لاکرها (Lockers)
مهرداد متّقی
روز ۳۰ ژانویه ۲۰۲۳
نشستم پشت فرمون ماشین. ساعت پنج صبح بود. خواب بودم. چشمام باز نمیشد. باید میرفتم سرکار. یهو یه چیزی به سرعت خورد روی شیشهی ماشینم، چشمم رو باز کردم دیدم یک قطره بارون به اندازهی یک نعلبکی افتاده و یک ذرهبین درست کرده، از وسطش فقط تصویر محو روشنایی اتاق خواب همسایهی طبقهی همکف رو میبینم. اونم صبحها زود بیدار میشه. وسط این ذرهبین یهو میشکنه و میریزه و تصویر از اون چیزی که هست محوتر میشه. حالا شروع شده. بارون نیست که سمفونیِ سیل و باد و رعد و برقه. واقعاً هر قطرهش به اندازهی ته شیشه کوکاکولا باز میشد و عدسی بزرگی میشد. دنده عقب و راه افتادم. برفپاکن جواب نمیداد. رسیدم به صف درایو تورو خانم استارباکس. چند تا ماشین مونده بود که نوبتم بشه. هوا سرد بود منم گرمکن صندلی رو زده بودم، که خدایی نکرده باسن مبارک از فرط سرما نچسبه به چرم صندلی. یهو متوجه شدم گرمکن صندلی بغل هم روشنه. از وقتی این ماشین رو خریدم، قبل از اینکه از خونه بیام بیرون، ماشین رو با اپ روشن میکنم و گرمکن رو هم میزنم. ولی گرمکن خودم روی اپلیکیشین همیشه سِته، نه گرمکن سرنشین.
سرمو با احتیاط برگردوندم به سمت صندلی بغل دیدم یکی از عقب داره میگه: «تعجب کردی؟ منم.»
گفتم: «ای بابا خودت عقب میشینی گرمکن صندلی جلو رو چرا روشن میکنی؟»
گفت: «دوست دارم. به تو چه، سرکارت گذاشتم، سرکاری؟»
گفتم: «دوباره اومدی؟ برای چی اومدی؟ ول کن بابا منو.»
گفت: «اتفاقاً من خیلیها رو ول کردم، از جمله تو. تویی که به حرف من گوش میدی.»
گفتم: «کی، من؟ خدا اون روز رو نیاره.»
گفت: «یه سوال، کی تو گوشِت خوند این ماشین لوکس رو بخری که بتونی صندلی گرمکن چرمش رو روشن کنی؟ گرمکن دور فرمون و دوربین جلو و سنسور اطراف و بقیهش هم خودت میدونی! من ماشین باز نیستم.»
گفتم: «ببین، من بندهی تو نیستم.»
گفت: «حالا میبینی.»
رسیدم به سرکار خانمِ پشت بلندگو، که اون منو میبینه و میشنوه من فقط صدای نکره اونو میشنوم، گفتم: «یه هات چاکلت با ویپ کیریم.» یهو اونم از عقب گفت: «یه موکا با دو شات اسپرسو اضافه و ویپ کیریم.»
خانم پشت بلندگو گفت: «چیز دیگهای هم هست.»
منم گفتم: «نه، متشکرم.»
رسیدم به دریچهای که معمولاً یه دختر جوان چاق توی یه باریکهی تنگ، که پشتش دو تا دستگاه قهوهسازه و جلوش چند تا مانیتور و یه عالمه لیوان پلاستیکی و کاغذی و درِ لیوان و نی و اینا بود، و یه هدفونم رو سرش که یه میکروفون هم وصل به همون هدفون و اومده جلوی دهنش.
این دختر بیچاره چند تا کار رو باید با هم انجام بده؟
دریچه باز شد دو تا لیوان قهوه بزرگ توی یه جا لیوانی مقوایی توأم با یه لبخند به زور، دم گرگ و میش صبح.
گفت: «میشه هژده دلار و بیست و پنج سنت.»
منم کارت کشیدم.
شیشه رو دادم بالا.
گفتم: «تو مریضی؟!»
گفت: «نه، تو مریضی.»
گفتم: «برای چی قهوه سفارش دادی انداختی منو تو خرج؟»
گفت: «خودت سفارش دادی، به من چه مرتیکهی مریض.»
گفتم: «من مریضم؟!»
گفت: «آره، ببین من وقت ندارم دم صبح باید چند جا برم خیلی کار دارم امروز دوشنبهست. وقتت رو نمیگیرم و یه چیزی رو میگم و میرم.»
گفتم: «بِنال.»
گفت: «با من سعی کن درست صحبت کنی. فقط اینو از من داشته باش، مچ سفید پایِ چپ شرلی. با اون خالکوبی رنگی که یه ریسه برگ رنگی، که انگاری سهبُعدی هستن. یعنی سهبعدی خالکوبی شدهن مثل یه خلخال ثابت روی مچ پاش محکم بسته شده. یادت نره. همونی که یه عمر دوست داشتی و داری باهاش حالی به حالی میشی.»
رسیدم شرکت.
از جلوی میز شرلی با بیاعتنایی رد شدم، اما از گوشه چشمم دیدم یه لیست جلوی شرلییه؛ و رفتم پشت میزم نشستم. کامپیوترمو روشن کردم که بوی عطرش رفت توی دماغم.
گفت: «سلام، صبح بخیر.»
گفتم: «سلام، صبح بخیر.»
گفت: «قهوه گرفتی برام، ممنونم.»
گفتم: «یکیش قهوه موکاست، یکیش هم هات چاکلته.»
گفت: «ممنون، امروز بدجور هوس هات چاکلت داغ کرده بودم.»
با اون رونهای چاغش، تکلپهای سمتِ چپ باسنش رو انداخته بود روی سمت چپ میزم، داشت هات چاکلتش رو با لباش از اون سوراخ ریز در لیوان مزمزه میکرد، که چشمم از روی رونهاش سُر خورد سمتِ مچ پای چپ سفیدش، خالکوبیه توی مغزم سهبعدی مثل یه تیزر تبلیغاتی میچرخید.
گفت: «جایی نری سعید، امروز خیلی باهات کار دارم.»
یه لیست جلوی شرلی بود. یه لیست پر از اسامی با شماره تلفن.
ساعت ۸:۳۰ صبح شروع کرد شرلی:
«سلام من شرلی هستم از شرکت آکارا.
با عرض تأسف باید به شما خبر دهم که مجبوریم شما را اخراج کنیم.»
«سلام من شرلی هستم از شرکت آکارا.
من به شما تلفن کردم تا به شما اعلام کنم که موقعیت شغلی شما در شرکت آکارا لغو شده است.»
«سلام من شرلی هستم.
من متأسفانه با شما تماس گرفتم تا به شما اطلاع دهم که ما قرارداد شما را ازامروز پایان میدهیم.»
«متأسفم باید به شما اطلاع دهم که همکاری شما با ما امروز تمام میشود.»
تا ساعت ۱۱:۳۰ صبح مرتب شرلی به لیست جلویش زنگ زد و اعلامیهی اخراج رو برای عدهای سِرو کرد.
پایانش میگفت: «شما حتما باید بَج پرسنلی خود را به دفتر ما بیاورید. و چنانچه وسایل شخصی در لاکر خود دارید آن را به ما اعلام کنید. تا در روز آمدن به دفتر آن را به شما تحویل دهیم. شما اکیداً از همین ساعت اجازهی ورود به هیچکدام از ساختمانهای کمپانی لام را ندارید.»
سرم درد گرفته بود. از جملات تکراری شرلی و به کار بردن کلمهی متأسفم. بدبختی اونا با کلمهی تأسف یه کارمند که کم نمیشد. عجب روزی شد. عجب هنگامهای شد.
ساعت ۱۱:۵۰ دقیقه بود که شرلی از پشت میزش اومد کنار میز من ایستاد. و به من گفت: «سعید میتونی بری ساختمون اِف، رختکن غربی و سه تا از لاکرها رو خالی کنی و اگه چیزی توی اونها بود رو بذاری توی کیسههای دربسته و ببری دفتر مرکزی؟ لوازم شخصی سه نفره، که احتمال داره فردا برای تحویل بجهاشون بیان دفتر و اونها رو بخوان که ببرن. لطفاً.»
گفتم: «آره حتماً انجامش میدم.» تو دلم گفتم تو جون بخواه عزیزم.
شرلی گفت: «پس شمارهها و اسمها رو برات روی کاغذ مینویسم.»
گفتم: «ممنون مشکلی نیست.»
رفت و ده دقیقه بعد با یه تکه کاغذ کوچک اومد.
جی ۲۵۷ - جان صبغت الله
جی ۲۵۸ - سَم بِک
جی ۲۵۹ - محمد حمزه الجنابی
حدود ساعت ۱۲:۲۵ دقیقهی بعد از ظهر رسیدم به کارخونهی لام. ماشین رو توی پارکینگ غربی ساختمون اِف پارک کردم. برای ورود به ساختمون حتماً باید بَج عکسدار داشته باشی.
طبق معمول باید بَج رو نزدیک یه حِسگر کنی و بعد در باز میشه و بعد از ورود سمت راست یه گیت شیشهایه، که باید بایستی، تا عکس صورت شما توسط یه دوربین گرفته بشه، بعد دوباره بج رو به حِسگر نزدیک میکنی تا گیت شیشهای باز بشه و داخل ساختمون اِف میشی.
وارد راهرو اصلی شدم. حالا یهکم که میرم به سمت شرق ساختمون سمت چپ، ورودی رختکن غربیه.
حتماً برای ورود به سالن گان روم، باید روی کفشها رو با یه روکش پلاستیکی یهبارمصرف بپوشونی. دوباره نزدیک کردن بَج به حِسگر و باز شدن درِ سالن گان روم غربی.
یه سالن کاملاُ سفید رنگ، کف با رنگ اپوکسی سفید که مخصوص روکش خارجی کشتیهاست رنگ شده. دیوارها سفید، سقف بلند و سفید با کلی سنسورهای حرارتی، و قبرستانی از لاکرهای شخصی، قفسههای فلزی کارکنان، مهندسین، تکنیسینها و کارگران. روی درِ هر صندوق فقط یک حرف و یک عدد سه رقمی هست.
راهرو وسط سالن رو میگیرم میرم جلو، وسط سالن که میرسم بعد از صندوقهای ردیف اِف میرسم به صندوقهای جِی. خب ردیفِ جی رو پیدا کردم.
حالا وسط ردیف جی هستم. دو طرف من، قفسههای فلزی هر کدوم به من زُل زدهن. میتونم ترس رو از روی هر کدوم از اونها ببینم. یکی از اونها از پشت سر داره به من بدجوری فحشهای رکیک آمریکایی میده.
صندوق اف ۳۰۱ به اف ۳۰۴ گفت: «دوباره سعید اومد تا یه عده رو بدبخت کنه.»
گفتم: «ای بابا خفه شین، مگه دست منه، منم دستور دارم.»
یکی از صندوقها از پشت سرم گفت: «فاک یو.»
یکی دیگه میگه اومده اسباب و اثاثیهی یه عده زحمتکش رو بیرون بریزه.»
همینجوری داره صدای فحشها و بد و بیراه گفتن اونها بلند میشه. یکی میگه درِ منو اگه باز کنه در رو محکم میبندم تا انگشتاش بمونه لای در و قطع بشه.
یکی دیگه میگه کور خونده، من قفل رو از پشت در نگه میدارم تا نتونه باز کنه.
صدامو بلند کردم و گفتم «عوضیها من با هیچکسی دشمنی ندارم. ببینید آشغالها من فقط با سه تا لاکر کار دارم، پس لطفاً خفه شین. قبل از اینکه لاکر جِی ۲۵۷ رو پیدا کنم توی همون ردیف یکی از لاکرها درشو یهو باز کرد و خورد محکم تو شکمم. من محکم درشو کوبیدم به هم. «کثافتها بس کنید.» یکیشون یهو گفت این یه مادرجندهست که از خاورمیانه اومده.
گوش نمیدادم به حرفهای اونها، باید کارمو انجام بدم. یهو چشمم خورد به اولین شمارهای که شرلی داده بود جی ۲۵۷.
درست سمت چپ من، ردیف سوم از چپ ابتدای راهرو. روی صندوق غیر از لِیبل جی ۲۵۷ یه لِیبل دیگه هم بود. جان خط فاصله اِس.
با توافقنامهای که قبلاً امضا کرده بودن، با یه شاهکلید رفتم سراغش: John-S
درِ لاکر رو باز کردم. آپارتمانِ جان صبغتالله بود. سمت چپم یه آشپزخونه بود. سمت راست یه سالن نسبتاً بزرگ بود. گوشهی سمت چپ سالن بغل پنجرهی کشویی بالکن یه شومینه بود. روی شومینه یه قاب عکس بود. رفتم جلو یه عکس سی در بیستوپنج بود با یه قاب چوبی که لبههای اون یهکمی خراش و رنگپریدگی داشت. قدیمی بود و بیمحلی بهش شده بود. انگار جهت یه خاطرهی تلخ گذشته، روی دیوار به زور آویزون بود و با رنگ و روی پریده میگفت هی یارو بیا اینجا منو نگاه. منو ببین.
عکس یقهی منو گرفت، که نگاه کن دقیق شو، نگاه کن توی چشمهای ما، نگاه کن لعنتی.
از چپ عکس شروع کردم به اسکن کردن اونها.
یه مرد حدود سیوپنج ساله با موهای مشکی، سیبیل خوشفرم و پُر مو با کت و شلوار مشکی و کراوات خاکستری روشن و چشمای سیاه و ابروهای به هم پیوسته و دماغ عقابی.
کنارش یه پسربچه حدود چهارساله، با موهای مشکی صاف و یه قهقههی خنده رو گونههاش که زور کرده بودن چشماش بسته بشه.
حالا نوبت نفر بعده. دوباره یه پسر حدود هفت سال با موهای مشکیِ ژلزده و تهچهره از مرد سیوپنج ساله.
حُکماً این مرد پدر این بچه باید باشه.
وسط عکس یه دختر نوجوون سیزده ساله با یه بلوز ارغوانی رنگ که سرشونههاش کمی افتاده زیر شونههاش و روش پر از سنگدوزیه. دختر مُتبسمه، طوری که لب بالاش کوتاهه و دندونهای سفید ردیف بالاش کمی پیداست.
بریم نفر بعد. سمت راست دختر، یه پسر جوون پونزده ساله که پشت لبش کمی سیاه شده و گردِ سیبیلی روی لب بالاش پاشیده شده. عجب تهچهرهای داره از باباش.
اما چشمام قفل شد. زنی با سیمایی مینیاتوری. حدود بیستوپنج تا بیستوهشت سال. چشمها شبقگون، ابروهای نازک که قلممو باریکی اونها رو روی چشمونش دوونده بود. موهاش با فرهای بلند و باز روی شونههاش لم داده بود و سنگینی میکرد، و لبهاش قلوهای بود، و کمی سرخ بود. تبسمی نداره. اما لب بالای اون هم کوتاهه و خط دندونهای سفیدش پیداست. چهرهای بیروح و خنثی. سیاهی چشماش انگاری گِردی حدقهی یک چاهه از روغن سیاه چراغ. خیره شدم به اون. عیناً شمایل چای شهرزاد چاپ شده روی قوطیهای فلزی قدیمی بود.
چهره دختر نوجوون از ارث اون بود.
سمت چپ شهرزاد ما، برش خورده بود طوری که نصف بازوی اون در برش رفته بود و با لبهی عکس مماس شده بود. سنسورهای شبکیهی چشمم یه چیزی دید. روی شونهی سمت راست اون یه دستِ مردونه جا خوش کرده بود. و معلوم نیست که... کیه.
روبهروی این قاب عکس در دیوار مقابل یه تابلوخط دیده میشه، که کلمهی الله با طلایی به صورت برجسته روی یه زمینهی سبز یشمی مخملی نوشته شده. یه سِت مبل بزرگ کرمرنگ داخل سالن به سنگینی نشسته و وسط سالن یه فرش ماشینی کرم و قهوهای دیده میشه. در قسمت ناهار خوری خبری از میز و صندلی برای غذا خوردن نیست. سه عدد پشتی اونجاست که زیر اونها چند تا تشکچه روی زمین هست. جفتِ فرش داخل سالن هم اینجا، پهن زمین شده.
یه راهرو که منتهی میشه به چند تا اتاق.
درِ دستشویی باز شد. یه پسر با قد بلند و یه شلوارک و یه زیرپوش رکابی با موهای مشکی پر پشت بیرون میاد. یادم اومد این همون پسر جوون پونزده سالهست. ولی الان حدود بیستوپنج ساله به نظرم اومد. شاید هم بیشتر. رفت داخل یکی از اتاقها. روی بازوی راستش یه خالکوبی بود متوجه نشدم نقشش چی بود. گوشم رو تیز کردم از داخل اتاق صدای صحبت میاومد.
صدای نجوای دو پسر.
«ببین جبران من اصلاً نَمیخواهم به این موضوع فِکَر کنم. خسته شدم، پییِر میدانست ولی به ما نگفت. او دو سال است از این خانه بِدر شده. موری به او بیمحلی میکرد. سرکوفتش میزد. خفّت میداد او را. پییِر از دست موری روزی دو پاکت سِگرت میکشید. جبران یاد داری؟»
«این ننگ است بر ما. چطور میتوانیم سربلند بگیریم؟»
جبران گفت: «من نمیدانم چطور باید با جاهد گَپ زنیم. او از مدرسه به خانه میشود. میخواهد جانا را بغل کند.»
جاوید گفت: «من که اصلاً داخل نمیشوم که با او گَپ بزنم. او چهارده سالش است. جبران مصیبت بر سرمان آوار شده. حتی با هیچ بشر نمیتوان گپ زد. جانا برای ما فوتی است.»
از اتاق انتهای راهرو یه دختر جوون... آره، آره خودشه توی عکس دیدمش. با قدمهای تندی بیرون اومد و سریع به اتاقی رفت که صدای پسرها از اون شنیده میشد.
قدی بلند، موهای مشکی با صورتی سرخ و برافروخته از عصبانیت، و همون لبهای بالای کوتاه.
«جاوید خاموش شو. بلند بلند گپ نزن. او درد میکشد، جای سینههایش خیلی درد میکند. باید مرتب برایش مُسکن بزنم. این کار ننگ نیست، جانا خودش خواسته... جاوید، جبران، این را فهم کنید این اتفاق افتاده. این نقل یک تصمیم بزرگ است.»
جاوید گفت: «جمیله تو باید خاموش شوی. الان جاهد از مدرسه به خانه شود به او بگوییم مادرت دیگر مادرت نیست؟ سینههای بزرگش را بُریدند. موهایش کوتاه گشته. صدایش کلفتتر خواهد شد. تا چند وقت بگذرد جانا ریش درمیآورد. تا بود که ننگ داشتن دایی طالبانی بود. مردک به خودکشی اِمبسی آمریکا را منفجره کرد. الان ما در همان کشور چَکر میزنیم.»
«به جاهد بگویید از امروز به جای جانا به او بگوید آقای جان. بگو مادرت چند روز دیگر دوستدختر خود را به خانه ساکن میکند.»
دختر با صدای بلند گفت: «جاوید تو مایهی شرمساری ما هستی. تصمیم خودش بوده، او هم زندگی دارد. صلاحش را در این دیده. خودش را نجات داد، تو چه میدانی که او در بچگی و نوجوانی چه جفایی کشیده است.»
صدای شَرَق یه فقره چَک آبدار که معلوم بود روی صورت جمیله جا انداخته از توی اتاق آمد. فِلِنگ را بستم. سریع وسایل شخصی جان را داخل کیسه گذاشتم:
یک عینک ایمنی،
چند بسته قرص،
یک جلد قرآن جیبی،
دو تا وایال تستوسترون،
یک پاکت سیگار کمل بلو.
لاکر شمارهی جِی ۲۵۸
لِیبل Sam-B سَم بِک
با توافقنامهای که قبلاً امضا کرده بودن، با یه شاهکلید رفتم که درِ لاکر رو باز کنم.
از رَمپ پارکینگ رفتم بالا سمت چپم یه راه بود، تا برسم به پلههای خونه.
در باز بود. وارد شدم. دیوار سمت راست روی جاکفشی روی یه تختهی بزرگ سفید با زمینهی کمی آبی با رنگ قرمز نوشته شده: Home Sweet Home
خونهی بزرگیه. یهکم رفتم جلو، تو راهرو سمت چپ یه سالن بزرگ بود، با کلی مبل چرمی آمریکایی، از این مبلهای لندهور لنگر. چشمم افتاد به یه عکس سیاه و سفید قدیمی بزرگ قدی. یه مرد جوون سیبیلو، از اون سیبیلهای فرمداری که به خط ریش متصل شده با یونیفرم سوارهنظام آمریکا.
از سالن بزرگ از یه درگاهی وارد آشپزخونه شدم. طبق روال معماری آمریکایی، یه سالن نسبتاً بزرگ به آشپزخونه چسبیده بود.
یه مرد روی یه صندلی بزرگ ماساژ از همین مبلهای تکنفره ماساژی که داخل تمام مرکزخریدهای آمریکا هست، لمی داده بود و خیره به تیوی.
مثل اینکه صندلی رو تازه خریده. هنوز لِیبل قیمت به اون آویزون بود. مارکش دایوا هابرید. مردمک چشمم باز موند. پونزده هزار دلار قیمتشه. البته مبل که چه عرض کنم هنگامهای بود. بیشتر شبیه صندلی رولز رویس میمونه. آقای سَم بِک روش تخت خوابیده داره ماساژ میگیره. مثل اینکه سَم درد داره. روی پیشونیش پر از گرههای منقبض شدهی عضلهست. درد داره. درد از پاها میاد بالا، میپیچه توی لگنش و کمرش. چشمم گیر کرد به پای چپ اون. پای چپش پروتزه، از بالای زانو قطع شده، یک پروتز جدید براش گذاشتن. کاراش برام جالبه. پروتز رو در نیاورده گذاشته اون هم مثل پای راستش ماساژ بگیره. صندلی ماساژ رو درست گذاشته روبهروی یه تلویزیون ۸۵ اینچ اِل جی. سمت چپ صندلی ماساژ یه میز که پر از ظرفهای داروهای جور به جوره. ویتامین، مُسکنها، قرصهای دیابت و یه ویال انسولین و چند بسته سرنگ و قرصهای مختلف برای هر دردی و مرضی و پَدهای الکلی.
سمت راست صندلی ماساژ یه میز بزرگتر. پر از خوراکی های جور واجور، نصف و نیمه، شکلات، چیپس، اسنک، آبنبات ، پاستیل.
قرینهی میزِ دارو، میز هَله هوله.
نمیخواستم بهش خیره بشم. داشت حال دنیا رو میبرد. تو فکر اینه بعد از تایم ماساژ یه نوشیدنی خنک باز کنه بره بالا. کنار دست اون سمت میز تنقلات یه کلمن برقی بود که با سیم به برق وصل بود. حالا خم شد در کلمن رو باز کرد یه آبجو شیشهای بیرون آورد و درشو باز کرد و یهنفس نصف شیشه رو رفت بالا و یه دستی هم کشید به سیبیلهاش و دور لبش.
یکی زد رو شونههام. برگشتم یهو پرت شدم توی یه راهرو. دیوار سمت راست قرمز بود. دیوار سمت چپ آبی بود و کف راهرو سفید. دالون پر بود از عکس و پردههای ویدیو پروژکشن. خیلی راهرو گرم بود. دوباره یه عکس قدی بزرگ سَم، فکر کنم هژده سالشه، با یه سگ بلژین شپرد سیاه. یک پسر قدبلند با موهای کم پشت بلوند، چشمان خاکستری روشن، نمیتونی رنگ ابروهاشو تفکیک کنی از پوست بلوند و سفیدش، قاطی شده همه چی. کمی تهریش، بازوهای قوی، پاهای بلند و کشیده. یه عکس دیگه با یه لباس فرم نظامی رسمی.
کفش ورنی مشکی،
شلوار آبی اولترامارین، با یه نوار قرمز رنگ در دو طرف بیرون پاچههاش،
یه کت بلند مشکی با دگمههای طلایی بزرگ. روی دو طرف کت روی نوک سینههای کت سَم هم دو تا از همون دگمههای طلایی بود.
دور یقه و دور تمامی لبههای کت یه نوار قرمز رنگ دویده شده بود.
یقهی کت یه کم صاف روی گردن دراز سَم نشسته بود.
روی پایین هر آستین به طرف بیرون سه تا دگمهی طلایی برق میزد. پایین آستینها رو مثل اینکه دوخته بودن به مچ دست سَم.
یه کمر سفید پهن با یه سگک فلزی طلایی که یه آرم روش بود،
دستکشهای سفید رنگ،
یه کلاه بزرگ سفید با لبه و پیشونی مشکی،
روی بازوی سمت چپش هم یه درجه بود. سه تا هشت بزرگ زرد رنگ در زمینهی یه قرمز نارنجی تند.
سَم یه سرباز مارین کور ارتش آمریکا بود.
یهو توی راهرو صدای آژیر حمله اومد. عجب سر دردی ریخت تو سرم و تمام تنم و درد اسیرم کرد. افتادم دمر روی سقف یه اتوبوس. فقط یه چشمم خیرهست. بوی خون و خاک پر کرده دماغمو، روی مژههامو کلی خاک گرفته، نمیتونم تکون بخورم. به سفارت توی کابل حمله کردن. همه جا هم دود و جیغ و فریاده. دارم میبینم پشت نردههای شکستهی در ورودی سفارت سَم روی زمین افتاده. سَم توی یه دایرهی خون رعشه گرفته بود. به زور پا شدم خودمو تکوندم از خاک. تنم درد میکنه.
چند تا عکس روی دیواره. اون نمیخواد هیچ چیزی رو از یاد ببره. آره توی یه عکس روی برانکارده و دارن سوار هلیکوپترش میکنن. تمام کاور روش خونیه. اینقدر قدش بلنده که پای راستش از برانکارد زده بیرون. وای چقدر عکس. گیج شدم. با برانکارد سوار هواپیمای سی یکصدوسی هرکولس شده، کنارش کلی تابوتهای فلزی با تسمه به کف هواپیما دوخته شدهن.
دیگه میخوام برگردم. نمیخوام سمت قرمز باشم. برمیگردم سمت آبی.
باز هم عکس. عکس سَم با جورج دبلیو بوش در کاخ سفید روی ویلچیر. دیگه توی عکس نمیخنده. رییس جمهور وسط جمع جانبازان با یه خنده، از اون خندهها که از فحش بدتره.
توی یه عکس دیگه دارن به سَم مدال افتخار میدن.
روی دیوار یک متن انگلیسیه. نوشته: Medal of Honer
اعتقاد داریم که شما همچنان به عنوان یک الگوی برتر در جامعه شناخته خواهید شد و تجربیات شما در خدمت به کشورمان به عنوان یک سرباز مارین کور جانباز ارزشمند خواهد بود.
باراک حسین اوباما
اما یه عکس دوباره روی دیوار آبی از نوع عکس خانوادگی از چپ به راست:
برادر سَم با یه تیشرت آبی و شلوار جین و کفش سفید آدیداس،
زنبرادر سَم با یه پیرهن زرد رنگ و کمربند چرم مشکی و کفش پاشنه بلند،
یه پسر بلوند، حدود ۲۵ ساله، با یه شلوار کوتاه مشکی و رکابی مشکی و دمپایی،
یه دختر بلوند، کپی برابر با اصل خود سَم حدود بیست ساله،
خود سَم روی ویلچر و پای جدید پروتز شده روی دستهای اون.
روی شونهی سمت راست سَم یه دست سفید با انگشتهای کشیده و لاک نارنجی رنگ تند دیده میشه که یه رینگ نقرهای توی انگشت میانیشه.
اما درست روی شونهی سمت چپ سَم دقیقاً عکس یه بُرش خورده و کات شده و صاحب اون دستِ کشیده با لاک رو من نمیبینم.
دقیقاً بعد از قیچیخور عکس یه خانم مُسن دیده میشه که هیکل اونم کمی توی بُرش حذف شده. زن مسن هفتادوپنج ساله، آره مادر سَم.
بعد از خانم مسن یه مرد هشتادوپنج ساله که روی ویلچر دیده میشه، اونم پدر سَم.
همه میخندن اما سَم خیره به دوربین و کمی متعجب.
وسایل شخصی سَم زیاد بودن:
یه پلاک استیل ضد زنگ نیوی داگ تگز خونی که توی بستهی پلاستیکی بود،
چند بسته آدامس نعنایی،
و یه زانوی پروتز با ساق پا و مچ و کف پا و پنجه، یه پای کامل، ولی نمیدونم چرا پنجهش سه تا انگشت داشت. فلزی بود و سیاه. به ذهن میاد که جنسش تیتانیوم باشه چون خیلی سبکه.
پا توی کیسه جا نشد.
و یه وایال انسولین با یه بسته سرنگ و چند تا پَد الکلی.
لاکر شمارهی جِی ۲۵۹
لِیبل Mohammed-HJ
درِ لاکر باز نمیشد. این یکی قفلش رمزی بود. رمزشو فعال کرده بود، منم زنگ زدم به شرلی و ازش رمز دسترسی فوری رو گرفتم.
درِ لاکر باز شد و با کتف سمت راستم افتادم توی حموم خونه. کف حموم خیس بود. معلوم بود یکی تازه از حموم اومده بیرون. یه بوی عجیب صابون مستقیم راشو کشید رفت توی دماغم و با اولین اصابت به سلولهای مشاییم فهمیدم صابون عربیه.
درِ حموم باز بود. از جلوی در حموم یه زن جوون رد شد که فکر کنم چند تا لباس و حوله رو دستش بود. وارد راهرو کوچیکی شدم. از بیرون صدای بازی بچهها میومد. عجیب بود برام. احتمالاً یکی از این محلههای خودمختار عربیه دیگه بچهها همه ولن تو خیابون.
چشمم افتاد به یه پیرزنی که روی زمین روی یه تشکچهی سفید نشسته و قسمتی از این پارچهی چلوار سفید تشکچه زردابهی زرد به خودش گرفته بود. انگاری پیرزن نتونسته خودش رو نگه داره.
زن داشت با یکی تو اتاق حرف میزد.
بهش گفت: «میری برای دادگاه اصلاً عصبانی نشو. قبل از دادگاه قرصهاتو بخور. کی میاد دنبالت فرودگاه؟»
صدای یه مرد بود، گفت: «سَعد میاد دنبالم.»
زن گفت: «خیالم راحت شد. تلفن سعد رو به من هم بده لطفاً. احمد چی، اونم از فلوریدا میاد پادوکا؟»
مرد با لحن گرفته و سؤالبرانگیزی پرسید: «تلفن پسرعموی منو برای چی میخوای داشته باشی؟ آره احمد هم میاد. منو میتونید با قرص آروم کنید، احمد رو میخواین چیکار کنین؟»
زن گفت: «برای اینکه خیالم راحت باشه که هواتو داشته باشه. تو هنوز مشکلات روحیت از اون قضیه حل نشده. میخوام این دم آخری گند نزنی توی این دادگاه بتونی غرامت خوبی ازشون بگیری. محمد جان من میخوام مواظبت باشم.»
محمد گفت: «خدا نتونست مواظب مادر و پدر و دو تا خواهر من باشه. تو میخوای مواظب من باشی؟! من باید اون پنج تا سرباز آمریکایی رو هر جور شده تو زندان پوسیده ببینم. زکیه تو از هیچی خبر نداری.»
زکیه گفت: «چرا خبر ندارم. خونهی ما نزدیک خونهی شما بود.»
محمد گفت: «هنوز سربازهای آمریکایی توی بصره پیاده نشده بودن که شما ماشین داشتین و رفتین بغداد ما موندیم تو یوسفیه. تو از هیچی خبر نداری، عبیر فقط چهارده سالش بود. میفهمی پنج تا نرهخر آمریکایی بهش تجاوز کردن. قبل از تجاوز مادرم و پدرم و خواهرمو کُشتن.»
زکیه گفت: «ببین قاضی و قوانین، همه آمریکایی هستن حتی وکیل خودتم آمریکاییه چطور میخوای بندازیشون برای ابد تو زندان اونها قهرمانهای این کشورن.»
محمد گفت: «خفه شو زکیه، خفه شو. استیون که بقیه رو تحریک کرده قهرمانه؟ فقط خدا کنه گروهبان پریب رو قبل از دادگاه سربهنیست نکنن. اون شاهد اقرار استیون توی مستی بوده. یه سؤال، از دماغ خانوادهت توی اون جنگ خون اومد زکیه؟... بابات که توی اون اوضاع افتضاح بریز و بپاش داشت. بابای من نگهبان یه باغ خرما بود همین.»
دعوای این دو تا، توی اتاق سر غرامت گرفتن یا محکوم کردن پنج سرباز آمریکایی بالا گرفته بود، که سرمو چرخوندم دوباره یه نگاهی به پیرزن بندازم که یه عکس رو دیوار بدجوری نظرم رو جلب کرد. یه عکس رنگ و رو باخته در اثر مرور زمان با قاببندی عمودی. خوب دقت کردم دیدم عکس هم نیست یه پرینت روی کاغذ آ-چهاره.
رنگ جوهر قرمز و آبی کلاً بخار شده بود و به باد فنا رفته بود. عکس کلاً با تِم زرد رو دیوار مثل یه تابلو اعلان خطرِ برقگرفتگی فشار قوی، یا خطر نشت گاز، مثل یه میخ تو چشمت فرو میرفت.
یه دختر بچه با یه پیرهن نارنجیِ رنگ و رو رفته، که سمت گردنش معلوم بود یه تیکه پارچهی سفید دوختهن و بهش کِش انداختهن تا گردنش کاملاً پوشیده باشه. چشمهای سیاه ریز، دماغ کوچیک، موهای ژولیده از پشت بسته شده، معلوم بود موهاش بلنده. با پاهای برهنهی خاکی که معلومه پینه زیاد داره و تکیه زده به یه دیوار کاهگلی که سمت چپش یه درگاهی بود که فکر کنم شاید درگاهی یه طویله یا آغل بود. زیر عکس با یه خودکار خوشخط نوشته بود: عبیر قاسم حمزه الجنابی ولادة ۱۹ اوت ۱۹۹۹ – وفات ۱۲ مارس ۲۰۰۶.
یه دیوار اون طرفتر یه عکس خانوادگی بود با یه قاب فلزی طلایی.
از راست به چپ:
یه پدر کشاورز جوون با کوفیهی فلسطینی و عقال مشکی به سر - قسیم حمزه. یه مادر جوون با چادر عبایی عراقی که به چشمم اومد روی شانههاش کمی زردوزی داشت - فخریه طاها الجنابی. یه دختر خندهرو حدود شش ساله با چشمهای سیاه ریز و یه برادر حدود سه ساله با موهای فرفری و سبزهرو، و یه زن و مرد تقریباً میانسال. خوب دقت کردم دیدم زن میانسال همین زن سالمندهست که نشسته روی تشکچهی سفید.
زن بیچاره مات فقط به یه نقطه نگاه میکنه. خونه کلاً طبیعت بیجان سه انسانهست. یکهو زن بیچاره شروع کرد به فریاد و با نوک انگشتهای دو تا دستش شروع کرد به کندن پوست صورت خودش. پیرزن زیرِشو خیس کرد. زکیه و محمد تا متوجه شدن سریع اومدن بیرون و محمد دستهاش رو گرفت و سر مادربزرگش رو سفت چسبوند به سینهش.
درِ لاکر جی ۲۵۹ رو بستم.
وسایل شخصی محمد اینها بودن:
پنج تا عکس که اسم هر کدومشون پشت اونها به انگلیسی نوشته شده بود: استیون دیل گرین، جمیز پی بارکر، پل ئی کورتز، برایان ال هاوارد، جسی وی اسپیلمن.
یه قوطی قرص زنکس
یه قوطی قرص لاموتریژین ۲۵ میلی گرم
یه بسته سیگار Pall Mall قرمز
یه عینک ایمنی با شیشه زرد رنگ
یه تیکه از مجلهی تایم که با تیتر بزرگ نوشته بود: A Soldier's Shame - شرم یک سرباز
همهی اینها رو توی کیسههای جداگونهی زیپکیپ بزرگ سفید گذاشتم و بستم و شمارهی لاکرها و اسمشون رو هم با ماژیک نوشتم. به غیر از پای سه سُمدار سَم بِک.
نشستم تو ماشین. هوا سرد بود. بستهها رو گذاشتم روی صندلی عقب. استارت زدم.
راه افتادم به سمت دفتر شرکت. از پارکینگ اومدم بیرون دیدم چراغ مطالعهی عقب سمت راست روشن شد.
گفت: «اینها چی هستن؟»
گفتم: «باز سر و کلهت پیدا شد.»
گفت: «اومدم بهت یه سری بزنم.»
گفتم: «ولم کن حال ندارم. اعصابم به هم ریخته.»
گفت: «چرا؟ تو که اخراج نشدی.»
گفتم: «آره، من اخراج نشدم. ولی تیر خلاص آخر کار سهم من بود.»
گفت: «آدامس نعنایی هم توی بستهها هست.»
گفتم: «دست نزنی به بستهها.»
دیدم صدای خشخش کیسهها داره میاد انگاری دنبال چیزی داشت میگشت.»
گفتم: «مگه فضولی. کیسهها رو باز نکن.»
گفت: «سیگار کمل بلو خوبه یا پال مال قرمز؟»
گفتم: «سیگار سیگاره، بس کن در کیسهها رو ببند.»
گفت: «رانندگیتو بکن جوون، دارم این تیکه مجلهی تایم رو میخونم.»
دسامبر ۲۰۲۳