شاهد
صوفیا پزشک
بالاخره تَرَک ناچیز و نامشهود بزرگ و بزرگتر شد. دور قاب پلاستیکی سیاه، مثل صاعقه، با حرکت شکسته پیش رفت تا در انتها شیشه نتوانست بارش را روی قاب حائل کند. وقتی احمد آقا داشت با دست خاک باغچه را زیر و رو میکرد و برای ریشههای گل محمدی جدید گور میکند، افتاد روی خاک و دیگر ندید. دیگر شاهدِ بوده و نبوده، نبود.
اولین بار که عینک روی سوراخ کوچک سوزن چرمدوزی متمرکز شد و حرکت نخ، اولین تصویر مرضیه در شیشهی عینک بود که با عجله وارد قاب شد و چشمهای نگرانش نخ را دنبال کرد، نخ که مقصد رسید، صورت پسزمینهی انگشتان احمد آقا، چروک نگرانیش باز شد و اولین لبخند حک شد. اوایل به ندرت دنیای تیرهی عینک بینا میشد. شیشه انعکاس چشمهای درشتکردهی احمد آقا میشد. آنقدر عینک را نزدیک دماغش میگذاشت که عینک تصویر لبهای کج و کولهاش بود که با حرکت نخ به یک وَری میرفت. شیشه حرکت نخ بود که سوراخ را رد میکرد و زبانی که انگار میخواست هُلش بدهد در سوراخ. یک روزهایی هم شیشه انعکاس چهرهی مرضیه میشد که خودش را لوس میکرد و تصویرش میافتاد روی خط اضافی وسط پیشانی احمد آقا و لبهایی که از دو طرف کِش میآمد پایین. شیشهی عینک یک وقتهایی تنها تماشاگر آن عضلهی کوچک دور لب احمد آقا میشد که وقتی ابولفضل با هیجان و دستهای مشت کرده حرف میزد و قطرهای آب از دهانش روی شیشه میپرید، یک کم بالا میآمد و گوشههای چشمش چروکهای ریز میافتاد. عینک تصویر فرش میشد، انگار کسی نباید لبخند احمد آقا را میدید. شیشه اندام کودکانه مرضیه را قاب میکرد که زنانه میشد و انعکاسش در مردمک چشمهای احمد آقا، چشمهایی که خون میدوید در سفیدیشان. شیشه بارها دهان باز و دستهای سپر شده و چشمان خیس از وحشت گرد شدهی مرضیه را میانداخت روی انعکاس دستی که از بالا و راست میآمد و محکم به هر جایی از بدن مرضیه که میرسید خون زیر پوست تازه جوان شدهاش میدوید و صورتی میشد. شیشه، مرضیهی در هم شکسته را میانداخت روی تصویر احمد آقا که خونِ خشم پوستش را تیره کرده بود، چشمانش باز باز و چروکهای جا و بیجا روی پوستش افتاده بود. دندانهایش روی هم میسایید و قطرهای ریز عرق از منفذهایش بیرون میزد.
آن روز ابولفضل از قاب یک شیشه با مشت و لگد به قاب شیشهی خواهرش مرضیه هجوم میآورد، ابولفضل حجمش بیشتر میشد و گاهی دست و پای متحرکِ متهاجمش از قاب شیشهای بیرون میزد، مرضیه مچاله و مچالهتر میشد و چشمهای احمد آقا ریزتر و ریزتر، رگ کنار شقیقهاش باد میکرد و مشت میکوبید. چند باری روی تصویر ابولفضل پرحرکت و مرضیهی به خود لولنده تصویر دهان احمد آقا افتاد که بیرمق باز شد و بیرمقتر و بیصدا بسته. شیشه حرکت و تهاجم بود و بهت و وحشت. شیشه برای اولین بار انعکاسِ انعکاسش در خیسی صورت احمد آقا بود، انعکاس بینهایت شیشهی عینک و چشمهای خیس و تصویر خاک باغچه در چشمهای خیس. خاکی که پوست جوان و فرسوده و لهیدهی مرضیه را برای همیشه در آغوش میگرفت. شیشه تابلوی چشمهای احمد آقا شد که به بالا چرخید و پلکها پایین آمد. شیشه و خاک و چشمهای بسته در هم لولیدند و قاب پلاستیکی ترک خورد.