بستر موّاج مادربزرگ
س. ر. مجتهدی
مبلهای لابی لابد یک شعبدهای دارند. پشتم را که تکیه میدهم به اسفنج نرمش حال خلسه پیدا میکنم. نرمی تشکش رگهی پررنگ دلخوریم را پاک میکند. از حرم که برگشتیم وقتی خواستم مادر بزرگ را از ویلچر روی تخت اتاقِ کوتاهسقفِ هتل بغلتانم پستانهای چروکیدهاش فشرده شدند به بازوهایم. خودش را جمع کرد. بعضی وقتها حتی پیرزنهای از کار افتاده هم میتوانند با یک حرکت آدم را ناکار کنند. ضربهای به وجود آدم بزنند که از اسکندر و رستم هم برنمیآید. مادربزرگ که خودش را جمع کرد سقف اتاق کوتاهتر شد. چیزی نگفتم اما قلبم شکست. همین که نفس کشیدنش خبر داد خوابیده از اتاق بیرون زدم. حالا خودم را کامل ولو میکنم روی مبل. چشمم را میبندم و اجازه میدهم بوی عودِ عربی ریهام را پر کند. تلویزیون هتل سریال "فرندز" را پخش میکند. یکی از آن قسمتهاست که "جنیفر انیستون" لباس یقهباز پوشیده و چاک سینهاش پیداست. آغوش گرم مبلِ لابی و شیرینزبانیهای "چندلر" خلسهام را عمیقتر میکند. آفتاب نزده همسفرهایمان یکی یکی از حرم برمیگردند. مردهای محاسندار و زنهای چادر یکچشمی. من را که مشغول سیاحت تن نیمبرهنهی "جنیفر انیستون" میبینند توی ذوقشان میخورد. زیر لب استغفار میکنند و سرتکان میدهند. حتماً باورشان نمیشود مرد صورت زخمیِ سربهزیری که شبانهروز مشغول تیمارداری مادربزرگ افلیجش بوده اهل این فسق و فجورها باشد. پیرعربِ هیکلداری جلوی تلویزیون میآید. "شیخ حصون" صاحب هتل است پیچیده در عبای مشکی و چفیه عقال. برمیگردد و میگوید «فرندز؟» سرتکان میدهم. ساعت رولکسش را دور مچ تکان میدهد. عبایش را جمع میکند و مینشیند. شروع میکند به حرف زدن دربارهی هالیوود. اطلاعاتش زیاد و بهروز است. وسط حرف زدن رو برمیگرداند به تلویزیون. باد اسپیلت به چفیهاش میخورد از روی صورتش کنار میرود. میپرسم: «حجی کجا زخمی شدی؟» میگوید: «کدام زخم؟» میگویم: «همین زخم که از زیر چشم چپت کشیده شده تا زیر چونه.» دستش را آرام میگذارد روی گونهاش. زمزمه میکند: «ها! این کار استخبارات صدامه.»
فارسی را روان و با تجوید عربی حرف میزند. رای استخبارات را با تفخیم ادا میکند و صاد صدامش را سوتدار. نگاهم در عمق زخم گونهاش سقوط میکند. زخمِ درخشان آدم را یادِ آفتابِ در آینه میاندازد. به مخالفت می-گویم: «این خش روی بینقصی صورتت زخم شمشیره شیخ! استخبارات مگه شمشیر داشت؟» ازآن خندههای معروف عربی روی صورتش پیدا میشود که هرچقدر هم معصومانه باشد شرارتش قابل پنهان شدن نیست. جواب میدهد: -«یادگارِ جنگ صفینه. کار سپاه بنی امیه.» دور زخم یک هالهای است که آدم را جادو میکند؛ خلسهام را عمیقتر. حس میکنم چیزی نمانده در این جراحت بدیع حل شوم. دلم پر میزند یک لحظه سطح مرموز و براقش را لمس کنم. میگویم: «حجی جان! صدام و بنی امیه رو بزن کنار! اصل قضیه رو بگو!» نفس بلندی میکشد. پردهای نامرئی از روی صورتش کنار میرود. میگوید: «حقیقتاً این زخمو اینطور میبینی؟» جرأت میکنم دستم را روی شانهاش می-گذارم.
برمیگردد به سمتم. صورت معیوب از خراشم را که میبیند نفسش را مزمزه میکند. بعد به پنجرهی هلالیِ هتل نگاه میکند. به تنها یادگار باقیمانده از هزار و یک شب. ساعتش را میچرخاند و شروع میکند به حرف زدن. شاید هم حرف نزدن. کلمات دقیقاً از لای زخمش زبانه میکشند:
«وقتی بازرسان تسلیحاتی سازمان ملل خاک عراق را به توبره کشیده بودند من مدیر "هتل الرشید" بغداد بودم. در روزگار تحریم و"نفت در برابر غذا" "هتل الرشید" تنها جای آبرومند باقی مانده در بغداد بود. بازرسان موبور وچشم آبی همه در هتل ما جمع میشدند.
یک غروب حوصله سربرِ تابستان جمع پنج نفرهای از آنها وارد هتل شد. در جمعشان زن ریزهای که صورتش شبیه همین "ریچلِ فرندز" بود و مردی دراز و استخوان درشت بیشتر به چشم میآمدند. بازرسها معمولاً یکی دو روز بیشتر نمیماندند اما آن جمع پنج نفره یک هفته باقی ماندند. بعضیها میگفتند مرد استخوان درشت با صدام ملاقات اختصاصی داشته. نمیدانم روی چه حسابی با من حسابی رفیق شد. وقتی گفتم اهل استان "بابل" هستم بیشتر با من گرم گرفت. مدام از "اور" و "بابِل" میپرسید. مردمان شهر "حِلّه" آدمهای مغروری هستند و در اینجا خودشان را از همه بالاتر میدانند. کم چیزی که نیست. تمام پادشاهان بزرگ دنیای قدیم آرزویشان قدم زدن در شهر ما بوده. ما تمام داستانهای شهر باستانی را سینه به سینه از اجدادمان شنیدهایم. وقتی با افتخار برایش گفتم آیا میداند" اسکندر مقدونی" در"بابِل" دفن شده چشمهایش برق زد. اسم و رسمم را پرسید و روی دفتر یادداشتِ جیبیاش که همیشه همراهش بود نوشت. روز هشتم آمدنشان نزدیک سحر بود که در اتاقم را با لگد باز کردند.
بعد از مدتها آرام خوابیده بودم. وقتی از جا پریدم انقدر چشمم قی کرده بود که آدمهای داخل اتاق را خوب نمی-دیدم. یکیشان که صدای زیری داشت و قیافهاش به چشمم شبیه ملخ بود دستور داد بهترین لباسم را بپوشم. گفت "سیدُالرئیس" میخواهد من را ببیند. در تاریکی شب به "الخضراء" رفتیم. وقتی نگهبانها تمام سوراخهای تنم را کاویدند با همان مرد ملخ صورت وارد دفتر کار صدام شدیم. دیکتاتور سیگار برگ گوشهی لب داشت و پیراهن یقهباز زیتونیِ عقابنشان تنش بود. نگاه تیزی داشت. با چشمش آدم را شلاق میزد. سرم را به سرعت پایین انداختم. صدایش را شنیدم که به کسی گفت: «اون پخمهی بابلی همینه؟» و بعد کسی حرفهایش را به انگلیسی ترجمه کرد. برای یک لحظه سرم را بالا آوردم و مرد درشت استخوان را دیدم که دست به شانهی او گذاشته و نیشخند میزند. وقتی در همان تاریکی شب به سمت زادگاهم راه افتادیم تازه فهمیدم طرف بازرسِ "آنروا" نیست، بلکه یک کارگردان مشهور هالیوود بوده که قرار است فیلمی دربارهی اسکندر بسازد. رد پای فتوحات اسکندر را دنبال میکرده و برای اینکه تحقیقاتش کامل بشود افتاده دنبال رفتن به بینالنهرین. صدام هم که هر فرصتی برای بیرون آمدن از سایهی سنگین محورِ شرارت کیمیا بود از آمدنش استقبال میکند. مرد -که حالا میدانستم اسمش "الیور استون" است- در همین مدت کوتاه رفاقت شخصی محکمی با دیکتاتور به هم زده و راضیش کرده او و تیمش به سمت "حِله" که احتمالاً جای دفن پادشاه مقدونی بوده بروند. سوار ون بزرگ و مجهز تیمِ کارگردان شدیم. زنِ همراهش که سینههای پر و پیمانی داشت روبهروی من نشست.
زن گفت: وقتی صدام حرفهای "الیور" را میشنود یکی از آن دیوانه بازیهای معروفش گل میکند و به سرش میزند قبر "اسکندر" را بشکافد. بعد به دنبال آدمی میگردند که انگلیسی بلد باشد و "حله" را بشناسد و کارگردان من را معرفی میکند. از بغداد تا حله هشتاد کیلومتر بیشتر راه نیست. هنوز خورشید کامل خودش را به جان آسمان بیابان نینداخته به جایی رسیدیم که "مستر الیور" در تحقیقاتش محل تقریبی دفن اسکندر تخمین میزد. وسط بیابان، بین رمل و شنزارِ از گرما چروکخورده دو تل بزرگ شنی بالا رفته بودند. وقتی تیم کارگردان بلند قد آن دوتپه را دیدند با خوشحالی به هم نگاه کردند. به راننده گفتند سرعتش را زیاد کند. اما به صد متری دوتپه که رسیدیم همهی ماشینهای کاروان حتی بنز ضد گلوله ریاست جمهوری از کار افتادند. ماشینها از چیزی میترسیدند و جلو نمیرفتند. هر ماشین بدون مشکل به عقب حرکت میکرد اما دقیقاً وقتی به شعاع مشخصی نزدیک دوتپه میرسید دوباره متوقف میشد.
ناچار تیم کارگردان وحفارها پای پیاده سمت تپهها به راه افتادند. کارگردان دستگاه عجیبی مثل ماشین حساب دستش بود که صفحهی تصویر بزرگی داشت و خط و خطوط درهم و برهمی نشان میداد. معلوم بود جهتیاب او در پیدا کردن مقبره گم شده است. وقتی دقیقاً به میان دوتپه رسیدیم دستگاه صدای بلندی کرد و از کار افتاد. کارگردان اخمهایش درهم رفت و به کارگرها دستور داد همانجا را شروع کنند به کندن. نگاه عصبانی صدام از فاصلهی دور هم زهرهی ما را آب میکرد. برای ما عجیب بود با آن همه تهدید امنیتی مشغولیتهایش را کنار بگذارد و سرش را گرم چنین کار بیجهتی بکند. اما یک هفته همانطور پشت صندلی ماشین نشست و بدون پلک زدن حفاری و کندوکاوِ بیست و چهار ساعته را نگاه کرد. روز هشتم کارگرها در عمق بیست متری به تخته سنگ محکمی رسیدند. رویش به لاتین چیزهایی نوشته بودند. با این که مطمئن بودیم قبر اسکندر پیدا شده هیچ کس جرأت نمیکرد قبر را بشکافد. چند ساعتی گذشت. یک دفعه صدای گاز دادن شدید بنز صدام در گوشمان پیچید. زن ریزجثه نگاهی به من کرد. آنقدر آن هشت روز توی خیالم تنش را مزمزه کرده بودم که اگر میگفت توی صورت صدام تف بیندازم نه نمیگفتم. کلنگی برداشتم و از طناب آویزان شدم و به دخمه رفتم. به سنگ قبر که رسیدم تمام جانم را گذاشتم پشت کلنگ و ضربه زدم. با ضربه-ی هشتم قبر شکاف برداشت. رگبار حشرات از همان شکاف باریک فوران کرد. چشمم را بستم و کلنگ زدم. کلنگ زدم تا تمام سنگ شکست. تکه سنگها را کنار زدم و گودال بزرگی پیدا شد که به بینهایتی تاریک پله میخورد. چراغ روی کلاهم را تنظیم کردم و از پلهها پایین رفتم. در تاریکی هزار نفر با دهان بسته نفس میکشیدند. به انتهای پلهها رسیدم. بوی کثافت همه جا را پر کرده بود. دستم را جلوی دماغم گرفتم و جلو رفتم. مرد زرهپوشی دیدم با ریشی دراز و تا زیر گردن رسیده. دستش را به قبضهی شمشیرش گذاشته بود و دور دخمه میچرخید. جلو رفتم. کلافه بود. با دیدن من شمشیر درخشان و بلندش را از غلاف بیرون آورد و ضربهی محکمی به صورتم زد. سرم تیر کشید. خواستم چیزی بگویم اما مردِ ریش ابلق دوباره شمشیرش را بالا آورد. دستم را روی صورتم گذاشتم و با تمام توانم از پلهها بالا رفتم.
بیرون گودال که رسیدم همه دورم جمع شدند. صورتم با اینکه زخم خورده بود اما خونریزی نداشت. فقط به قدری ورم کرد که چشمم باز نمیشد. دور و برم صداهای زیادی میشنیدم. هرکسی با عربی و انگلیسی میپرسید چه دیدهام. جواب هیچکس را نمیدادم. آنقدر درد داشتم که طاقباز روی شنزار داغ افتادم. همان لحظه صدای مرد ملخ صورت را شنیدم که میخواست فیالفور به ملاقات سیّدالرئیس بروم. نالان از درد بلند شدم و با هم کنار بنز ضد گلوله رفتیم. صدام شیشهی پنجره را پایین داد. هنوز کلامی از دهانم بیرون نیامده بود که ورم زخمم ترکید. نور بینهایتی از زخمم بیرون آمد و مثل صاعقه به چشم رییسجمهور رفت.»
صحبت "شیخ حصون" به اینجا که میرسد دستم را از روی زخم صورتم برمیدارم و نگاهش میکنم. گرداب کلمههای استفاده شده دور سرش میچرخند. هیکلش آب رفته. از پشت کلمات شناور سعی میکنم دوباره جراحت رازآلودش را ببینم. نور کمرنگ صبح از پنجرهی هلالی روی گونهی سالمش شره میکند. بین خواب و بیداری میبینم روبهرویم به جای شیخ، خودم که اندازهی مادربزرگ پیر شدهام نشستهام. صورتم تیر میکشد. میخواهم حرفی بزنم که خودِ پیرم -شیخ حصون زمزمه میکند: هیس! بعد دستم را میگیرد و روی زخم نورانیش میگذارد. تنم یخ میکند. گونهی چپم تیر میکشد. موی تنم سیخ میشود. دنیا دور سرم میچرخد. هزار داستان نانوشته توی سرم پرواز می-کنند. بین پرواز نامنظم کلمهها، زیر نور کمرنگ صبح، میان سکوتِ هنرپیشههای "فرندز" در تلویزیونِ غبارگرفتهی لابی، اسیر آغوش مبل فریبکار، خود پیرم را میبینم که بلند میشوم. از پلهها بالا میروم. در راهرو یکی از همسفرهایم به محض چشم به چشم شدن رویش را برمیگرداند. افتان و خیزان به اتاقمان میروم. چراغ را روشن میکنم. ویلچر مادربزرگ را میبینم یک طرف افتاده. پلاستیک بزرگ قرصهایش را میبینم که از یخچال بیرون آمده. بعد جنیفر انیستون را میبینم که جای مادربزرگ روی تخت خوابیده، پیراهنش را از روی پستانهای کرویاش کنار زده و با لبخند من را به خودش میخواند.