را بشارت میدهند. گفت فقط میرویم پیادهروی جلوی تجاری. گفتی ول کن جان هرکس دوست داری. من باید بروم باشگاه و گزارهای جادویی که برای دفع هر جن و شیطانی خوب است: «سری که درد نمیکنه دستمال نمیبندن.» او اصرار کرد پیادهروی توی خیابان که جرم نیست و تو دو روز بعد توی کلابهاوس داشتی با شش نفر بحث میکردی که آیا راه رفتنِ ساده در این شرایط جرم است یا نه؟ و توانستی چهار نفر را مجاب کنی که بله. جرم است. یعنی میتواند باشد چون تو اغلب از زبان دوست دخترت چیزهای شنیدی که برای محافل کفر بود. آخرین پیام دوست دخترت را هرگز از خاطر نبردی: اما هر چی باشه خیابون مال همهس. خیابان مال همه است؟ موضوع شب بعد برای کلاب هاوس. دوستدخترت پس از آن پیام غیب شد تا ده روز بعد و اگرچه هرگز به تو چیزی نگفته و هربار که پرسیدی کدوم گوری بودی و چه مرگت شده پرسیده «برات مهمه؟»، از دهان همه شنیدهای که بازداشت شده بوده و توی بازداشتگاه مجبورش کردهاند لخت شود و تو مدام از همه پرسیده بودی لخت مادرزاد یعنی و بعدها برای اینکه از دلش درآوری یک نقاشی را برایش استوری کردی. یک دختر قرمز رنگ با موهای آشفتهی دم اسبی که آجری از میان سینهاش بیرون کشیده بود و زیرش میخواستی بنویسی: دوباره میسازمت وطن اگرچه با خشت خان جیش____ چشت جان میش خشر کان جزف تیاسلیتین و خوابت برده بود. چهرهی آن دختر بهطرز معجزهآسا و افتخارآمیزی با دوست دختر تو مو نمیزد و خودش هم وقتی عکس را دید خشکش زد و بعد لبخندی مبهم و گفت کاش میفهمیدی هنرمندش کیه و تو گفتی بچهی بیچاره توفان تا سر حد مرگ تو رو ترسونده ولی حالا همهی این حرفها را ول کن. تو از یک چیز خیلی مطمئنی. آن هم اینکه اصلاً این از اون روزی که اون دختره رو کشتند این جوری کسخل شد و رد داد. و میخواهی دقیقاً همینها را بیهیچ کم و کاستی بنویسی و با ساسان و ستاره و محسن و فهمیه درد دل کنی که خوابت میبرد و دیگران توی گروه به نوشتهات میخندند و مینویسند: و وی خوابید... هاهاهاها
در تمام مدتی که اینترنت قطع شده بود و دوست دخترت توی خیابان میگفت هیز تویی هرزه تویی، تو توی خانه بودی. نیمخیز. تو هم شمرده واپسین جملهات را شعاروار ادا میکردی. یک شعار آیینی: پس این چرا وصل نمیشه.
و اگر هنوز میخواهی او را هفتهای سه روز ببینی، ناچار از سر شقدردیست وگرنه دیگر حالا کل جزیره میدانند از وقتی آن دختره را کشتند او کسخل شده.
*
میخواهی برای شراره (وای که تو چقدر از این زن خوشت میآید. زنی مقدس. نمونهی واقعی زنهای بزرگ روزگاران قدیم. نه فقط در پاکی که در ادب و ملاحظه هم نمونه است. در ترکیه خاطرهی خیلی خوبی از خودش به جا گذاشته.) _که کممحلی میکند و کل جزیره توی کفش است و معلوم نیست الان کجا با یکی از خرپولها پلاس است و دل تو هم لک زده برای اینکه یکبار او را بگایی و بعد مانند تفاله بندازیاش بیرون و کل کلابهاوس را پر کنی که او را کردهای و مناسب تو نبوده_ بنویسی شبخوش اما به جایش مینویسی تلبغیلاسدزیاریغلزذستطاذسریلزویذتز و میخوابی.
*
با بزدلی آدمهایی که از قضا هرچه بخواهند از دستشان برمیآید، دستت میرود توی چشم یک جانور و نوری که از اعضای ثابت خوابهای پر درگیری توست از جا میپراندت. بعد از دوساعت خواب سنگین بعد از نبرد با بسیاری غولها و برقراری بسیاری دوستیها که در بیداری نشدنیاند. خوابی که در آن بیشمار دختر از آن تو است. به دوست دخترت نمیگویی که چندین بار زنگ زدهای و جوابی نداده چون متوجه میشوی که تا آن زمان فقط خواب زنگ زدن را دیدهای. تو در خواب دیدهای که به گوش شراره سیلی میزنی زیرا دستهای گل بنفشه را به پنج میلیارد سفارش داده است و ترسیدی حتی توی خواب که نکند عروسیات با شراره که در شرف وقوع بود خراب شود نکند که نشود. همین رقم عجیب برای یک دستهگل بنفشه دلاستوارت میکند که سنگین خوابیدهای و اصلاً شرارهای در کار نبوده. بوده و نبوده. وگرنه آن دختری که سینههایش را سفت توی خواب مالاندی به جز شراره چه کسی بود؟ برق میزند آسمان و باز از آن توفانهای دهانپرکن جزیره را برداشته. آب همه جایش را. تو این را فردا میفهمی که توی اینستا مردم دارند غر میزنند که چرا خیابانهای یک جزیرهی توریستی باید پس از یک باران اینطور بگیرد و آیا توی دوبی هم همین گه بالا میآید و چرا توی ژاپن که زلزله میشود کسی نمیمیرد و چطور شد که کرهیجنوبی و مالزی چنین پیشرفت کردند و ما چنین شدیم و ناگهان با دیدن یک چاه بزرگ خوابت را به یاد میآوری و توی کلابهاوس با موضوع رؤیاها میگویی که دست در چشم یک هیولا کردهای و شجاعانه با او جنگیدهای و او را کشتهای بیآنکه به رویت بیاوری هیولایی که با آن نبرد کردهای چیزی بیش از یک هجای تنها نیست.
*
خوابی که خود نمیدانی دو ساعت طول کشیده یا دو روز نمیتواند هیچ نقطهی اتکای دقیقی در اختیارت بگذارد و اگر چنین تکیهگاهی را بیرون از خودت پیدا نکنی و نتوانی وارد زمان شوی دوباره پنج دقیقه میخوابی و این به نظرت سه ساعت میآید. یک ساعت خواب زیادی فلجی است که به دنبال آن باید دوباره اندامها را به کار بیندازی و حرف زدن را فرابگیری. زیادی خوابیدهای دیگر نیستی.
*
از شدت خواب آلودگی روی دو پایت بند نیستی و اگر یک امپراتوری را به تو پیشکش کنند نمیپذیری. همچون گیلگمشی تنها بر کرانهی دریا میخوابی و جادوی جاودانگی از دستت میرود. به تخمت. فعلاً باید بخوابی. خواب نطلبیده بهشتی است. خوابی عظیم و سنگین چون کرهی طلایی یک امپراتور که حکمی خدایی آن را به تو ارزانی داشته.
*
جادوگر خواب، معجونی جهنمی از رؤیاهای ناهمسان با یکدیگر چون گلهایی ناشناخته از پی هم برایت تدارک دیده _خواب تاتوره، حشیش، مردان تعقیبکننده، زنان سیاهپوش شلاق به دست، بازگشت به خانهای که پنجاه سال پیش نابود شده، دیگر هیچکس نیستی، آنسوتر جایگاه کابوسها، ژرفترین دهلیزهای خواب، جایی که دیگر هیچ پرتویی از روز گذشته و هیچ روشنایی از خاطره بر گفتوگوی درونیات نمیتابد، دادگاهی که زبانت را در آن بریدهاند_ خاک و کلوخ تنت را چنان برمیگرداند که باغ دوران کودکیات را آنجا مییابی. در جستوجوی زندگییی تازه. زندگییی که از هم گسیخته. و دست آخر آن بدسگالترین چیزی که میتواند در پی هر رؤیا سربرآورد: تیکتاکِ ساعتِ زنگدارِ درونی. نگرانیات آن را میزان کرده. تپش قلبی شدید. دلهرهای مرگبار.
راهنمای تو در این مسیر دراز که بود؟ مرگ؟
*
دستت رو کردی توی چشم یه هیولا و بعد ازش نور بیرون زد؟ انفجار نور؟
*
میشود خواهش کنم خواب نمانی؟ این خواهشی است که همه از تو دارند. تو حتی یک زنگ نزدی تولد امید را تبریک بگویی. حالا خواب ماندی که ماندی چرا یک زنگ نزدی؟ میمردی؟
میدونی چیه؟ تو هیچوقت نمیفهمی چقدر فرق داره که از تاریکی وارد جای پر نور بشی.
*
_ الو؟ چرا میخندی؟ کجایید شماها؟ چِتبازی درنیار بابا. کدوم گوری هستی؟ یکیتون حرف بزنه. یکیتون میگم. مهمونی تموم؟ مگه نگفتی نه تا سه؟ آره. شلش کن باو واسّا. کی تو رو تو جم رات داد؟ خودت نشده بمونی مگه تا حالا خواب؟ زهرمار.
*
«داداش پس چه شد؟ چرا نیامدی؟ چرا نمیآیی؟ من همان روز که پیام دادم فردایش منتظرت بودم. یک هفته هم گذشت گفتم دیگر از اول ماه میآیی. سه ماه شد از آن روزی که با هم حرف زدیم. یک دستگاه خفن آلمانی سفارش داده بودم. از گمرک با هزار بدبختی آزاد شده. بلند شو بیا. مطمئن باشم که میآیی؟ ساعت را روی چهار کوک کن خداوکیلی. باور کنی یا نه قویترین خوابآور خواب است.»
*
از پنجره ات نوری تو نمیزند. از آنجا که دوست دخترت را آدم نمیدانی از حرفهایش چیزی دستگیرت نمیشود. دستی نایت را میفشرد. نمیتوانی با تکانی بتارانیش. حتی ترجیح میدهی زمان مرگت که رسید خودت نخواهی زحمت جان کندن بکشی. دوست داری همیشه این تو باشی که میگویی: بیا بخورش. این بختک چه جان سگی دارد.
*
«فردا با بچههای برج سعاداینا جنگل. پشت پارکابی. میآیی؟ ساعت پنج. خواهش میکنم اگر میآیی واقعاً بیا. واقعی بگو. واقعی بیا. واقعی بیدار شو. واقعی خواب نمان. میخواهی خودم ساعت پنج به تو زنگ بزنم؟»
*
«چرا سایلنت بودی؟ من پنجاه بار زنگ زدم. از ساعت هشت تا نه. یک ساعت یکبند زنگ میزدم. سایلنت نبودی؟ یعنی با این همه زنگ بیدار نشدی تو؟ این زندگی از زندگی حیوون هم پستتره.»
*
_ امروزم همه چی با کاروان. حالا امروزم باز همه کارا رو تو بکن. میمیری مگه؟ لوس نشو دیگه. ماساژ اول________ زیادم چربش نکن. بشین روش. همون ریتمی که هفته پیش بهت گفتم. اگه اون ریتم رو حفظ کنی خوابم نمیبره وسطش_________ خوبه. تندتر. یواشش کن. تکون نخور. تکون نخور______ خوبه. خوبه. وقتی گفتم پاشو. نزدیکهها
*
هواخواهانی هم داری. آنان که معتقدند_سفت و سخت_ که تو آزاری برای کسی نداری. و آنان که بی پرده در هر جمعی میگویند: نمیشناسیدش؟ خوش به حالتان. نمیدانم چند نفر را لخت کرده و به خاک سیاه نشانده. کلاهبردار واقعی است. چقدر هم مکار. خرجش را پدرش، دخترها و دولت هلند میدهد.
*
قصه ی درازی را درباره ی شهادتی سر هم کردهای که دادگاهی در عالم خیال از تو میخواهد. دادگاهی پس از انقلاب. وقتی همه مردهاند و کور و فلج شدهاند. تو جزو کشته شدگان نیستی. تو ماندهای تا در این دادگاه خیالی علیه قاتلین دوست دخترت شهادت دهی. از بس متن دادخواهی را پیش خودت تکرار کردهای شاید خودت هم نمیدانی که حقیقت ندارد. امید به رستاخیز همچون عادت به خواستن نازخاتون با کره ی زیاد برای ناهار.
*
آرزو داری روزی با رفیقانی آشنا شوی که بدنسازی میکنند و هرگز ارادهشان را نمیبازند و عضلاتشان چنان سنگین شده که به این سادگی مایهاش چپ نمیشود. کسانی که میدانند تراپزیوس دقیقاً کجاست و کوچ بلوو برای رکتوس ابدومینوس چه تمریناتی میدهد و البته میدانند که او مربی سربازان آمریکایی هم هست. اما تو رفیقانی داری که سرخوش تمام شب را بیدار و باده نوشند و تمام روز را در خواب میگذرانند و به جای زندگی کردن وقت میکشند. بهترین مکالمات تو چیزی نیست به جز شلوغی و سروصدا. آوازخوانی و عربدهکشی و مشاجره از توی تخت. باده نوشی و تعارفات مستانه و استفراغ کردن. دوستانی که تنها زمانی احساس خوشی دارند که چراغ روشن میکنند و برق هدر میدهند. تو به بیکارگی آدمهایی که همهی عمرشان در مجموعهی مرتبطی از مهمانیهای عصرانه و گاردن پارتی و شبنشینی و کافهگردی میگذرد پیوند یافتهای. آنان که آنقدر میخورند که سیر شوند و به قدری شهوت میرانند که بیحال و آن اندازه استراحت میکنند که به خواب روند کاری که تو نیز به زودی خواهی کرد. دوست داری پس از این به جمع چهارصدهزارنفریِ ورزشکاران کیش _همانها که خالی بودن مغزشان را با پری عضلاتشان جبران میکنند؟_ بپیوندی اما نمیدانی چه میشود که به قماربازان قَدَر جزیره گره میخوری که توی کافهها همیشه سر میز دیگری مینشینند. فرزندان وکلا. دلالان بورس. زنانی بیخبر از دنیا و سادهلوح. تو خیلی جدی هستی وقتی میپرسی چرا یک قرصی اختراع نمیکنند که آدم بخورد و عضلاتش دربیاید؟ چرا شربتی نمیسازند که آدم سربکشد و سیکس پکش بزند بیرون؟ چرا هنوز انسان نمیتواند بدون حرف زدن منظورش را به این و آن حالی کند؟ پس این هوش مصنوعی دارد چه غلطی میکند؟ و قماربازان و معتادان به الکل و گلزنان حرفهای جزیره هم خیلی جدیاند وقتی به تو میخندند. همان آدم هایی که اگر در حالت عادی بودی یا کنجکاوی بیش از اندازهشان مایهی خشمت میشد یا بیبهرگیشان از هرگونه کنجکاوی به گونهای که اگر از شگفتترین رویدادها هم برایشان سخن بگویی باز نمیدانند چه خبر است. یارو رو کشتن و جنازهش رو هم دزدیدن و از خانوداهش تعهد گرفتن و گفتن باید ببرید توی قشم خاک کنید.
دوست داری لباسهایت بوی باشگاه بدهند اما بیشتر بوی سیگار و آبجو میدهند.
*
_چه کار میکنی؟
_میخوابم. نخند بیشعور. سرم درد میکنه.
*
خواب زمستانی خرس به پیش این خواب به مال یک بچه یتیم میماند.
*
برنامهی مورد علاقهات در ایراناینترنشنال بررسی روزنامههای امروز با محمد رهبر است. اعتماد. شرق. جام جم. کیهان. محمد رهبر را میپرستی. یکتنه هزار هوش مصنوعی و قرص و شربت و دکمه را حریف است. سروصداهایی که حین حرف زدن و خلاصه کردن روزنامهها از دهان و سقش درمیآید باعث میشود آرامشِ پیش از خواب به دست و پاهایت بخزد. وقتی از آخرین تحولات جنگ اسراییل و حماس میگوید انگار آبنبات میمکد. اخبار تورم نقطه به نقطه را آنقدر خوشمزه میگوید که انگار رسپی اسموتی انبه. دوست داری قرصی اختراع شود که آن را بخوری و همهی کتابهایی که پشت گوش انداختهای بیایند توی مغزت. دیگر چهار اثر از اسکاول شین را نیاز نیست با زجر بخوانی یا ملت عشق را که دو صفحه نخوانده خوابت میبرد و تا امروز نتوانستهای با ترفندهای دو صفحه دو صفحه هم آن را تمام کنی و نمیدانی پریناز و نگین چطور اینها را با سرعت شیطانی میخوانند. با این قرص، همگی خود به خود میآیند توی مغزت. اثر مرکب میشود با کافه پیانو مثلاً یا هفت قدم تا عادتهای موفق از برایان تریسی. چطور این یارو ترایان بریسی میتواند اینقدر کتاب بنویسد؟ از عکس روی جلد کتابش بیزاری. عقربه عدد هفت یا هشت صبح را نشان میدهد با پسری خوشحال که تو نمیدانی اصلاً چطور توانسته از تختش کنده شود. چگونه توانسته کراوات بزند اول صبحی. کیفش را بگیرد و راه بیفتد. تو هیچ ایدهای نداری که چطور میشود آنطور صبح زود لبخند زد. یا آن پسره کی بود؟ که مسخرهاش میکردی توی کلاب هاوس و میخندیدی و میخنداندی. تو ادواردو نیستی؟ پس که هستی؟ و از همه بدتر باشگاه پنج صبحیها. با این اسم تخمیاش. دهها سال این کتاب در کتابخانهی (کشوی میز تلویزیون) تو مانده. هر بار که کشو را به هوای جستن شارژری بیهوا باز کردهای عنوانش مانند خاری در دلت خلیده. این فرشتهی مرگ که هر دو تا دق دلت را یکجا در خود دارد هم پنج صبح را که تو هرگز در زندگیات آن را ندیدهای و هم باشگاه را که حتماً یک روز تصمیمی جدی میگیری و اصلاً چرا از همین شنبهی هفتهی بعد شروع نکنی؟ سانس آقایان روزهای فرد است؟ خب از همین اول ماه و کاش کونت آنقدر گشاد نبود و میتوانستی توی سایت ایران اینترنشنال از محمد رهبر تشکر کنی بابت اینکه زحمت میکشد و این همه روزنامه میخواند و میآید همه را خلاصه میگوید و مثلاً چند تا قلب هم و چندتاییهمشایددستهگلو آبنبات و میخوابی.
*
به هوش آمدهای و دروغ بودن آنچه را که دیده و از آن ترسیدهای دریافتهای.
*
«باید دوست دختر علی رو ببینی.» «کدوم علی؟» «علی تهرونی.» «چی شده مگه؟» «با نازبیوتی ریخته رو هم پدرسگ.» «نازبیوتی؟ این بلاگره؟» «آره دیگه. همین بلاگره. چه تیکهایه.» «ای جاکش. چطور تونسته مخ دختره رو بزنه؟» «پول عزیزم پول.» نازبیوتی یکبار هم به دعوتت آمد پنت هاوس تو اما نداده رفت. «خیلی دنگ و فنگ داشت دختره.» همان بهتر که نداده رفت. «بعد دیشب جات خالی بود توی لمیز دعواشون. دختره چنان زد توی سر علی با سگک کیفش. الو؟ الو؟ صدامو داری؟ الو؟»
*
بیا واسه همیشه دو تا عاشق بشیم؛
بیا قول بدیم قلبامونو راضی کنیم
ضربان قلبم با تو میره بالا بگو بگو
عشقم کجا بودی تا حالا؟
توی رختخواب.
لش رپی مث کار دی بی
انقد خوابی که ما رو تار دیدی
استیلو نی کپی تو اون تیپو نی کپی تو
تکی تو نی کپی تو
تکی تو تکی تو نی کپی تو
کمش کن اونوووووووی. کمش کن. سرم درده میخوام بخوابم.
*
میخواهی از نگاه کردن به همه چیز بزنی به جز اخبار سلبریتیها و بدنسازها و پزشکان تغذیه و چندتایی پیج حیوانات خانگی و یکی دو تا دختر که توی کفشان هستی و میخوابی. سپس همه چیز ناپدید میشود و برای ابد آگاهی خود را از دست میدهی چرا رباتی اختراع نشده که به جایت مسواک بزند؟
*
اکنون هیچ چیز به غیر از شانههای فربهی شجاعفیت و بازوهای لطیفکووچ به تو دلهره نمیدهد. چند بار خواستی آنفالو کنی که تا هر بار اینستاگرامت را باز میکنی یک غول بیشاخ و دم را نبینی که لباس ارتش آمریکا به تن کرده و دارد روی یک قوطی انرژیزا با یک دست سختترین تمرین دنیا را میزند و چقدر متنفری از خواندنِ you are stronger than you think. اصلاً نمیدانی چگونه دکلاین کور چلنج میزند و حتی زیرش مینویسد this is my favorite exercise. دیگر نمیخواهی یک دیو چهار سر یک پُست درمیان توی اینستاگرام از عضلهی سراتوس و گاستروسنمیوس و پالماریس لونگوس گلوتئوس مدیوسسسسسسس و میخوابی. و پیش میآید _بارها_ که در خواب، قصد بدنسازی در تو زنده شود.
*
میخوابی پس هستی این را تتو کارت به تو پیشنهاد میکند و نزدیک است فونت پیشنهادی را بپسندی که دوست دخترت به تو پیام میدهد اگه میخوای من رو داشته باشی نمیتونی این رو تتو کنی.
*
_داری بهترین سالهای جوونی و برومندی عمرت رو اینطور به بطالت هدر میدی.
_بهتر از اینه که مثل داداش تو توی زندان باشم.
_ داداشم اگه تو زندانه به خاطر بی لیاقتایی مثل تو بوده.
_ خفه بابا میخوام بخوابم. بحث کلاب هاوس امروز خیلی سنگین بود. خستم کرد.
*
تا پشتش به توست از فرصت استفاده کن و بخواب.
*
«پس تو امروز چه گهی میخوردی کل روز؟ خوابیده بودی؟ خاااااک. دیگر روی من به عنوان رفیق حساب نکن.»
*
_از چیزی که بدم میآید همین بدقولی. میدونی داداش تو توی مسیری. کاملاً توی مسیری. توی مسیر هیچ کاری نکردن.
*
اگر الان این طور مثل پیرزنها بخوابی توی شصت سالگی چه میکنی؟ شکم میآوری. خونت از گردش میافتد.
به این میاندیشی که چرا دکمهای قرصی چیزی اختراع نمیشود که و می. خوا. بی. و خواب شیرین وافلِ موزِ مامانپزِ ساعدینیا چرب و زردگون کامت را شیرین میکند. برجی از کره بر بلندایش. کاش دلیوری داشتند.
*
راه بازگشت همیشه گذری بیاندازه کوتاه به آینده است و در این نقطه است که همیشه خوابات یکباره پایان میگیرد و انگار نبض عجیبی یک چیز درک نشدنی اودیپی با نام تابستان جزیره را، حکایت میکند.
*
شام زهرمارت میشود. با آدمهایی که نمیشناسی دمخور نمیشوی. دوست یکی از دوستانت توی بستنی رزی میکامال به تو گفته که پدر و مادرش را توی اعتراضات شناسایی کردهاند.
زور میزنی وسط حرف زدنش _تعریفهایش از آن شبی که اشکآورها مانند پرندهها توی آسمان پرواز میکردند و موتورها هرکس را آن اطراف بود با پینتبال رنگی کرده بودند_ خوابت نبرد. همیشه میخواهی به مازیار بگویی مثلاً دربارهی آب و هوا حرف بزن ولی جان مادرت ربطش نده به تصادف مرگبار. دوست عزیز فقط اسمت! بدون اندیشه و این حرفها!
*
تو دل سنگی داری. کر و کور. ناراحت نشو. چه فایده؟ بهتازگی دوست دخترت به تو گفته که مشاوری تو را «خانهخواب» نامیده است.
چرا صلح نمیشود؟ نمیشود دکمهای را فشار دهی و جنگ تمام شود؟ نمیشود یک شب بخوابی و روز بیدار شوی و همهی قوانین کشور عوض شده باشد؟ و مثلاً دخترها با بیکینی بیایند زیر چتر تو توی ساحل دامون یا کنار کافه طهرون به خودشان روغن بزنند؟ چرا نمیشود همینطور که داری قلعهات را میسازی و آجر میخری و سکه میدهی و درخت میکاری و نگهبان اجیر میکنی و جان خرج میکنی و پیش میتازی پس از پایان ساخت قلعه و شهر باستانیات ناگهان دریابی که زبان انگلیسیات فول شده است؟ چرا نمیشود تو بشوی پسری که ناگهان از ماشین پیاده میشود و پسرهایی را که به دختری متلک گفتهاند کتک میزند و بعد که برمیگردد خانه و میخوابد و بیدار میشود میبیند فیلم این دلاوریاش همهی دنیا را پر کرده؟ چرا نمیشود تو از دست رئیس منطقه آزاد مدال بگیری؟ چرا نمیشود دخترها همه برایت بمیرند؟ چرا نمیشود؟
*
دلاوری یا دِلیوری؟ مسئله این است. و مسئلهات و مسئلهی نیمی از مردم جزیره حل میشود وقتی کافه ساعدینیا توی پیجش مینویسد: خبر خوش برای کیشوندان. از فردا همهی آیتمهای کافه ساعدینیا به هر کجای جزیره دِلیوری میشن. توی تختی و پن سوییسی شاهتوت هوس کردی؟ فقط چهار تا یک رو بگیر. سه سوته تو رخت خوابتیم.
*
آن مادر عمه نسترن بود که پس از مرگ شوهرش، عمو بهزاد، دیگر نخواسته بود جزیره را ترک کند و سپس خانهاش را در صدف و سپس تختخوابش را. تو چه کسیت مرده که نمیتوانی از تخت برخیزی؟
جهان خواب. این ترکیب دردناک زندهمانی و نیستی در ژرفای اندرونت. این فلج عقل و اراده. نکند جهان خواب پدیدهای در دل یک وضعیت نیست؟ نکند خود یک وضعیت است؟ پرسش را جایی یادداشت میکنی که یادت نرود توی کلاب هاوس آن را همچون پروتاگوراس از بچه خوشگلهای رشتهی فلسفه بپرسی. سرت یا به این دلیل که در حالت خواب هم مقاومت میکند تا خوابش نبرد یا به این دلیل که تکیهگاه درستی ندارد همچون شیئی بیجان در خلأ بیاختیار به چپ و راست و بالا و پایین میافتد. گاهی چنین مینمایی که در حال گوش دادن به موسیقی هستی و گاهی دیگر انگار به واپسین مرحلهی احتضار رسیدهای. میپری با بشکن یک بیمزهای کنار گوشت و ناخواسته میپرانی: همهش تقصیر این آتیش لعنتیه. همه به خنده میافتند چون اصلاً آتشی در کار نیست.
*
دلت یک ربات زن میخواهد که سوگلی هوشهای مصنوعی دنیا باشد و کتابها را بخواند و فیلمها را ببیند و قطعههای زیبایی را از نویسندههای معروف نشانت دهد که نمیشناختی. دلت میخواهد توی کلاب هاوس و چت با دخترها خیلی چیز میز داشته باشی برای گفتن و ارزش زمانی را که آنجاها گذراندهای دو چندان ببینی و به برکت این نعمت یکشبه پوچی و سترونیاش را فراموش کنی. یکشبه. ترکیبی برنده. چرا نمیشود یکشبه تو به انسانهای سه قرن بعد پیوند بخوری که میگویند ریزرباتها درون مغزشان همهی کارهایی را میکنند که تو امروز حال و وقتشان را نداری. کاش یکشبه حکومت عوض شود.
*
ناگهان یک روز ناغافل توی ایران اینترنشنال از وجود مردی آگاه میشوی که جان میکند تا از بلای بیخوابی نجات یابد. میخواهی تمامقد به این شبکه و به این خبر نازنین سجده کنی (که البته حالش را نداری و توی ذهنت دست راستت را تا ابروی راست بالا میکشی و اریب نگه میداری و پاشنهی دو پایت را توی خیال به هم میکوبی و بعد که توی ذهنت خسته میشوی، آزاد میشوی)؛ میشنوی؟ که هستند آدمهایی که آرزو دارند همهی زندگی و پول خود را بدهند و مانند تو باشند.
«تصدیق کرد که حق با شماست قربان. جسارت فیشرله در به خطر انداختن چهارصد شیلینگ رمقی برایش نگذاشته بود گفت اصلاً آدم برای چه زندگی میکند؟ دستفروش جواب داد برای خواب راحت!»
*
مضرات خواب زیاد برای بدن و عضلات مردان را مینویسی و ذرهبین را فشار میدهی و هوش نهفته در گوگل که تو را بیشتر از خودت میشناسد برایت جستوجو میکند. مانند صبا و ثنا و سمانه و سپیده که خودشان ناهارت را (پوپک، حسرتالملوک، سفیدبرفی، خورشید) از میلاد میخرند. خودشان مشروب میریزند. خودشان به خانهات میآیند. خودشان موزیک میگذارند. خودشان فیلم را تفسیر میکنند. حتی خودشان رویش مینشینند. خودشان دعوا راه میاندازند. خودشان قهر میکنند و خودشان دوست پسر جدیدی مییابند و خودشان از زندگیات میروند و خودشان گوشی را برمیدارند و خودشان تلگرام را باز میکنند و خودشان خودشان خودشان مینویسند پفیوز حرومزاده. بیشعور بیلیاقت. بچهننهی تنهلش.
هر رویداد بدی جنبهی خوب هم دارد و به دنبال هر توفانی رنگین کمان ظاهر میشود؟ اگر بچهی کوچکی بمیرد به بهشت میرود یا با مرگ خود زندگی دیگران را بهتر میکند؟ مثل همیشه شرافت پیروز است؟ عشق حقیقی به نحوی پاداش خود را میگیرد. غمگین ولی شیرین؟ همیشه در ته فنجان شکر وجود دارد؟ این یکی از پاداشهای اصلی بدنسازی است؟ یا اینها ثمرهی خوابیدن زیاد است؟
صفحه باز میشود با این عناوین:
مزایای خواب کافی در مردان
با بدخوابیِ دوران پی.ام.اس چه کنیم؟ ده راه حل
عنوان سومی را فشار میدهی: عوارض باورنکردنی خواب زیاد برای بدن
با توجه به اینکه مسئلهی کمبود خواب و بیخوابی رایج است، زیاد درموردشان_____ اما در مورد مضرات زیاد خوابیدن کمتر _________ زیاد خوابیدن هم ______مثلاً افسردگی یا برخی بیماریهای مزمن. اگر نمیتوانید از رختخواب خود خارج شوید_____
طبق عادتی که داری با فشار انگشتت رو به داخل و بالا صفحه را تا انتها میبری. یک روش خودساخت برای سنجیدن است. چقدر باید بخوانی؟ اگر صفحه دراز بود سرسری و مردمککش میخوانی. اگر کوتاه بود زور میزنی پیش از آنکه خوابت بگیرد بخوانی. تو نمیتوانی روی هیچ چیزی تمرکز کنی بیآنکه خوابت بگیرد. هرگز نتوانستی با کسی قرار بگذاری و سر بزنگاه نخوابی. صفحه با سرعت کامیونی در خوابت بالا میرود و تو را به انتهای نوشته میرساند جاییکه پیش از آنکه دربارهی نارکولپسی بخوانی یا اینکه بدانی تو گاهی _فقط گاهی_ تقریباً چهارده ساعت بیش از حد معمول میخوابی چشمت میافتد بر روی اخبار بعدی.
فیلم جذاب از سرعت کلهپز عراقی در سرو کردن کلهپاچه برای مشتریان
عکس عروسی فائقه آتشین با محمود قربانی/ کمیاب
ببینید تتلو با دختره بدبخت چیکار میکنه
نوشتهی روی سنگ قبر شروود اندرسون: زندگی یک ماجراجویی بزرگ است
با آلارم گوشیات از جا میپری و نمیدانی کی خوابت برده؟ میدانی که برای این ساعت کوکش نکرده بودی و خشمگین میشوی و ضربان قلبت اوج میگیرد. مگر امروز چند شنبه است که این آلارم لاکردار دارد اینجور توی مغزت میکوبد؟ از کجا بدانی چند شنبه است وقتی آمیزش با زنان تنها معیار سنجش و واحد محاسبهی توست. دیروز چه کسی رویش نشسته بود؟ سحر یا سمیرا؟ پنجشنبه بود یا یکشنبه؟ چنجنبه بود و میخواهی بخوابی که خودت را به زور نگه میداری. اندکی از تو نیرو و وقت میکشد تا دریابی که ساعتت نیست. اصلاً ساعتت نیست. برنامهی هلثکیر است. همینکه این برنامهی کیری وقتنشناس را باز میکنی هوش مصنوعی از تو میپرسد کاوهی عزیز خیلی وقت است که از جایت بلند نشدهای. آیا حالت خوب است؟
آذرماه سال هزاروچهارصد و دو. سالِ خون.