نامهی سنگ
مهسا فرهادیکیا
صفحات قدیمی کتاب مدام جلوی چشمهایش ورق میخورند. بویی شبیه کاغذ کهنه و انباری تاریک شامهاش را پر میکند. ساعتها ورق میخورند اما همهی خطوط همچنان محو و ناخوانا هستند. انگار یک نفر از اول جای نوشتن آنجا طرحها و خطهای گنگ و تو در تو کشیده باشد. در بین آن تودهی مبهم فقط چند خط قابل تشخیص است:
جامی نقل میکند روزی عطار در دکان عطاری مشغول و مشعوف معامله بود. درویشی به آنجا رسید و چند بار شی لله گفت. وی به درویش نپرداخت. درویش گفت: «ای خواجه! تو چگونه خواهی مرد؟» عطار گفت: «چنان که تو خواهی مرد.» درویش گفت: «تو همچون من میتوانی مرد؟» عطار گفت: «بلی.» درویش کاسهای چوبین داشت زیر سر نهاد و گفت: «الله!» و جان بداد. عطار را حال متغیر شد و دکان بر هم زد و به این طریق درآمد.
سرم را از روی میز برمیدارم. انگار خوابم برده بود. تصویر گنگی از شروع داستان جلوی چشمم میآید: «شب است و تاریک. وسط یک اتوبان بزرگ توی ماشینم نشستهام. ماشین ایستاده و دیگر جلوتر از این نمیرود. نور چراغ ماشینهای دور و کوچک با سرعت توی آینهی کناری بزرگ و بزرگتر میشوند و از کنارم رد میشوند. انقدر سنگینم که دیگر حتی این ماشین هم از پسم برنمیآید.» دامن دراز و تاریکم را از روی زمین و از لابهلای پایههای صندلی جمع میکنم. توی ذهنم ابرویی باز میکنم و کنار «سنگینم» اضافه میشود «و سیاه». احتمالاً هیچ کدام از اینها را ننویسم. بهتر است بدون مقدمهچینی یکراست بروم سراغ اصل مطلب. یادم نمیآید چند شب است درست نخوابیدهام. برای خودم یک قهوهی داغ و تازه درست میکنم. خودکار سیاهم را برمیدارم و مینویسم: «عزیزم». جمله خود به خود اینطور کامل میشود: «عزیزم اینبار میخواهم بکشمت.»
ساعتم را نگاه میکنم. ده دقیقه به دوازده است. میدانم وقت ندارم و همین الانش هم دیر است. میدانم باید قبل از اینکه ضربهی آخر را بزنی و غافلگیرم کنی پیشدستی کنم. میدانم که باید عجله کنم. اما نمیدانم از کجا باید شروع کنم یا چطور تمامش کنم؟ پایانش باز باشد یا بسته؟ مگر همه چیز نسبی نیست؟ یعنی نمیشود تو را هم نسبی کشت؟ که یعنی هم کشت و هم نکشت؟ مثل کارهایی که خودت با آدم میکنی؟ مطمئن نیستم اما میدانم منطق داستان جنایی باید با داستان عاشقانه فرق داشته باشد.
صندلیام را با وزن بدن چند سانت هل میدم جلو، سمت میز. دستم را دراز میکنم و درِ اتاق را باز میکنم. نزدیکت میشوم. پشت میزت نشستهای و غرق خواندن. نور چراغ مطالعه سهکنج دیوار را روشن کرده و سایهی موهایت روی دیوار بزرگتر از معمول است. قوطی شفاف قرص همانجا کنار پایهی چراغ مطالعه ایستاده. سایهی سیاه و درازش را میبینم که تا نزدیک سقف بالا آمده. من از سایهاش هم وحشت میکنم. تو اما طوری نشستهای انگار زیر سایهی آرام یک سرو بلند. نگاهت میکنم. شبیه قدیسهایی. یادم میآید جایی خواندهام قدیسها همیشه بودهاند. از اولِ هستی، و تا همیشه هم خواهند بود. فقط به شکلهای تازه درمیآیند. مثل مظروفی در ظرفهای مختلف. یادم است باور نکرده بودم. دوباره نگاهت میکنم. نقشبرجستهی سنگی قدیس قرون وسطایی با آن هیکل باریک و صورت ریاضتکش و پرهیزکارش از کنارم بلند میشود و رو به بالا به سمت آسمان نگاه میکند. دستهایم برجستگیهای سرد و مرمری عضلات خدای یونانی را اول لمس میکنند، بعد به چنگ میگیرند. لای رد قلمهای مخملی نقاشی رنسانسی از بزم باکوس بوی شرابی خیلی خیلی کهنه را میشنوم. سالنهای تو در توی موزههایی که دیدهام و ندیدهام با شتاب از سرم رد میشوند و نقشها و حجمها هر آن جلوی چشمهایم آن دیگری میشوند. یک آن حس میکنم چقدر آشنایی. چطور ندیده بودمت؟ دلم میخواهد پشت گردن یا لاقل روی سرت، لای موهایت را ببوسم اما یادم میافتد الان وقتش نیست و غمگینِ غمگین میشوم. به پشت گردنت نگاه میکنم و به هالهی موهایت که دیوار را با خط خطیهای ریز هاشور زده. خنجرهای بورخس، سنگ قابیل، گلدانهای هلنی یونانی با نقش مردهای خوشگذرانی که برهنهشان با تو مو نمیزند، همه با هم از دستم میافتند. نمیتوانم خودم را گول بزنم. من فقط بلدم داستان عاشقانه بنویسم. جنایتی هم اگر هست فقط میتواند عاشقانه باشد. نمیخواهم درد بکشی. نمیتوانم. مرگت باید بیشکل باشد، بیشکل و بدون خشونت. برعکس داستان من که باید برایش شکلی جور کنم. یادم باشد سرت را که بالا آوردی و لبهی عینکت را که پایین دادی ازت بپرسم کشتن بیشکل چه شکلی است؟ یک حسی به من میگوید تو جوابش را میدانی. فعلاً اما میگذارم همانجا بمانی و درِ اتاق را میبندم.
در ذهنم همهی امکانها را بالا و پایین میکنم. آن روش بدون خشونتی که دنبالش هستم بیشتر شبیه عشقبازی است تا کشتن. فکر میکنم کاش به جای همهکار میشد عشقبازی کرد. دنبال بهانهام انگار. به خودم لعنت میفرستم. چطور چیزی را بنویسم وقتی حتی نمیتوانم تصورش کنم؟ این چه قتلی است که انقدر کج دار و مریز باشد؟ به داستان فکر میکنم. به تکهی کوچکی که یک کل بزرگتر را روایت کند بدون این که تمام ماجرا را گفته باشد. به بقایای فاجعه، بعد از فاجعه. انگار روی یک زمین سوخته راه بروی که نمیدانی چه کسی چطور آتشش زده اما مسئله این باشد که حالا هر چه بوده داری روی یک زمین سوخته راه میروی. همین است: بقایای فاجعه. تصمیم میگیرم داستان را از بعد از مرگت شروع کنم. تو را کشتهام و حالا داستان تازه شروع میشود. نوع مرگ مهم نیست. فقط لازم است اتفاق افتاده باشد و اینکه من نوشته باشمش. نوشته باشمش و به دست من، در حافظهی داستان من ثبت شده باشد. همین کافی است. یک بُرش عرضی کوتاه و کوچک. باقیش دیگر بهانه است.
دوباره دستم را دراز میکنم و درِ اتاق را باز میکنم. خنجرها، سنگ و تکهگلدانهای شکسته هنوز همانجا روی زمین افتادهاند. خوب نگاهت میکنم. همانطور باشکوه آنجا نشستهای و غرق خواندن. یادم میآید جایی خوانده بودم که سلیمان هم قدیس بود و هم شاهزاده. یادم میآید آن موقع باور نکرده بودم. به دور و بر نگاه میکنم. نهر آبی از وسط اتاق رد میشود و میرسد تا زیر میز و کنار پاهایت و از آنجا هم میرود تا دیوار. دستم را بلند میکنم و میبرم سمت هوا. دستم گردن باریک و ظریف جامی نقرهای را لمس میکند. خم میشوم و جام را از آب نهر پر میکنم. تا پشت سرت میآیم. دست روی شانهات میگذارم. برمیگردی و نگاهم میکنی. میگویی: «نفهمیدم کی اومدی؟» از یک جای خیلی دور نگاهم میکنی. نگاهت دور است اما صدایت از جایی خیلی نزدیکتر، انگار از کنار گوشم میآید. میگویم: «کتاب میخوندم، نفهمیدم زمان چطور گذشت.» بوی خاک و هوا را با هم میدهی و میگویی: «کدوم کتاب؟» نمیگویم: «برای تو که هیچ چیز تازه نیست. تو که همه چیز رو میدونی. مثلاً همین الان، یا حتی همین چند دقیقهی بعد.» نمیگویم: «برای تو که گذشته و آینده هر دو تکراریه.» فقط جام را جلویت میگذارم. جام نقرهای را جلوی نور چراغ مطالعه میگیری و نگاهش میکنی. لبخندی میزنی که انگار از سر ناچاری است. میگویی: «چه رنگی هم داره.» بعد میبریش سمت بینیات: «بوی لاهیجان میده.» و شروع به نوشیدن میکنی. دستم را میگذارم روی آن دستت که روی میز است و لبهایم را میچسبانم وسط پیشانیت. یک لحظه حس میکنم جایی وسط کرهی زمینم. چشمهایم را میبندم. اول دستم سرد میشود. سرد و سیاه. اول دستم و بعد لبهایم. چشم که باز میکنم، یک آن تنم یخ میزند. این همه شباهت؟ انگار یک مجسمهی کلاسیک جلویم نشسته. سنگِ سنگ شدهای از نوک پا تا فرق سر. دست میکشم روی سرت و موجهای سرد و سنگی موهایت زیر دستم میلغزند. سر تا پایت حالا همانطور سرد و سنگی است. خم میشوم و رگهای برجستهی دستهایت را میبوسم. خوب نگاهت میکنم: آپولو، زِئوس، دیونیسوس؟ نمیدانم. کاش از خودت پرسیده بودم شبیه کدامشانی؟ به مراسم پرستش خدایی فکر میکنم که شبیه همهشان است و هیچ کدام. به بدنهایی که در برابرش پیچ و تاب میخورند و این پیچ و تاب برآمده از او و مخصوص اوست، به نوشیدنیهایی که خصلتهای او را منعکس میکنند و غذاهایی که برای اوست اما مزهی او را هم میدهند. همیشه میگفتی: «مهمونیهای تو حرف ندارند دختر.» زیر گوشَت زمزمه میکنم: «فقط صبر داشته باش.» نگاهم میکنی. از یک جای دور. هستی و نیستی، مردهای و نمردهای. بیشتر اما هستی، بیشتر نمردهای. یعنی با این مثلاً کُشتنت خودم را گول زدهام؟ فقط کافیست اراده کنم تا دوباره... به خودم قول میدهم: این که هرگز وسوسه نشوم.
از اتاق آرام بیرون میآیم و در را آهسته پشت سرم میبندم. قلبم مثل یک تکه سنگ، سنگین میزند. از اینجا به بعدش هرچه باشد سادهتر است. خوبیش این است که قرار نیست برای مخاطب توضیح بدهم که چه شد و چرا. کسی بابت منطق یا بیمنطقیِ مرگت مرا بازخواست نخواهد کرد. همه را پشت آن در توی اتاق میگذارم بماند و میروم سراغ نوشتن. پاهایم میکشاندم سمت خانهات. به داستانِ زنی فکر میکنم که بعد از مرگ مردی که دوست دارد به خانهی او میرود و آنجا دنبال چیزی میگردد که هنوز نمیدانم چیست. به زودی اما میفهمم.
وارد خانهات میشوم. فنجان قهوه روی میز جلویم است. انگار آن را برایم آنجا گذاشتهای و رفتهای. روی مبل مینشینم. آن بیرون توی حیاط پشتی، آنطرف پنجرهی سرتاسری جماعتِ سیاهپوش موج میزنند. دارم بال بالزدنهایشان را مثل پرواز مگسهای بیهدف از گوشهی چشمهایم میبینم. هنوز نمیدانم چه کسانی باید آنجا باشند. مینویسم: « تودهی سیاه بالا و پایین میرود توی حیاط. آنها توی حیاط و من اینجا. آنها بیرون و من این تو. باید تا نیامدهاند پیدایش کنم و زودتر از اینجا بروم.» به خانهات نگاه میکنم که شبیه معبدهاست. یک تکه از زمین و دیوار را طیف نورهای رنگی پوشانده. سرم را برمیگردانم و رد نورها را دنبال میکنم. پنجرهای با شیشههای رنگی بین زمین و سقف معلق است و ذرات نور از آن تا روی زمین و لبهی دیوارها میدوند. فکر میکنم من هم میتوانستم یکی از این ذرههای دیوانهی پر جنب و جوش باشم که هر روز میدوند تا خودشان را برسانند به این دیوار، یا یکی از این تکهنورهای رنگی که آرام روی زمین افتاده، اصلاً میشد خود این دیوار باشم، یا سایهی همین برگی که افتاده روی زمین اما گلدانش هنوز اینجا نیست. میتوانستم همهی اینها باشم. انگار دیوانه شدهام اما دلم از این فکر از این که هیچکدام اینها نیستم، عجیب میگیرد. اینها را اما نمینویسم. باید چیزی را که دنبالش هستم اما نمیدانم چیست پیدا کنم. اصلاً اینجور وقتها باید دنبال چه چیزی گشت؟ دیگر مگر فرقی هم میکند که ساعت را چه کسی بردارد و خودنویس را چه کسی؟ مینویسم: «ساعت». مینویسم: «عینک». کلیشه است. خط نمیزنم اما کلیشه است. چشمم به گوشهی اتاق میافتد. مینویسم: «ستون کتابهایت که تا آسمان رسیده» و «زیر سیگاری چهارگوش همیشه تمیز تمیزت و آن بشقاب گلسرخی کوچک لبپر که موقع نوشیدنمان جای هستهزیتونها و پوستپستهها بود.» فقط مینویسمشان. مزخرف محض. اینها هم نیست. چیزی از روی میز نگاهم میکند. برگهای سبز زیتون جلوی چشمهایم بزرگ و بزرگتر میشود. دست میکشم به بدنهاش. برجستگی شاخههای زبر زیتون زیر پوست سبابهام تلخِ تلخم میکند. رنگ کرم مایل به بژش میرسد تا پسزمینهی یک نقاشی دیواری رومی و از آنجا میرود تا بدنهی زبر سفالینهای در شوش یا سیلک. سر از خرابههای تیسفون در میآورم. دستهایم خاکهای داغ و مُرده را زیر و رو میکنند. گریهام میگیرد. باید جایی متوقفش کنم. من اینها را نمیخواهم. اینها را نمینویسم. نمیدانم برای چه آمدهام اما برای اینها نیست. از جایم بلند میشوم. سنگینی نگاه دیگر نیست. روی میز را نگاه میکنم. فنجان کرم رنگ محبوبم و برگهای زیتونش دیگر آنجا نیستند. بلند میشوم و درِ آشپزخانه را میبندم. پردههای هال را هم میکشم. همه را میگذارم کنار. کاناپهی چرمی را خط میزنم و میکنم پارچهای. طاقت نمیآورم و میخزم. خودم را میکشانم تا سرِ دستهی مبل که هنوز بوی کمرنگی از فاصلهی بین زیر بغل تا سر آستینت را میدهد. بو میکشم و زوزه. مثل گرگی که نمیداند قبیلهاش کجاست زوزه میکشم. اینها را که قرار نیست بنویسم پس بگذار حداقل خودم را خالی کنم. سرم را که بلند میکنم خانه شبیه خانههای متروکه شده. نصف آن چیزهایی که تا همین چند لحظه پیش اینجا بود حالا دیگر نیست. با این حافظهام باید هر چیزی را به ذهنم میرسد فوری یاداشت کنم. خانهات شبیه به جایی شده که کسی تازه به آن آمده یا شاید شبیه به جایی که کسی نصفه و نیمه گذاشته و رفته. معلق و بلاتکلیف است. نصفه نیمبند اشیایی در ذهنم میآیند و میروند. این اشیا هم مثل خودت مدام هست و نیست میشوند.
ته راهرو درِ اتاقی جلویم باز میشود. یک تختخواب است و یک پیراهن مردانه که تنها روی تخت افتاده. مینویسم: «همان پیراهنت که بعد از هماغوشی به جای لباسهای زنانهی خودم میپوشیدم و تو با نگاهت به من میفهماندی که انگار پیراهن مردانه تن ونوسِ بوتیچلی یا یک نقاشی مثل آن کرده باشند. همان پیراهنی که تا آخر شب بارها از تنم در میآمد.» از پشت شیشهی پنجره یک نفر را میبینم که خم شده و دارد سرک میکشد تو. فکر کنم یک زن است اما چهرهاش را نمیبینم. میگذارم بیصورت بماند. میگذارم سرَکش را بکشد. پشت میکنم به پنجره و لخت میشوم. یک آینهی قدی میگذارم روی دیوار و خودم را تماشا میکنم. بیشتر یاد مدهآ میافتم تا ونوس. درش میآورم و رهایش میکنم روی تخت.
به سمت راهروی تاریک ته هال راه میافتم. ته راهرو یک در است. پشت در میایستم. میترسم بازش کنم. لعنت به این تخیل من که حتی نمیتواند چیزی از تو را برای خودش تصور کند. در را باز میکنم. دور و برم را به سختی میبینم اما تا جایی که میتوانم ببینم اتاق انگار خالی است. دور و برم را تار میبینم اما انگار یک میز تحریر آنجاست. دست میکشم روی میز تحریر. سردی شیئی فلزی توی مشتم میآید. لابد همان خودکاری که با آن جواب نامهام را ننوشتی. خودکار را برمیدارم. صدایی زیر گوشم زمزمه میکند: «عزیزم». با عجله روی میز دنبال کاغذ میگردم. کاغذ زیر دستم است. با خوشخطترین دستخطی که میتوانم مینویسم: «عزیزم». یعنی ممکن بود نامهات را اینطور شروع کنی؟ بگذار دست کم اینطور فکر کنم. کاغذ را برمیدارم، چند لحظه زیر بینیام نگهش میدارم و بعد تا میکنم و میگذارم توی جیبم. فکر کنم کارم اینجا تمام شده. داستان زنی که بعد از مرگِ مردی که دوستش دارد به خانهی او میرود و در نهایت چیزی برای بُردن پیدا نمیکند، مگر تکهکاغذی که تصور میکند مرد قرار بوده روی آن نامهای برایش بنویسد. دوباره میروم سمت هال. اینبار خالی خالی است. پنجره را باز میکنم و دستم را از پنجره بیرون میکنم. ذرههای خاکستر از لای انگشتهایم توی هوا پخش میشوند و میریزند روی زمین جلوی در خانهی همسایه. خسته و سنگینم و دلم میخواهد بخوابم. چشمهایم را میبندم. کنار گوشَت زمرمه میکنم: «نمیذارم بمیری. قبلش خودم کشتمت.» سرت را برمیگردانی و با تعجب نگاهم میکنی: «وقتش که باشه میرم، عین آب خوردن.» «لابد با اینا؟» به قوطی قرصها اشاره میکنم. پوزخند میزنی. حتی به قوطی نگاه هم نمیکنی. در عوض در چشمهایم خیره میشوی: «اونا رو هم لازم ندارم. وقتش که بشه فقط میرم. خیلی راحت. سرمو میذارم و تمام.» اشک و موهایم را پخش صورتت میکنم: «تا حالا شنیدهی یکی دو بار بمیره؟ کافیه یه بار تو داستان من... اونوقت دیگه هیچ وقت...» میخندی و صدایت از جایی دور میآید: «انقدر نخواه همه چیزو کنترل کنی. همه چی دستِ تو نیست. رهاش کن. انقدر نترس.»
درِ اتاقت را باز میکنم...
آنجا پشت میز نشستهای. شیشهی دستنخوردهی قرصها همانجا روی میز است. میگویم: «تو که هنوز بیداری.» میگویی: «منتظر بودم بیای بعد بخوابم.» میگویم: «من که همینجا بودم توی هال داشتم مینوشتم.» به جایی پشت سرم نگاه میکنی و میگویی: «کاراتو کردی؟ خیالت راحت شد؟» میگویم: «راحت که نه اما یه چیزی نوشتم. فردا برات میخونم. تو چی؟ به کارات رسیدی؟» وسایل روی میز را جابهجا میکنی. یکی از کتابها را برمیداری و نگاهش میکنی. میگویی: «من امشب باید تمومش کنم.» تعجب میکنم: «امشب؟ کل مقاله رو؟ چطوری؟» میگویی: «این طوری» و سرت را میگذاری روی کتاب و چشمهایت را میبندی.
جولای ۲۰۲۴
لس انجلس