زندگی در سایه

زندگی در سایه 

مهدی ایوبی 

 

 

چرا از غیر شکایت کنم، که همچو حباب

همیشه خانه خراب هوای خویشتنم

«صائب تبریزی»

 

     زاغِ کوچکِ سیاهِ خاکستری از روی شاخه‌های پر از دوده سوسک سیاهِ گِرد تپل را دید که از جوی خشکِ آب بیرون آمد و رفت سمت جدول وسط خیابان. لقمه‌ی چرب و پروتئین‌داری گیرش آمده بود.

     زاغ پرید، ارتفاعش را کم کرد و خورد به سپر ماشینی که می‌آمد. ماشین رد شد و زاغ یک‌وری افتاده و به سوسک نگاه می‌کرد که داشت خود را از جدول وسط خیابان بالا می‌کشید.

     همان موقع مهران رفیعی کارمند بازنشسته‌ی اداره‌ی دخانیات تهران و حومه نان سنگک در دست داشت از این سوی خیابان به آن سو می‌رفت. پایش را بالا برد و روی جدول وسط خیابان ایستاد تا ماشینی که داشت می‌آمد رد بشود. ماشین رد شد و مهران رفیعی پایش را گذاشت روی آسفالت خیابان.

     دو ماشین که با هم کورس گذاشته بودند او را مجبور کردند تا از وسط خیابان -که به آن رسیده بود- عقب عقب برگردد و همان موقع بود که موتور لکنته‌ی چینی که سیاه بود با رگه‌های قرمز نارنجی و فقط صدای اگزوزش آن محله را پر کرده بود -طوری که صدای اذان شنیده نمی‌شد، با آن بلندگویش که مثل صفحه‌ی گرامافونی خش‌دار و سی و چند ساله فقط خش‌خش خودش را می‌کرد و گاه از لابه‌لای آن خش‌خش‌ها می‌شد الله اکبری، صراط المستقیمی، چیزی شنید- طوری به او زد که قبل از پرت شدن توی جوی خشک چرخ جلو و عقبش از روی پاهایش رد شدند و موتور با صدای کشیده شدن آهن بر زمین لیز خورد تا کنار جوی خشکیده گیر کرد، انگار بچه‌ای سرتق تکه فلزی را از روی لج بکشد بر بدنه‌ی ماشین صفر گران‌قیمتی که کنار خیابان دوبله پارک شده بود؛ و صاحبش با خیال راحت کنار زنی با مانتوی قرمزجگری و شال سبز با خط های درهم رنگارنگ که انتهایشان معلوم نبود، با موهای شرابی و بینی سربالا و کوچک، که اگر دقت می‌کردی و زل می‌زدی از فاصله‌ی سی سانتی می‌توانستی بفهمی عملی است، تا وقتی که دهان باز کند و دندان‌های سفیدِ ردیفِ ریزش را نشان بدهد و تودماغی از جواهرفروش خیابان کریمخان قیمت گردن‌آویز الماس و برلیان را بپرسد و جواهرفروش جواب داده نداده نگاهش بیفتد روبه‌رویش توی خیابان که دیگر نمی‌شد مهران رفیعی را دید و فقط تکه‌ای نان سنگک نزدیک جوی خشکیده ولو بود و آن طرف موتورسوار که خورده بود به ماشینی قراضه و خون از سرش شره کرده بود توی صورتش و تمام ماشین‌ها توقف کرده بودند و آن ساعت ظهر معلوم نبود این همه آدم که جمع شده‌اند کسبه‌ی محل هستند یا آنهایی که می‌گذشته‌اند یا بیکاره‌هایی که دنبال سرگرمی بودند.

     سوسک آرام آرام وسط خاک جدول ایستاده بود و زل زده بود به آن همه آدم و گاه شاخک‌هایش را تکانی می‌داد و با پاهای سیخ‌سیخش خاک رابه هم می‌زد و با چشم‌های ورقلمبیده‌اش انگار دنبال غذایی، چیزی می‌گشت که مورچه‌ای را دید و رفت سمتش، اما مورچه خود را میان ساقه‌ی نازک و خشکیده‌ی سیاه شده از دوده‌ی خیابان پنهان کرد و سوسک منصرف شده برگشت و به خیابان نگاه کرد و آرام آرام رفت توی خیابان و از زیر چند ماشین که با سرعت می‌گذشتند و گاه یکی‌شان می‌ایستاد به تماشا، که باد ماشین شاسی‌بلندی او را پرتاب کرد تا افتاد توی جوی خشک و درست کنار دهن مهران رفیعی از حرکت باز ماند و ناگهان توی مغز کوچکش بوی سیگار بهمن پیچید -ازهمان قلمی‌هایش- و خود را کنار کشید تا بیشتر این بوی گند را تحمل نکند؛ اما سبیل‌های زرد شده‌ی مهران رفیعی بدجوری سوسک را تحریک می‌کرد و دلش هم پیچ می‌خورد، برای همین از چانه‌اش بالا رفت و بالای لبش توی انبوهی از موهای در هم فرو رفته از حرکت ماند و مشغول خوردن چیزهایی شد که شاید سال‌های سال بود آن زیرها مانده بود.

     زن که با شاگرد جواهرفروشی تنها مانده بود زیر نگاه شاگرد جوان از جواهرفروشی بیرون آمد و کنار جواهرفروش و مرد ایستاد. بیشترِ چشم‌های مردانه برگشت به سویش -حتا آنان که دور موتورسوار خم شده بودند- و جزئیات سر تا نوک پایش را اسکن کردند توی مغزشان. دو دستمبوی چند کیلویی اول اسکن شد و بعد لب‌هایی که سیاه شده بودند و با قرمزی جگری مانتو و موهای شرابی و مژه‌های بلندِ سیاه قهوه‌ای باغچه‌ای دیدنی درست کرده بودند که هر کس دلش می‌خواست دمی کنار باغچه لم بدهد.

     زن لب‌ها را مکید و چند بار پشت سر هم پلک زد و گوشی‌اش را از توی کیف چرمِ اصل سرخابیِ بزرگش بیرون آورد و خواست شماره بگیرد که مرد با نگاه تندش او را منصرف کرد. لب‌ها که باز شد به لبخند باز هم ردیفِ دندان‌های ریزِ سفیدش نمایان شد و با جواهرفروش برگشتند توی مغازه.

     مردمی که دور موتورسوار جمع شده بودند با برگشتن زن توی جواهرفروشی دوباره به سوی موتورسوار برگشتند و مثل زاغ‌های روی درخت‌ها هیچ ترتیبی را رعایت نمی‌کردند و صدا به صدا نمی‌رسید تا یکی‌شان شماره‌ی اورژانس را گرفت و شرح ماوقع داد.

     مهران رفیعی مثل گونی پر از پنبه‌ای توی جوی خشکیده جمع که نه، تا شده بود و با چشم‌های باز به آدم‌هایی که از کنار جوی خشکیده رد می‌شدند نگاه می‌کرد. فقط پسربچه‌ای هفت هشت ساله که کوله‌اش را پشتش بسته بود و پیراهن آبی لجنی برتن داشت ایستاده بود و نگاهش می‌کرد.

     مهران رفیعی سعی کرد دستش را بالا بیاورد اما چنان دردی در تمام بدنش پیچید که انگار برق هزار ولت به او وصل کرده‌اند. می‌خواست به پسرک بفهماند که کمک بیاورد. پسرک فقط زل زده بود و هر از گاهی آدامس بادکنکی‌اش را باد می‌کرد و وقتی می‌ترکید و می‌چسبید دور دهانش با دست‌های -که مهران رفیعی از پسِ خونی که از پیشانی‌اش سرازیر شده بود و تا جلوی چشم‌هایش را گرفته بود و تار می‌دید- سیاه و دوده‌ای‌اش آدامس را جمع می‌کرد و می‌چپاند توی دهانش و باز فک و دهانش می‌جنبید تا باد بیندازد توی دهانش و حرکت از نو.

     خواست با حرکت چشم و ابرو به پسربچه بفهماند اما آن دو عضو کوچک هم در اختیارش نبودند؛ پس بی‌خیال شد و به برگ‌های سیاه و کثیف درختی که بالای سرش قسمتی از آسمان را پوشانده بود نگاه کرد و به شانسش لعنت فرستاد چون در آن گرمای تیرماه خورشید درست از میان شاخه‌ هایی که نبودند بر سر و تن او می‌بارید بی‌وقفه و درست همان وقت به یاد زنش افتاد که وقتی داشت برای خرید نان سنگک شلوار به پا می‌کرد به او گفته بود: حالا سنگک نخوری می‌میری؟ و انگار سنگک نخورده می‌مرد! و این دردش را صد چندان کرد و باز به پسربچه نگاه کرد که حالا نشسته بود لب جوی خشکیده و تکه‌ای از نان سنگک را می‌خورد.

     نفهمید چقدر گذشت اما وقتی چشم باز کرد که صدای آمبولانس را شنید و پسربچه را همچنان نشسته دید و حس کرد سنگین‌تر از پیش شده و تازه فهمید زیرش پر شده از آب.

     کارگر شهرداری با لباس آرم‌دارش که نشان می‌داد از شرکت پسارفت‌وروب است نیم ساعتی بود زور می‌زد و با جاروی شکسته‌اش سعی می‌کرد راهِ آب را که با انواع و اقسام قوطی و بطری نوشابه و خرت و پرت‌های دیگر گرفته بود باز کند تا آبی را که از بالا می‌آمد و سرریز کرده بود توی خیابان برگرداند به جوی آب و آخرش اینکه همه‌ی آشغال‌ها جمع شد گوشه‌ی جوی توی خیابان تا وقتی کارگر رفت زاغ دیگری بیاید و بنشیند روی کپه‌ی آشغال و نوک بزند به آنها و دوباره پخش و پلایشان کند.

     پسربچه به آمبولانس که کمی جلوتر توقف کرد نگاه کرد. بهیاری از در جلو پیاده شد و در کمال خونسردی رفت درِ عقب آمبولانس را باز کرد و برانکار را تا نصفه کشید بیرون و منتظر معلوم نیست چه، ماند. راننده‌ی آمبولانس داشت با موبایلش حرف می‌زد، درواقع داشت با زنش دعوا می‌کرد که چرا شب پیش که خانه‌ی باجناقش بوده‌اند خواهرزنش فقط یک غذا درست کرده بود، در حالی که هر وقت آنها به خانه‌ی او -و این او را خیلی با تأکید گفت- آمده‌اند زنش حداقل دو جور غذا جلویشان گذاشته است و آخر سر هم داد زد که شب منتظرش نباشد.

     و از توی آینه بغل به بهیار که داشت پشت سر هم از دهانش تف‌های کوچک به بیرون پرتاب می‌کرد نگاه کرد و داد کشید: می‌خوای تا شب همون‌طور وایسی و تف بندازی؟ خب از چند نفر از اینا که جمع شدن بخواه کمکت کنن لش‌شو بندازن تا بریم.

     آنهایی که دور موتورسوار -که حالا تقریبن بیهوش بود- جمع شده بودند پراکنده شدند و بعضی‌هایشان رفتند توی پیاده‌رو و جلو مغازه‌ها ایستادند تا از توی شیشه‌ها بتوانند توی خیابان را ببینند.

     بهیارکه جوانی بود بیست و چند ساله و ته‌ریش چند روزه‌ای روی صورتش چسبیده بود، تف بزرگی انداخت توی جوی پر آب و تف رفت تا کنار گوش مهران رفیعی و ایستاد کنار برگ درختی که آن هم گیر کرده بود به تکه سنگی و هی قر می‌داد اما نمی‌رفت جلو که یکهو حرکت کرد و آمد کنار بینی مهران رفیعی ماند.

     مهران که دماغش خارش گرفته بود و کم مانده بود آب تمام خلل و فرج‌های او را پر کند باز یاد حرف زنش افتاد که گفت: آدم شکمو جون‌شم می‌ده برا شکم. حالا با آبگوشت نمی‌شه نونی دیگه خورد؟ که مهران رفیعی با قاطعیت جواب داده بود: نه، نمی‌شه. و یواش زیر لب گفته بود: تو چی می‌دونی از نون؟

     زن در آمده بود که: خوبم می‌دونم. هنوز تو دهات زن‌ها نون درست می‌کنن.

     -پس قبول داری همه‌تون یه جورایی مال شهر نیستین؟

     -خب که چی؟ حالا شما شهری جماعت جز گند و کثافت چی دارین؟

     سکوت. سکوتی که می‌توانست تا ابد ادامه پیدا کند اما این استراتژی مهران رفیعی بود. وقتی جواب نداری با سکوت به طرف حالی کن که ارزش جواب دادن ندارد.

     بهیار حالا داشت توی دماغش را کندوکاو می‌کرد. راننده در آمبولانس را باز کرد که بهیار فریاد کشید: خجالتم خوب چیزیه، دو نفر بیان تا نمرده برسونیمش سردخونه!

     راننده پیاده شد و دست زد به کمرش و سرش را چند بار تکان تکان داد و زیر لب لندید: نفهم! مگه گوشتِ دامه که برسونیمش سردخونه؟

     هیچ‌کس واکنش نشان نداد. کارگر شهرداری که جارویش را مانند تفنگ روی شانه‌اش گذاشته بود تا از کنار بهیار رد شد بهیار دستش را گرفت جوری که جارو پرت شد و افتاد توی جوی آب و روی صورت مهران رفیعی.

     بهیار غرید: افغانی؟

     کارگر زبانش بند آمده بود و فقط آرام گفت: نه! اما جز خودش کسی نشنید.

     بهیار داد زد: منتظرچی هستی؟ بگیر سر این صاب‌مرده رو!

     کارگر، گیج و ترسیده دور خودش چرخید.

     -کدوم صاب‌مرده؟

     بهیار که بالای سر موتورسوار ایستاده بود و خم شده بود تا زیر کتف‌هایش را بگیرد، بلند شد و بُراق ایستاد توی صورت کارگر.

     -منو مسخره می‌کنی؟

     -نه به جان شما!

     و تازه متوجه شد که منظور بهیار کیست. تند رفت پاهای مرد را گرفت. بهیار همان‌طور ایستاد و نگاهش کرد.

     -بذارش رو برانکار!

     -آخه، من تنها...

     -بکشش!

     کارگر چشم‌هایش را بست و موتورسوار را کشید روی زمین. تکه‌های برآمده‌ی آسفالت می‌رفت توی تن موتورسوار و چون نمی‌توانست داد بزند فقط صورتش کج و کوله می‌شد.

     کارگر با هر بدبختی که بود رفت زیر تن موتورسوار و او را گذاشت روی برانکار. بهیار با دست زد روی سینه‌ی کارگر و کارگر مات و مبهوت دنبال جارویش می‌گشت که دسته‌اش را دید.

     آمبولانس راه افتاد و صدای آژیرش انگار هزاران کلاغ تصمیم گرفته باشند با هم در یک ارکستر همخوانی کنند رفته رفته دورشد.

     کارگر دسته جارو را گرفت و کشید و آن وقت مهران رفیعی را دید که با چشم‌های بی‌حال جایی در هوا را نگاه می‌کرد. پسربچه را دید.

     -باباته؟

     پسربچه حتی نگاهش هم نکرد. کارگرجارو در دست چمباتمه نشست کنار جوی آب.

     -آقا! آقا! چرا رفتین اونجا خوابیدین؟

     مهران رفیعی هیچ نگفت، نمی‌توانست چیزی بگوید. کارگر تازه وقتی خونی را که از گوش مهران رفیعی آرام آرام قاطی آب جوی می‌شد دید ترسیده بلند شد و جارویش را برداشت و انگار روح مهران رفیعی دنبالش کرده باشد فرارکرد. پسربچه بلند شد و همراه خود چند تکه نان سنگک برداشت و کوله‌اش را درست کرد و رفت.

     زن توی جواهرفروشی داد می‌زد و هرچه به دهانش می‌آمد -آب‌کشیده و نکشیده- به مردی که همراهش بود می‌گفت. شاگرد جواهرفروش لبخند می‌زد. جواهرفروش نمی‌دانست با دست‌هایش که به طرفین دراز شده بود -و جلوی زن را گرفته بود تا با کیف سرخابی‌اش به مرد ضربه نزند- چه کار کند که به بدن زن نخورد. مرد فقط می‌گفت اشتباه گرفته بود! جواهرفروش به شاگردش اشاره کرد تا در را ببندد. شاگرد تا دکمه‌ی در را زد انبوهی از آدم‌ها را دید که پشت ویترین و در جمع شده‌اند. با بسته شدن در از دیده پنهان شدند. نرفتند.

     صدای زن و مرد از تو می‌آمد.

     آدم‌ها از کنار جوی آب می‌گذشتند. یکی ایستاد. کمی خم شد. به مهران رفیعی نگاه کرد. رفت. مهران رفیعی توی دلش فحش داد به نفر جلویی‌اش توی نانوایی. یکهو آمده بود و گفته بود جا گرفته. اگر نمی‌آمد حالا اینجا نبود. گوشی‌اش زنگ خورد. در جواهرفروشی باز شد. زن بیرون آمد. دلکش توی گوشی جای زنگ می‌خواند. زن کنار جوی آب ایستاد. پاشنه‌ی بلند کفشش لرزید. زن کژ و مژ شد. مهران رفیعی را دید. تعادلش را حفظ کرد. برای تاکسی زردرنگ دست بلند کرد. تاکسی ایستاد. زن از روی جوی آب پرید. مرد از جواهرفروشی بیرون آمد. زن سوار تاکسی شد. مرد دوید. تاکسی رفت. مرد عصبی با نوک کفشش به قلوه‌سنگی که جلویش بود ضربه زد.

     سنگ توی هوا پروازکرد. خورد روی پیشانی مهران رفیعی.

     زن توی تاکسی کیف سرخابی‌اش را بازکرد. جعبه‌ی مخملی سبز که آرم جواهرفروشی را داشت نگاه کرد و لبخند زد.

     مرد برای تاکسی دست بالا برد. تاکسی جلوتر ایستاد. مرد قدم‌هایش را سریع برداشت. در را باز کرد. آمد سوار بشود که شاگرد جواهرفروشی مچش را چسبید.

     -کجا؟ در خدمت باشیم.

     صدای آژیر ماشین پلیس توی صداها سر بود.

     مرد پشت سر هم تکرار می‌کرد: من نمی‌شناسمش، یه ساعتی بود سوارش کرده بودم.

     مهران رفیعی صدای آژیر را که شنید فکرکرد دیگر تمام شد. چند دقیقه بعد توی بیمارستان است و زنش نگران بالای سرش ایستاده است.

     کلاغی ازروی درخت خود را خالی کرد. افتاد روی صورت مهران رفیعی.

 

خرداد-مهر ۱۳۹۴

 

 

 

 

 

 

نوشته های اخیر

دسته بندی ها

سبد خرید