سیاه روی سفید
مدیسه بطهایی
مژده، روبهروی امیر مینشیند. مهمانها کم کم میروند. فقط فامیلهای نزدیکتر میمانند. مژده، گرهی روسریاش را شل میکند. موهایش میچسبد روی گردنش. سیاه روی سفید. پیشدستی خالی را از روی میز برمیدارد و با آن خودش را باد میزند. با دست دیگرش، گرهی شلِ روسریش را محکم میگیرد. النگوهایش مدام به هم میخورند.
«محترم جون، ما هم دیگه مرخص میشیم. نمیدونم چی بگم...»
سیاهی دم گوش من حرف میزند. رضا بلند میشود و به جای امیر با مهمانها خداحافظی میکند.
«ایشالا غم آخرتون باشه...»
امیر، خیره به روبهرویش چیزهایی زیر لب میگوید. نگاهش را دنبال میکنم. نگاهم به پیراهن رضا میخورد که ایستاده روبهرویم.
«خدا بهتون صبر بده...»
سیاهی، انگشت سردش را روی گونهام می کشد و خیسی، کشیده میشود روی صورتم. سرم را کج میکنم. مژده، قطرهای میشود و از چشم راست، راه میگیرد و از گوشهی چشم چپم پایین میافتد.
«هر چی خاکِ پویانه، بقای عمرِ هومن باشه...»
سنگینیِ سیاهی، تنم را سرد میکند. رضا خم میشود و از ظرفِ خرمای روی میز، دو خرمای به هم چسبیده بر میدارد. مژده زیر لب چیزی میگوید انگار، رضا دوباره میایستد. یکی از خرماها، از دستش روی فرش میافتد، خم میشود و خرما را از روی فرش برمیدارد. امیر سرش را تکان میدهد و به روبهرویش نگاه میکند. رضا دوباره تمام قد جلوی من میایستد و خرما را جلوی دهانش میگیرد، فوت میکند و در دهانش پرت میکند. بعد با دهان باز، خرما را میجود و به سمت مژده میرود. مژده حرفش را نیمه رها میکند انگار. امیر سرش را پایین میاندازد. حالا سیاهی، تمام قد جلوی من میایستد.
«ایشالا دیگه تو و امیر غیر از خوشی چیزی نبینین تو زندگیتون...»
سیاهی خم میشود، دستم را میگیرد و در چشمانم نگاه میکند.
«اگه کمکی خواستین، ما هستیم...»
سیاهی صورتم را میبوسد و پشت او سیاهیای دیگر. بغلی دیگر. تسلیتی دیگر. آخرین غمتون باشه ای دیگر، و از خانه میروند. خانه خالی نمیشود اما. رضا کنار مژده مینشیند و دم گوشش چیزی میگوید. خرمای دیگر را به سمت لبان مژده میبرد. مژده لبانش را به هم قفل میکند و سرش را عقب میکشد. رضا دوباره دم گوشش چیزی میگوید. مژده لبخند میزند و دهانش را باز میکند. رضا خرما را نزدیک لبان مژده میگیرد. مژده همانطور خیره به روبهرویش، خرما را با لبانش کام میگیرد و در دهانش میکشد. نوک انگشتان پایم خیس میشود. صدای قاری قرآن، گویی از ته آب درمیآید. صدای خندهای در اتاق میپیچد. سر برمیگردانم. لیوان آب، روی زمین جلوی پایم ریخته است. صدای قاری، لای جلبکهای کف آب گیر میکند .امیر با دستمال در حال پاک کردن آبهای روی زمین میشود. صدای خندهی مژده قطع میشود. امیر داد میزند.
«هومن بیا این نوار رو برگردون.»
هومن بدو بدو سر پلهها رفته بود. دستش را گذاشته بود روی نردهها. پشت سر او، پویان با همان تیشرت سفید محبوبش، لب زیریاش را محکم به دندان گرفته و دنبال هومن کرده بود. هومن، پایش را انداخته بود یک طرف نرده و مثل اینکه سوار اسبی شده باشد، روی نردهی پلهها نشسته بود و سُر خورده بود تا پایین. پویان، پلهها را سه تا یکی کرده بود تا به هومن برسد. بعد هم داد زده بود «اول» و از نردهها پایین پریده بود و دستش را برده بود پشتش و شلوارش را از لای باسنش بیرون کشیده بود. پویان چهار تا پلهی آخر را پریده بود و روی زمین افتاده بود و داد زده بود که «قبول نیس! تو از رو نردهها اومدی.» هومن اما دستش را از جلو در شلوارش کرده بود و شومبولش را در شلوار جابهجا کرده بود و گشاد گشاد به سمت تلویزیون رفته بود. پویان با چشمهای قرمز پر از آب، از دور به من خیره شده بود. گریه نکرده بود اما، قطرههای آب از موهایش چکیده بود روی صورتش. هومن تلویزیون را روشن کرده بود.
صدای قاری قرآن در خانه میپیچد. امیر دستمال و لیوان آب را به دست گرفته و به سمت آشپزخانه میرود. مژده پشت او راه میافتد.
«کمکی میخواین؟»
و با هم وارد آشپزخانه میشوند. هومن به سمتم میآید. دستهایم را باز میکنم، انگار روی آب باشم، تعادل ندارم و روی موجها بالا و پایین میروم. هومن میایستد جلوی من و صدایم میزند.
«مامان...»
جای صدا اما حلقههای هوا، موجوار و تو در توی هم از دهانش خارج و با سرعت از او دور شده بودند. صدایش را نشنیده بودم و پویان از عمقِ آخرین حلقه، دستهایش را باز کرده بود و آغوش مرا چنگ زده بود. دستهایش را پشت گردنم قفل کرده بودم. چانهاش روی شانهام آرام گرفته بود. مژده را از داخل دریا دیده بودم. روبهروی امیر ایستاده بود. نزدیک به امیر و روبهروی او. پویان پاهایش را دور کمرم حلقه کرده بود و دم گوشم گفته بود که «دیگه هیچ وقت تو آب نمیام» و من قایقی شده بودم روی موجها و او را تا ساحل رسانده بودم. هومن کنار آب در حال خالی کردن بار شن و ماسهی کامیونش بود. پویان کنار او رفته بود تا در ساخت قلعهی شنی به او کمک کند. مژده گرمای هوا را بهانه کرده بود و خواسته بود به ویلا برگردد. امیر پیشنهاد داده بود او را با ماشین برساند. پرسیده بودم «رضا کجاست؟» امیر شانههایش را بالا انداخته بود و مژده جواب داده بود که «خسته شده و برگشته ویلا.»
امیر از آشپزخانه بیرون میآید و لیوان آبی دستم میدهد و مینشیند کنارم. پشت سر او مژده میرود و کنار رضا مینشیند، گرهی روسریش را باز و بسته میکند و انتهای گرهی روسری میافتد لای سینههایش. سیاه روی سفید. گره را با یک دست باز میکند و با دست دیگرش، بلوزش را بالا و پایین میکند. صدای النگوهایش بلند میشود. لبهایش را جمع میکند و سرش را پایین میگیرد. با دست، یقهی بلوزش را از سینه جدا میکند و در یقهی بلوزش فوت میکند. دم گوش هومن که هنوز در آغوشم هست، میگویم:
«کولر روشنه مامان؟»
هومن از بغلم بیرون میآید و به سمت کولر میرود. دکمهی کولر، پشت سر امیر به فاصلهی یک دستِ بازِ من است. امیر نگاهم نمیکند ولی. لم میدهد روی صندلیاش و یک لحظه هم پلک نمیزند. نگاهش را دنبال میکنم. نگاهش لبخند محوی میشود و مینشیند روی لبان مژده که تا نگاهش به من میافتد، لبخند، پردهی محوی میشود در نگاه من. سینهاش بالا و پایین میرود. صدای نفس کشیدنش را از اینجا هم میشنوم.
«چرا انقدر بلند نفس میکشی؟»
دستم را به فاصلهی یک دست، باز کرده بودم. نبود. امیر کنار من نبود. اتاق تاریک بود. بلند شده بودم و از روی تخت، پاهایم را روی زمین گذاشته بودم. کف پاهایم خیس شده بود. بوی زهمِ ماهی، اتاق را پر کرده بود. دنبال صدای نفسها تا اتاق پویان کشانده شده بودم. درِ اتاق را با دست، آرام فشار داده بودم. نوک انگشتهایم خیس شده بودند. باران از سقف اتاق هم گذشته بود. نور قرمز و آبی از لای در اتاق کشیده شده بود وسط راهروی تاریک. تنِ لختِ امیر روی لختِ تنِ مژده، روی تخت پویان افتاده بود. همزمان، درِ ویلا، محکم به هم کوبیده شده بود و صدای آمبولانس، لای صدای هراسان هومن، داخل ویلا پیچیده بود. هومن داد زده بود «مامان...» با صدای در، امیر از روی مژده پایین پریده بود. مژده پنجههایش، خالیِ بغلِ امیر را در هوا چنگ زده بود. هومن فریاد زده بود «پویان رفت تو آب...» امیر با سرعت شلوارش را به تنش کشیده بود. یک دست به کمر شلوارش، با دست دیگر، کیرش را در شلوارش جابهجا کرده بود. با دستهایش مژده، خیسی پستانهای سنگینش را از تنِ امیر پنهان کرده بود. هومن «بابا» را داد زده بود. بابا اما زیپ شلوارش گیر کرده بود، زیپ را محکم بالا کشیده بود. زیپ اما همزمان با صدای گریهی هومن در رفته بود. امیر، روسری سیاه مژده را از لبهی تخت برداشته بود و روی تن مژده پرت کرده بود.
سیاه روی سفید.
خرداد ۱۳۹۰
بازنویسی مرداد ۱۴۰۳