و ما که همیشه می‌بازیم

و ما که همیشه می‌بازیم 

عطیه خراسانی 

 

 

     به بی‌بی قول داده‌ام. سر قولم هم میمانم. فقط می‌روم تو صورتش تف می‌کنم. می‌روم توی چشم‌های صاحب‌مُرده‌اش زل می‌زنم و بهش می‌گویم نامردترین آدم شیرآباد است. شیرآباد نه! اصلاً می‌گویم نامردترین آدم زاهدان است. دیگر کاری باهاش ندارم. حالا هی پسردایی‌هایش را شیر کند تا پایین کوه بنشینند و چپ چپ نگاهم کنند. اگر راست می‌گویند تکی تکی پیش بیایند. اصلاً میروم بهش می‌گویم حیف همه‌ی دعواهایی که پشتش درآمدم. یادش رفته روزهایی را که با همین پسردایی‌هایش درافتاده بود. پا به پایش آمده بودم تا کسی تخم نکند نگاه چپ بهش بیندازد. بی‌بی میگفت به احترام خوبی‌های حاج رسول خوبیت ندارد بروم در دکانش قشقرق به پا کنم. قشقرق چی آخر؟! تا حاجی از نماز برگردد حرفم را زده‌ام، تفم را انداخته‌ام تو صورت نامردش و برگشته‌ام! گیریم که با حاجی هم چشم تو چشم شدم ازش تشکر میکنم که در نبودم هوای بی‌بی‌ را داشته! تشکر میکنم که به خودش زحمت نداده حتی یک‌بار سراغم را بگیرد! بعدش هم میگویم برای بردن پوستر سلمان خانَم آمده‌ام. دروغ هم که نگفته‌ام. حیف سلمان خانَم نیست که تو دکان حاج رسول بماند و مجبور باشد هر روز ریخت نامرد عبدالصمد را ببیند؟!

     تا برسم پایین کوه عرق از روی کمرم شره کرده پایین. بیچاره بی‌بی‌ با آن وزنش هر بار با چه مشقتی گالن آب را از این کوه لعنتی بالا میبرده؟! پایین که بودیم از صبح تا شب خانه‌ی این و آن میرفت و حسابی مجلسش گرم بود. حالا باز سر پیری اسیر کوه شده! همه‌ی زورش را هم بزند تا خرابه‌ی روبه‌رویی میتواند خودش را بکشد. اصلاً توی خانه‌‌خرابه‌های روی کوه چه خبر هست که دلش بخواهد پا شود برود؟ بعد از اینکه کارم با آن عبدالصمد بی‌همه‌چیز تمام شد، باید بروم بازار سرپوش پی کار. شاید یکی باشد که شاگردی چیزی بخواهد. باید بی‌بی را از کوه بیاورم پایین. پیرزال وسط بدبخت بیچاره‌های روی کوه دق میکند. بی‌بی کوه‌نشینی‌هایش را کرده دیگر. کوه فقط به درد بازی‌های بچگی می‌خورد و بس. بازی‌های بچگی نه آب می‌خواهد و نه برق!

     از خیام صدای شلیک می‌آید. تقاطع خیام و توحید را ماشین‌ها قفل کرده‌اند. بوی تند باروت هوا را برداشته. پا تند می‌کنم سمت دکان حاج رسول. از پیاده‌رو هم لت‌های بیرون کشیده‌ی در دکان معلوم است. آبی برّاق لت‌ها تازه است. از سبز فسفری سابق خبری نیست. خوب یادم هست روزی که قوطی‌های فسفری رنگ را خریده بودم چطور اخم‌های حاجی رفته بود تو هم. پس سرم اولین کارشان عوض کردن رنگ در بوده انگار. حتمی که عبدالصمد مارچوسک با سطل رنگ آبی خودش را تو دل حاجی جا کرده. از سر همین شکربازی‌ها وقتی از زندان به حاج رسول زنگ زده بودم تشر زده بود که لات و لوت توی دست و بالش نمی‌خواهد.

     تا برسم به دکان، جماعتی از روبه‌روی مسجد دویده‌اند تو خیام. جانمازهایشان حین دویدن از رو دوش‌شان سر خورده و افتاده کف خیابان. سر می‌گردانم و میدان را دید می‌زنم. مأمورها خیابان را بسته‌اند. چندتایی‌شان هم افتاده‌اند به جان عابربانک‌ها و شیشه‌ی مغازه‌ها. اینها چه مرگ‌شان شده امروز؟! هول می‌افتد به جانم! نکند قضیه انتحاری منتحاری باشد؟! باز یک بدبختی را شیر نکرده باشند بفرستند تو دل مأمورها؟! تا برسم به دکان حاجی و ریخت عبدالصمد بی‌پدر را ببینم که تو خیابان لبه‌ی جو ایستاده، شلیک‌ها رسیده بیخ گوشم.

     هرچی پرزورتر فشار می‌دهم خون انگار با لج بیشتری به جان چهارخانه‌های درشت شال بلوچی عبدالصمد چنگ می‌زند. شال لابه‌لای گرما و جوشش بی‌وقفه‌ی خون تو دستم آب می‌رود. عبدالصمد تنداتند نفس می‌کشد. دستهای غرق خونم را با حرص رو شکمش فشار می‌دهم. روی دو کنده‌ی زانو خم مانده‌ام. زیر فشار دستم شکستن دنده‌ی راستش را حس می‌کنم. دست‌هایش را که روی دست‌های چفت‌شده‌ام می‌گذارد، سردی‌شان پشتم را می‌لرزاند. زوری تو دست‌هایش نمانده. سرش را بالا می‌آورد و مابین نفس‌های بریده بریده‌اش زمزمه می‌کند که: «هیچ نِی! هیچ نِی!» و من گرمای خون را که حالا از کنار دست‌هایم شره کرده حس می‌کنم. صدای شلیک گلوله آدم را کر می‌کند. لابه‌لای جیغ و فریاد آدم‌ها خودم را لعنت می‌کنم که چرا باید امروز پایم را می‌گذاشتم تو دکان حاج رسول؟! صدای الله اکبر گفتن عده‌ای بلند می‌شود. بعضی‌ها انگار دارند می‌دوند. باید پا شوم و از این خراب‌شده بزنم بیرون. لب‌های عبدالصمد هم‌چنان مینالند که: «هیچ نِی! هیچ نِی!» فشار دستم که کم می‌شود خون پرزورتر از شکم عبدالصمد می‌جهد بیرون. صدای زنگ موبایلش بلند می‌شود و وسط سر و صدایی که از بیرون توی مغازه می‌ریزد، دلم را می‌لرزاند. فکر می‌کنم حتمی حاج رسول است. لابد دلواپس دکانش شده. معلوم نیست خودش کدام گوری مانده؟! از بلندگوهای مسجد که خیلی وقت است چیزی شنیده نمی‌شود. نماز تمام شده حتماً. از گوشه‌ی چشم آدم‌هایی را که از جلوی دکان رد می‌شوند دید می‌زنم. همه‌شان نفس‌نفس می‌زنند عین عبدالصمد. روزهایی که آن تو بودم هزار بار به حاج رسول و دکانش فکر کرده بودم و هر هزار بار هم زده بودم دک و دهان عبدالصمد را نرم کرده بودم. ریقماسی صبر نکرده بود دو روز از زندانی شدنم بگذرد؛ به گمانم هنوز تو بازداشتگاه بودم که تندی آمده و جایم را تو دکان حاج رسول گرفته بود. شاید اصلاً حق با بی‌بی باشد که می‌گفت این چشم ورقلمبیده از عمد آن شب تو فلکه‌ی رستم مرا کشانده بود به دعوا! اصلاً اگر این گور به گوری نبود الان سر کارم بودم. دیگر بی‌بی مجبور نبود با آن خم کمرش برود کوه‌نشین شود و از صدقه سر مردم نان خشکی گیرش بیاید. روزه گرفتن‌هایش هم به همین خاطر است دیگر. خودش می‌گوید ثواب دارد؛ برای مرده‌های مردم است. وقتی صدقه‌های مردم را می‌آوَرد تو زندان می‌گذاشت کف دست صاحب‌مرده‌ی من، دلم می‌خواست آن‌قدر عبدالصمد را بزنم تا جانش دیگر بالا نیاید.

     چشمم می‌رود به ساعت روی دیوار که عقربه‌هایش عین مورچه پس هم می‌روند. چرا این حاج رسول پیدایش نمی‌شود؟! خودش بیاید دست‌هایش را فشار بدهد رو سینه‌ی پر از خون شاگرد تحفه‌اش! صدای تیرها زیادی نزدیک است حالا. اگر همه را توی مسجد کشته باشند چی؟! اگر تیری خورده باشد به کله‌ی حاجی چی؟! تکلیف دکانش چه می‌شود؟! از زن و دخترهایش که کاری ساخته نیست.

     عبدالصمد زیر فشار دستم خودش را کج و معوج می‌کند. صدایش از ته حلقش می‌آید. دست‌هایم چوب خشک شده‌اند. هیچ‌کس انگار ما را نمی‌بیند. هنوز از خیابان صدای دویدن می‌آید. اگر حاج رسول مرده باشد بی‌بی را می‌فرستم سر وقت صفیه تاجی. خدا را چه دیدی شاید صفیه تاجی راضی شد کلید دکان حاجی را بسپارد دست من؟! عین سابق کله‌ی سحر بیایم و در دکان را آب و جارو کنم. صندلی پلاستیکی را بیاورم روبه‌روی مسجد مکی بگذارم و به کارگرهایی که پشت گنبد را سفیدکاری می‌کنند زل بزنم. سفیدی‌ای که مثل کف سفید دکان حاجی با خون سرخ نشده! خون عبدالصمد از بغل پایم شره کرده سمت اتاقک کوچک گوشه‌ی دکان. لبه‌ی نیم‌تختی که حاجی ظهرها رویش چرت می‌زند معلوم است. بالش قهوه‌ای مخمل رنگ و رو رفته‌ی حاجی هم رویش است. روی دیوار رد پوستر سلمان خان جا مانده. ابعاد عکس تیم فوتبالی که به جایش نشسته، خیلی خیلی کمتر است. از اینجا که زانو زده‌ام صورت‌هایشان واضح نیست. آبی پوشیده‌اند. از آبی خوشم نمی‌آید. عبدالصمد بی‌پدر به سلمان خانَم هم رحم نکرده. معلوم نیست چطور دم حاجی را دیده تا رضایت داده عکس این لندهورها را بزند به دیوار؟! کلی زیر گوش حاجی از دست‌به‌خیری سلمان خان خوانده بودم! از اینکه مسلمان کاردرستی است و تا حالا توی هیچ فیلمی هیچ زنی را نبوسیده. که چقدر پرزور است و اصلاً توی فیلم‌ها کتک نمی‌خورد. که هیچ‌وقت نمی‌بازد. حتی دروغکی قسم خورده بودم که نماز می‌خواند آن هم تو جماعت! بی‌بی از صفیه تاجی شنیده که برعکس من عبدالصمد نمازش را درست و درمان می‌خواند. انگار اینهایی که نماز نمی‌خوانند آدم نیستند؟! اصلاً حق‌شان است که توی مسجد خفت شده باشند و تیر بخورد بهشان! حالم از ژست‌هایی که تو مسجد درمی‌آورند به هم می‌خورد. یک‌جوری به آدم نگاه می‌کنند انگار وسط جنت با رسول‌الله نشسته‌اند.

     دهان عبدالصمد کج شده. صدای آژیر کل خیام را برداشته. ترق تروق شکستن هنوز هم بلند است. کمرم را تا جایی که می‌شود تاب می‌دهم و توی خیابان را دید می‌زنم. در دایره‌ی دیدم هیچی پیدا نیست. دست‌هایم را حس نمی‌کنم. بویی که از ظرف اجقون و تنباکو بلند است بوی خانه‌های روی کوه را می‌دهد. بوی پسردایی‌های عبدالصمد را وقتی چپ‌چپ نگاهم می‌کنند. به خیال‌شان هوای عبدالصمد ریقو را دارند. کل دره‌ی پنجشیر می‌دانند که من هیچ‌وقت تو هیچ دعوایی پشت عبدالصمد را خالی نکرده‌ام! آخ اگر آن شب تو فلکه‌ی رستم پشتم را گرفته بود! آخ اگر سر و کله‌ی مأمورها پیدا نشده بود! نگاهِ صورتِ بی‌رنگ‌شده‌ی عبدالصمد می‌کنم. صورتش درست عین همان روزی شده که زیر کوه یار می‌کشیدیم برای کَبَدی و هیچ‌کس عبدالصمد مارچوسک را نمی‌کشید. آن‌قدر لاغر مردنی بود که نشود تو هیچ بازی‌ای رویش حساب کرد! چشم‌های گرد و برّاقش را آن روز جوری به صورتم چسبانده بود که نشد نَکِشَمش. نگاهش درست عین همین حالا بود!

     معلوم نیست این حاج رسول کدام گوری مانده؟! بوی سوختنی که از توی خیابان می‌آید حالا دیگر بوی اجقون و تنباکو را محو می‌کند. انگار همه‌ی لاستیک‌های زاهدان را برداشته‌اند، آورده‌اند توی خیام آتش زده‌اند. آن روز تو کَبَدی ما به بچه‌های پایین کوه باخته بودیم. عبدالصمد اما الکی خوشحال بود. پی سرم می‌آمد. خانه‌شان چند تا خانه پایین‌تر ما بود آن وقت‌ها. برگشته بودم و زده بودم تو گوشش. صورتش سرخ سرخ شده بود. اشک توی چشمش جمع شده بود. دویده بودم سمت خانه‌مان. آن شب تا صبح خوابم نبرده بود. از فردایش تو همه‌ی باخت‌هایم عبدالصمد هم بود.

     صدای شلیک که به دکان حاج رسول نزدیک‌تر می‌شود قلبم تنداتند می‌زند. به بی‌بی قول داده‌ام دیگر هیچ‌وقت برنگردم آن تو. همان‌جور که دست‌هایم قفل سینه‌ی عبدالصمد شده، پای چپم را دراز می‌کنم بلکه به در برسد و بتوانم لت در را پیش کنم. پایم پنجاه سانتی با در فاصله دارد. نگاهِ صورت سفیدشده‌ی عبدالصمد می‌کنم. چشم‌هایش به مادرش رفته. مال مادرش هم همین‌جور برق می‌زند. وقت‌هایی که می‌رفتم در خانه‌شان می‌شنیدم دارد برای پسر دردانه‌اش دعا می‌خواند. می‌آمد دم در و گوشه‌ی شال بلوچی‌اش را رو صورت عبدالصمد می‌کشید و آخر دعایش را فوت می‌کرد به قد و بالای پسرش و می‌گفت: «پَتی سرَ خیرات بِی!» حس می‌کنم بالا و پایین شدگی سینه‌ی عبدالصمد کمتر شده. هنوز از توی خیابان صدای آژیر می‌آید. صدا نه نزدیک می‌شود و نه دور. دست‌های خواب رفته‌ام تو سینه‌ی عبدالصمد فرو رفته. چشم‌های برّاق عبدالصمد به سقف خیره مانده وقتی حاج رسول با پیراهن سفید بلوچی‌ای که همه جایش را خون گرفته وارد دکان می‌شود. نگاهم می‌رود به عکس تیم آبی‌پوش روی دیوار. فکر می‌کنم نشد از عبدالصمد بپرسم چه بلایی سر پوستر سلمان خانَم آورده؟!

 

نوشته های اخیر

دسته بندی ها

سبد خرید