ماشوه

ماشوه

شاهین خزامی‌پور

 

 

عیدان چشم‌هایش را تنگ کرد و کمی عقب کشید. به سر کوسه که حالا از سوراخ وسط قایق بیرون زده بود و برای بالا آمدن بیشتر تقلا می‌کرد نگاهی انداخت. چیزی از آخرین حمله‌ی حیوان نگذشته بود. بعد از آن همه پارو زدن و حریف پس‌کشیدنِ دریا نشدن حالا این کوسه و سوراخ بزرگ وسط ماشو هم علت شده بود برایش. سر را چرخاند انتهای بلم: «چی گفتی؟! زن پ کی می‌خوای یاد بگیری؟ روز جمعه هم تماته و سیب‌زمینی؟!» بعد آرام غرغر کرد: «سگ جمعه تماته و سیب‌زمینی می‌خوره؟!» بادی به لپ‌هایش انداخت، رو به دریا پوفی کرد و ادامه داد: «خو یه چی دیگه بخوریم. امروز تعطیله ناسلومتی! برنج بپز، برنج!» درحالی‌که زیرچشمی آن‌ور ماشو را می‌پایید گوش تیز کرد. «برنج نداریم؟!» گردنش را تابی داد: «پ ئی پولایه چکار می‌کنی تو؟! همش خووی! نه ضفط و رفطی، نه بشور بسابی! ئی هم حال و روز جمعه‌مون!» یادش افتاد که به مادرش گفته بود: «ننه از خیر ئی دختر بگذر، می‌گن مریضه ،هزار علت داره.» اما ننه گوشش بدهکار نبود.

     رو به سر کوسه که با چشم‌های وغ‌زده داخل قایق را برانداز می‌کرد نگاهی کرد و چشم که گرداند به طرف پاها، دلش هری ریخت. آب از دور و بر تخته‌های شکسته قل می‌زد و به داخل می‌آمد. لگدی به پوزه زخمی و خون‌آلود کوسه زد که با حمله‌اش، ماشو رفته بود که چپ شود. با ترس و لرز دست‌ها را کاسه کرد تا آب را بیرون بریزد و پیش خودش گفت: «مصیبت پشت مصیبت!»

     گالن چهارلیتری را بالا برد: «بجا ئی کارا بلند شو ئی گلنه پر آب کن، مُردیم از تشنه‌ای.»

     عرق از سر و رویش می‌ریخت. پوست کوسه هم مثل سمباده زبر و خشک شده بود. یکی از باله‌هایش موقع حمله به قایق به داخل آمده بود. بوی گندیدگی می‌داد. عیدان خوب نگاهش کرد، سرش را کمی بالا برد تا ردیف دندان‌های سفید و تیز و رو به داخلش را بهتر ببیند. مستقیم توی چشم‌هایش نگاه کرد. به نظرش رسید چشم‌های حیوان دو دو می‌کند. گاهی به داخل قایق و زمانی تا آنجا که قد می‌داد به بیرون چشم می‌اندازد. انگار نگران و ترسیده از چیزی باشد. عیدان این ترس را در نگاهش می‌دید. سر بالا کرد ظهر، جِنگ بود و آفتاب زل. صدای دندان قروچه کوسه را شنید که می‌گفت :«ازتون کم نمیاد یه گلن آب هم سر ما بریزین، تا ئی بی پیر سرخ‌مون نکرده.»

     گالن آب را سر و ته کرد و گفت: «کو آب؟!»

     روی پاشنه پا چرخید. به آن طرف قایق نگاه کرد؛ «بیاه نگفتوم همش خوابی! ما زن داریم، مردم هم زن دارن!» دست به جیب کرد. سیگار نم گرفته و زخم‌خورده‌ای گوشه لبش گذاشت و دنبال کبریت در جیب‌ها گشت «فقط عید تا عید می‌شناختیم، عیدان اینه بخر سیم، اونه بخر سیم!»

     «حالا او آقات کو که فیسشه می‌دادی؟!» دهانش را کمی کج کرد: «خونه آقام؛ اینه داشتیم، اونه داشتیم. دلت نبود از حبانه آب بخوری! هی کلمن کلمن می‌کردی، یادته خو؟!»

     به آب‌های اطراف قایق نگاه کرد. سبز بود و بی‌انتها و تا خطی که دریا با آسمان صاف و بی هیچ لکه‌ای، درهم می‌آمیخت ادامه داشت. عمق آب پیدا نبود. کوسه‌های دور ماشو هر از گاهی آرام سر از آب بیرون می‌کردند و پنهان می‌شدند. عیدان حس می‌کرد منتظرند. یکی از پاروها به داخل آب افتاده بود و دومی با ضربه سر کوسه از وسط دونیم شده بود. تکه پارو را برداشت و چندبار به هوای سر کوسه‌ای که انگار آمده بود به داخل بلم سرکی بکشد روی آب کوفت. جانور با دم شلاقی به آب زد و به زیر آب رفت. با دست پهلویش را خاراند.

     خارش از کونه پا شروع شده و چنگ انداخته بود تو پهلوها و پشتش. با کف دست ساعدش را سایید. پوست خشک تکه تکه ور می‌آمد. حس می‌کرد هزار مورچه سر و گردنش را گاز می‌گیرند. به دهان باز کوسه که گوشه‌هایش کمی بالا رفته بود نگاه کرد.

     «ها دیگه ، تو هم بخند ! مورچه‌ن، مورچه!»

     مورچه‌ها به داخل سرش راه پیدا کرده بودند. خرچ خرچِ راه رفتن آنها را می‌شنید. گرما منگش کرده بود.

     چشم‌های تب‌دارش را روی هم گذاشت از آوردن زن مثل سگ پشیمان بود. بریمو و حسون در نامه‌شان نوشته بودند: «سی چه اونجایی هنوز؟! فقط سیل ساختمونای اینجا کنی می‌ارزه به همه عمرت که انگار گوساله اومدی و گاب رفتی!»

     چرخید و پشت به آفتاب کرد.

     شال و کلاه کرده بود تنها برود کویت، حسون نوشته بود: «اینجا جای زن و بچه نیست. باید مثل خرکار کنی، در عوض سر ماه خرجی براشون می‌فرستی، هرچی هست بهتر از کار سر کُمیه! هروقت هم تنگت گرفت و خواستی دست خری به لجن بزنی، یخورده دورتر از شهر کولی‌ها هستن!»

     عیدان پیش خودش خندیده بود، حسون را همیشه خرمرد دیده بود که بلد بود طوری که هیچ‌کس نفهمد گلیمش را از آب بیرون بکشد، ولی حرف‌های مادر که دو پایش را کرده بود در یک کفش و گفته بود: «پس کی اونجا شام و ناهارت درست کنه؟! ناخوش بشی چطور؟! دق کنیم تا یک قاغذی ازت بیاد؟!» این حرف‌ها، دو به شکش کرده بود. هرچه گفته بود: «ننه داریم قاچاق می‌ریم. شُرطه‌ها یک طرف، دریا و هزار خطرش یک طرف.» کُشتیارش نشده بود و مرغِ زن یک پا داشت.

     ناخدا عبود که مکینه جهاز را آتش کرد، تا جزیره آمدند. سواد کویت معلوم بود. موج‌ها بلند و دریا ناآرام بود. جلوتر نرفت. می‌گفت: «ئی موجایه نمی‌بینی؟ دریا ناخاهره. بریم، یا می‌خوریم به مُنگ و به گل می‌شینیم، یا گیر حراست میفتیم، جهازم ضبط می‌کنن، شایدهم جوازمه باطل کنن!» بعد پکی به سیگاری که خاموش گوشه‌ی لبش جاکرده بود زد و گفت «از پول سلفی که تو ساحل ازت گرفتم، یه چیش کم کن، اما نگو جلوتر برو.» پولی کم کرد از قرارشان و با دست آن دور دورها در دریا را نشان داد: «رو نشونه برین، نیم‌ساعت، سه ربعی راست کمتون پارو بزنین، دیگه پاتون رو زمین سفته.»

     نگاه به بلم کرد که پشت جهاز بالا و پایین می‌رفت. ماشو رنگ و رویی نداشت. عیدان هر کار کرد ناخدا از خر شیطان پایین نیامد.

     پلک‌های داغش را نیمه‌باز کرد: «دیدی خو! هرچه کردم، قبول نکرد، ناخدا عبود از تو بدتر، تو از او بدتر! رو دنده لج که بیفتین خدا هم جلودارتون نیس!» زبانش مثل چرم خشکی به سقش چسبیده بود. «حالا تو هم همدست ئو قرمساق شدی؟!» با غیظ دستش را بالا آورد: «تف تو این دست که نمک نداره!»

     زن انگار سکوت کرده بود و پاسخی نمی‌داد. عیدان جز شلق شلق آب که به بدنه ماشوه می‌خورد صدایی نمی‌شنید اما نگاه پر از شماتت زن را مثل باری روی شانه‌ها حس می‌کرد. با درد، قوز کمرش را صاف کرد: «نه خوبه با این بلم سولاخ تا حالا غرق نشدیم؟! عنده کوسه‌ها الان... نه خدایا توبه، استغفرالله.» بعد رو کرد به کوسه: «تو از ماهم فگرتری! فکر کردی زرنگی ها؟! یه لقمه بست نبود، گفتی عیدانه هم یه لقمه چپش می‌کنم، اما خبر نداشتی چی می‌شه! حالا بیا بخورش!»

     کوسه تقلا می‌کرد و بلم تکان می‌خورد. عیدان رو به ته قایق داد زد: «ایقده جم نخور زن، بشین یه جا. نمی‌بینی دریا موجه و ماشوه الم شنگه در میاره سی خودش؟!»

     از فکرش گذشت که: «اگه دوباره افتاد تو آب چه؟! شنو بلده؟ مو شنو بلدم؟ تا بخوام دس برسونم، کوسه‌ها خوردنش. بعد جواب آقاش اینا را چی بدم؟ نمی‌گه عیدان دختر صحیح و سالم دستت دادم پس کو؟!»

     سرش از فکر دریا که ته نداشت و کوسه‌ها که چند باری به ماشوه تنه زده بودند و سفیدی چشم‌های هیز و گرسنه‌شان از زیر آب پیدا بود گیج رفت و نفسش تنگ شد.

     «کی باور می‌کنه بگم ماشوه زهوارش در رفته بود و عین حوض آب انداخته شد؟! تحمل دونفرمونه نداشت، غرق می‌شدیم! اگه بگم تو بالابلندی موج، زن یه دفعه ناغافلی چپ شد و افتاد تو دریا چی؟! می‌شه بگم؟! جا آقاش بودم قبول می‌کردم؟!  قبول می‌کنه اصلا؟ خو معلومه نع!»

     ظرف پلاستیکی را به لب‌های خشکیده چسباند: «اینم خو هیچی توش نیست!»

     «ببین زن؛ ها با توام ، مگه غیر ما کسی اینجاس؟! نمی‌شد حالا می‌نشستی خونه و باهام نمی‌ومدی؟! آب‌مون تو یه جوب نمی‌رفت درست، اما تو خو می‌دونستی لیفه تنبونوم شل نیست، دیگه چه غمت بود؟! فوق فوقش سه چهارماهی یک دفعه هم میومدم سرمی‌زدم بهتون، اقلکن الانه اسیر و ابیر این بلم سولاخ و او ناخدای پفیوز نبودیم!»

     پیراهنش را از تن بیرون آورد و روی سرش انداخت: «چی گفتی؟ ها گرممه، آفتو مغز آدمه سولاخ می‌کنه، تو هم می‌ناته خوب بکش رو سرت.»

     حس می‌کرد مورچه‌ها در تمام تنش راه می‌روند. باله‌ی کوسه‌ها روی سطح آب ترس به دلش می‌انداخت.

     «می‌دونی زن، کوسه رحم نداره. دورت تاب می‌خوره، غافلت که کرد، یهو می‌بینی زدت، اینها به آدم که هیچ، به خودشون هم رحم نمی‌کنن. از خودم نمی‌گم، همین ناخدا عبود پفیوز تعریف می‌کرد سیم. اگر بو خون بشنفه دیگه واویلا! یکی‌شون می‌شه دوتا و دوتاشون می‌شه سه تا! آدم چقدر می‌تونه شنو سگی کنه و خودشه نگهداره؟! چقدر نفس داره؟!»

     سعی کرد نفسش را حبس کند و تا صد بشمارد. دریا ته نداشت، از چهل رد نشده، سینهاش می‌سوخت و انگار می‌خواست بپکد. مثل ماهی افتاده روی خاک، تند و تند نفس نفس می‌زد تا آخرین ذره‌ی هوای دور و برش را ببلعد. ته فکرش کسی می‌گفت نباید بیفتی، اگر افتادی دیگه خلاصی نداری. با خودش زمزمه کرد: «ئو وقتی، چه کاری از کسی ساخته‌س؟ مو چه کاری از دستم برمیومد که نکردوم؟! هیچ!» پاهایش ته بلم شلپ شلپ صدا می‌کرد. پیراهن را خیس کرد و چلاند و دوباره روی سر گذاشت: «ئی چه حرفیه می‌زنی؟! برفرض محال، گفتم برفرض محال! ئی دفعه افتادی، البت که ولت نمی‌کنوم. اما می‌گم خوب بود که تو هم از اول نمیومدی. البت تو هم نباید دس مله می‌کردی طرف بلم! تو خو دیدی ماشو سولاخه و دیگه زور دونفره نداره، باید شنو می‌کردی طرف کویت! شاید...»

     چشم بالا کرد، چینی به پیشانی انداخت تا جایی که چشم کار می‌کرد اثری از لنجی تو دریا نمی‌دید. با حسرت سربرگرداند به داخل قایق که حالا کمی در آب نشست کرده بود.

     آب می‌جوشید و در بلم بالا می‌آمد. به سایههایی چشم انداخت که دور و بر ماشوه وول می‌خوردند. به جد و آباد ناخدا عبود فحش داد. خیال کرد صدایی از کوسه شنیده. جلوتر رفت. صدای نخراشیدهای از ته حلق کوسه در می‌آمد. می‌گفت: «اگر منه خلاص کنی ازین وضع، به سلطون ابراهیم قسم اگر به هیچ جاشویی بگیم که تو چی کردی و ما چی دیدیم!» با ترس عقب عقب رفت، بلند بلند با خودش گفت: «وهم دریا گرفتمه! نباید کلو بشم.»

     آب درون قایق از مچ پا بالاتر آمده بود. لیفه‌ی شلوار را از ساق‌ها بالاتر کشید و در حالی‌که چشم‌هایش را می‌مالید، زیر لب زمزمه کرد: «خو تقصیرخودش بود! ئی کوسه چه می‌فهمه تقصیر خودش بود؟! گه زیادی می‌خوره!» سر کج کرد به انتهای قایق و داد زد: «مگه نه گه می‌خوره؟! خودت بهش بگو گه زیادی می‌خوره!»

     سر خیس عرقش را خاراند. دهان کوسه باز و بسته می‌شد. چندک زد و رو به کوسه که گشاد گشاد نگاهش می‌کرد، گفت: «تو چه می‌فهمی زر بی‌خود می‌زنی؟! سفره‌ی خدا همیشه پهنه برات، زمین آبا اجدادته ول کردی بری غربت کارگری؟! خو معلومه نع! هلو، بپر تو گلو! فقط گاله‌ته باز کنی بسه!» بقیه‌ی حرفش را خورد، اما کلمه‌ها لجوجانه ولش نمی‌کردند: «زن هم بخواهی، ننه‌ت مجبورت کنه، الا و بلا باید.» با دست اشاره خفیفی کرد: «ئی زن اجاق‌کوره بگیری، عنده عاقت می‌کنم. ئو وختی، تو که همش پات رو زمین سفت بوده پای نخل و باغ انگوری، مجبورت کنن بزنی به دریا.» آهسته سر بالا کرد و دید کوسه‌ها تن خورشید را در افق تکه پاره می‌کنند و خون روی موج‌ها پخش می‌شود.

     «از اون روزی که آقات برا ماهی رفت و برنگشت، تو ظلمات دو زانو لب آب موندی و اشک و مفت قاطی شد، ترس دریا و سیاهی، بی‌پناهی آدم وسط آب تو دلت موند؛ مجبورت کنن بشینی تو بلم و لنج و بزنی وسط دریا! آخرشم این!»

     بلند شد، آب از شلوارش پشنگه کرد روی آبی که حالا دیگر تا نزدیک لبه‌های ماشو بالا آمده بود.

     روی برگرداند به ساحلی که به چشم نمی‌آمد زیر لب زمزمه کرد:

     «شووه تاریکه ناوی هله

     هله ساحل چه دورن هله

     چراغ برج بندر، هله

     هله چه سوت و کورن هله»

     مینایی غوطه‌ور کنار ماشو، با موج می‌رفت و می‌آمد.

     عیدان لابه‌لای هق‌هق، مفش را با دست سُرید و به یاد آورد که مادرش همیشه می‌گفت: «سر رفیقت که تراشتن، تو هم سرته خیس کن.»

     ماشو چند تکان سخت خورد. کوسه‌ها حمله کرده بودند. به کوسه نگاه کرد که خون چشم‌هایش را گرفته بود و پیچ و تاب می‌خورد و تقلا می‌کرد خودش را از شکسته‌های قایق رها کند. دهانش باز مانده، انگار که فریاد می‌کشید. کمی بعد سرخی خون از زیر ماشو نشت کرده و رنگ  سبز آب را عوض کرده بود. عیدان دست‌ها را روی سر گذاشت. چشم‌هایش به دنبال چیزی در تا خط افق دو دو می‌زد. قطره‌های اشک از روی گونه‌هایش سر می‌خورد و آب دریا را شورتر می‌کرد.

 

----------------------

کار سرکُمی: کاری باحقوق ناچیز، به اندازه‌ی سیرشدن شکم

تماته: گوجه

حبانه: ظرف سفالی آب که زمان تعریق آب در بدنه خارجی با باد خنک می‌شود

ماشو: قایقی ۴-۵ نفره برای تردد بین لنج و ساحل

ناخاهر: ناآرام

سرتراشیدن: سنتی که پس از فوت بزرگی در خانواده ای اجرا می‌شود و حاکی از سرسلامتی دادن و آغاز دوباره‌ی زندگی‌ست

ضفط و رفط: ضبط و ربط ، سر و سامان دادن

مُنگ: تپه‌های ماسه‌ای زیر آب

دست مله (به تشدید ل): شنا

مکینه: گویش محلی کلمه ماشین انگلیسی، موتور

فیس: تکبر و افاده

فگر (به ضم ف و گ): فقر و نکبت و بدبختی

 

 

 

 

نوشته های اخیر

دسته بندی ها

سبد خرید