کماکان در چند قاب

کماکان در چند قاب 

ناصر غیاثی 

 

 

قاب اول

     زنِ اولش که ازش جدا شد، آخرین عکسِ دونفره‌شان را قاب گرفت، زد روی دیوار ِ نشیمن بالای تلویزیون. هیچ‏‌کدام‌‏شان نمی‏‌خندیدند. فاصله بود بین‏‌شان. زن ایستاده بود جلو، صاف. داشت با شوخ‌چشمی به دوربین نگاه می‌کرد. صلابت داشت چهره‌اش. داشت می‏‌گفت رییس و رهبرِ ما منم و این آویزان من. گردن‌ خودش کج بود، شانه‌‫هایش افتاده، چهره‌اش درهم، مستأصل و تسلیم. چین‌های روی پیشانی و چشم‌های تنگ شده داشت می‌گفت پرچم سفید را برای همیشه و به‌طور قطعی برده بالا. می‌گفت باید پیش چشمم باشد. می‌خواهم گذشته‌ام پیش چشمم باشد، عشق دوران جوانی‌‏ام، خامی‌‏ام. انگشت نشانه‌‏اش را تهدیدکنان تکان تکان می‏‌داد می‏‌گفت بدانید دوستان! انکار گذشته یعنی ارتکاب به خطاهایی چه بسا جبران‌ناپذیر در حال و آینده. 

 

     ما مبهوت می‏‌شدیم و تحسین می‌کردیم اما نمی‏‌پرسیدیم از خودمان، نکند کماکان دارد هم به خودش دروغ می‌گوید هم به ما؟ 

 

قاب دوم 

     یک سالی که گذشت، عکسِ خندانِ زنی روس در قاب نشست سه-چهار سالی بزرگ‏‌تر از خودش، حاصلِ مستیِ شبانه‌ای در باری روسی. می‌گفت آناشکا نگو، بگو آنا کارنینا؛ آن دارد آنای من، آن. می‏‌گفت به آنا گفته در کار فیلم است و به همین خاطر مدام در سفر. می‏‌گفت دور از دسترس زن که باشی، جانش را فدایت می‏‌کند. چون آنا ساکن شهر دیگری بود، دیدارها محدود می‏‌شد به آخرهفته‏‌ها. آنا که می‌‏آمد او ناپدید می‏‌شد. خودش که می‌رفت پیش «آناشکاجان» تا خرخره می‏‌خورد. بعد زنگ می‌زد به ما. می‌گفت مستِ مستم دوستان؛ نه خیال کنید مستِ می، نع! مستِ میِ نابِ عشقم من! یک‌بار برای آشنایی با خانواده‌ی آنا دو هفته‌‏ای با او رفت روسیه. وقتی برگشت، گفت ملت بزرگی هستند روس‏‌ها. عرق می‏‌خورند مثل چی. بقیه‌ی دنیا باید لُنگ بیندازد جلوشان. و رفت کلاس زبان روسی ثبت نام کرد. 

 

     ما رشک می‏‌بردیم و تحسین می‌کردیم اما نمی‏‌پرسیدیم از خودمان، نکند کماکان نیافته؟ 

 

قاب سوم 

     در سفری به وطن باب آشنایی با دختری جوان باز شد. به این یکی هم نگفته بود اینجا دکه دارد، سیگار و روزنامه می‌‏فروشد. گفته بود در کار رسانه است. وقتی برگشت، عکسِ زن روس را برداشت و جایش عکس دختر را گذاشت: بیست و چند ساله، روسری و مانتو شلوار به تن، آفتابگیر به سر، عینک آفتابی به چشم از بالای یک بلندی داشت رو به دوربین می‏‌خندید و دست تکان می‏‌داد. عکس مانیتور کامپیوتر و گوشی‌اش شد عکسِ عشقِ تازه. تلفن‌های هر روزه و چند ساعته و پیامک‌های وقت و بی‌وقتِ دختر شنگولش می‌کرد. حالا شلوارهای رنگی می‌پوشید. پیراهن‏‌های اجق‌وجق تنش می‌کرد. کلاه کابویی می‏‌گذاشت. موها را بلند کرده بود، دُم‏‌اسبی می‏‌بست. تک‌‏وتوک تارهای سفیدشان را هم با حنا می‏‌پوشاند. یک پایش اینجا بود، یک پایش در وطنِ غریب-آشنا کنار دختر. کله‌اش که گرم می‌شد، عکس نشان‏‌مان می‌‏داد. می‌گفت هلو باید وطنی باشد رفقا، وطنی، آفتابِ وطن ‌خورده، آبدار و شیرین. عشق یعنی این! حالی می‌دهد عشقِ یک دختر بیست و دو سه ساله آن هم هم‏زبان، وقتی خودت داری می‏‌رسی به چهل سالگی. خودش را پهن می‏‌کرد روی مبل. آبجویش را لاجرعه سرمی‌کشید. پک‌های محکم به سیگارش می‌زد و لبخندزنان چشم می‏‌دوخت به سقف. و وقتی از عالم خیال برمی‏‌گشت، می‌گفت خوشبختانه بشر نمی‌داند زندگی چه در آستین دارد. پس بگذاریم غافل‌گیرمان کند دوستان. ازدواج که کردیم. از کجا معلوم، شاید بچه‌دار هم شدیم. 

 

     ما غبطه می‏‌خوردیم و تحسین می‌کردیم اما نمی‌‏پرسیدیم از خودمان، نکند کماکان در تلاش جبران جوانی نکرده‌‏اش است؟ 

 

قاب چهارم 

     جنس وطنی وقتی خوب اینجا پا سفت کرد، رهایش کرد. حالا کارش شده بود رفتن از این کافه به آن بار، از این رستوران به آن دیسکو، برای به قول خودش شکاری یک‌شبه. مانیتور کامپیوتر و گوشی این‌بار پر شد از عکس‌های جورواجور تکی و دو نفره با زن‏‌هایی که شبی، هفته‌ای، ماهی -راست یا دروغ- با آنها بود. شعارش شده بود: جهان پیر است و بی‏‌بنیاد، به هر باغی رسیدی، گلی بچین و برو داداش! 

     دیدارهای حالا دیگر گاه‏‌گداری‏‌مان یا فقط به شنیدنِ درس‏‌هایش در چگونه شکارچی موفقی باشیم می‌گذشت یا به شنیدن توصیف‏‌های کشدار و پُرملال و تکراری از بی‏‌شمار ماجراجویی‏‌های‏ عشقی‌‏اش. 

 

     ما دیگر تحسینش نمی‌‏کردیم اما کماکان نمی‏‌پرسیدیم از خودمان، جبران شدنی هست اصلاً آن کمبود؟ 

 

قاب آخر؟ 

     امروز که سالیانی از آویختن نخستین عکس بر دیوار می‏‌گذرد و لابد عکس‏‌های تازه‌‏تری جای خود را به عکس‏‌های قبلی داده‌‏اند، کماکان چیزی نمی‌‏پرسیم از خودمان. اما دیگر می‌دانیم، حالا در آستانه‌ی شصت سالگی، با هر عکسی در قاب، نیافته است او. نمی‏‌یابد. نخواهد یافت. 

 

نوشته های اخیر

دسته بندی ها

سبد خرید