من می‌توانستم موفق‌ترین زن جهان باشم...

من می‌توانستم موفق‌ترین زن جهان باشم، اگر فقط دست از ساعت‌ها خیره شدن به روبه‌رویم برمی‌داشتم، یا Ma che cazzo  

غزاله سبوکی 

 

 

     هیچ‌چیز مثل سفارش یک بستنی ایتالیایی حال‌مو سرجاش نمیاره. بهش می‌گم کامل شکلاتی باشه. قیفو می‌چرخونه زیر دستگاه. دلم می‌خواد اون لحظه چشمامو ببندم. دستامو ببرم سمت آسمون و هی دایره درست کنم. سرمو هم همراش تکون بدم. یه دایره به قشنگیِ قرص ماه. کارت می‌کشم. بیست‌وپنج‌هزارتومن. صدای مسیج گوشیم بلند می‌شه. نگاش نمی‌کنم. چه فایده داره؟ نمی‌خوام شاهد ریزش و تجزیه شدنم باشم. بستنیو می‌ده دستم. اون لحظه حس می‌کنم جایزه‌ی تمام اعمال خوب‌مه. پسری که اونجا کار می‌کنه یه کلاه نقاب‌دار قرمز سرشه. موقع تحویل بستنی بهم لبخند می‌زنه. تضاد پوست سبزه‌ش و دندونای سفیدش رو دوست دارم. نمی‌دونم دندوناش سالم هستن یا نه چون عینک نزدم. چشمام فقط یه هاله‌ی شدید سفید می‌بینن. روی یه نیمکت همون نزدیکی می‌شینم. بستنی رو به صورتم نزدیک می‌کنم. دلم می‌خواد اول با نوک زبونم باهاش بازی‌بازی کنم. بعد آروم از پایین بلیسمش تا بالا درحالی‌که چشمام بسته‌ست. یه مرد با نگاهی که نه اخمو هست نه خندون بهم نزدیک می‌شه. بیشتر نگاهش ترکیبی از سرما هست و ترس‌خوردگی. انگار می‌خواد گریه‌ش بگیره یا از بودن من تو این پیاده‌رو خجالت‌زده‌ست. روی نیمکت می‌چرخم و بهش پشت می‌کنم. از حضور تو این جهان احساس ناامنی میکنم. مدام این توی ذهنم می‌چرخه که آدما دارن ترکم می‌کنن. از دیدن تصویر پاهای آویزون شده‌ی بدون دمپایی اشباع شدم. نمی‌دونم کجای این تاریخ سیاه ایستادم. صدای مسیج گوشیم میاد. نگاش می‌کنم. لاله پیام داده به ماه نگاه کن. دلم میخواست شهامت داشتم و میگفتم کُس ننۀ ماه. تو چه می‌فهمی من چه روزگاری رو دارم سپری میکنم؟ ماه رو میخوام چی‌کار؟ شافتش کنم؟ یه تیکه شکلات خیلی ریز میاد زیر دندونم. انقدر نرم و لطیف و شکننده‌ست که مضطرب می‌شم.

     چاه فاضلاب هر لحظه آماده‌ی بالا زدنه، کافیه یه نفر دوروبرم یه حرکت پس و پیش بکنه. با خودم میگم کاش اصلاً دست به پولام نزده بودم. ولی نمیدونم چیکار کردم یا چی خریدم. حتی غذای راس و درستی هم نخوردم. سوپرمارکت رفتن برام کابوس شده. اون لحظه‌ای که پشت کانتر ایستادم و همه‌ی خریدام اندازه‌ی دو تا پلاستیک زپرتی شده و وقتی زن فروشنده قیمت‌شون رو می‌گه من با چشمای گردشده باید بگم مطمئنید؟ دیگه حال فیلم بازی کردن و چسی الکی اومدن هم ندارم. بعد هم زن می‌گه خانم من که حساب نمی‌کنم، کامپیوتر حساب کرده. منم تو دلم می‌گم کُس خارِ کامپیوتر و از اونجا می‌زنم بیرون. پارگی عیان‌شده. خوبیش اینه که اونجا نگران نیستی آبروت بره یا ضایع بشی چون فقط بدبختا و کون‌پاره‌ها میان دِیلی مارکت. همه‌مون با نگاه‌های هم‌زمان نگران و تهی، شبیه به همیم. بدون اینکه به چشمای هم نگاه کنیم با گاری‌های خالی بین قفسه‌ها، بی‌حال پاهامون رو روی زمینِ سرد و سرامیکی می‌کشیم و به اجناس نگاه می‌کنیم. ماهی چاپ‌سگی تخفیف‌خورده‌ی پُر از خار، همچنان دست‌نیافتنیه.

     یه دختر با خانواده‌ش از کنارم رد شد. زیر دامنش شلوار پوشیده. آره هوا سرده ولی بدجور شبیه دخترای دهاتیه. به بستنی‌م نگاه کرد. ایستادن پشت ویترین. نمی‌دونم واقعاً این میوه‌هایی که پشت شیشه، کنار آب‌میوه‌گیری می‌چینن هیچ‌وقت استفاده می‌شه؟ وافل با بستنی شکلاتی سفارش می‌ده. تا حالا نخوردم. دلم می‌خواد یه‌بار وافل با بستنی ایتالیایی سفارش بدم. البته اگر یارو قبول کنه. نگه دستورالعملی که از تو کون‌تون درآوردین، جزء رِسپی‌مون نیست. چقدر حالم گرفته می‌شه از این همه مغرور بودن و چس‌چرب بودن‌شون. چی می‌شه یه بار هم که شده وافل رو با بستنی ایتالیایی سرو کنن؟ می‌میرن؟ حقوق‌شون قطع می‌شه؟ اندازه‌ی یه سر سوزن نمی‌خوان دست به تجربه‌های جدید بزنن. مثل سگ به قواعد قدیمی بوگندو و پینه‌بسته‌شون چسبیدن. دلم می‌خواد یه شوت بکشم زیر میزای پلاستیکی‌شون تا ادب بشن. نه اینجوری دلم خنک نمی‌شه. یه بستنی ایتالیایی سفارش می‌دم ولی فشارش می‌دم توی صورتش. اما پول‌شو دادم حیفه. می‌تونم بگم تا بستنی رو آماده می‌کنید من برم کارتمو بیارم و وقتی برمی‌گردم بستنی رو بهم می‌ده و من ادا درمیارم که می‌خوام کارت‌مو بهش بدم ولی در حین گرفتن بستنی، می‌کوبمش توی صورتش. خوبیش اینه که دو نفر هستن. یه نفر پول می‌گیره یه نفر بستنی آماده می‌کنه. بعدم با سرعت شروع می‌کنم به دویدن. ولی قطعاً اگر دنبالم بیفتن می‌گیرنم. چقدر بد.

     خستهام. دلم دیگه هیچ عشق و چس و گهی نمیخواد. حس میکنم همه توی لجن دارن دست و پا می‌زنن و من توی استخر کثافت تنها نیستم. کاش یه معجزه اتفاق می‌افتاد. کاش یه دست کمک‌دهنده از غیب برای اهالی سگ‌دونی میرسید.

     دندونام تیر می‌کشن. باید مراقب باشم هیچ برخوردی بین بستنی و دندونام اتفاق نیفته. انگار که جریان برق به کل بدنم وصل می‌شه و از مغز سرم تا نوک پام تیر می‌کشه. نمی‌دونم جریان این نقطه‌های قهوه‌ای که رو دندونام ظاهر می‌شن چیه؟ نمی‌تونم آزاد و رها بخندم. هرچی مسواک می‌زنم فایده نداره. انگار این نقطه‌ها هم به آگاهی رسیدن و می‌دونن باید برن رو دندون کیا. کی تخم داره بره دندون‌پزشکی؟ تا آخر عمر باید جلسات رو ادامه داد. کار به جایی می‌رسه که می‌گه خانم ستون فقرات‌تون هم پوسیده. می‌دونم که آخر کار باید پوست کونمم بکَنم بفروشم بدم آقای چُستُر. یه دوست دندون‌پزشک هم ندارم. مرد سبزه‌ای که بستنیم رو ازش تحویل گرفتم نشسته پشت ویترین و داره یه بستنی قیفی اسکوپی می‌خوره. از کارش خوشم میاد. نمی‌تونم ببینم چه طعمایی برداشته. به ظرفای فلزی بستنی‌های اسکوپی پشت ویترین نگاه می‌کنم. عمراً صاحب‌کارش بفهمه بستنی‌ها کم شدن یا سبزه‌رو، بی‌اجازه و مفتی خودشو ریزریز اون پشت به بستنی مهمون می‌کنه. چشمم رو گردوندم توی سقف. خبری از دوربین نبود. اگرم باشه حتماً یاد گرفته که نقطه‌ی کور رو پیدا کنه.

     سر نبش کوچه‌ای که نشستم زیر تیر چراغ برق یه چمدون پاره‌ی قدیمی انداختن. تمام مقواها و دل و جیگرش ریخته بیرون. بابام داره پیر می‌شه. امشب برای اولینبار دیدم که دندوناشو درآورده بود. یه حرفی زدم که از ته دل خندید. خیلی شوکه شدم. وقتی بهم محبت میکنه دلم میگیره. میترسم از روزی که نباشه. حالت تهوع دارم. دلم میخواد تمام شامی که خوردم رو بالا بیارم. آینده برام یه تصویر تاریکه. بدون هیچ نوری. کاش یه شغل داشتم که توش نظر مساعد دیگران مهم نبود. خسته شدم از جلب رضایت دیگری. دلم میخواست میشاشیدم به همه‌ی دیگریها. من از شبانهروز ساک‌زدن برای تمام شاگردهام خسته شدم. دیروز سر کلاس یه نفر پرسید: افلاطون به مُثل چیزای کثیف و بد هم فکر کرده بوده؟ خودمو زدم به نشنیدن. خیلی آروم پرسید. اصلاً به من چه؟ میخواست هوار بزنه. میخواست صداشو بندازه تو سرش بگه هی، تو، معلم جواب‌مو بده. نمیدونستم. بهش انگار فکر نکرده بودم یا اگه فکر کرده بودم بی‌خیالش شده بودم. یعنی افلاطون به گوز و چُس و گه فکر نکرده بوده؟ ما یک ایده‌ی کلی از چُس در عالم مُثل داریم؟ یک چُس کلی که همۀ چُسهای عالم محسوس مدل اون هستن؟ همه دارن مهاجرت میکنن. نازی اینا دوشنبه دارن میرن. مریم بیستوسه اسفند می‌ره بعدش ناهید می‌ره بعدش یه سگ دیگه. حالم از کلمه‌ی رفتن به هم میخوره. ایکاش میشد از دستورزبان فارسی حذفش کنن. پاکش کنن. مهاجرت. پولم نمیرسه خودمو بیمه کنم. همهش نگرانم وقتی پیر شدم و ریدن تو خودمو استارت زدم پول پنپرز رو باید از کجا بیارم؟ اون لحظه‌ای که عنِ گرمم روی پنپرزی که نو هست و هنوز چسب‌شو هم نبستن، غلغل‌کنان جاری می‌شه یا شاید پیچ‌پیچکی، کی بالای سرم ایستاده و با عصبانیت می‌گه پیف؟ اون کسی که باید هر روز، یه کُسِ پیر، با موهای لَخت سفید رو ملاقات کنه کیه؟ یه کُس با موهای سفیدشده، غریب‌ترین تصویر جهانه. من که الان دیوونه هستم، دیگه زوال عقل برام چطوری می‌شه؟ عصره یا صبح، مثلاً ساعت ده. لبه‌ی یه تخت تک‌نفره نشستم. موهامو پسرونه کوتاه کردن. واکرم جلوی پامه. دیوار کناریم یه پنجره داره که وقتی کنارش می‌ایستی نمی‌تونی بیرون رو ببینی. یه مهدکودک اون نزدیکیاست. صدای خنده و شادی بچه‌ها میاد. یه آهنگ کودکانه‌ی بی‌کلام هم با فلوت داره پخش می‌شه که زیرصدای بچههاست. سرم و دستامو گذاشتم رو دسته‌ی واکر و بدون اینکه اشکی بیاد گریه می‌کنم. پنپرز خیلی گرونه. شاید همه پول بذارن روی هم. نمی‌دونم. خودکشی و این چرت و پرت‌ها هم الکیه. هرکی می‌گه من قبل از اینکه بیفتم توی جا، قرص برنج می‌خورم و فلان، گه زیادی می‌خوره. همه مثل سگ تا آخرین نفس می‌خوان زندگی کنن. هیشکی نمیخواد فلسفه یاد بگیره. همه حاضرن کلی پول بدن که فکر نکنن. سرم داره گیج می‌ره. کاش شام نخورده بودم. مثل شبای قبل.

     از ته قیف قطره‌های غلیظ شکلاتی می‌چکن روی شالم. خیلی ناراحت می‌شم. اگر شال‌مو بشورم زودتر از ریخت میفته. آب دماغم می‌خواد بیاد پایین اما نمیاد. فقط خیسی‌شو دم سوراخا حس می‌کنم. یه تیکه دیگه شکلات میاد زیر دندونم. لبخند می‌زنم. نورایی که باعث روشن شدن پیاده‌رو و خیابون شدن، همه‌شون سفیدن. کاش زرد بودن. مثل خیابونای پاریس. شلوغ، پر از آدمای خوشبخت که بیمه هستن یا حقوق بیکاری می‌گیرن. خودشونو تو دستشویی نمی‌شورن و با کون گهی دنیا رو فتح می‌کنن و به ما که خیلی پاکیم فخر می‌فروشن. مرد سبزه‌رو بهم لبخند می‌زنه. شایدم نمی‌زنه، من که درست نمی‌بینم. قطرات بستنی از مُچم جاری می‌شه می‌ره سمت آرنجم. دلم می‌خواد لیس‌شون بزنم ولی می‌دونم کار قشنگی نیست. شروع می‌کنم به جویدن قیف. همه عاشق این لحظه هستن. لحظه‌ی به قیف رسیدن ولی من عاشق لیس اولم. لحظه‌ای که قله‌ی شکلاتی رو با نوک زبونم حس می‌کنم. بزرگترین فتح جهان با لب‌هام. لب‌های من. یه زن چاق داره نزدیک می‌شه. پشت ویترین مکث می‌کنه. دستاش از کنار بدنش لَخت و آویزونه. نمی‌تونه انتخاب کنه. همه‌ی آدمای چاق یه رازی پشت پرده دارن اونم لحظاتیه که دارن با سرعت، بدون فکر کردن به طعم‌ها، فقط می‌خورن. توی اون لحظات هیچ‌کس حضور نداره و فقط خودشونن و قوطی کره‌ی بادوم‌زمینی که قاشق قاشق خالی می‌شه. بعد می‌گن من آب هم بخورم چاق می‌شم.‌ هنوز انتخاب نکرده. پارچه‌ی مانتوش خط‌های عمودی داره. اینم یه مدل شارلاتانی دیگه‌ست: «خط‌های عمودی شما رو لاغرتر نشون می‌دن.» دروغ محضه. تو هنوز یه حجم گنده هستی حتی با پارچه‌ای همراه با خطای عمودی که احتمالاً الان کِش هم اومده. دروغ پشت دروغ. مغزمونو گاییدن با این چرت و پرتا. حقیقت تو مستراح همین بستنی‌بندی گم شده. مطمئنم اگر برم با گریه به سبزه‌رو بگم خیلی اوضاعم خیته رفیق. دارم می‌رینم تو خودم. می‌شه از سرویس بهداشتی‌تون استفاده کنم؟ می‌گه متأسفم، نداریم.

     یه باد ملایم میاد. یه‌کم سردم می‌شه. چاقال هنوز هیچی سفارش نداده. درخت بالای سرم آروم تکون می‌خوره. قرص ماه از پشت شاخه‌های لُختش خودنمایی می‌کنه. کیرمم نیست. من به اندازه‌ی بیست‌وپنج‌هزارتومن کم شدم. این مهمه.

 

نوشته های اخیر

دسته بندی ها

سبد خرید