فاصله‌ی کبود

فاصله‌ی کبود 

مهشب تاجیک 

 

 

صدای فریادها و داد بیدادها و پاهایی که روی شن‌های داغ می‌دویدند از هر طرف بلند شد. یک نفر ضجه می‌زد و کمک می‌خواست. حتماً یکی دارد غرق می‌شود. برای تویی که در آن لحظه خودت را بدبخت‌ترین‌ها می‌دانستی سریع این تصور پیش می‌آید که تو بدبخت‌ترین نیستی. یکی دارد می‌میرد.

     از مطب دکتر بیرون آمدی. زنت کنارت ایستاده و هر دو کوشش بیهوده می‌کنید تا عادی رفتار کنید. حتا او که در باقی موارد غیرعادی‌ست. هر دو طوری رفتار می‌کنید که انگار هیچ اتفاقی نیفتاده و همه چیز امن و امان و سرجایش است. اتوبوسی با صدای بلندی ترمز می‌کند. هر دو برمی‌گردید ببینید به کی زده. اما پسر جوانی که افتاده روی زمین بلند می‌شود، لباس‌های خاکی‌اش را می‌تکاند و بعد می‌رود سراغ آینه‌ی اتوبوس و سعی می‌کند از جا درش بیاورد. جمعیت ایستاده و نگاه می‌کند. تا جایی که راننده پیاده می‌شود و با چک محکمی خدمت پسرک می‌رسد. نگاه می‌کنی و بعد راهت را می‌کشی و می‌روی و حتا به شدت چک هم فکر نمی‌کنی.

     شن‌ها داغ است. سعی می‌کنی جلوتر بروی تا ببینی چه اتفاقی افتاده. خیلی همه چیز دور است. زنت هم دویده و تو را رها کرده است. یک نفر دارد می‌میرد. تنها لحظه‌هایی که هوار بلند می‌شود و همه می‌دوند، وقتی است که یک نفر دارد می‌میرد.

     «باید تخلیه بشه. دیر اومدی مرد حسابی.»

     دکتر جوری از تخلیه حرف می‌زند که انگار خالی کردن باد چرخ ماشین است.

     «یکی‌ش رو نگه می‌دارم. می‌شه. برای این نمی‌شه کاری کرد. باید درش بیاری. می‌زنه به مابقی اعصاب و الّا.»

     زنت سعی می‌کند قوی باشد. دستت را چنگ می‌زند. فشار ناخن‌هایش دردناک‌تر است تا حرف دکتر. سعی می‌کنی آهسته دستت را در بیاوری، اما مثل فولاد سر چرخ‌های تخلیه‌چاه به دست چسبیده. سرد و محکم.

     خیلی آهسته راه می‌روی. «کاریش نمی‌شد کرد» مزخرف‌ترین جمله‌هاست. «فقط مرگ را نمی‌توانی کاری بکنی» هم چرت است. نقص عضو شدن را هم نمی‌توانی. ورشکستگی، بیکاری و خودکشی را هم نمی‌توان کاری برایش کرد.

     «برو شمال. ورش دار ببر چند روز هوا عوض کنه. بعدش برگردین.»

     از همین الان جوری رفتار می‌کند که تو علیل و بدبختی و باید مواظبت باشد. هنوز کمی می‌بینی، اما انگار کور شده‌ای.

     «بعدش چند درصد احتمال برگشتن هست؟ علم داره پیشرفت می‌کنه.»

     با لرزان‌ترین حالتی که سعی می‌کند آرام باشد می‌گوید. انگار تا چند روز بروی شمال و برگردی مرزهای علم جابه‌جا شده است.

     «آره، اونم هست. نگران نباشید. براش مصنوعی ‌می‌ذارم. اصلاً معلوم نمی‌شه. فقط خوب نمی‌چرخه توی حدقه.»

     با اینکه نمی‌خندد در لحن صدایش خنده است. انگار چشم‌های گوسفندی را برای طباخی آماده می‌کند. برایت قصابی‌ست که هر روز همین کار را با آدم‌ها می‌کند.

     صدای فین‌فین زنت بلند می‌شود. با اینکه هیچ‌وقت همدیگر را دوست نداشتید، مثل دو همسنگر هوای هم را دارید. پایه‌ی همید. اما حالا اوضاع فرق می‌کند. یکی علیل و دیگری نگهبان، و این معادلات بازی را به هم می‌ریزد.

     «نمی‌تونی…»

     دکتر آهی می‌کشد و دوباره تکرار می‌کند.

     «می‌تونی نتونی، ولی باید مهیای مرگ بشی. برای اون آماده‌ای؟»

     فکر می‌کنی صبح از خواب بلند شده‌ای و سعی کرده‌ای با دلشوره‌ی عمل جراحی کنار بیایی. حالا می‌پرسند می‌خواهی علیل شوی یا بمیری؟ بوی گل‌های یاس مطب دکتر می‌پیچد توی دماغت. به نظرت می‌آید از قبل بیشتر بو می‌فهمی. حتا عضوهایت هم دارند خودشان را آماده می‌کنند تا تو برای همیشه نبینی. حتا آنها هم آخرش ریدند به تو.

     دمپایی لا‌انگشتی را هرگز نفهمیدی. فقط شن‌های داغ جزغاله‌ات نمی‌کنند، و الا همه‌اش لای انگشتان پایت هستند تا تو را کلافه کنند. همه از تو رد می‌شوند. همه دارند به آن دیگری فکر می‌کنند که دارد می‌میرد. اما تو به خودت فکر می‌کنی که دیگر حتا مرگ یک نفر را هم نمی‌بینی.

     «از پسش برمیایم.»

     او یا تو. به زنت می‌گویی تو از پس کوری برمی‌آیی؟ یا او از پس یک کور؟

     سکوت می‌کند و پیچ جاده را محکم‌تر می‌پیچد. حالا می‌فهمی چقدر چیزهای بدتری از حالت تهوع در پیچ‌ها هست. سعی می‌کنی به موسیقی جوئپ گوش بدهی که انگار والی بزرگ دارد غرق می‌شود.

     دائم سعی می‌کنی حواست را پرت کنی. به درختان نگاه می‌کنی که تنها حجمی سبزند. به ساقه‌ها که انگار چوب‌ها را یکی نامرتب چیده باشد کنار هم. الان هم هیچ چیز را به تفکیک نمی‌بینی، اما بعد فقط سیاهی می‌شود.

     «یک چشم‌ته. هر دو که نیست. بعدم علم داره پیشرفت می‌کنه. می‌دونی؟»

     آنقدر نامطمئن است که حاضر است تو فقط بگویی «آره، می‌دونم.»

     اما تو نمی‌دانی. احساس کوری از همین حالا گرفته‌ت و دنیا با تمام شکل‌هایش برایت عوض شده.

     «خودت رو می‌کشی. تمام.»

     خودت می‌دانی که ترسوتر از این هستی که اگر کسی نقش زمینت کرد حداقل آینه‌ی ماشینش را بشکنی. حالا کشتن و تمام شدن. تو حتا با یک چشم کور هم کنار نمی‌آیی، چه برسد به مردن.

     سعی می‌کنی به دریا نزدیک شوی. دمپایی‌های لا‌انگشتی کنار ساحل بی‌صاحب افتاده. حتماً یکی از آنها برای کسی است که دارد غرق می‌شود. سرش دائم زیر آب می‌رود و هزاران قلپ آب انگار نقشه دارند که بروند توی ریه‌هایش.

     تو هم حس خفگی داری. سعی می‌کنی نفس بکشی اما نمی‌توانی. انگار یکی به زور می‌کشدت پایین.

     کنار جاده ایستاده‌ای و چای می‌خوری. زنت چای را آورد و داد دستت. دستش را با مهربانی پیچید دور انگشتانت. صدای فین‌فینش همه‌اش می‌آید. حتا وقتی تو نبینی.

     «نمی‌تونی. خسته می‌شی. آسون نیست.»

     «مگه می‌خواد هر دو رو در بیاره؟ خودت می‌تونی. اصلاً به من احتیاجی نداری.»

     «گفت راجع به این هم مطمئن نیست. شنیدی که. بعد از اولی اونم در میاره. شنیدی که گفت.»

     سکوت می‌کنید. صدای فین‌فین می‌آید.

     کف پاهایت خیس شده. احساس می‌کنی کف پایت قلقلک شده. انگار دمپایی پایت نیست. خیس خیسی. نکند زده‌ای به آب.

دوباره حجم عظیم آب می‌کشاندت پایین. صداها و ضجه‌ها بلندتر می‌شود. یکی از همه قوی‌تر است. انگار هزار نفر با هم فین فین می‌کنند. بوی آب ترش است. فکر نمی‌کردی اینقدر طول بکشد. انگار داری در سرکه غرق می‌شوی.

     «تو رو خدا کمکش کنین. نمی‌بینه. خیلی خوب نمی‌بینه.»

     انگار دوست داری این را بشنوی. 

     یک‌بار دیگر زیر پایت خالی می‌شود. ماهی‌ها را می‌بینی و حجم زیادی از خزه‌ها را. الان خوب می‌بینی. خیلی واضح. دست می‌زنی به چشم‌هایت. هر دو واقعی است. آب دوباره می‌آوردت بالا. حجم‌هایی مثل نقطه می‌آیند به سمتت. نمی‌رسند. دوباره می‌روی زیر آب. دیگر بالا نمی‌آیی. دمپایی لا‌انگشتی را همان‌جا کنار ساحل گذاشتی. کنار بقیه‌ی دمپایی‌ها.

 

نوشته های اخیر

دسته بندی ها

سبد خرید