لبخند چگوارا

لبخند چگوارا 

شقایق فیروزی 

 

 

تازه داشت قرص‌های خواب اول شب، تأثیر خودش را می‏‌گذاشت و چشم‏‌هام گرم خواب می‏‌شد که با صدای تلفن از جا پریدم. گوشی، خش‏‌خش می‏‌کرد. چندباری با مرکز خرابی تلفن تماس گرفته بودم ولی هربار می‏‌گفتند سیم‌های بیرون مشکلی ندارد باید سیم‌کشی داخلی را چک کنم.

     صدا در تونلی از باد پیچید. از آن بادهای بیابانی که هو می‌‏کشند و نزدیک می‏‌شوند. لعنت فرستادم به این تلفن که معلوم نبود چه مرگش شده! صدایی از دور می‌‏آمد. چندبار سوکت تلفن را درآوردم و دوباره وصل کردم. سیم‌ها را بالا و پایین کردم. همان صدا بود. صدایی بم، آرام و مطمئن میان خش‌خش تلفن که می‏‌گفت: «شناختی؟»

     دستم را به صندلی کنار تلفن گرفتم. نشستم. همه‌ی صداها محو شده بود و تنها یک صدای بم، آرام و شاید محکم گوشم را پر کرده بود: «واحه‌ام.»

     دست چپم را حائل دست راستم کردم تا گوشی نیفتد. صدایش خشک بود. صدای غریبه‌ای که غریبه نبود. گفت باید ببینمت. گفت به کافه می‌آید. فردا ساعت هشت شب. بعد مکث کرد. انگار بخواهد چیز دیگری بگوید. نگفت. به جایش گفت: «مواظب خودت باش.» همان‌طور که واحه می‌گفت مواظب خودت باش. هر شب وقتی قدم‌زنان می‌رساندم خانه‌ی بابا و منتظر می‌شد کلید بیندازم و بروم داخل. می‏گفت مواظب خودت باش. با همان صدای بم، آرام و محکم. شاید یک دقیقه‌ای حرف زد. حرف‌هایش واضح نبود. فقط شنیدم که گفت تازه برگشته و می‌آید همان کافه‌کتاب تا ببیندم.

***

     تا شب وقت زیادی نداشتم اگرچه یحیا طبق معمول آخر شب همه‌جا را مرتب کرده بود ولی کافه را تعطیل کردم. این طوری مطئن‌تر بود شاید از شانس بد می‌زد و چند تا از جغله دانشجوها پیدایشان می‌شد و فکر می‌کردند به ازاء سفارش یک فنجان قهوه می‌توانند تا شب آنجا اتراق کنند. اصلاً شاید خود واحه زودتر از هشت می‌رسید، ولی بعید بود. واحه بود و قول و قرارش. قرارهای رأس ساعت، نه یک دقیقه کمتر نه بیشتر که همیشه کلافه‌ام می‌کرد. نمی‌فهمیدم حالا پنج دقیقه یا نه اصلاً نیم ساعت دیر برسی سر قرار، مگر چه اتفاق مهمی می‌افتد؟ واحه می‌گفت از انتظار کشیدن متنفر است. راست می‌گفت همیشه دقیق بود و عجول. بیشتر وقت‌ها ده دقیقه زودتر از موعد قرار می‌رسید. برعکس من که هرکاری می‏‌کنم نمی‌توانم به موقع به قرارهایم برسم.

 

     یادم باشد وقتی آمد اول از این انتظار ده ساله بگویم. صاف توی چشم‌هاش نگاه کنم و با حالتی جدی که هیچ لبخندی نداشته باشد بگویم هیچ‌کس دوست ندارد منتظر بماند آن هم این‌قدر طولانی. ده سال، بدون کوچک‌ترین رد و نشانه‏‌ای. اما نه! نمی‌توانم به چشم‌هایش نگاه کنم. آن چشم‌های میشی مأخوذ به حیا که هیچ‌وقت نتوانست بیشتر از سی ثانیه خیره شود به چشم‌هایم. ثانیه‌های نگاهش را شمرده بودم. طولانی‏‌ترین نگاهش همان سی ثانیه نگاه آخر بود جلوی در کافه‌کتاب.

     می‌توانستم کافه را برای صبح باز کنم حوالی عصر هم ببندم اما باید با خودم خلوت می‌کردم. باید تمرکز می‏‌کردم برای حرف‏‌هایی که قرار بود بین‌مان رد و بدل شود. حتماً آقای سروش‌نیا و خانم سرهنگ که مشتری‌های پر و پا قرص چای و کیک ساعت ده صبح بودند، تعجب می‏‌کردند از تعطیلی کافه. شاید هم نگران می‌شدند. آخر در تمام این ده سال نبودن واحه، حتا یک روز هم کافه‌کتابم را تعطیل نکردم جز روزهای جمعه و تعطیلات رسمی که اجازه‌ی باز کردن کافه را نداشتم.

     کم‌کم سر و کله‌ی یحیا هم پیدا می‌شود. همیشه قبل از نُه صبح اینجاست. خودش میز و صندلی‌ها را مرتب می‌کند. احتمالاً حسابی تعجب می‌کند وقتی ببیند صندلی‌ها را چیده‌ام و همه‌جا را گردگیری کرده‌ام. دیشب بعد از بیرون آمدن از شوک تلفن واحه، دیگر خوابم نبرد. دلشوره گرفته بودم. این‌جور وقت‌ها درمان این درد بی‌درمان، فقط کار است و کار. آن‌قدر باید سینک ظرف‌شویی را بسایم یا گرد روی میز و صندلی‌ها و وسایل کافه را بگیرم تا آرام شوم. شاید به همین خاطر کم پیش آمده کافه را تعطیل کنم.

     یحیا فکر می‌کند علت بیشتر اضطراب‌هایم ساعت دیواری آونگ‌دار روی دیوار است. می‌گوید بیش از حد به آن خیره‏ای. می‌گوید: «این‌قدر سر خود دوز قرص‌ها را بالا و پایین نکن. این همه روانکاو که مثل مور و ملخ ریخته‌ن توی این مملکت پس از کجا نون بخورن؟»

     راست می‌گوید ولی دست خودم نیست هنوز عادت‌هایم همان عادت‌های ده سال پیش است. واحه، به زمان حساس بود. واحه، که بود همه چیز برنامه‌ریزی شده بود. همه چیز غیر از برنامه‌ی رفتن خودش. یادم باشد بپرسم استاد! تهِ برنامه‌ریزی‌هایت به کجا رسید؟ خدا کند که بتوانم و به لکنت نیفتم. آخر از دیشب هر وقت به جمله‌هایی فکر می‏‌کنم که وقت آمدنش می‌خواهم بگویم، قلبم به تپش می‌افتد. مخصوصاً وقتی این سؤال به ذهنم رسید که نکند کس دیگری را دوست داشته یا وقتی رفته گرفتار دختر دیگری شده یا اصلاً ازین ازدواج‌های مصلحتی کرده برای گرفتن اقامت یا هر چیزی که پای دختر دیگری را به میان بیاورد؛ قلبم آن‌قدر به شدت به قفسه‌ی سینه‌ام می‌کوبید که مجبور شدم بنشینم.

     دیشب بعد از تماس تلفنی واحه، همان وقت که به خودم آمدم ایستادم جلوی آینه روشویی و بلند حرف‌هایم را تکرار کردم. باید جملاتم را محکم ادا کنم، بدون لرزش صدا. یحیا یادم داده در این مواقع چه کارکنم. می‌گوید: «اول نفس عمیق بکش تا شماره‌ی ده بشمار، به خودت فرصت بده. به چشم‌های مخاطبت نگاه نکن بعد بلند و شمرده صحبت کن.»

     تا حالا که این ترفند جواب داده ولی بعید می‌دانم در مقابل واحه هم جواب بدهد. باید سعی‌ام را بکنم. باید بیشتر، جملاتم را تکرارکنم. محکم و بدون لرزش صدا. اصلاً بگذار صدایم بلرزد چه باک! بگذار به گریه بیفتم. ولی نه، نباید خودم را ضعیف جلوه بدهم. باید یک لیوان آب آماده کنم کنار دستم، به قول یحیا آب، لرزش‌گیر خوبی است برای صدا. باید محکم حرف‏‌هایم را بزنم. باید واحه بفهمد در تمام این ده سال، بدون او روی پاهای خودم ایستادم و ادامه دادم اگر چه کمک‌های یحیا هم بی‌تاثیر نبود. 

     یحیا، استاد به مسخره گرفتن مسائل جدی زندگی است. نقطه‌ی مقابل واحه. از تیم نُه نفره‌ی دوستی بچه‌های معماری دانشگاه تهران فقط من و واحه و یحیا مانده بودیم. بقیه مهاجرت کرده بودند یک طرف دنیا. اگرچه باید قبول می‌کردم که واحه هم رفته بود و فقط من و یحیا مانده بودیم به سر و سامان دادن کافه‌کتابی که هر نُه نفرمان در معماری داخلی آن سهمی داشتیم. 

     حتماً یحیا حسابی شوکه می‌شد وقتی می‌فهمید واحه تماس گرفته است. یادم باشد به واحه بگویم معرفت یحیا از تو بیشتر بود. همان وقت‌ها برای بورسیه‌ی دانشگاه پرینستون پذیرفته شده بود ولی نرفت. ماند و در پاگرفتن کافه‌کتاب کمکم کرد. گفت وقت درس خواندن زیاد است، کافه را سامان می‏‌دهم بعد می‌روم و هنوز مانده است.

     نمی‌دانم عاقبت تو چه شد. شاید به آرزویت رسیده باشی. همیشه دلت می‌خواست تغییر رشته بدهی. فلسفه بخوانی بس که عاشق سارتر و افکار صد من یک غازش بودی. می‏‌گفتی سارتر، مرد عمل بود. از رابطه‌‏اش با سیمون دوبوار برایم گفته بودی. بارها. من که فکر نمی‌کنم ته آرزوهای سیمون دوبوار هم یک چنین رابطه‌ای بوده باشد؟ یا اصلاً باشد. به من و تو چه؟

     اینها را به یحیا هم گفتم. منظورم رابطه‌ی سارتر و دوبوار بود. کلی خندید. یحیا معتقد است ما آمده‌ایم که دنیا را بهتر از آنچه تحول گرفته‌ایم، تحویل بدهیم. حتا شده با آسان‌تر کردن راه تنفس برای یک نفر. گمانم جمله‌اش از مارکز باشد یا چه می‌دانم مارکس. من که هیچ‌وقت فرق این دو نفر را نفهمیدم. هرچند فرقی هم نمی‌کند، مهم این است که یحیا بعد از واحه راه نفس کشیدن را برای من راحت‌تر کرد. یحیا می‏گفت واحه خودش را گم کرده بود. فکر کنم آن شب زیاد نوشیده بود وگرنه هیچ‌وقت درباره‌ی واحه این‌طور حرف نمی‌زد. نمی‌دانم یک‌جور مرام و معرفت دارد نسبت به او. ولی آن شب عوض شده بود. از معدود وقت‌هایی که جدی شده بود. یک‌جورهایی که اصلاً نمی‌شناختمش. می‌گفت واحه، رفت چون می‌دانست تو هستی. می‌دانست تو سیمون دوبوار نیستی. تو می‌مانی به پایش تا قیام قیامت. گفت جنس عشق تو را شناخته بود که رفت. گفتم: «واحه برای آزادی امثال من رفته.»

     گفت: «برای هر کوفتی رفته بالاخره رفته. اینو بفهم، نفهم.»

     گفتم: «واحه عاشقم بود. دلم گواهی می‌ده برمی‌گرده.»

     راه افتاد سمت یخچال. بطری آب را برداشت کمی نوشید و باقی‌اش را خالی کرد روی سرش. این‌طور ندیده بودمش. خودم را جمع کرده بودم روی صندلی و با ناخن ضرب گرفته بودم روی میز.

     گفت: «عشق زمینی پای رفتن را از آدم می‌گیره. کاش اینو می‌فهمیدی.»

     دلم نمی‌خواست ادامه بدهد. می‌دانستم چه می‌خواهد بگوید. نمی‌خواستم دوستی یحیا را هم از دست بدهم.

     یحیا راه افتاد سمت در. لحظه‌ای برگشت گفت: «سعی کن یه کم زندگی کنی. همین.»

     هنوز زهرخندش وقت گفتن این جملات یادم هست. چشم‌هاش معصوم شده بود مثل بار آخری که واحه را دیدم. نه، چشم‌های واحه بیشتر از معصومیت، تردید داشت.

     باید ترتیب سؤال‌هایم را عوض کنم. به ترتیب اولویت بچینم‌شان. سؤال‌های اول همیشه مهم‌ترند. باید سؤال‌هایم را بنویسم تا فراموش‌شان نکنم. شاید اگر چشمم به نگاهش بیفتد سؤال‏‌هایم را فراموش کنم. نباید زیاد خودم را مشتاق دیدارش نشان بدهم. یحیا می‌گوید: آدمیزاد موجود بی‌جنبه‌ای است به محض آنکه بفهمد دلی برایش می‌لرزد، گربه می‌رقصاند.

     شاید راست می‌گوید، تو فهمیده بودی دل من لرزیده بود برایت. تو استاد خواندن نگاه‌ها بودی. خودت این را می‌گفتی. شاید سؤال دومی که بپرسم این باشد که نگاه من را خوانده بودی و رفتی؟ 

     راستی سؤال اولم چه بود؟ آهان! شاید فکر کرده‏ بودی من پای رهایی‏ات را بسته بودم. راه رسیدن به آرمان‌‏هایت را. نه سؤال اولم درباره‌ی بودن یا نبودن دختر دیگری در زندگی واحه بود. بهتر است جای سؤال اول و دومم را عوض کنم. نباید مستقیم اشاره کنم به عشقی دیگر در زندگی‌اش. باید بپرسم بعد از رهایی از عشقی که پاگیرت کرده بود، به آمال‌هایت رسیدی؟ عجب جمله‌ی مسخره‌ای شد. جمله‌اش یک جوری است. بیشتر شبیه جمله‌های واحه است تا من. باید ساده‌تر بیان کنم مثلاً «لعنتی عوضی چی برات کم گذاشتم که رفتی؟»

     نه این جمله هم زیادی خودمانی است هم نشانه‌ی ضعف. این جمله را به یحیا راحت‌تر می‏‌توانم بگویم تا واحه. برای حرف زدن با یحیا نباید دنبال کلمه‌ها گشت. جملاتم را طوری باید به واحه بفهمانم تا خیال برش ندارد که چقدر منتظرش بوده‌‏ام. نباید بفهمد شب‌ها قبل از خواب بارها صحنه‌ی برگشتن‌‏اش را برای خودم بازسازی کرده‌‏ام. با جزییات کامل.

     واحه در را باز می‌کند، در به زنگوله برخورد می‏‌کند و او بالای سرش را نگاه می‌کند لبخند می‌زند از همان ته‌لبخندهای چگوارایی. مثل همان قاب عکس سیاه و سفید بالای تختم که تلفیق شده با عکس واحه و چگوارا. همان عکس چگوارا که جذاب‌ترین ته‌ریش مردانه را داشت با کلاهی کج و لبخندی اسرارآمیزتر از لبخند ژکوند و نگاه نافذ مخصوص خودش. از آن نگاه‌ها که فقط چگوارا داشت و واحه و لبخندهایی که مخصوص خودشان بود. بعد واحه دلش غنج می‌رود وقتی ببیند زنگوله‌ی بالای در که خودش برای افتتاح کافه، برایم آورده بود، هنوز همان‌جاست مثل من که همان‌جا مانده بودم و با وجود اصرارهای یحیا به نقل مکان، حاضر نشده بودم از آنجا بروم مبادا واحه برگردد و من نباشم.

     آخرین باری که واحه را دیدم، آمده بود جلوی کافه اما داخل نیامد. لباس‌هایش خیس بود و ته کفشش پر از گِل از خاک خیس خورده جلوی کافه که آن وقت‌ها آسفالت نشده بود. پرسیدم: «چرا چتر دستت نگرفتی؟»

     گفت: «تو که می‌دونی دو تا کار را با هم نمی‌تونم انجام بدم.»

     گفتم: «مگه چی کار می‌کردی؟»

     به چارچوب در ورودی کافه تکیه داد. نگاهم کرد. از همان نگاه‌های چگوارایی. گفت: «فکر می‌کردم.»

     پوزخند زدم گفتم: «خسته نشی این‌قدر کار می‌کنی!»

     برگشت سمت باغچه‌ی روبه‌رو. چهره‌اش جدی شده بود. کمی مکث کرد. کم دیده بودم این پا و آن پا کند. معلوم بود دستپاچه شده. یک مشتری از داخل کافه داد زد: «سفارش من آماده نشده؟» 

     جواب ندادم. خیره مانده بودم به واحه که انگار خبرهای خوبی نداشت. 

     واحه صدایش را بلند کرد که: «مگه قهوه‌خونه‌س که صداشونو می‌ندازن سرشون؟» بعد آرام‌تر ادامه داد: «این ملت تا بیان فرق بین قهوه‌خونه و کافه را بفهمند...» و ادامه نداد. انگار نمی‌توانست افکارش را جمع و جور کند. 

     چیزی نگفتم. فقط نگاهش کردم که زودتر خبرش را بدهد. 

     سری تکان داد. دست راستش را حلقه کرد دور گردنش. کمرش را صاف کرد. انگار حرف، در حلقوم‌اش گیر کرده بود. بالاخره گفت: «باید برم. شاید طولانی بشه. خودمم هنوز گیجم.» نفسی گرفت و ادامه داد: «شرمنده‌ام.» 

     پاهایم سست شده بود. تاب ایستادن نداشتم. می‌خواهد برود و شرمنده است؟ شرمنده‌ی چی؟ چیزی در درونم بالا و پایین شد. از معده‌ام بالا آمد. پشت حلقم به سوزش افتاد. گفتم: «تو رسماً رَد دادی پسر. این کتاب‌ها و ایسم‌ها آخرش کار دستت می‌ده.» 

     نگاهم کرد. شاید مثل آخرین نگاه چگوارا به هیلدا، معشوقه‌اش. ساده و عمیق. 

     گفت: «هیچ‌کس نمی‌تونه کار دست من بده غیر از تو.» 

     گفتم: «من اگر ازین عرضه‌ها داشتم الان باید به جای کافه‌داری، بچه‌داری می‌کردم.» 

     دستش را داخل موهای مجعدش برد و دوباره نفس عمیقی کشید. لبخند زد. گفت: «تو خیلی خوبی.» 

     گفتم: «به خاطر خوبی‌هامه که داری می‌ری دیگه؟» 

     گفت مجبور است. گفت تهدید شده. بارها و آخرین بار دو شب قبل. به طور جدی. 

     چه می‌توانستم بگویم. تصمیم‌اش را گرفته بود یا شاید برایش تصمیم گرفته بودند و من هیچ‌کجای این بازی نبودم. هر بار که صحنه‌ی رفتن‌اش را به یاد می‌آورم با خودم می‌گویم شاید می‌توانستم کاری کنم نرود. گریه، التماس یا حربه‌ای زنانه. چرا لال شده بودم. 

     کمی خودش را عقب کشید. گفت: «من چیز زیادی از زندگی نمی‌خوام. لااقل تو بفهم. فقط شرایطی عادلانه برای یک زندگی آروم. همین.» 

     سوزش پشت حلقم بیشتر شده بود. چیزی در معده‌ام می‌جوشید. صدایم می‌لرزید از بغض. گفتم: «اون آرمانشهری که تو دنبال‌شی فقط توی قصه‌هاست واحه. از زمان هابیل و قابیل، منافع یه عده آدم اجازه نداده دنیا رنگ عدالت به خودش بگیره. اون وقتی هم که عدالت برقرار بشه دیگه دنیایی باقی نمی‌مونه.» 

     آب دهانم را قورت دادم. نمی‌خواستم اشک بریزم. فقط توانستم بگویم: «می‌تونی کمی صبر کنی، یا حداقل منم با خودت ببری؟» 

     دستش را زیر چانه‌ام گذاشت. سرم را بالا آورد تا مستقیم نگاهش کنم. گفت: «گاهی اوقات مجبوری بری تا یک چیزهایی باقی بمونه. با من بودن به نفع‌ات نیست.» 

     می‌خواستم بگویم بگذار یک بار هم خودم فکر نفع و ضررم باشم. می‌خواستم بگویم از شعار خسته‌ام. نگفتم. فهمیدم کار از کار گذشته. فقط ایستادم و خیره ماندم به قدم‌های در حال رفتن‌اش. حتا یک بار هم برنگشت. انگار مدت‌ها بود که تصمیم‌اش را گرفته بود. 

     باغچه‌ی کوچک روبه‌روی کافه، لخت و عور بود. کم و بیش گرفته. انگار گرمای تابستان بخواهد ذره‌‏ذره برگ‌‏های درخت‌ها را بسوزاند. کپه‌های کوچک برگ روی چمن‌ها باقی مانده بود. پاییز پیش از موعد رسیده بود به آن باغچه تُنُک. هوا گرم بود ولی آسمان پوشیده از ابر، گرفته بود و تاریک. یک‌جورهایی حال و هوای روزهای امتحان را داشت. خیره شدم به حرکت برگ‌ها که در جریان نسیم، ته دلم را چنگ می‌زد. واحه در پیچ انتهای کوچه ناپدید شد اما کلماتش هنوز معلق مانده است در کاسه‌ی سرم. که باید برود. که مجبور شده برود. 

     سرم درد می‌کند آقای دکتر! شاید به خاطر بدخوابی دیشب باشد. شاید به خاطر این سؤال‌های وامانده است. آن‌قدر زیادند که نمی‌توانم ترتیب‌شان را حفظ کنم. حس می‌‏کنم بدنم کشش حمل افکارم را ندارد. فکرهایی که مانده، توده شده و هیچ‌وقت بُروز نکرده یا بروز کرده و سرکوب شده. سرکوب شده، مانده و سنگین شده مثل چشم‌هایم که انگار تازه می‌خواهد خواب به سراغ‌شان بیاید. فکر نکنم نوشتن مزخرفات توی مغزم هم تأثیری داشته باشد.

     دیروز گوش‌‏هایم تیز شده بود به صحبت‏‌های دو نفر از مشتری‌های خانم درباره‌ی بچه‌‏های پیش‌دبستانی‏‌شان. چشم‌های یکی‏‌شان از خوشحالی می‏‌خندید. می‌دانید چرا؟ چون دخترش توانسته بود بالاخره خودش را در دستشویی بشوید. می‏‌گفت: «خیالم راحت شده که دیگه توی مدرسه درنمی‌مونه.» 

     یک لحظه دلم خواست جای آن مادر باشم. بیشترین نگرانیم کار کردن شکم بچه‏‌ام باشد یا چه می‌دانم شستن خودش در توالت مدرسه. 

     چقدر خوابم می‌آید. الان چه وقت خواب است آخر. یحیا کم‏‌کم پیدایش می‌شود. باید بیدار بمانم و مُشتُلق بگیرم. او هم بگوید: «خرتر از شما دخترها خودتونید.» 

     شاید راست می‌گوید. ده سال انتظار بدون هیچ نشانه‌ای، خریّت محض است. اصلاً از کجا معلوم واحه زنده باشد. مگر نگفته بود تهدیدش کرده‌اند؟ شاید سر به نیست شده. مگر می‌شود این همه مدت من را بی‌خبر یا نشانی گذاشته باشد؟ پس کسی که هرشب زنگ می‌زند و می‌گوید واحه‌ام کیست؟

     سرم درد می‏‌کند. باید کاغذ و خودکار بیاورم و یک بار دیگر سؤال‌هایم را بنویسم به ترتیب. کاغذ را باید جایی بگذارم که به آن اشراف داشته باشم و هر از گاهی نگاهی بیندازم. نباید چیزی از قلم بیفتد. 

     دیشب هم ساعت، هشت بار به صدا درآمد اما واحه نیامد. همه‌‏اش تقصیر این تلفن لعنتی است با آن خش‌خشی که هیچ‌وقت نمی‌خواهد درست شود. صداها واضح نمی‌آید. باید دوباره به مرکز خرابی تلفن زنگ بزنم. حتماً خط‌ها مشکل دارد وگرنه سیم‌کشی داخلی را که صد بار چک کرده‌ام. گوشی تلفن را هم که چند بار عوض کرده‌ام. پس چرا این‌قدر خش‌خش می‌کند. شاید واحه جای دیگری را برای قرار انتخاب کند. اگر صدایش را درست نشنوم چه؟ اما مطمئنم عدد هشت را شنیده‌ام. دکتر! همان‌طور که گفته بودید هر چیزی را که در مغزم می‌گذشت، برایتان یادداشت کردم. خوانا نیست چون هنوز ترتیب سؤال‌ها را نمی‏‌دانم. 

 

 

نوشته های اخیر

دسته بندی ها

سبد خرید