مرداب

مرداب 

حسین آبکنار 

 

 

دختر دارد از قاب پنجره‌ی چوبی به مرغابی‌های توی مرداب نگاه می‌کند. مرد می‌گوید: «خوشم میاد موهاتو باز می‌ذاری.»

     احساس کردم دختر ته دلش ریخت، اما چیزی نگفت.

     خودکار را پرت کردم روی میز. انگار حس مبهم دختر را می‌فهمیدم. حس توأمِ لذت و ترسی که داشت. با اینکه مرد شبیه‌تر به خودم بود، با موهای خاکستری و گوشه‌ی مورّب چشم‌هاش که غمگین‌ترش می‌کرد.

     داشتم داستانی می‌نوشتم درباره‌ی مرد میانسال و دختر جوانی که یک صبحِ ابری تصادفی سر راهِ هم سبز می‌شوند و، همه‌چیزشان از همان لحظه‌ای که همدیگر را می‌بینند به هم می‌ریزد.

     مرد کمی افسرده است. کمی زیاد. اما بودنِ دختر انگار چیزهای دیگر را بی‌معنا کرده است. مرد چند سالی بود که دیگر نمی‌خواست عاشق بشود. اما حالا... خنده‌اش می‌گیرد. دختر هم گاهی سر به سرش می‌گذارد و با خودکار روی دستش قلبِ تیرخورده می‌کشد و می‌خندد... که عاشق شده است.

     چهار پنج صفحه‌ای نوشته بودم و طرح کاملِ داستان را هم داشتم در ذهنم. می‌دانستم کجاها قرار است بروند و چه اتفاق‌هایی برایشان می‌افتد. بعد از سال‌ها، شاید اولین داستان عاشقانه‌ای بود که می‌نوشتم. دختر با دوست‌های دیگرش آمده است بندر پهلوی و یک روز که می‌خواهند با قایق موتوری بروند مرداب و گل‌های نیلوفر را تماشا کنند، مرد را می‌بیند که رو به خزر نشسته و آرنج بر زانو، دو انگشتش را روی لب‌هایش گذاشته ولی سیگاری لای انگشت‌هایش نیست.

     بعد باز هم همدیگر را می‌بینند. کنار مرداب، توی بلوار، جمعه‌بازار، ورودی آبکنار، و قبرستانِ مسجدْمحله. مرد ایستاده است و به سنگ قبری نگاه می‌کند که رویش خزه بسته. تاریخ و نوشته‌های روی سنگ، زیر خزه‌ها گم است و فقط اسم کوچکِ مادرش خواناست. و بعد دختر را که از دور می‌بیند، فکر می‌کند پس او هم کسی را آنجا دارد.

     دختر دورتر کنار قبری روی پنجه‌ی پاهایش می‌نشیند و با سنگ کوچکی چندبار آرام می‌کوبد روی سنگ قبری که تازه است.

     خسته بودم. چهار تا از دنده‌هایم شکسته بود و نشستنِ زیاد پشت میز درد داشت. ساعت دیواری دو و شانزده دقیقه بود. زنگ موبایلم را گذاشتم روی پنج و نیمِ صبح و گفتم دو سه ساعتی بخوابم تا مامان که می‌رسد بیدار باشم. گیلاس شرابم را تا ته سر کشیدم و نشستم لبه‌ی تخت و با درد آرام به پشت دراز کشیدم.

     آخرین صحنه‌ای که نوشته بودم ناهار بود در جاده‌ی ماهروزه توی رستوران محلی دُرنا، که ماهی خورده بودند با کته و باقالی خام و میرزاقاسمی. مرد غُر زده بود که چقدر سیر آخه، و دختر ازخداخواسته سیرترشی‌ها را از بشقابش قاپیده بود... آخرِ قصه را می‌دانستم. دختر هم خوشحال بود از تهِ قصه‌ام هر چند به روی خودش نمی‌آورد.

     و از خستگی و شراب خوابم برد.

     با صدای زنگ موبایلم از خواب می‌پرم. هوا هنوز تاریک است. نور گوشی توی چشمم می‌زند. اسم نرگس را که روی صفحه می‌بینم نگران جواب می‌دهم. می‌گویم: «الو!» نرگس با گریه می‌گوید: «مرتضا... مامان مُرد!... مامان مُرد مرتضا!» می‌گویم: «چی؟!» زار می‌زند... زار می‌زند...

     مامان باید حوالی ساعت شش برسد خانه‌ی من. شبانه همراه دایی آمده است. دیروقت راه افتاده‌اند که جاده خلوت‌تر باشد. دایی چشمش را عمل کرده اما هنوز رانندگی می‌کند.

     نرگس با گریه می‌گوید: «یه آقایی زنگ با گوشی مامان زد به من گفت آمبولانس منتظرن برسه تا آقادایی رو ببرن که حالش خیلی گفت بیهوشه انگار...»

     می‌خواهم از تخت پایین بیایم که دنده‌هایم تیر می‌کشند و نفسم بند می‌آید.

     نرگس می‌گوید: «چی شد مرتضا؟!» می‌گویم: «هیچی، هیچی.» نفسْ کمی عمیق که می‌کشم دنده‌هایم درد می‌گیرند.

     می‌نشینم پشت میز و سرم را با دو دستم می‌گیرم. مغزم کار نمی‌کند. مامان، مامان، مامان...

     نگاه می‌کنم به کاغذها... نگاه می‌کنم به کاغذها... به کاغذها... و شماره‌ی نرگس را می‌گیرم. می‌گویم: «نرگس، نرگس ببین چی می‌گم خوب گوش کن زنگ بزن به همون آقاهه به شماره‌ی مامان یعنی ازش بپرس دقیقاً چی شده بپرس کجا تصادف کردن چه‌جوری با چی...» نرگس با بغض می‌گوید: «مرتضا آخه...» می‌گویم: «نرگس تو رو خدا بجنب به خاطر مامان به خاطر من به خاطر خودت...»

     کاغذهایم را زیر و رو می‌کنم تا صفحه‌ی آخرِ داستان را پیدا کنم...

     نوشته بودم بعد از آن همه پیاده‌روی‌های لب ساحل، بعد از تا زانو در آب رفتن‌شان، بعد از آن عشق‌بازی حریصانه... مرد خسته است و می‌خواهد بخوابد. همه را خط می‌زنم. خط می‌زنم. خط می‌زنم.

     می‌نویسم مرد می‌خواست بخوابد. نگاهی به گیلاس شرابش انداخت. میل نوشیدن نداشت. همه را خط می‌زنم.

     می‌نویسم گیلاسش را برداشت و تا ته سر کشید. می‌نویسم مرد نمی‌توانست از فکرش بیرون بیاید. خط می‌زنم.

     می‌نویسم مرد خوابش نمی‌بُرد. ساعت‌ها بود که جلوی پنجره ایستاده بود و به تاریکی نگاه می‌کرد.

     می‌نویسم آخرهای شب بود که زنگ زد به دختر. گفت: «بیا بریم تهران. باشه؟ میام دنبالت.» دختر آهسته گفت: «الان؟! این موقع شب؟ نمی‌تونم که.» مرد گفت: «بریم تهران. همین امشب. خواهش می‌کنم.» دختر گفت: «خب صبر کن تا فردا. اینجوری خیلی بد می‌شه. ما قراره فردا قبل از ظهر حرکت کنیم.»

     می‌نویسم مرد گفت: «خوابم نمی‌بره. خیلی تاریکه... بریم. بریم تهران. همه چی رو ول کن. میام دم ویلا دنبالت.»

     نرگس زنگ می‌زند. تند گوشی را برمی‌دارم و می‌گذارم روی بلندگو. می‌پرسم: «زنگ زدی؟ چی گفت؟» دنبال خُرده یادداشت‌هایم می‌گردم... نرگس می‌گوید: «آقاهه می‌گه توی جاده قدیم تصادف کردن بعدِ کوهین.» می‌گویم: «خب، بعدش؟ بعد چی شده؟ دقیق بپرس ازش.»

     یادم می‌آید دایی همیشه عادت داشت از جاده قدیمِ رشت-قزوین می‌آمد تهران. همیشه هم برای اینکه توی راه خوابش نگیرد به یکی می‌گفت همراهش بیاید. مامان هم ازخداخواسته هیچ‌وقت نه نمی‌گفت.

     می‌نویسم مرد ماشین را جلوی ویلا نگه داشت. برای دختر نوشت «من اینجام» و لحظه‌ای بعد دختر با کوله‌پشتی آمد بیرون. وقتی نشست کنارش، مرد خم شد و بغلش کرد. محکم بغلش کرد. طولانی. عین عاشق‌ها. عین آن موقع‌ها. دختر گفت: «بوی خوش شراب. تهِ بطری رو درآوردی دیگه حتما، آره؟» و دستش را گذاشت روی صورتِ داغ مرد. گفت: «خیلی عزیزی تو.» مرد غمگین گفت: «تو از کجا پیدات شد یهو؟!» دختر خندید: «خودت از کجا پیدات شد آقا؟ من که بودم.» و راه افتادند.

     فکر می‌کنم چرا از نرگس نپرسیدم دایی مدل ماشینش چیست. زنگ می‌زنم به نرگس. جواب نمی‌دهد. دوباره زنگ می‌زنم؛ اشغال است.

     هنوز فرصت دارم. کمی جاده و منظره‌ی اطرافش را توصیف می‌کنم تا نرگس زنگ بزند. می‌نویسم از رودبار که رد می‌شدند بوی زیتون در هوا بود و به منجیل که رسیدند دختر شیشه را پایین کشید تا خنکی باد را لای موهایش حس کند.

     مرد با یک دست فرمان را گرفته بود و با دست دیگر انگشت‌های لاغر دختر را نوازش می‌کرد. نه. خط می‌زنم. به جای نوازش می‌نویسم لمس می‌کرد. دختر گفت: «می‌خوای من بشینم اگه خسته‌ای؟» مرد گفت: «خسته‌ام. نه. خیلی خسته‌ام... اما می‌خوام زودتر برسیم و دو روز همین‌طوری تو بغلم نگهت دارم.» دختر دست مرد را بالا آورد و چسباند به صورتش.

     نرگس زنگ می‌زند. می‌گویم: «چی شد نرگس؟ پرسیدی دقیق؟» می‌گوید: «آره. می‌گه...» می‌گویم: «گریه نکن نرگس. تو رو خدا گریه نکن. فقط بگو کجا تصادف کردن کِی با چی دقیق بگو.» می‌گوید: «آقاهه گفت دقیق بخوام بگم بعد از کوهین... بارون شدید بوده... کوهین رو رد کردن نرسیده به دودهه...» می‌گویم: «خب، خب...؟»

     می‌نویسم مرد گفت:‌ «تو چی خوابت نمیاد؟» دختر آرام گفت: «احساس می‌کنم... همه‌ی اینا خوابه... صبح که پاشم می‌بینم همه چی دود شده رفته هوا... همه‌ش خیال بوده...»

     نرگس می‌گوید: «نرسیده به دودهه... یه جایگاه سی‌ان‌جی هست سمت چپ، اونو رد کردن... پنجاه متر جلوتر...»

     می‌گویم: «پرسیدی دقیقاً کِی چه ساعتی؟» می‌گوید: «آقاهه گفت...» بغض می‌کند... «انگار ساعت‌مچیِ آقادایی رو که شکسته خورده به شیشه شکسته نگاه کرده ساعت که...» می‌گویم: «خب؟» می‌گوید: «می‌گه دو و شونزده دیقه بوده.»

     فکر می‌کنم دو و شانزده دقیقه... دو و شانزده دقیقه... می‌نویسم جاده آن موقع شب شلوغ نبود. مرد پایش را بیشتر روی گاز فشار داد... می‌نویسم باران گرفت.

     می‌پرسم: «آقادایی ماشینش چیه، همون...؟» یادم نمی‌آید. نرگس می‌گوید: «آقادایی رو می‌شناسی که... آره، همون ریو سفیده قدیمیه.» می‌گویم:‌ «مگه بژ نبود؟» می‌گوید: «آقاهه می‌گفت فرمون رفته توی سینه‌ش دنده‌هاش... خورد شده... نه.» می‌‌گویم: «با چی تصادف کردن؟» نرگس می‌گوید: «گفت. یادم نمیاد چی گفت. پژو بود یا نمی‌دونم...» می‌گویم:‌ «یه بار دیگه زنگ بزن بهش تو رو خدا دقیق بپرس چه ماشینی بوده چه رنگی چه مدلی...»

     می‌نویسم صدای غیژ برف‌پاک‌کن‌ها... خط می‌زنم. می‌نویسم هر دو ساکت بودند. مرد غرق خیالاتش بود و به جاده‌ی خیس و تاریک نگاه می‌کرد. دختر از نیمرخ نگاهش کرد و تا سکوت را بشکند گفت: «این طیاره‌تون آقا ضبط هم داره یا فقط رادیوئه؟» مرد گفت: «خیلی هم ماشینِ خوبیه.» و بازویش را نرم نیشگون گرفت. دختر گفت: «ولی به شما با این تیپ و عینک و مو و تشکیلات، بی‌ام‌و مشکی بیشتر میاد ها.» مرد گفت: «می‌گن حلال‌زاده به داییش می‌ره... اما بی‌شوخی تو فکرم یه جیپ بگیرم.» دختر با ذوق گفت: «ای‌وَل اونو هستم.»

     نرگس باز زنگ می‌زند. می‌گوید: «آره پژو بوده ۴۰۵ لاستیکش ترکیده زمین لیز بوده ماشین کج شده آقادایی اینا از پشت کوبیدن بهش از راست از سمت شاگرد...» با گریه می‌گوید: «مرتضا... مامان...»

     می‌گویم: «نرگس... یه آژانس بگیر بیا اینجا... تنها نمون خونه... بیا...»

     روی گوشی نقشه را باز می‌کنم. می‌نویسم کوهین، قزوین، و دکمه‌ی جستجو را می‌زنم. قسمتی از شمال ایران را از دور نشان می‌دهد. با شست و اشاره‌ام نقشه را بازتر می‌کنم. باز اینترنت لعنتی کُند است. نقشه مربع به مربع واضح می‌شود... کوهین را می‌بینم و سرازیر می‌شوم پایین... بیشتر زوم می‌کنم. دودهه بزرگ‌تر می‌شود. بیست و چهار کیلومتری قزوین است. حدوداً بیست دقیقه. سی‌ان‌جی هم اینجاست...

     می‌نویسم دختر پرسید: «کجاییم؟ تا قزوین خیلی مونده؟» مرد گفت: «فکر کنم یه بیست دیقه دیگه قزوینیم. چطور، خسته شدی؟» دختر آهسته درِ گوشش گفت: «جیش دارم.» و ریز خندید. مرد دستش را گذاشت روی پیشانی‌اش و گفت: «خدایااا این از کجا نازل شد آخه!» دختر گفت: «زشت بود؟... چشم، دیگه از این حرفای بد نمی‌زنم.» مرد دوباره انگشت‌هایش را توی دستش گرفت و در سکوت نوازشش کرد. دختر باز ته دلش ریخت. دست مرد را بالا آورد و چسباند به صورتش. گفت: «خیلی عزیزی تو.» و به جاده خیره شد...

     مرد حس کرد عاشق شده... و پیشانی‌اش چین افتاد. در خیالش چشم‌هایش را بست و دختر را بغل کرد، و بوسید، طولانی... و ندید که از جایگاه سی‌ان‌جی رد شدند، که یکهو صدای ترکیدن لاستیک ماشینی آمد و دختر داد زد: «مرتضا!...» و مرد تا به خودش بیاید و فرمان را بچرخاند، کوبید به پژویی که کج شده بود وسط جاده‌ی تاریک... دستش پرت شد سمت شیشه و فرمان فرو رفت توی سینه‌اش و دنده‌هایش را خرد کرد و خون پاشید روی شیشه‌ی شکسته‌ی ماشین و تمام کاغذها خونی شد...

     دختر یک لحظه نگاهم کرد! غمگین، شماتت‌بار، انگار که بپرسد: آخه چرا؟... یا بگوید: خیلی بی‌انصافی... و چشم‌هایش را بست.

     بغضم می‌گیرد. سرم را روی میز می‌گذارم. نفسم از درد بالا نمی‌آید. خانه ساکت است. چشم‌هایم را می‌بندم و بغلش می‌کنم... طولانی...

     صدای زنگ در را می‌شنوم. با هول از جایم می‌پرم. به ساعت دیواری نگاه می‌کنم. ساعت نزدیک شش صبح است.

     می‌روم سمت آیفون. تصویر محوِ زنی را می‌بینم که دورتر ایستاده. سیاه پوشیده. ساک سیاهی هم دستش است. گوشی را برمی‌دارم. دستم می‌لرزد.

     صورتِ ماتی با مردمک‌های سفید تمام صفحه را می‌گیرد. صدای دایی می‌گوید: مرتضا جان پایین بیا یه خورده ازگیل و خوج برات آوردم سنگینه آبجی نمی‌تونه این همه پله ره بیاره بالا.

     می‌گویم: آاا... آقادایی بیا بالا شما هم.

     می‌گوید: تارُف نمی‌کنم جانِ تو، بایستی برم فرودگا دنبال زن‌دایی‌ت. بیا آقاجان شما بیا پایین.

     چشم‌هایم خیس‌اند. می‌گویم: اومدم، اومدم...

 

تابستان ۱۴۰۲

جولای ۲۰۲۳

 

 

نوشته های اخیر

دسته بندی ها

سبد خرید