دگردیسی

دگردیسی 

ساره افسری 

 

 

     قطره‌های باران می‌نشیند روی پنجره‌ی کثیف ماشین و گل‌آلود می‌شود. پاییز است. ساعت حدود هشت شب و باز دیر رسیده‌ام. به سختی جایی نزدیک خانه نسترن پارک می‌کنم. می‌ترسم دزدگیر ماشین دوباره اذیت کند. با عجله از زیر صندلی کناری، نایلون مشکی رنگی را بیرون می‌کشم. در ماشین را باز می‌کنم و کفش‌های پاشنه بلند قرمز از توی پلاستیک ولو می‌شوند کف آسفالت خیس و براق. پاهای لختم را فرو می‌کنم توی کفش. به بلندی قدم عادت ندارم.

     در عقب ماشین را باز می‌کنم و تا کمر می‌روم داخل. تابلو به سقف گیر کرده است. سعی می‌کنم با کمی جابه‌جایی آزادش کنم.

     «تو که باز جلوی پارکینگ پارک کردی شیوا!»

     سرم را بیرون می‌آورم . کامبیز است، برادر نسترن، کیک به دست.

     «اما مهم نیست، امشب با پارکینگ کاری نداریم. زودتر بیا، نسترن منو کشت از بس گفت شیوا چرا دیر کرده!»

     تا می‌آیم حرفی بزنم می‌رود داخل.

     «می‌تونم کمک‌تون کنم؟ فکر کنم مقصدمون یکی باشه.»

     سرم را می‌چرخانم سمت صدا. مردی با کت و شلوار زرشکی و پیراهن سفید و کراواتی ماهاگونی رنگ به من لبخند می‌زند.

     «سلام من پسرعموی نسترن هستم.»

     «سلام. پسرعمو؟»

     جوابم را نمی‌دهد. با تعجب کمی جابه‌جا می‌شوم. تابلو را بدون زحمت بیرون می‌آورد و نگاهش می‌کند.

     «چه هدیه‌ی بزرگی! من سریع می‌برمش داخل تا خیس نشه.»

     مات و مبهوت نگاهش می‌کنم: «ممنون!»

     کیفم را برمی‌دارم. در همین چند قدم کفشم پشت پایم را زخم کرده. داخل راهرو می‌شوم. صدای آلارمی از گوشی‌ام بلند می‌شود.

     صدای ترکیدن بادکنک‌های رنگی با صدای قهقه‌های بلند نسترن در هم آمیخته. فضا پر از دود و صداست. لرزش صدای بلند موزیک را روی پوستم حس می‌کنم .

     چه خوب که برنامه‌ریزی این مهمانی با کامبیز بوده و حسابی بریز و بپاش کرده. از مهمانی‌های بزرگ خوشم می‌آید. در مهمانی‌های کوچک آدم همیشه زیر نظر است.

     به سمت بار می‌روم. جوانکی با سبیل نازک پشت کانتر ایستاده. نزدیک که می‌شوم لبخندی یک‌وری می‌زند و با چشمکی گیلاس شراب را به سمتم دراز می‌کند: «مارتینی برای خانم‌های جذاب!»

     با لبخند سردی مارتینی را می‌گیرم. کت مشکی چرمم را درمی‌آورم و می‌اندازم روی دستم. انگشتانم را دور پایه‌ی گیلاس حلقه می‌کنم و محو رقص زوجی می‌شوم.

     زن، لوند و دلبرانه پیچ و تاب می‌خورد. موهای شرابی‌اش می‌ریزد روی پیشانی بلندش. دست‌های مرد حلقه می‌شود دور کمر ظریف زن. زن مثل ماهی از دستانش لیز می‌خورد. دلم می‌ریزد.

     همین که گیلاس شراب را به لبم نزدیک می‌کنم کسی از پشت بغلم می‌کند و نصف مارتینی می‌ریزد روی سنگ‌های کف سالن.

     «شیوااا جووونم»

     با دلخوری سمت صدا برمی‌گردم. نسترن با همان خنده‌ی همیشگی. لبخند می‌زنم. جیغ بنفشی می‌زند: «واییی دختر تو چطور بدون آرایش اینقدر خوشگلی؟»

     تمام‌قد وراندازم می‌کند: «بازم که کت و شلوار پوشیدی!» لب‌هایش را جمع می‌کند: «حالا چرا اینقدر دیر اومدی؟ به لحظه‌ی سورپرایزم نرسیدی.» اخم می‌کند.

     «جایی کار داشتم خانم اخمو!» این‌بار درست و حسابی بغلش می‌کنم. در گوشش نجوا می‌کنم: «عوضش خودم برات یه سورپرایز معرکه دارم.» و او هم آرام و ریز در گوشم نجوا می‌کند: «ااا منم امشب برات سورپرایز دارم خانم هنرمند!»

     مثل برق‌گرفته‌ها از خودم دورش می‌کنم: «سورپرایز برای من؟ تو که میدونی من از این جور کارا خوشم نمیاد!»

     به گیلاس تقریباً خالی‌ام خیره می‌شوم و به ناچار می‌گذارمش روی سکوی کنار دستم. نسترن ساکت نمی‌ماند: «بی‌خود، باز جدی شدی؟ اصلاً می‌گم که سورپرایز نباشه. امشب پسرعموم...»

     برای لحظه‌ای حرف‌های نسترن را نمی‌شنوم. چشم‌هایم محو دختری می‌شود که لباسش چندین برابر نور سالن می‌درخشد و پر است از پولک‌های زرد براق. لبخند صورتی رنگ دارد. به نسترن نزدیک می‌شود و دست‌های سفیدش را می‌گذارد روی شانه‌ی لخت نسترن.

     «نسترن جان...» نسترن با همان اخمش برمی‌گردد سمت صدا. «ااا مرسده، چه خوب شد اومدی. ایشون شیوا هستن.» چشم‌های مرسده که با نگاهم یکی می‌شود صدای ضربان قلبم را در گوشم می‌شنوم .

     «خدا رو شکر شما بالاخره اومدین. این نسترن خانم ما رو دیوانه کرد از بس زل زد به در و منتظر شما بود.»

     پشت پلک‌هایش را نازک می‌کند و ادامه می‌دهد: «اما خب انتظارش هم پر بیراه نبوده برای خانمی به زیبایی شما...» و دستش را به طرفم دراز می‌کند: «من مرسده هستم.»

     دستم را محکم اما نرم فشار می‌دهد. مورمورم می‌شود. ناخوداگاه چیزی شبیه آه از گلویم خارج می‌شود اما در دم می‌بلعمش. دلم ضعف می‌رود.

     نسترن با تعجب می‌گوید: مرررسده تو منو کچل کردی اونقدر پرسیدی شیوا کی میاد وقتی فهمیدی نقاش اون تابلوی توی راهروست!»

     با حالتی که انگار یادم نمی‌آید کدام تابلو است می‌پرسم: «کدوم تابلو؟»

     «همون تابلوی زن نیمه برهنه که اون سال کامبیز ازت به زور خرید! یادت رفته؟» و قهقهه‌ای سر می‌دهد.

     بعد رو می‌کند به مرسده و می‌گوید: «اصلاً شاید تو بتونی ته و توی این مدل‌های نیمه‌برهنه‌ی نقاشی‌های خانم رو در بیاری. والا به ما افتخار نمی‌ده درخدمتش باشیم. هزار بار بهش گفتم مدل از من خوشگل‌تر کجا پیدا می‌کنی؟ می‌گه من باید مدل‌هام رو بشناسم! شناخت بیشتر از یک رفاقت بیست و پنج ساله؟»

     انگار که چیزی به ذهنش آمده باشد با جیغی می‌گوید: «واییی! اصلاً مدل به این خوشگلی خودش اومده سمتت، تا طلسم این چند ماه دوری از بوم و نقاشی رو بشکنه.» مرسده را هل می‌دهد سمت من.

     عطر شیرین و گرمی از لای سینه‌هایش بینی‌ام را نوازش می‌کند. مرسده کمی جا می‌خورد. اما خودش را عقب نمی‌کشد. برای رهایی از حرف نسترن بریده بریده می‌گوید: «ای وای نسترن! تلفنت... تلفنت داشت زنگ می‌خورد من جواب دادم.»

     «کی هست حالا؟ تو این شلوغی!»

     «نمی‌دونم. حالا برو تا قطع نشده.»

     همزمان با رفتن نسترن صدای موزیک بلندتر می‌شود. چیزی درون قلبم می‌لرزد.

     مرسده لب‌هایش را نزدیک گوشم می‌برد. هرم نفسش که به لاله‌ی گوشم می‌خورد جایی در دورترین قسمت بدنم ضربان می‌گیرد.

     «صدای موبایل شماست؟»

     گیج و منگ نگاهش می‌کنم .

     «هر از چند گاهی یه صدایی از توی کیف‌تون میاد.»

     «کیف من؟»

     با ابروهای نازکش به کیف روی دوشم اشاره می‌کند. موبایلم را از کیفم بیرون می‌آورم. روی صفحه نور آبی رنگی روشن و خاموش می‌شود. سعی می‌کنم صفحه‌ی گوشی‌ام را باز کنم. انگشتم عرق کرده. اثر انگشت کار نمی‌کند. رمز را وارد می‌کنم.

     «چیزی شده؟»

     موبایلم جوری قرار دارد که می‌تواند صفحه‌ی گوشی‌ام را ببیند. همین که نگاهش به صفحه می‌افتد سرش را بلند می‌کند و چند ثانیه‌ای خیره نگاهم می‌کند.

     «تو رین بو داری؟»

     مغزم کار نمی‌کند. عمداً جوابش را نمی‌دهم. فقط دلم می‌خواهد به من نگاه کند.

     مرسده هنوز به من نگاه می‌کند: «تو اپلیکیشن دوست‌یابی رین بو داری؟»

     دلم می‌خواهد باز با چشم‌های عسلی و خیسش به من خیره شود. اما یک‌دفعه چینی ظریف به بینی‌اش می‌دهد:

     «ایششش باز این خروس بی‌محل پیداش شد.»

     رد نگاه مرسده را می‌گیرم. مردی با چشم‌های نافذ و لبخندی کجکی به ما خیره شده. تکیه داده به ستون مرمر وسط سالن و دست راستش درگیر سیگاری‌ست که خاکسترش بین افتادن و نیفتادن معلق است. نزدیک‌تر می‌شود. بوی ادکلن تیز مردانه‌اش بینی‌ام را می‌سوزاند.

     «به‌به خانم‌های خوشگل هم که اینجا جمع شدن.»

     مرسده با حرکتی سریع دور می‌شود.

     «چه هدیه عجیب و بزرگی آوردی! تابلوی عکسه؟»

     «کدوم تابلو؟»

     «همونکه من برات آوردم داخل دیگه؟»

     «شما آوردین؟»

     دستش را می‌برد سمت موهایش و با همان لبخند کجش سرش را می‌خاراند.

     «شما انگاری توی باغ نیستینا!» و از سیگارش محکم کام می‌گیرد.

     با نگاهم دنبال مرسده می‌گردم. روی کاناپه مخمل زرشکی کنار پیانو پیدایش می‌کنم. دارد موبایلش را چک می‌کند.

     یاد حرف نسترن می‌افتم. دقیق‌تر نگاهش می‌کنم. ترکیب بدنی‌اش چیزی شبیه به مینیاتور و مجسمه است. ظریف و خوش‌تراش. پاهای سفید و خوش فرمش در پس‌زمینه‌ی زرشکی کاناپه می‌درخشد. دست‌های ظریف و کشیده. موهای نازک و خرمایی رنگش جوری روی شانه‌هایش ریخته است که هارمونی جذابی را با رنگ پوستش ساخته. لب‌های خیس و براق که انگار از بوسه‌ای ملتهب رها شده. دستمال گردن سفید استخوانی‌رنگی دور گردنش گره خورده که انتهای آن می‌رسد به

نوک برجسته سینه‌هایش که آزادانه در لباسش رها شده‌اند.

     داشتم در پس سفیدی ذهنم اتود تنش را می‌زدم و کیف می‌کردم که مرسده با حرکت سرش تار مویی را از روی صورتش کنار زد. سرش را بالا آورد و مستقیم در چشم‌هایم خیره ماند. یخ کردم اما قلبم شبیه به گلوله آتشینی شد که انگار از تپانچه‌ای سرد رها شده باشد.

     ناگهان همه جا تاریک شد، فقط نور سیگاری در سیاهی مانند کرم شب‌تاب خاموش و روشن می‌شد. پیانو آهنگ زیبایی می‌نواخت و لحظه ای بعد کامبیز با کیک پر از شمعی به طرف نسترن می‌رفت.

     تپش قلب گرفته‌ام. دلم می‌خواهد به صفحه‌ی گوشی نگاه کنم. این‌بار قفلش باز می‌شود. هنوز نوتیفیکیشن رین بو روشن است.

     سرم را که بالا می‌آورم نسترن شمع‌هایش را فوت کرده است و می‌خندد. یک نفر داد می‌زند: «خب بسه دیگه یکی بره فیوز رو بزنه، نمی‌شه توی تاریکی رقصید!»

     صدایی که شبیه کامبیز است بلندتر می‌گوید: «برق‌ها کلاً قطع شده. بارون میاد، سیم‌ها اتصالی کردن.»

     همه جیغ و سوت می‌کشند و پیانوزن برای همراهی آهنگ شادی را می‌نوازد. سالن با شمع‌های ریز و درشت روشن می‌شود و سایه‌ی رقصنده‌ها روی دیوار می‌لرزد. کامبیز با شمعی در دست نزدیکم می‌شود. برای رسیدن صدایش در گوشم داد می‌زند: «دزدگیر ماشینت کوچه رو گذاشته روی سرش! درستش نکردی؟»

     شمع را از کامبیز می‌گیرم و به سمت در می‌روم.

     هنوز باران می‌آید. وسط راه شمع خاموش می‌شود. کلید دزدگیر را می‌زنم. کار نمی‌کند.

     با چراغ‌قوه‌ی گوشی به سمت ماشین می‌روم و از نزدیک چند بار دکمه‌اش را می‌زنم. بالاخره خاموش می‌شود. خیس شده‌ام. در ماشین را باز می‌کنم و خودم را هل می‌دهم تو. شقیقه‌هایم تیر می‌کشد. نفس عمیقی می‌کشم. صفحه‌ی گوشی را مجدد چک می‌کنم. آلارم کمرنگ شده اما هنوز هست.

     در دلم چیزی بالا پایین می‌رود که یک‌دفعه صدای نوتیفیکیشن گوشی زیاد و زیادتر و ناگهان در ماشین باز می‌شود. جیغ ریزی می‌زنم.

     مرسده با موهایی خیس و نگاهی موشکافانه به من چشم دوخته است و موبالیش آلارمی شبیه به آلارم نوتیفیکیشن من را می‌نوازد!

     خیره و سردرگم نگاهش می‌کنم. موبایلم را از دستم می‌گیرد و هر دو گوشی را پرت می‌کند روی صندلی عقب.

     سرش که نزدیک صورتم می‌شود خیسی موهایش صورتم را نوازش می‌کند و چیزی شبیه بوی بلوط می‌پیچد در بینی‌ام. دست‌هایش گردنم را لمس می‌کند. مورمورم می‌شود. روی لب‌هایم مزه‌ی شیرین توت‌فرنگی را حس می‌کنم. لرزش لذت‌بخشی تمام تنم را می‌لرزاند. چشم‌هایم بسته می‌شود.

     توی گوشم زمزمه می‌کند: «حالا ما همدیگر رو می‌شناسیم.»

     پنجره‌ی ماشین تمیز شده و قطره‌های باران لیز می‌خورند روی تن صاف و صیقلی شیشه.

 

پاییز ٩٨

 

نوشته های اخیر

دسته بندی ها

سبد خرید