گزارشی از یک دایره و مثلث

 

گزارشی از یک دایره و مثلث 

میلاد شکاری 

 

 

 

     من رأس سوم مثلث، آن حادثه‌ی سوم را روایت نخواهم کرد.

 

     جشن تولد سی‌و‌هشت سالگی کسرا، مثل جشن تولد سی‌و‌هشت سالگیِ هر مرد مجردی که هنوز چندتایی رفیق برایش مانده، مطابق انتظار، نه خیلی پرشور پیش می‌رفت نه خیلی کسالت‌بار.

     همگی تقریباً لبخند می‌زدند، جملات کوتاه خبری می‌گفتند، همدیگر را با تکان سر تأیید می‌کردند، پای راست را روی پای چپ و پای چپ را روی پای راست می‌انداختند و به ندرت از جای گرم و نرم‌شان روی مبل تکان می‌خوردند. و البته همه‌ی اینها، در مورد سروین، که تازه‌وارد جمع بود، صدق نمی‌کرد؛ او هیچ لبخند نمی‌زد، چیز چندانی نمی‌گفت، به حرف کسی سر تکان نمی‌داد و بیشتر ایستاده ‌بود آن سمت هال و چشم به چشم عقاب داشت و وقتی مانیا با ته‌خنده‌ای کیک را گذاشت روی میز، جلوی کسرا، و کشیده گفت بفرمائید، تازه آن‌وقت بود که سروین پلک زد و یکی دو قدم عقب‌عقب رفت و رفت نشست سر جای سابقش کنار مسعود.

     شمع‌های روی کیک، کم‌جان می‌سوختند و چندتاییش اصلاً خاموش شد. علی فندک زد و آهسته آهنگ تولد را دم گرفت که کسی همراهیش نکرد، حمید و بابک فقط شلخته دست زدند و نگاهِ پرستو کردند که درِ بالکن را بست و پرده را که می‌کشید ذوق‌زده گفت: «دارد برف می‌بارد.» مسعود خواست چیزی بگوید که مصادف شد با فوت کردن شمع‌ها و نگفت، یا گفت و صداش گم شد لابه‌لای دست‌زدن و خنده و مبارک‌باد گفتن‌ها.

     خود مانیا کیک را برید و حمید، کنار دستش، حالتی شبیه دستیار به خودش گرفته بود هر‌چند کار به‌خصوصی نمی‌کرد جز دست به دست کردن بشقاب‌ها.

     بابک پرسید: «منتظر می‌مانی تا بیایند سراغش؟»

     پرستو گفت: «نه، همین روزها رهاش می‌کنیم.»

     سروین گفت: «کجا؟»

     پرستو گفت: «همان‌جا که زخمی پیداش کردند.»

     باز پرسید: «کجا؟»

     علی گفت: «حوالی قبرستان.»

     سروین توی خیال، پرواز باشکوه عقاب را بر فراز مرده‌های توی خاک دید و صدای باد را شنید و به نظرش رسید همه، بیش و کم همین تصویر را تخیل می‌کنند. شوخی‌اش گرفت: «داری به چی فکر می‌کنی؟ سریع بگو.»

     مانیا جا خورد. به خیالش از او پرسیده بود، نپرسیده بود و چه خوب! مانیا داشت به هیچ‌چی فکر می‌کرد؛ مثل وقت‌هایی که از خواب بیدار می‌شد و می‌توانست یک ساعت تمام توی تخت بماند و به جایی خیره شود و به هیچ‌چی فکر کند؛ آنقدر که ترس برش دارد و پتو را پس بزند و بدود بیرون از اتاق.

     «فکر نکن. سریع بگو.»

     مسعود گفت: «به هیچ چی.» و مانیا بی‌صدا خندید.

     مسعود راست نگفت. داشت حفره‌ی خالیِ یک چشم را می‌دید و چشم دیگر که تند تند پلک می‌زد و پرنده‌ی سیاهی که چیزی آویزانِ نوکش بود و اوج می‌گرفت و این را در بچگی یا خیال کرده‌ بود یا در خواب دیده بود.

     یکی گفت: «پس چایی!»

     مانیا چیز نامفهومی گفت و از هال تا آشپزخانه را تقریباً دوید و بقیه به پشتیِ مبل‌ها تکیه دادند به جز علی که خامه‌ی دور چنگالش را لیسید و رفت پرده‌ی بالکن را کنار زد و سرش را چسباند به شیشه.

     «کو که برف می‌بارد!»

     و برگشت تا نگاهِ پرستو کند ولی جاش خالی بود و توی آشپزخانه داشت کمکِ مانیا می‌کرد.

     کسرا با موبایل ویگن گذاشت: «برقصیم!»

     آهنگ ویگن رقصی نبود ولی علی همان‌طور که داشت می‌نشست ادای رقصیدن گرفت.

     مانیا از آشپزخانه داد زد: «بعدِ کیک برقصیم.»

     کسرا گفت: «خوابیدی؟»

     بابک خودش را رها کرده بود توی مبل و چشم‌هاش را بسته بود و از این حال، خوش بود و فقط صدای عقاب که یک جیغِ کوتاه بود، از حال خوشی که داشت پراندش و لبخند کسرا محو شد و مانیا و پرستو نگاه پشت سر کردند و مسعود تکان خورد و چنگالش از لبه‌ی بشقاب افتاد زیر مبل.

     علی بی‌تفاوت گفت: «نترسید!» و یک تکه کیک گذاشت دهانش.

 

صرف چای و کیک همراه شد با معرفی دوستان، به سروین که دوستِ تازه‌ی مسعود بود  و کسی متوجه بی‌میلی سروین به دوستان مسعود نبود و سروین میلش به عقابِ توی قفس بود بیشتر و دوستان مسعود میل‌شان به تماشای دختری که مسعود همراه خودش آورده بود.

مسعود هیچ‌وقت با کسی نبود و هیچ‌وقت کار مشخصی نداشت. با مادرش زندگی می‌کرد و روزها تا ظهر توی شهر می‌پلکید و تماشای آدم‌ها و درخت‌ها و ویترین مغازه‌ها می‌کرد و ناهار، دو برش رولتِ لیمویی از قنادی کاخ می‌خرید و سرپا می‌خورد یا می‌رفت می‌نشست روی نیمکت پارک، ساندویچ کالباس می‌خورد با نوشابه‌ی زرد و باقیِ روز را تا شب توی اتاقش با خرگوش‌هایش می‌گذراند و موسیقی بلوز می‌شنید و فیلم‌های سیاه‌سفید می‌دید  و چرک‌نویسِ شعرهای بابک را که بوی سیب و گلابی و پرتقال و لیمو می‌داد می‌خواند و کم و زیاد می‌کرد و واژه پس ‌و ‌پیش می‌گذاشت و سر و سامان‌شان می‌داد. اگرچه بابک میراث‌دار شغل پدرش بود ولی وقت‌های بیکاری‌اش که کم هم نبود، می‌نشست روی جعبه‌های چوبیِ میوه و روی کاغذ باطله‌های لابه‌لای سیب‌ها و گلابی‌ها و پرتقال‌ها و لیموها شعر می‌نوشت و این کارِ هر روزش بود و اصلاً او بود که وسوسه‌ی کشت و پرورش قارچ را انداخت به جان حمید و حمید حالا قارچ پرورش می‌داد و خبره‌ی کارش بود و همه‌ی این کارها از نظر کسرا هیچ بود چون او کاری را کار می‌دانست که حقوق و مزایای مشخص و بیمه و بازنشستگی داشته باشد و کارمند بخش ریخته‌گریِ کارخانه‌ی ذوب‌آهن -که خودش باشد- همه‌ی اینها را داشت و اصلاً اگر چشم آن گربه‌ی سیاهش عفونت نمی‌کرد تا به دامپزشکی نزدیک خانه‌اش برود و دوست دوران دبیرستانش که علی باشد را بعد از سال‌ها نمی‌دید و علی، پرستو، همسر دامپزشکش را به او معرفی نمی‌کرد و برای شام آخر هفته دعوتش نمی‌کرد خانه‌شان، کسرا، مانیا که دوست و دخترخاله‌ی پرستو بود و قنادی کاخ را داشت، نمی‌دید و مانیا بعدها مشتری جالب و دائمی‌اش -این اصطلاحی بود که خود مانیا برای معرفی مسعود به کار برده بود- را به کسرا و پرستو و علی معرفی نمی‌کرد و به واسطه‌ی مسعود، بابک و حمید هم راهی به جمع باز نمی‌کردند.

سروین گفت: "موقع جراحی، بی‌هوش که بود، همین‌قدر سخت و مغرور بود؟"

پرستو گفت: "سخت و مغرور با چشمان بسته."

علی گفت: "کی سهم کیکش را نخورده؟" و اشاره به کیک توی بشقاب کرد.

بابک رفت توی بالکن سیگار بکشد. حمید هم رفت و مانیا نگاهِ برش کیک کرد و کسرا بالاخره از جاش پا شد و رفت گیتار تکیه داده به دیوار را برداشت و ناخن کشید به سیم‌هاش. پرستو داشت بشقاب‌ها را می‌چید روی هم.

گفت: "همه خوردیم."

کسرا گفت: "یکی زیاد بریدی." و نشست و از جیب پشت شلوارش کاغذ تاخورده‌ای را درآورد گذاشت جلوش.

مسعود گفت: "شاید بابک و..." و با سر بالکن را نشان داد.

علی گفت: "مهم نیست."

سروین گفت: "خیلی خوشمزه بود." و گیس بافته‌اش را دست گرفت و دور انگشت پیچاند.

کسرا کمی خیره ماند به نت‌های آهنگی که نوشته بود و چند بار تمرینی، جای آکوردها را مرور کرد و شروع کرد به نواختن. به شعرش که رسید بابک و حمید هم آمدند.

     «بارانیِ آبی معروفِ» لئونارد کوهن را می‌خواند که تا به حال نخوانده بود و همه از این تدارکی که کسرا برای جشن تولد خودش دیده بود دلشاد شدند و حتا علی و پرستو لبخند زدند؛ از آن لبخندهایی که آدم بزرگ‌ها به بچه‌های کوچولوی توی خیابان می‌زنند. با این حال هیچ‌کس انتظار نداشت کسرا جمله‌یI see you there with the rose in your teeth  را جوری بخواند که دیگران -حتا مسعود- را تحت تأثیر قرار دهد، به‌خصوص که پرستو هم زیرصدای همان زن که توی آهنگ می‌خواند را بداهه و بی‌تمرین خواند و خوب هم خواند.

     همه دست زدند، با لبخند و طرز نگاه، به کسرا آفرین گفتند و بعد هر کس با کناردستی‌اش سر حرف را باز کرد و برای مدتی حرف‌ها قاطی‌پاتیِ هم بود و آمیخته‌ای بود از شوخی‌های درِ گوشی و صدای خنده و خمیازه و دستی که بی‌هدف می‌خورد به سیم‌های گیتار -بابک گیتار را از کسرا گرفته بود و به‌ش ور می‌فت- و هیچ‌کس نفهمید کسرا که داشت برای سروین از چیزی حرف می‌زد، چه‌طور دایره‌ی مخاطبش را یکی‌یکی افزود، تا آنجا که وقتی نیم‌خیز و پرهیجان به قسمت حمل آهن خام رسیده بود، همه‌ی جمع، حتا حمید، چشم و گوش به او داشتند: کسرا با دست،  محفظه‌ی آویخته به جرثقیل را نشان می‌داد که شصت تُن آهن را از زمین می‌کَند و می‌ریخت توی کوره‌ای که جهنم بود و تأکید کرد خودِ جهنم. چهار مشعل گازی و سه الکترود، حرارت کوره را می‌رساند به ۱۶۵۰ درجه‌ی سانتی‌گراد و ۱۶۵۰ درجه‌ی سانتی‌گراد دمایی بود که مانیا و علی و پرستو و دیگران درک مخدوشی از آن داشتند ولی بابک احساس سرما کرد -شاید به این خاطر که بابک معتقد بود زیادی در هر چیز منجر به وارونگیِ همان چیز می‌شود– و توی مبل فرو رفت. مسعود ذهنش پرید و دلیل دود غلیظی که از کوره متصاعد می‌شد را نفهمید و پرسید و کسرا باز توضیح داد که فولادِ مذابِ کف کوره با آهن، واکنش می‌دهد و دود غلیظی متصاعد می‌کند و با دست حرکت دود را نشان داد. ولی جای دلچسب ماجرا برای کسرا وقتی بود که فولاد مذاب مثل عسل رقیق جاری می‌شد توی یک دیگ بزرگ و با جرثقیل سقفی کنده می‌شد از زمین تا بعد از فرایند کنترل دما شره کند توی قالب‌ها و مثل یک اژدهای گداخته و رام و تا حدی شکل یافته، لیز بخورد روی نوار نقاله. شمش فولاد هنوز سرخ و آتشین بود و با مشعل‌های گازی مثل خیار قاچ می‌خورد و باز توی کوره می‌رفت و تحت فشار، شکل می‌گرفت و دست آخر، زمانی که آبدیده شد، کسرا انگار که آرام گرفته باشد نفس عمیق کشید و به پشتیِ مبل تکیه داد.

     تأثیر حرف‌های کسرا روی جمع دوستان به گونه‌ای متفاوت و حتا می‌شود گفت غیرمنتظره بود. تشبیه فولاد مذاب به عسل رقیق پرستو را خوش آمده بود و لبخند زد. ولی علی را از خوردن تکه‌ای از کیک توی بشقاب منصرف کرد و چنگالی را که برداشته بود گذاشت سر جاش. سروین به استخوانِ آب‌شده‌ی بدنش فکر کرد که توی دمای ۱۶۵۰ درجه‌ی سانتی‌گراد چه رنگی می‌شود و بابک از آن سیالیت درخشان و جوشان که تجسد یافته بود، تا حدودی غمگین شد. اما اثر دیرپای روایتی که کسرا از تولید شمش فولاد به دست داد، نه آن جوش و خروشِ مذابِ شکل‌پذیر، که سردی و سختی مفتول‌ها و شمش‌های سربی رنگ بود که توی جان آدم‌ها نفوذ کرده بود و سکوت ممتد و طولانی‌ جمع برای همین بود.

     مسعود گفت: «شما کیک خوردید؟»

     بابک گفت: «آره.» و حمید فقط نگاه کرد و پلک زد.

     پرستو گفت: «چه بهتر اصلاً.» که معنیِ واضحی نداشت.

     سکوتِ تازه برای کشف منظور پرستو از جمله‌ی «چه بهتر اصلاً» بود و این سکوت وصل شد به سکوت محکم‌تری که مهمانی را در سطحی از رکود و رخوت فرو برد و جمع دوستان، نشسته در کنار هم، میل غریبی پیدا کردند به هیچ‌چی نگفتن و هیچ کاری نکردن و مانیا امیدوار بود عقاب دچار این حالت نشده باشد و بتواند پایان این سکون و سکوت محض باشد، ولی حتا نخواست تا برگردد و نگاهِ عقاب کند و فقط پاش را آهسته و بی‌هدف تکان داد و بعد متوجه حرکت پاهای دیگران هم شد. همه -حتا آنهایی که پایشان را روی پا نینداخته بودند- یکی از پاها را جورِ معینی تکان می‌دادند، شکلی دَوَرانی یا یک چندضلعی منتظم توی فضا رسم می‌کردند و بی‌وقفه تکرارش می‌کردند. سروین حواسش به مانیا بود که حواسش به حرکت پاهاست و مانیا متوجه سروین نبود که متوجه اوست ولی مسعود و پرستو بودند. علی نگاهش به کیک بود و حمید بر هر چیز احاطه‌ی کامل داشت و این را جز سروین همه می‌دانستند و کسرا امیدوار بود که بابک صدای گیتار لعنتی را دربیاورد چون درست همین حالا وقتش بود ولی به جای او، مسعود، کار دیگر کرد که بعدها خودش از آن به عنوان غریزه‌ای نویافته یاد کرد:

     دست‌هاش را به دسته‌ی مبل گرفت و ایستاد، نگاه هیچ‌کس و هیچ‌چیز نکرد و برگشت و با ریتم آهسته و نامتعارفی رفت آن سمت هال که فقط یک میز چهارنفره بود و روی میز هم قفس عقاب. شروع کرد به قدم زدن، ولی حرکت پاها به طرز اغراق‌آمیزی در تعلیق بود، تعلیقی پیش‌بینی‌ناپذیر و بعد دست‌ها انگار که بال زدن منقطع پرنده را تداعی کند به تکان افتادند و بعد سرش چرخید و تن را پیچ و تاب داد و خیلی جدی نگاهِ جمع دوستان کرد که نگاهِ او می‌کردند و تازه آن وقت بود که همگی به این باور رسیدند که مسعود دارد می‌رقصد، هرچند مسعود هیچ‌وقت و هیچ‌جا، حتا توی اتاق خودش در تنهایی، نرقصیده بود و رقص او شبیه به هیچ رقصی نبود یا اصلا رقص نبود؛ کشش بی‌محابای تن بود که از ضرب‌آهنگی ناشنیده پیروی می‌کرد و بابک بعدها آن را اقتضای طبیعتِ تن توصیف کرد. و اینها همه جمع دوستان را به حیرتی واداشت که آمیخته با خنده بود و تا آن‌وقت کسی خنده‌ی سروین را ندیده بود، آن هم خنده‌ای حسابی و از ته دل.

     یکی چراغِ بالای سر مسعود را خاموش کرد و این ابتکار جالبی بود چون حالا مسعود متوجه سایه‌ی کشیده‌اش بود که افتاده ‌بود روی دیوار پشت سرش و می‌خواست سایه‌اش را حدس بزند و نسبتی هماهنگ با او بسازد و می‌ساخت. مانیا ریسک کرد و مونولوگِ تنانه‌ی مسعود و سایه‌اش را با حضورش بر هم زد و این می‌توانست افتضاح بزرگی به بار بیاورد، ولی به عکس، صحنه را تماشایی‌تر کرد؛ چون حالا دو تن بودند و با سایه‌ها می‌شدند چهار تن. و این به سروین جرأت داد تا با پیروی از رفتار تن مسعود و مانیا، به رقص در سکوت‌شان ملحق شود و شد. تن‌ها، بی که تماسی با هم برقرار کنند، جای درست خودشان را پیدا می‌کردند ولی سایه‌ها توی هم فرو می‌رفتند و یکی می‌شدند و از دل حجمِ گنگِ شکل‌گرفته، دستی یا سری بیرون می‌زد و دیگران را که تا هنوز تماشاچی بودند، در تردید میان دیدن یا رقصیدن باقی می‌گذاشت و درست همین لحظه پرستو دیگر نخواست بیننده باشد و دست علی را گرفت و کشاند میان رقصندگان و شدند ده تن با سایه‌هاشان.

     با اینکه آنها خیلی زود، تابعیت از رفتارِ تنِ دیگران را کنار گذاشتند و تشخص نسبی اندام خود را ‌یافتند، ولی حرکات علی هنوز و تا حدودی دفعی و ناگهانی بود و سروین را مجبور کرد جا عوض کند، عقب رفت و عقب‌تر رفت و حالا می‌شود گفت از جای تازه‌اش حتی خوشحال بود چون می‌توانست چشم عقاب را از میان شبکه‌ی مفتولیِ قفس ببیند و بعدتر -هفده روز بعد- حالت عقاب را این‌طور برای مسعود تعریف کند:

     «با همان صراحتی که داشت، رُک، خیره بود به رقصیدن ما. دیدم که بال‌هاش را از انحنای شانه‌اش باز کرد، گردنش را جلو کشید و برد عقب و این کار را هی پشت سر هم تکرار کرد.»

     راست می‌گفت، ولی مسعود حرفش را آمیخته با کمی اغراق برداشت. بابک هم این رفتار عقاب را -او حتا می‌گفت، دیده ‌است که پاهاش را به نوبت می‌آورد بالا و می‌گذاشت زمین- دیده بود ولی کسی متوجه حضور بابک در میان رقصندگان نبود و وقتی مسعود که رهبری جمع را بر عهده داشت با آهسته رها کردن دست و شانه، آن هم زمانی که تن‌ها در اوج پرواز بود، اختتامیه را اعلام کرد، همه‌ی هشت نفر بودند. حتا کسرا و کمی دورتر حمید، که رو به دیوار لخت و استخوانی‌رنگ، پشت به دیگران ایستاده بود و آنچه بر او گذشت، غیر از دیگران بود:

     برای او تصویر، هم تصویر بود، هم صدا، هم کلام. اول‌بار که سایه‌ی لغزان مسعود را دید، نگاهش میخکوبِ دیوار شد و بعد که یکی‌یکی اندام‌ها نقش بست روی دیوار، سیالیتِ مکنده‌ای او را کشاند و کشاند و از میان بازوها و شانه‌ها و دست‌ها و سرها گذراند و رساند به دیواری که از سایه‌ها فرش شده بود و آن حالتِ جیوه‌گیِ بازتابِ تن‌ها که روی هم لیز می‌خوردند و توی هم حل می‌شدند و باز از جایی نامنتظر فوران می‌کردند، حمید را به حدودی از لذت تخدیرگونه‌ای می‌رساند که برایش تازه بود، نو بود، و بی که خواسته باشد، دستش می‌سُرید روی دیوار صیقلی و شکارِ سایه می‌کرد و سایه که می‌گریخت، توده‌ی روشنای شکل‌گرفته از میان تاریکی را با انگشت هاشور می‌زد و از خیالش می‌گذشت که سایه‌ها را کبود و مجروح و خون‌آلود کرده است. از نفس افتاد و رعشه‌ای شهوانی از کف دست‌های یخ‌کرده‌اش که مماسِ دیوار بود، شروع شد و مثل برق از تیره‌ی پشتش گذشت. لرزید، و تنش خیسِ عرق شد.

     بابک گفت: «رقص با موسیقیِ ریزدانه‌های برف.» بابک شاعر بود!

     همه دست زدند و خندیدند و از این بداهگیِ بی‌پروای تن‌هاشان خوش بودند و ایستادند پشت شیشه‌ی بالکن و تماشای برف و آسمان سرخ کردند و همین که حمید چراغ را روشن کرد، وضوح دانه‌های درشت برف که از پشت شیشه پیدا بود از دست رفت و در عوض، بازتاب تاریکی از چهره‌ها و اشیاء خانه و نور، قاطیِ چشم‌انداز شد و حالا هر کس می‌تواست تکه‌ای دلخواه از منظره‌ی پیش رو را انتخاب کند: لوستر حباب‌داری که از آسمان سرخ آویزان بود، دکل مخابراتی که زیر چانه‌ی مسعود را شکافته بود و از کاسه‌ی سرش بیرون می‌زد و می‌رسید به ساعت دیواریِ گِردی که کابل‌های فشارقوی قاچ‌قاچش کرده بود، قفسه‌ی چوبیِ کتاب‌ها که فرو رفته بود توی بالکن آپارتمان رو‌به‌رویی و میان عطف کتاب‌ها، پنجره‌های بی‌پرده‌ی روشن فرو رفته‌ بود و گاه نیم‌تنه‌ای از وسط آن می‌گذشت و پایین‌تر از همه، یک عقاب، بی‌حرکت میان شاخه‌های برف‌گرفته معلق بود و ردیف منظمی از کله‌های بی‌بدن، لب‌به‌لبِ هره‌ی بالکن، روی لایه‌ی نازکی از برف نشسته بود و پنجره‌های خانه‌ها تویشان حفره‌های پرنور می‌ساخت، همه‌ی اینها پرده‌ای ایستا و تماشایی بود که تخیل دوستان را سرشار می‌کرد و هیچ‌کس میل چشم گرفتن از چشم‌انداز نداشت، تا آنجا که توده‌ای ناشناخته از وسط کله‌ی کسرا بیرون زد و چیزی بود مثل یک انفجار هسته‌ای که توی سرش رخ داده باشد، منتها بی‌صدا.

     همه برگشتند. حمید یک قارچ غول‌پیکر -بزرگ‌ترین قارچی که تا آن موقع پرورش داده بود- را با دو دست از تنه‌اش گرفته ‌بود بالای سر کسرا و ضمن این‌که سعی می‌کرد جلوی خنده‌اش را بگیرد تقدیمش کرد به کسرا، به عنوان هدیه‌ی تولدش، و همه را خنداند. برای مدتی همه سرگرم دست‌به‌دست کردن قارچ شدند و دست آخر، دور کسرا حلقه زدند و با دهان باز خم شدند سمت قارچ و ادای گاز زدن درآوردند و چند عکس به یادگار گرفتند. دیگران هم به نوبت هدیه‌‌شان را به کسرا تقدیم کردند: سروین یک شهاب‌سنگِ آهنیِ کوچک از جیبش درآورد که سیاهِ درخشان بود با تورفتگی‌های منظمی که رنگ سرب داشت. گفت که خودش پیداش کرده و از کجا پیداش کرده. دادش به کسرا از طرف خودش و مسعود، و مسعود که هیچ از این ماجرا خبر نداشت، به نظر رسید که بیشتر از کسرا از این هدیه غافلگیر شده است. شهاب‌سنگ هم دست‌به‌دست شد و همه، دل سیر تماشایش کردند و کسرا تا آنجا که توانست، خودش را بابت چنین هدیه‌ای خوشحال نشان داد.

     علی و پرستو باز تاکید کردند که هدیه‌ی امشب به کسرا و البته دیگران، تماشای از نزدیکِ عقاب صحراییِ باشکوهی بود که ممکن است چنین فرصتی برای کمتر کسی رخ بدهد.

     مانیا میزبان بود و ترتیب کیک را داده بود و نیاز به توضیح نداشت.

     بابک به بشقاب روی میز اشاره کرد و گفت: «این برش کیک هم تقدیم به تو... از طرف من!»

     و خندیدند.

 

     این می‌توانست پایان خوشی باشد برای مهمانیِ تولد آن شب و حدس زد که آدم‌ها کم‌کم سراغ کت و کلاه و شال‌گردن‌شان بروند و از زحمات مانیا -او بود که همیشه میزبان تولد دوستان بود و کیک را خودش درست می‌کرد- تشکر کنند و همدیگر را در آغوش بگیرند و از هم قول بگیرند که وعده‌ی دیدار را منوط به مناسبت‌های این‌چنینی ندانند و زود‌به‌زود دیدار تازه کنند، اما در واقع، مثلثِ حوادث تاثیرگذار، که بعدها بشود شب تولد سی‌و‌هشت سالگی کسرا را با آن به یاد آورد، درست از همین لحظه آغاز شد:

     «کی سهم کیکش را نخورد؟»

     این را مانیا گفت. بلند هم گفت. و صداش چیزی بود مابین کلافگی و تمسخر. و دیگران پراکنده و ایستاده به برش کیکِ روی میز نگاه کردند. پرستو خواست چیزی بگوید ولی مانیا نخواست و باز گفت: «من هشت‌تا بریدم. نمی‌شود نُه‌تا برید!»

     مسعود گفت: «چرا نمی‌شود نُه‌تا برید؟»

     مانیا گفت: «چون قبل از بریدن با چاقو خط می‌اندازم روی کیک.»

     علی گفت: «شاید...»

     مانیا گفت: «نُه‌تا شدنی نیست چون اول یک به‌علاوه کشیدم روی کیک، که می‌دهد چهار برش، بعد یک ضربدر کشیدم که هر برش قبلی را نصف می‌کند و می‌دهد هشت برش.»

     یکی گفت: «عجب...!»

     کسرا گفت: «حالا به فرض که خواسته باشیم کیک را به نُه برش تقسیم کنیم؟»

     مانیا گفت: «چشمی.»

     مسعود گفت: «غیر از این؟»

     مانیا گفت: «شابلون.»

     پرستو گفت:  «برای نُه قسمت می‌شود کیک را به سه قسمت مساوی تقسیم کرد و بعد هر قسمت را به سه قسمت دیگر.» و با دست دایره کشید توی هوا و به سه قسمت مساوی تقسیم کرد و هر قسمت را به سه قسمت دیگر.

     علی گفت: «که طبیعتاً مانیا این‌جوری برش نزده.» و نگاه همدلانه‌ای به مانیا کرد.

     سروین میز را دور زد و رفت ایستاد مقابل قفس عقاب و زل زد توی چشم‌هاش، و حمید صدای گنگی از گلوش بیرون داد که کسی نشنید و بعد، مثل تماشگرِ پینگ‌پنگ که توپ را تعقیب می‌کند، چشم‌هاش حرکت پی‌درپیِ لب‌ها را می‌خواند و می‌پایید.

     «با ریاضی می‌شود قضیه را حل کرد.»

     «چه‌طوری؟»

     «نمی‌شود!»

     «چرا نشود؟»

     «به شرط آنکه تمام برش‌ها یک‌اندازه بوده باشد.»

     «چه‌جوری؟»

     «اثبات یک‌اندازه‌بودن برش‌ها ممکن نیست.»

     «اگر کیک به هشت تقسیم شده باشد زاویه‌ی داخلی هر برش می‌شود...»

     «می‌شود...۳۶۰ تقسیم بر ۸»

     «۴۵ درجه.»

     «خب؟»

     «خب!»

     «زنده باد ریاضی.»

     «زنده باد کیک خامه‌ای.»

     «به نقاله احتیاج داریم.»

     «نمی‌شود چشمی تمام تکه‌ها را یک‌اندازه برید.»

     «قبول، ولی اختلاف چند درجه‌ای را می‌شود نادیده گرفت.»

     «به این راحتی‌ها نیست.»

     «اگر هشت تا بریده باشد زاویه‌ی داخلی می‌شود ۴۵ درجه و اگر نُه تا بریده باشد می‌شود ۴۰ درجه.»

     «پس نمی‌شود نادیده گرفت.»

     «من که گفتم، شدنی نیست.»

     «نه...شدنی نیست.»

     «خود چاقو و خامه‌ی چسبیده به تیغه‌اش هم هست.»

     «آفرین...آفرین!»

     «درستش این است که وقتی همه می‌گویند کیک خورده‌اند، پذیرفت که یک تکه زیاد بریده شده.»

     «شاید کسی شوخیش گرفته و دارد تفریح می‌کند.»

     «شاید دو نفر با هم از یک بشقاب خورده باشند، و حواس‌شان نبوده باشد.»

     «این هم حرفی است برای خودش.»

     و ذهن دوستان رفت سمت زوج‌هایی که محتمل بود یک تکه کیک را اشتراکی بخورند: علی و پرستو و شاید هم مسعود و سروین. ولی هر چهار نفر رد کردند و قضیه منتفی شد و پیش از آنکه کسی احتمال دیگری مطرح کند، به خاطرشان رسید که از بیهودگی و مسخرگیِ بحثی که در گرفته، خوش‌اند و به هر حال، موضوع، موضوع یگانه‌ای بود که سربه‌سر آدم‌ها می‌گذاشت و نمی‌خواستند ساده از دستش بدهند.

     «اگر خواسته باشیم یک کیک را برای هفت نفر، یک اندازه برش بزنیم، چه باید کرد؟»

     پرسش بابک انحراف از موضوع بود ولی کنجکاوی‌ها را برانگیخت.

     «۳۶۰ تقسیم بر ۷. عدد به دست آمده زاویه‌ی داخلی هر برش است.»

     «باز هم نقاله!»

     «نه... روش بهتری هم باید باشد.»

 

     غریزه‌ی حل مسئله‌ی علی برانگیخته شد. مقابل میز زانو زد، بشقاب کیک را سُر داد سمت دیگر میز، کاغذِ نتِ «بارانی آبی معروفِ» کوهن را پشت ‌‌و رو کرد و دو تا مداد خواست، و تأکید کرد دو تا.

     دوستان، دور میز مستطیل جمع شدند و علی یک دایره کشید، قطرهای افقی و عمودی را رسم کرد، نقطه‌ی تلاقی قطرها که مرکز دایره باشد را مطابق شکل زیرo و نقاط به‌دست آمده روی محیط را a، b، c وd نام‌گذاری کرد. 

 

 

     بعد توضیح داد که باید دهانه‌ی پرگار را به مرکزیت نقطه‌ی a و اندازه‌ی شعاع oa باز کرد و خطی منحنی کشید تا شعاع دایره را قطع کند.

     و چون پرگار نداشت سرِ مدادها را به هم چسباند و مثلاً پرگار ساخت و خط کشید، و نقطه‌ی به‌دست آمده را مطابق شکل زیر n نام گذاشت و از نقطه‌ی n خطی موازی با قطر bd رسم کرد و نقطه‌ی طلاقی با شعاع  oaرا m نامید. 

 

 

     «حالا باید دهانه‌ی پرگار را به اندازه‌ی خط nm باز کرد و با مرکزیت نقطه‌ی b منحنی‌ای روی کمانِ bc رسم کرد که محیط دایره را قطع کند.»

     و مدادها را پرگار کرد و خط کشید.

     «نقطه‌ی به‌دست آمده را e در نظر می‌گیریم. حالا باز یک منحنی تازه رسم می‌کنیم به همان اندازه و به مرکزیت نقطه‌ی e تا نقطه‌ی f به‌دست بیاید. و به همین روش نقاط g و h و i و j را روی دایره مشخص می‌کنیم. حالا کافی است تا نقاط به‌دست آمده را به مرکز دایره برسانیم.»

     و همین کار را کرد. 

 

 

 

 

     دورتر، یکی جیغ کشید!

     نیروی مرکزگرایی که آدم‌ها را، بی که بدانند، به نقطه‌ی o وصل می‌کرد درجا گسست و همه دیدند که سروین با دو دست، چشم چپش را پوشانده بود و با چشم راست، گشاد و ترسیده، نگاه‌شان می‌کرد و تندتند پلک می‌زد.

     همه دوره‌اش کردند و دستِ روی صورتش را که مسعود کنار زد، یک دایره‌ی کوچکِ سرخ دید، زیر پلکش و بالای گونه. سروین پشتِ هم می‌گفت چیزی نیست چیزی نیست و نمی‌دانست که چیزی هست یا نیست! و توی آینه که نگاه کرد، از تکه‌ی کوچک پوست و گوشت و خونی که از زیر پلک نرم و آبکی‌اش توی دهان عقاب بود، لرز خوشایندی بَرش داشت و عمیق نفس کشید و باز میل تماشای عقاب کرد که مسعود نگذاشت. نگذاشت ببیند که آیا ردی از خون، روی نوک خاکستریِ عقاب هست یا نه!

     کسی میان آن واهمه‌ی پس از حادثه، قفس را برداشته بود گذاشته بود زیر میز، جوری که روی عقاب سمت دیوار باشد.

بابک عبارت رحمِ عقاب را توی خیال پرورید و با در نظر داشتن ذات اصیل عقاب، از اینکه می‌توانست نوکش را فرو کند توی چشم سروین -بله حتماً می‌توانست- و نکرد، جوری رحم و شفقت در او دید و هیچ نمی‌دانست که اگر این مسئله را با سروین در میان می‌گذاشت چه شور غریبی در او بر‌می‌انگیخت!

     علی و پرستو خودشان را مسبب این حادثه دانستند و از خود و همدیگر دل خوشی نداشتند و هیچ نمی‌خواستند تصور کنند که زخم اگر کمی، تنها کمی بالاتر می‌بود، چه شب سیاهی رقم می‌خورد ولی مسعود برای بار سوم در تمام عمرش صحنه‌ای را تصور کرد که بار اول توی بچگی خیال کرده بود یا در خواب دیده بود و بار دوم همین یک ساعت پیش و حالا هم بار سوم بود:

     داشت حفره‌ی خالی یک چشم را می‌دید و چشم دیگر که تندتند پلک می‌زد و پرنده‌ی سیاهی که چیزی آویزان نوکش بود و اوج می‌گرفت.

     این از حادثه‌ی اول.

 

     حادثه‌ی دوم که من آن را واقعه می‌نامم، چیزی از جنس حادثه‌ی نخست، که در سطحی از فیزیک رخ داد، نبود. این واقعه شیمیِ مانیا را دستخوش تحول یا به بیان دقیق دستخوش خلائی کرد که هیچ تجربه‌اش نکرده بود و بعدها حتا نتوانست آن را خوب به یاد بیاورد و فقط به یاد داشت که برف، نه تنها بی‌طعم و بی‌مزه نیست، بلکه بسیار لذیذ و گواراست. اگر چه این واقعه چندان قابل شرح و بسط نیست و یا هست و تشریح آن از توان من خارج است، ولی می‌شود این‌طور، به اختصار، توضیحش داد:

     مانیا داشت زخم سروین را پانسمان می‌کرد که یک‌باره دست کشید. معنای معینی برای وضعیتی که جریان داشت ندید. تمام خرده‌ماجراهای آن شب به خیالش نوعی مضحکه‌ی پوک و رذیلانه آمد. هم پوک هم رذیلانه. و این همه را هفت نفر از صمیمی‌ترین دوستانش مرتکب شده بودند، و حتا خودش. احساس کرد بازیگر نمایشی است که پی‌یِس‌اش را نمایشنامه‌نویس مفلوک تازه‌کاری نوشته است که از بیماری صرع و هذیان‌گویی مزمن رنج می‌برد و درست در همین لحظه از نقشی که بازیگرانش بر صحنه‌ای تنگ و دایره‌شکل ایفا می‌کنند خنده‌های گوش‌خراش می‌کند.

     بی آنکه چرایش را بداند، این احساس را داشت که نزدیک‌ترین وقایع، نزدیک‌ترین آدم‌ها، چیزها و حرف‌ها حالتی از بیگانگی و تأسف در او برانگیخته. درست‌ترین عبارتی که می‌شود برای توصیف حالت درونی مانیا به دست داد همین است. بیگانگی و تأسف برای حضور عقاب، برای فولاد مذاب، برای رقص در سکوت، برای تقسیم دایره به هفت، هشت یا نُه قسمت مساوی و برای نقش تازه‌اش که التیام زخم سروین بود. از سوراخِ سرخِ زیر چشمش ترسید، از دیدن بابک که در نشئگیِ شاعرانه‌ای توی خودش و توی مبل فرو رفته بود، جا خورد و حالتِ هپروتیِ نگاه‌نگاه کردن‌های حمید به چشمش غریبه آمد و نمی‌دانست دلش می‌خواهد تنها باشد یا نباشد. دلش یک چیز خنک خواست. یک چیز خیلی خیلی خنک. مثل وقت‌هایی که از خواب طولانی بیدار می‌شد، و دهانش خشک و تلخ بود و یک کمپوت گیلاسِ سرد از یخچال می‌آورد و تند تند می‌خورد و سر می‌کشید.

     رفت توی بالکن، لایه‌ای از برف پاک و سفید را با دست خراشید، کُپه کرد و خورد. یک عالمه برف خورد.

 

     هر چند دیگران درک روشنی از وضعیت متغیر مانیا نداشتند -و خودش هم نداشت- ولی بیش‌و‌کم تحت تأثیر برداشت شخصی‌شان از حالت درونی او قرار گرفتند، تا آنجا که مثلاً اگر این واقعه پیش از ماجرای هدیه‌ها روی می‌داد، حمید هرگز از آن قارچ بزرگ رونمایی نمی‌کرد. چه اشکال داشت، بابک هم دست خالی آمده بود!

     اگرچه احوال مانیا تا پایان آن شب -حتا در خواب و با خوابی که دید- به روال معمول بازنگشت ولی می‌شود گفت بعد از گذشت مدتی نه خیلی طولانی به یک ثبات نسبی رسید یا دست‌کم این‌طور نشان داد.

     واقعه‌ی دوم را همین‌جا می‌شود فیصله داد.

     پرستو گفت: «توی سینک شش‌تا بشقاب هست، بشقاب کیک. با این یکی می‌شود هفت‌تا!»

     علی گفت: «یعنی کیک به هفت قسمت تقسیم شده؟!»

     کسرا گفت: «که یک برش هم اضافه آمده!»

     سروین گفت: «هشت نفریم، هفت برش کیک داشتیم، شش برش خورده شد!»

     مانیا گفت: «من بشقاب برنداشتم، توی همان سینیِ کیک خوردم. شش‌تا بشقاب کثیف به اضافه‌ی یک بشقاب دست‌نخورده به اضافه‌ی سینی کیک.»

     پرستو گفت: «شش‌تا چنگال هم بیشتر نبود!»

     سروین گفت: «با این یکی می‌شود هفت‌تا.»

     مسعود گفت: «چنگال من افتاد زمین، با چاقو خوردم. ببخشید!» و خم شد زیر مبل و چنگال را داشت.

     بابک گفت: «عقل نظری منطبق با عقل عملی نیست!» و خندید.

     علی گفت: «هر کس نظر شخصی‌اش را درباره‌ی این مسئله بگوید. عقیده‌ای که بیشتر نفرات به آن باور داشتند، جمع‌بندی مسئله است. و اگر عقاید، هیچ مشابهتی نداشت... خب... خب نداشت!»

     دوستان، این پیشنهاد مضحک را جوری بازی و سرگرمی تلقی کردند. جنبه‌ی تفریحیِ قضیه می‌چربید بر کشف واقعیتی که چندان اهمیت نداشت. رنگی از خوشی و طراوت توی چشم‌هاشان درخشید. خودشان را توی مبل‌ها جا‌به‌جا کردند و گرمِ صحبت شدند و به طرز غیرقابل باوری تمام جوانب ماجرا را سنجیدند و حتا تخیل کردند و به نتایج فرضی رسیدند. هیچ عقیده‌ای با عقیده‌ای دیگر مشترک نبود، در واقع نمی‌خواستند که باشد.

     حادثه‌ی سوم که من آن را روایت نخواهم کرد، در آینده‌ای نزدیک و از پسِ ابرازِ همین عقاید رخ داد.

 

     توضیح مختصر چند رویداد شاید خالی از فایده نباشد:

     ۱- آن شب، حمید نخواست که در بازی اظهار نظرها شرکت کند، برایش قلم و کاغذ آوردند، اصرارش کردند، ولی بی‌فایده بود. او معتقد بود مانیا همه را دست انداخته و همگی بازی خورده‌اند و او هم نمی‌خواست بازی‌شان را خراب کند. ساکت بود و یک جفت سایه‌ی دوکی‌شکل را به یاد می‌آورد که چه‌طور روی دیوار موج برداشته بود و او با ناخن خط‌خطیش کرده بود. در همین فکرها خوابش برد، بیدار شد و آخرین کلمه‌ی آن شب را که معنای مشخصی نداشت و بیشتر به صدایی زنگ‌دار و مارپیچ می‌مانست، از ته گلو بیرون داد.

     ۲-‌ شب، مانیا خوابید و خوابِ مهمانی را مو‌به‌مو تا آنجا که حمید قارچ بزرگ را به کسرا هدیه می‌دهد، دید. از آنجا به بعد ماجرا این‌طور تغییر یافت:

     ...کسرا اصرار دارد که قارچ را همین‌جا درست کنند و بخورند. کسی مخالفت نمی‌کند. چهل‌و‌پنج دقیقه بعد خوراک قارچِ سرخ شده به همراه روغن زیتون، مارچوبه و پاپریکای تازه حاضر است.

     به... چه خوشمزه است!

     همه که خوردند و انگشتان‌شان را لیسیدند، حمید کاغذِ نت مسعود را برمی‌دارد، می‌ایستد و با صدایی که هیچ به چهره‌اش نمی‌آید، از روی کاغذ این‌طور می‌خواند:

     «دوستان عزیز، این قارچ زیبا و لذیذ که دانشمندان آن را قارچ خجالتی نامیده‌اند از کشنده‌ترین گونه‌های قارچ است و با عرض پوزش باید بگویم که سم آن به زودی عمل خواهد کرد و ما خواهیم مُرد. تمام سعی من بر آن بود تا مرگی ملایم و مطبوع برای خودم و دوستانم رقم بزنم. مرگی دسته‌جمعی و باشکوه.

     مرا ببخشید، صبور باشید و در یأس و امیدتان شریکم کنید...!»

 

     دیگران با چشمان اشک‌بار برای او دست می‌زنند و او را می‌بخشند و هیچ‌کس ازینکه حمید می‌تواند حرف بزند متعجب نیست.

     سروین می‌گوید اگر بمیریم این عقاب هم خواهد مرد، آزادش کنیم. همه از پیشنهاد او استقبال می‌کنند و به او آفرین می‌گویند و به اتفاقِ عقاب می‌روند توی بالکن. درِ قفس را که باز می‌کنند عقاب با یک جست می‌پرد روی قفس و چندبار بی‌هدف بال می‌زند و می‌گوید خوب نگاه کنید تا یاد بگیرید، و دیگران هم از او تقلید می‌کنند و دست‌ها را به تناوب پایین و بالا می‌کنند. بعد عقاب فرمان می‌دهد که با شماره‌ی دو همچنان که دست‌ها در حرکت است، کف پاها را به زمین فشار بیاورید جوری که زانوها کمی خم شود، با شماره‌ی سه نیروی توی پنجه‌ها را آزاد کنید به سمت بالا. حاضرید...؟

     یک... دو... سه!

     و عقاب و سروین و مسعود و کسرا و علی و پرستو و حمید و مانیا و بابک پرواز می‌کنند و از پرواز حظ بسیار می‌برند و حیرت می‌کنند از اینکه پرواز کردن این‌قدر آسان و الکی است و بلند‌بلند می‌خندند و حرف‌های رکیک می‌زنند و شوخی‌های مستهجن می‌کنند و عقاب هشدار می‌دهد که موقر باشند و آداب پرواز را رعایت کنند! بعد یادشان می‌دهد که چه‌طور سر را به سمت زمین بگیرند و دست‌ها را تا حد ممکن موازیِ بدن کنند و ارتفاع کم کنند. فرود معرکه‌ای دارند و باز دست می‌زنند و هورا می‌کشند و از عقاب تشکر می‌کنند و می‌گویند خب، حالا چه کنیم؟ و عقاب می‌گوید من که همین حوالیِ قبرستان زندگی می‌کنم، شما هم که خواهید مرد و بهتر است همین‌جا بمانید تا به قبرهایتان نزدیک باشید! و دورتر، قبرها پوشیده از برف است.

۳- پس‌فردای شب مهمانی، کسرا، شهاب‌سنگ آهنی را انداخت توی کوره‌ی ۱۶۵۰ درجه‌ای.

۴- پنج روز بعد، در یک صبح آفتابی و دلپذیرِ زمستانی، علی و پرستو، عقاب را بردند حوالی قبرستان، در قفس را باز کردند و دور ایستادند به تماشا: عقاب از قفس بیرون زد و گردنش را افراشت و بال‌هاش را باز کرد و پرید و در ارتفاعی نه چندان زیاد، دایره‌وار پرواز کرد و با همان بال‌های باز، آهسته و سنگین فرود آمد و نشست روی تخته‌سنگی همان اطراف. هرچه منتظر شدند پرواز نکرد، همان‌جا روی تخته‌سنگ نشسته بود. روز بعد هم رفتند، همان‌جا نشسته بود، سه روز بعد هم رفتند، همان‌جا نشسته بود، هفت روز بعد هم رفتند، همان‌جا نشسته بود. ده روز بعد، علی تنها رفت و برگشت و با خوشحالی به همسرش گفت که نبود. عقاب نبود. حتماً پرواز کرده است.

     دروغ گفت.

۵- هفده روز بعد، سروین خرگوش سیاهِ مسعود را توی بغل گرفت و ناز کرد و بوسید و از مسعود خواست تا او و دوستانش را در سفر به بیابان همراهی کند و گفت که منظور از این سفر، پلکیدن در دشت و بیابان برای پیدا کردن شهاب‌سنگ است. مسعود هیچ از سفر خوشش نمی‌آمد و هرگز سفر نکرده بود. پیشنهاد او را رد کرد و سروین گفت که درک می‌کند.

     شب خوشی را در کنار هم گذراندند و بعدِ آن مسعود هرگز سروین را ندید.

۶- چهار ماه بعد بابک کتاب شعرش را منتشر کرد و در صفحه‌ی ۱۲۹، شعری با این مطلع آورد:

 

     و عقابانِ تاسیده‌ی فلق

     منقار فرو بسته‌اند

     و روز‌یِ روزه‌ی خویش را

     پیش از سحر

     با خون گرم چشمان تو

     افطار می‌کنند...

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

نوشته های اخیر

دسته بندی ها

سبد خرید