فندق تلخ
کامیار رهنما راد
۴:۲۳ بامداد. درد. شب درد. صبح درد. مغزش پتک میزنه تو چشش. انگار شب قبلش تا خرخره عرق زده آب نخورده. ولی اونکه روز قبل نه عرق زد، نه سیگار، نه سیگاری. فقط غذای گیاهی و چای سبز. شاید برا همینه. شاید سیگاریلازم شده. شایدم قرص توی کشو. قرصی که شیرینی شکر و خنکی نعنا رو میزنه تو رگهای داغش. صد کیلو بار رو از پشتش برمیداره. ولی فرداش چی؟ فرداش اگه نزنه صد کیلو بار میشه هزار کیلو. تا کِی؟ تا کِی این الاکلنگ؟ تو راهروی تاریکی داشت راه میرفت که یکی با نیمکت زد تو سرش. داد زد از خواب پرید. نگاه کرد دید کتی کنارش خوابه. انگار نه انگار داد زده. چرا نمیتونه مثل کتی راحت بخوابه؟ فکر کرد قبل اینکه حسن رو بستری کنن موقع راه رفتن با حسن درباره زدن یا نزدن گپ میزد ولی حالا که حسن رو بستری کردن دیگه نمیتونه باش درباره زدن یا نزدن گپ بزنه. به حسن قول داده بود نسخبازی درنیاره، لباس خوشگلش رو بپوشه و مثل آدمهای خوشحال کتابش رو دستش بگیره بره پارک قدم بزنه شیک بشینه رو نیمکت به صدای باد لای برگ درختها و چهچه بلبلها گوش کنه و بعدش از قهوه و کیک لذت ببره. چرا نمیتونه مثل آدم با اینها سر کنه؟
۹:۳۷ صبح. قرص تو کشو صدا کرد. یه بمب ساعتی. تیک تاک تیک تاک. افتاد یاد ده سال پیش که سیفون رو روش کشید و فکر کرد تموم شد. ده سال بعد کشو رو پیشونیش ناقوس میزنه. زندگی دو روزه. همش درده. کفن هم که کلیه و کبد و ریه سالم لازم نداره. زندگی الانه. پسفردا ممکنه مثل حسن بیفته گوشه بیمارستان روانی. فکر کرد قبلاً که با حسن پیادهروی میرفتن درباره اینکه زندگی دو روزه یا یه روز بحث میکردن ولی حالا که حسن رو بستری کردن دیگه نمیتونه باش درباره اینکه زندگی یه روزه یا دو روز گپ بزنه. خب، با خودش گپ میزنه. فکر کرد بره ملاقات حسن. یادش افتاد دفعۀ آخری که رفت ملاقات حسن تا سه روز خوابش نبرد. مطمئن شد که حسن دیگه برگشتنی نیست. خب چه اهمیتی داره بره ببینتش؟ وجدانش درد گرفت از اینکه به یار غارش سر نمیزد. سریع با خودش استدلال کرد حسن دیگه حسن نیست. استدلال کرد آدمای مشنگ رو باید فاکتور گرفت چون زندگی دو روز نیست، بلکه یه روزه. باز اگه دو روز بود قضیه فرق میکرد. این رو خود حسن بهش میگفت اون زمانی که باش میرفت پیادهروی ولی الان که حسن رو بستری کردن یا باید تنها بره پیادهروی یا اینکه فکر دیگهای کنه…
۱۲:۰۷ ظهر. قرص تو کشو ناخن کشید رو پوست درخت. یاد یه سری پژوهشهای حسن افتاد که به خاطرش جایزه دانشمند تأثیرگذار زیر چهل سال رو گرفت قبل اینکه برگرده جایی که پسرعمه یه قاتل آدمخوار شد رئیسگروه هوش مصنوعی. پژوهشهای حسن نشون میدادن که خیلی از تصمیمها قبل اینکه به خودآگاه برسن از مدتی قبل تو ناخودآگاه تکلیفشون روشنه. این رو حسن میگفت قبل اینکه بستری بشه ولی حالا که بستری شده دیگه نمیتونه در این باره گپ بزنه. قلبش فشرده شد از حلقومش زد بالا استفراغ کرد.
۱:۲۷ بعدازظهر. قرص تو کشو زد زیر گوشش. این بارون صابمصب هم بند نمیاد. درد. شب درد. صبح درد. ضربان قلب گوشش رو کر کردن. سردشه. داره میلرزه. حالت تهوع داره. چرا همش سردشه؟ رفت دوش آب داغ گرفت بیرون اومد دوباره سردش شد رفت دوباره دوش آب داغ گرفت بیرون اومد سردش شد دوباره رفت دوش آب داغ گرفت.
۲:۴۳ بعدازظهر. قرص تو کشو صورتش رو لگدمال کرد. گوشش رو گرفت. سعی کرد به کتی فکر کنه. به لبهاش. به گردنش. به پاهاش. به چشماش. سعی کرد به غروب خورشید لب ساحل فکر کنه. به انعکاس نور روی موجها. معدهاش درد گرفت. انگار یکی از درون چاقویی رو چرخوند. چرا؟ همش درد. یادش اومد از حسن درباره پژوهشهای علوم اعصابش پرسید. پرسید آیا تلاشش برا نزدن مذبوحانه است؟ حسن گفت درسته که خودآگاه تو سر زدن یا نزدن با خودت کلنجار میره ولی به احتمال زیاد ناخودآگاهت از قبل تصمیمش رو گرفته: پنیرت رو بزن حالش رو ببر و خدا رو شکر کن سرنگی یا قرصی نشدی. خب پنیر هم نداشت. چی کار میتونست بکنه؟ یاد شاعر افتاد که میگفت عمل فروش که عمرش دراز باد، باشد که گوشهچشمی به ما کند؟
۳:۱۵ عصر. قرص تو کشو افتاد رو پرده گوشش مثل چکۀ شیر آشپزخونه. هر قطره ترکی در جمجمه. کتی کجایی که لبم رو بذارم رو لبت؟ کجایی که دستم رو بذارم بین پاهای گرمت؟ چرا همهچی انقد سرده؟ چرا همهجام انقد میخاره؟ چرا دماسنجها انقد دروغگو شدن؟ چرا همه انقد پرتوپلا میگن؟ همشون رو باس زیر دندون خرد کرد و تف مثل فندق تلخ... اینا چیزایی بود که حسن دربارهاش حرف میزد وقتی میرفتن پیادهروی و انقد گفت و گفت و گفت تا اینکه تشتکش پرید.
۳:۲۸ عصر. نفسش بالا نمیاومد. قرص رو انداخت بالا. آخریش بود. خدا فردا رو به خیر کنه.
تابستان ۱۴۰۱