شب بیامان
باسط بای
انتظار. انتظار. انتظار. امید به آمدنش.
سختترین شگفتیِ داشتنِ یک رنجِ مشترک، لحظهای است که این رنج مثل موجی بالا میآید، تمام دردهای نهان را با خود میبرد و در اعماق قلبت لانه میکند. روکشِ این رنج به چه دردی میخورد؟ کاش همهچیز همین روکش بود، همین سطح بیتپش. کاش میشد از لایهها عبور کرد، پردهها را کنار زد، نگاهها را شکافت و دل را دید.
اولین باری که خوابش را دیدم، دو روز بعد از اولین دیدار بود. خوابم روشنتر از واقعیت بود؛ نور چشمش را میزد، پشت میز نشسته بود و کارد و چنگالی به دست داشت، تکهتکه بدنم را میبرید و به دهان میبرد. عجیب بود که میخندیدم، حتی وقتی که برشها عمیقتر میشدند. بیدار شدم، اما نگفتم.
خواب همیشه چیزی نچسب است، وصلهای است که با روزمرهها همخوانی ندارد. رؤیا یا یک آرزوی محال است یا یک کابوس و ترس گذرا. اما من او را داشتم.
رویا از پشت کازابلانکا آمد. از بوسههای همفری بوگارت و آن نگاههای مغموم، از میانهی امیدِ پاپیون بر بلندی جایی غریب در گویان، از خندههای نصفهونیمهاش در آپارتمان، میان شرلی مکلین و طنازیاش. چطور میتوانستم از او بگذرم؟ اما ترس همیشگی بود. نکند تاریکیِ سینما نباشد، نکند دستهایم خالی بمانند، نکند همین آخرین بار باشد. هرچه تاریکی ظلمانیتر میشد، عطش من بیشتر میسوزاند. رویا کنارم مینشست. دستهایش، در تاریکیِ سینما، گرمترین چیزی بود که شناختم. اما نگاهش... آن نگاه. نگاهش در روشنایی روز همیشه چیزی کم داشت. مغموم بود و تهی. انگار غمی در روشنایی او را میبرد. و من؟ من دیوانهی همین نگاه بودم. شیدای این غبن، مفتون این استیصال.
امشب، منتظر بودم. روی تختی که قرار بود از حضورش لبریز شود. منتظر بودم تا لبهایم، تمام تنش را از بالا تا پایین بپوشانند. تا روحش را در بند کنم، جسمش را اسیر و از این اسارت شگفتی بسازم. بسوزانمش، شعلهاش بکشم، خاکسترش کنم و دوباره، مثل ققنوس، حیاتش بدهم. اما... نیامد.
در روشنایی این شب ملتهب، تخت سرد بود. تنم سرد بود. تاریکی در روشنایی میلرزید. لعنت به انتظار. لعنت به روشنایی.
روی دیوار، تابلوی نقاشی آویزان بود. یکی از آن تابلوهای کوچکِ گالری، همان که میگفت دوستش دارد. تابلوی ادوارد هاپر: «شبزندهداران». زنی با لباس سرخ، کنار مردی نشسته، اما دستهایشان به هم نمیرسد. مرد سرش را به فنجان قهوهای خم کرده و زن؟ زن به جایی دورتر خیره است.
به تابلو نگاه کردم. پرسیدم: «چرا این رو دوست داشتی؟»
هیچ جوابی نیامد.در حافظهام، صدایش زنده شد. آن بار که در تاریکی سینما، دستهایم را گرفته بود و گفته بود: «چرا کسی نمیپرسه این زن چرا اینجا نشسته؟ چرا هیچکس نمیپرسه این مرد چرا سرش پایینه؟» بعد، بدون آنکه جوابی بخواهد، اضافه کرد: «هاپر همیشه از دسترسپذیرترین تنهاییها حرف میزنه. از همون چیزی که کنارته اما نمیتونی بگیریش.»
رویا امشب نیامد. نمیدانم چرا. شاید خوابم تعبیر شده. شاید قرار است تمام چیزی که از او دارم همین تابلو باشد. همین ردِ دستهای جا مانده روی لیوان، همین عطری که در تاریکی، برای چند ثانیه بیدار میشد. اما روشنایی همهچیز را میبرد. همهچیز را میکشد.
دستم به سمت تلفن رفت. زنگ زدم. صدای بوق ممتد. جواب نداد. پیام گذاشتم. گفتم: «رویا، رویای قشنگم بیا. امشب بیا. نمیخواد چیزی بگی. لازم نیست چیزی باشی. فقط بیا. آخرین بار که باشه، اشکالی نداره. اما بیا ، فقط بیا.»
صدایم در تاریکی اتاق پیچید. هیچ جوابی نمیآمد. هر ثانیهای که میگذشت، حس میکردم دیوارها به سمتم میلغزند، نزدیکتر میشوند، فشردهتر. نگاه کردم به پنجره. ماه، آن بیرون، بیتفاوت به هر چیزی، نیمی از صورتش را پشت ابرها پنهان کرده بود. همیشه ماه اینطور بود، مثل او. نزدیک، اما نه آنقدر که دستم برسد. روشن، اما با سایهای همیشگی که انگار فقط برای آزارم ساخته شده بود.
چشمهایم را بستم. تصویرش را ساختم. دستهایش با آن انگشتان کشیده ، صدای خشدار اما موزونش، چال گونههایش وقتی میخندید، قوس مژههایش وقتی نگاهم میکرد، حرارت نفسش وقتی حرفی را زمزمه میکرد که فقط خودمان میفهمیدیم. مثل همان باری که در سینما گفت: «اگر من نبودم، تو چه میکردی؟» و من خندیدم. گفتم: «تو همیشه هستی.»
اما امشب نبود. این «نبودن» بدتر از همیشه، مثل دردی بود که در سکوت زوزه میکشید. مثل زخمی بود که نمیدانستم از کجا آمده، اما لحظه به لحظه عمیقتر میشد.
بلند شدم. چراغ را روشن نکردم. در تاریکی لباس پوشیدم. پیراهنی ساده. کاپشنم را روی شانهها انداختم و از خانه بیرون رفتم. باد سردی میوزید. کوچهها خالی بودند، اما چراغهای زرد خیابان، سایهها را کشدارتر کرده بود. هر قدمی که برمیداشتم، صدای خفیف کفشهایم در سکوت شب بلندتر میشد. دلم میخواست به جایی بروم که او را پیدا کنم، اما نمیدانستم کجا.
قدمهایم مرا به همان کافهی همیشگی رساند. همان جایی که بار اول دیدمش. کافه «بتهوون» هنوز هم نمیدانم چرا آن شب آنجا بود. صدای آرام موزیک با طنین ملایمی گوش را مینواخت. داشت کتاب میخواند. «مسخ» کافکا. عجیبترین انتخاب برای کسی که چشمهایش پر از زندگیست. نشستم روبهرویش و بدون آنکه چیزی بگویم، از گارسون خواستم قهوه بیاورد. او سرش را از روی کتاب بلند کرد، نگاهی به من انداخت و گفت: «آدمها همیشه از کتابهایی میپرسن که خودشون هیچوقت نمیخونن. تو هم از اینایی؟»
لبخند زدم. گفتم: «نه. من از اوناییام که دنبال یه دلیل میگردن تا کتابی که دوست دارن رو دوباره بخونن.»
همان شب شروع شد. همان لبخند، همان نگاه سرشار از ابهام. اما حالا این کافه خالی بود. میزها در سکوت ایستاده بودند و کسی نبود که بخندد، حرف بزند یا حتی یک نگاه غریبه به سمتم بیندازد.
پیشخدمت آمد. گفت: «چیزی میخواهید؟»
گفتم: «نه، فقط اومدم نشستم... نمیدونم. فقط یه لیوان آب.»
سر تکان داد و رفت. نشستم. ساعتم را نگاه کردم. شب گذشته بود. چراغهای بیرون کافه کمکم خاموش میشدند. شاید باید میرفتم، اما چیزی در من میگفت بمانم. شاید، فقط شاید، او بیاید.
هوای کافه سنگین بود. چیزی بین بوی قهوه و خاطراتِ مانده در هوا. زمان کش میآمد. مثل طنابی پوسیده که هر لحظه انتظار پاره شدنش را داشتی. میز کنار پنجره را انتخاب کرده بودم؛ همان میزی که همیشه مینشستیم. از اینجا خیابان خالی پیدا بود. چراغهای خیابان کمسو شده بودند و سایه درختها روی آسفالت میلغزید. تنها صدایی که به گوش میرسید، صدای ساعت دیواری بود. تقتق، مثل ضربان قلبی که آهستهتر و خستهتر میشد. چشمهایم به خیابان دوخته بود. منتظر بودم، ولی خودم هم نمیدانستم دقیقاً منتظر چه. شاید معجزهای، شاید یک اتفاق. شاید او از انتهای خیابان بیاید، با آن شال سرمهای که همیشه دور شانههایش میانداخت، یا شاید...
پیشخدمت دوباره نزدیک شد. گفت: «ببخشید، اما داریم میبندیم.»
نگاهش کردم. انگار کلمههایش را نمیشنیدم. پرسیدم: «شما همیشه اینجا هستید؟»
مرد مکث کرد. بعد آهسته گفت: «همیشه که نه. ولی خیلی وقتها...» بعد، انگار چیزی در چهرهام دیده باشد، اضافه کرد: «منتظر کسی موندید تا حالا؟»
پرسش ساده بود، انتظار. اما مثل سیلی توی گوشم نشست. کسی را گم کرده بودم؟ نه، گم نکرده بودم؛ او خودش رفته بود. اما آیا رفتن به معنای گم شدن نیست؟ آیا وقتی کسی از تو فاصله میگیرد، بخشی از تو هم در او گم نمیشود؟
حرفی نزدم. پیشخدمت آهسته سرش را تکان داد و رفت. صدای کلیدهایی که چراغها را خاموش میکرد، در فضا پیچید. من ماندم و خیابان. و سردیِ آن صندلی خالی که انگار هنوز گرمای اندام رویا را طلب میکرد.
از کافه بیرون آمدم. باد سردی از میان درختها میوزید و خیابان را پر میکرد. دستهایم را در جیب کاپشن فرو بردم و آهسته شروع به قدم زدن کردم. قدمهایم را نمیشمردم، فقط راه میرفتم. خیابان سنایی، خالیتر از همیشه، مرا به خودش میکشید. یکبار از این مسیر گذشته بودیم. شب بود، مثل امشب. رویا کنارم بود و از نقاشیها و سریالهای روز حرف میزد. همان شب گفت که از تنهایی در نقاشیها خوشش میآید. «تنهایی خالی نیست. پر از حرفهای نگفته است.»
حالا، من در همان خیابان بودم، اما تنها. تنها و خالی. حرفهای نگفتهام مثل گرههایی در گلویم مانده بودند و هر لحظه سنگینتر میشد.
دستم ناخودآگاه به سمت گوشیام رفت. پیامهایی که فرستاده بودم، هنوز بیجواب مانده بودند. بوق ممتدی که از آن طرف خط میآمد، صدایی آشنا و زجرآور بود. انگار یک درِ سنگین را پشت سرم بسته بودند و من را در اتاقی تاریک جا گذاشته بودند.
پایم به سنگی خورد و لحظهای تعادلم را از دست دادم. به اطراف نگاه کردم. بیاختیار، وارد کوچهای شدم که به خانهاش میرسید. کوچه باریک بود و سرد. نوری ضعیف از یک لامپ قدیمی، سایهها را روی دیوار انداخته بود. قدمهایم آهستهتر شد. نمیدانستم چرا به اینجا آمدهام. شاید فقط میخواستم مطمئن شوم که هنوز اینجا زندگی میکند. شاید هم چیزی در اعماق ذهنم امید داشت که چراغ اتاقش روشن باشد.
جلوی خانهاش رسیدم. از پشت دیوارهای بلند، فقط سیاهی پیدا بود. پنجرهها تاریک بودند. کسی در خانه نبود. اما یک چیز توجهام را جلب کرد. زیر نور کمرنگ لامپ کوچه، یک کاغذ سفید روی زمین افتاده بود. جلوتر رفتم. خم شدم و کاغذ را برداشتم. چیزی روی آن نوشته شده بود. دستم لرزید. نور کمسو بود و کاغذ در دستم سنگینی میکرد. چشمهایم را تنگ کردم تا نوشته را بهتر ببینم:
«منتظر نباش. باید برویم. هر چیزی پایانی دارد.»
نفسهایم سنگین شد. انگار کسی با دستانش گلویم را میفشرد. این دستخط او بود، میشناختمش. تکتک حروفش را هزار بار دیده بودم. دستخطی که یک بار، روی صفحهای دیگر، با جملهای دیگر، زندگی را در من شعلهور کرده بود: «تو تمام چیزی هستی که میخواستم.» اما حالا؟ این جمله سرد بود. مثل تیغهی خنجری که آهسته در قلبم فرو میرفت.
کاغذ را محکم در دست گرفتم و دوباره به پنجرههای خانه نگاه کردم. چیزی درونم فریاد میزد که این واقعی نیست. این نمیتواند پایان باشد.
برگشتم. به همان خیابانی که شروعش ما بودیم و حالا من تنها بودم. قدمهایم تندتر شد. انگار کسی مرا دنبال میکرد. یا شاید خودم از چیزی فرار میکردم. صدای باد در گوشم زوزه میکشید. دستهایم سرد شده بودند، اما کاغذ را هنوز در مشت داشتم. وقتی به خانهام رسیدم، دیگر چیزی از شب باقی نمانده بود. صبح داشت از پشت پنجرهها سرک میکشید. اما نوری که میآمد، گرما نداشت.
روی تخت نشستم. کاغذ را روی میز گذاشتم. کلمهها دوباره و دوباره در ذهنم تکرار میشدند: «منتظر نباش. باید برویم. هر چیزی پایانی دارد.»
اما چطور میتوانستم قبول کنم؟ چطور میتوانستم بپذیرم که او رفته است، آن هم بدون یک خداحافظی واقعی، بدون یک نگاه آخر؟ چطور میتوانستم باور کنم که همهچیز تمام شده است؟
ساعت دیواری، بیوقفه میچرخید. نور صبح کمکم اتاق را پر کرد. اما درون من، هنوز شب بود. شبِ بیامان. کاغذ را برداشتم و برای آخرین بار به آن نگاه کردم. شاید هنوز امیدی بود. شاید هنوز راهی بود. شاید، فقط شاید، او بازگردد.
نور خورشید از پشت پردههای نیمهبسته بالا آمده بود، اما روشناییاش مثل زخم تازهای بود که هیچ التیامی برایش نبود. تمام شب، صدای ساعت در گوشم طنین انداخته بود. صدایی که شبیه مرثیهای بیپایان، آرام و بیرحم، زمان را خط میزد و جلو میبرد.
به کاغذ روی میز خیره شدم. کاغذی که حالا فقط یک شیء نبود؛ سندی بود از نبودن، از پایان. دستم بیاراده به سمتش رفت. انگار لمس کردنش، حقیقت تلخش را بیشتر در وجودم فرو میکرد. جملهها ساده بودند، اما وزنشان بیش از آن بود که بتوانم تحمل کنم: «منتظر نباش. باید برویم. هر چیزی پایانی دارد.»
چشمهایم را بستم. صدایش در ذهنم باز پیچید؛ همان صدای آرام و کمی گرفتهاش وقتی که حرفی را توضیح میداد یا آهسته میخندید. اما حالا این صدا هم کمکم در تاریکی ذهنم محو میشد. مثل عکسی که آرام آرام از گوشههایش میسوزد و جز خاکستر چیزی از آن باقی نمیماند.
رویا همیشه از «پایان» حرف میزد. میگفت: «هر چیزی که شروع میشه، یه روز تموم میشه. فقط مهمه که چطور تموم بشه.» اما من هیچوقت فکر نمیکردم پایان ما اینطور باشد. سرد و بیکلام، مثل بادی که ناگهان چراغی را خاموش میکند. پردهها را کنار زدم. نور صبح، مثل سیلی، به صورتم خورد. با همهی وجودم، دلم میخواست این نور را پس بزنم. کاش شب ادامه پیدا میکرد، کاش این روشنی هیچوقت نمیآمد. روشنایی، حقیقت را عریانتر میکند. هر گوشهی اتاق، هر شیئی که لمسش میکردم، رد پای او را در خود داشت. اما اینها، حالا چیزی نبودند جز یادی از نبودنش.
به تابلو روی دیوار نگاه کردم؛ «شبزندهداران». زنی با لباس سرخ، همانطور که او میگفت، پر از تنهایی. چهرهاش انگار یادی را میان تاریکی و نور گم کرده بود. حالا میفهمیدم چرا این تابلو را دوست داشت. شاید او همیشه این تنهایی را با خود داشت. شاید هرگز نمیتوانستم به آن نقطهای از وجودش برسم که در سکوتش پنهان بود.
نشستم. دستهایم روی زانوهایم افتاده بودند. فنجانی روی میز بود، نیمهپر از قهوهی سرد شده. نگاهی به آن انداختم و زمزمه کردم: «باید برویم...» صدایم لرزید. انگار کلمهها هم از دهانم خسته شده بودند. لحظهای چشمانم را بستم. دیگر امیدی برای انتظار نبود. دیگر صدای زنگ گوشی، ضربهای به در یا حتی پیامی که با امید باز شود، معنایی نداشت. رویا رفته و من مانده بودم. رویای یک کابوس یا کابوس یک رویا. نگاهم را دوباره به کاغذ دوختم فقط لکههای خاکستری مثل رد چرکی خیس روی بومی سفید غوطهور بودند.
پایان همیشه همین است؛ خالی، تلخ، و آرام. درست مثل لحظهای که نفس آخر را میکشی و میدانی دیگر هیچچیز باقی نمیماند. دستی که روزی گرمت میکرد، حالا سایهای بیش نیست. نگاهی که روزی دنیایت را زنده میکرد، حالا از تو عبور میکند، بیآنکه چیزی بگوید.
خورشید بالا آمده بود. اما برای من، روز، رنگی جز شب نداشت.
زمستان ۱۴۰۳