دست نقاشی

دست نقاشی 

فریبا سریزدی 

 

 

سیاه‌مشق ۱

     سه هفته است که‌ دارم روی این نقاشی کار می‌کنم. هرچه هاشور می‌زنم تمام نمی‌شود مخصوصاً دستش! هر روز دارد این دست بزرگ‌تر می‌شود. می‌ترسم آن‌قدر کش بیاید تا آخر از کادر بیرون بزند. اصلاً حالا که خوب نگاه می‌کنم می‌بینم کل طرح همین یک‌ دست بزرگ است که از زیر چادر زنی با اندامی خمیده و مچاله بیرون آمده. سال‌ها این زن را می‌دیدم. گاهی شب‌ها بعد از غروب می‌آمد جلوی در نیمه‌باز مزار شیخ ابوالحسن خرقانی در کمین رهگذران می‌نشست و با صدایی محزون و یکنواخت می‌گفت: «داغ بچه‌هاتو نبینی، داغ بچه‌هاتو نبینی!»

     صورتش را هیچ‌وقت ندیده‌ام. صورت نداشت، اگر هم‌ داشت من ندیده‌ام. یک شب فکر کردم حاج طلعت خانم‌ باشد، مادربزرگ پُرافاده‌ی من که پشت چشم به اهل محل نازک می‌کند و هر صبح قبل از رفتن حاجی بابا به حجره‌اش در بازار قدیم تهران، اسکناس‌های خرجی را با چشمان عسلی برّاق و انگشت اشاره‌اش طلب می‌کند. یک‌بار هم فکر کردم‌ دوستم پریسا باشد. پریسا نیازاده وکیل پایه یک دادگستری از دانشگاه شهید بهشتی که بعد از ظهرها در بالکن آپارتمان لوکسش در ولنجک می‌نشیند و در حالی که منظره‌ی تهران را زیر پا دارد خیانت‌های مکرر شوهرش را با قهوه‌ی درجه‌یک فرانسوی قورت می‌دهد!

     نمی‌دانم، ممکن است زنی پاکستانی باشد، یا از روستایی در مجارستان، گواتمالا... نمی‌دانم زادگاهش کجاست و کی به دنیا آمده، من حداقل هزار سال است که می‌شناسمش.

 

روزنه ۱

     ده دقیقه‌ای بود که در اتوبان SR57 جنوب کالیفرنیا به سمت خانه‌ام می‌راندم. تقریباً نُه و نیمِ شبی تابستانی، اواخر جولای دوهزار و بیست. بعد از اینکه احساس کلافگی داشتم متوجه شدم چراغ داخل ماشینم خاموش نمی‌شود و این برخلاف عادت همیشگی‌ام‌ بود، به‌خصوص که آن روز از اول صبح سردرد مختصری داشتم. عصری هم با موهای تقریباً خیس راهی محل قرار شده بودم کله‌ام باد خورده بود و سردردم تشدید شده بود. حالا نور داشت حسابی اذیتم می‌کرد. با اولین خروجی اتوبان وارد خیابان خلوتی شدم و در اولین پارکینگ توقف کردم‌. چند دقیقه‌ای به چراغ ماشین ور رفتم فایده‌ای نداشت، کلیدش کار نمی‌کرد. توی چشم چپم‌ تیر می‌کشید و دهانم مزه‌ی بدی داشت. لب پایینم می‌سوخت. با زبانم لمسش کردم سوزشش بیشتر شد، انگار زخم شده باشد.

     این اولین بوسه‌ی ما بود. همین چند دقیقه پیش که از هم جدا می‌شدیم موقع خداحافظی ناگهان مرا به ماشینم چسباند و ‌لب‌هایم را مثل یک گیاه گوشتخوار به درون خود مکید. قبل از هر احساس خوشایندی دیدم دارد دردم می‌گیرد. این همه فشار لب و‌ دندان خارج از تحملم بود. خواستم از خودم دورش کنم اما او قوی هیکل و مصمم بود. گویی می‌خواست انتقام همه‌ی بوسه‌های گریخته از لبانش را یک‌جا از من بگیرد! سؤال‌ها در سرم دور می‌زدند... چرا اینقدر خشن و متناقض رفتار می‌کند؟ آن هم از غذا خوردنش. برایش فرقی نمی‌کرد کدام را اول بخورد یا کدام را با کدام، همه را ریخت روی هم و من هنوز داشتم با گوشه‌ی بشقابم بازی می‌کردم که تمامش را بلعیده بود. در حرف زدن هم زمخت و بی‌پرواست. به جای هر کلام نغز و شیرینی می‌گوید: «ماسکت رو دیگه بردار بذار یه کم چش‌چرونی کنم. ماسکت رو که برمی‌داری یاد کشف حجاب رضا شاه میفتم.» و بعد قاه قاه می‌خندد!

     گیج شده بودم. پس آن آدم توی کتاب‌ها و مقاله‌هایش کیست؟ آن موجود لطیف و مؤدب و ‌نجیبی که با درونی‌ترین لایه‌های روحم تماس برقرار می‌کند، مردی با این سطح تحصیلات از دانشگاهی معتبر که دارد به دانشجویانش روش تحقیق و فلسفه‌ی علم درس می‌دهد چطور رفتارش این‌قدر برایم آزار دهنده است.

     چقدر دلم سیگار می‌خواست. چند روزی بود نکشیده بودم. دستم را زیر صندلی بردم و از کیف کوچکی که همیشه آنجا داشتم سیگاری درآوردم و از ماشین پیاده شدم. انگار پارکینگ انباری یا کارخانه‌ای چیزی باشد. اطرافم بیابان بود، درست مثل زندگی‌ام. نمی‌دانستم کجا هستم. این سومین باری بود که می‌دیدمش. بعد از یک ماهی که هر شب در مسنجر فیس‌بوک‌ با هم چت کرده بودیم و او از نحوه‌ی مهاجرتش به آمریکا از طریق ویزای تحصیلی و اینکه همسر سابقش همه‌ی دارایی‌اش را بالا کشیده و اینکه اینجا اجازه‌ی کار ندارد ساعت‌ها گفته بود و در لابه‌لای شِکوه و شکایت‌های روزگار ‌و دلشوره‌های کرونایی گاهی هم با قلبم بازی کرده بود. مثل آن شب که در ویدئوکال گفته بود تو فقط زیبا نیستی زیبایی را همه دارند تو یک آنی داری که من عاشق آن آنت شده‌ام... و من تا ساعت‌ها خوابم نبرده بود.

     با شنیدن صدای نامأنوسی از لابه‌لای ماشین‌های پارک شده ترس برم داشت. نمی‌خواستم داستان رقت‌انگیزی برای روزنامه‌های محلی بسازم «زن ایرانی چهل و دو ساله، کارشناس ارشد جامعه‌شناسی از دانشگاه تهران، سردبیر مجله‌ای به همین نام، بعد از طلاق، مهاجرت و در نقطه‌ی تلاش حداکثری برای بازآفرینی هویت اجتماعی‌اش اینجا ینگه‌ی دنیا، این بلا و آن بلا سرش آمده!» پریدم توی ماشین و ‌تمام چهل دقیقه‌ی بعدی را که در راه بودم مثل ذکری مقدس با دهانی که مزه‌ی خون می‌داد بارها با خودم تکرار کردم «این آخرین باری است که دیدمش.»

 

روزنه ۲

     سه هفته است که از او خبر ندارم.

     آمده بود توی پارکینگ محل کارم. تکیه داده به ماشینش منتظر آمدنِ من بود. با ناراحتی گفتم: «اینجا چی‌کار می‌کنی؟  چه‌جوری اینجا رو پیدا کردی؟»

     جمله‌ام را بُرید: «چرا تلفن‌هام رو جواب نمی‌دی؟ خب ببخشید، آره نباید اون شب سرت داد می‌کشیدم، آخه اون لعنتی هم شهریوری بود. وقتی فهمیدم تو هم ماهِ تولدت اینه، تمام خشمی که ازش داشتم بالا اومد... نمی‌دونی این زن چه بلاهایی سرم آورده!»

     گفتم: «چرا اومدی اینجا؟»

     ببین الان مسئله‌ی مهم‌تری پیش اومده، بیا بشین تو ماشین تا بهت بگم. نگاهش کردم، رنگ پریده بود.

     «خواهش می‌کنم فقط دو دقیقه.»

     بعد ایمیل دانشگاهش را نشانم داد که دانشجویان خارجی باید به کشورهایشان برگردند و تا آخر پندمیک که کلاس‌ها آنلاین برگزار می‌شوند آنجا بمانند. صدایش کمی می لرزید گفت می‌ترسد که دوباره نتواند ویزا بگیرد و برگردد و زحمات چند ساله‌اش به باد رود. گفت پدرش خانه‌اش را در تهران فروخته تا او‌ بتواند درسش را اینجا تمام کند. گفت خیلی فکر کرده است. گفت تنها راه نجاتش ازدواج است... بعد به چشم‌هایم خیره شد، گفت: «با من ازدواج می‌کنی؟»

     باقی حرف‌هایش را به یاد نمی‌آورم، فقط یادم است آن روز وقتی داشتم از آنجا خارج می‌شدم نزدیک بود ماشینم را به ستون وسط پارکینگ بکوبم.

 

سیاه‌مشق ۲

     می‌ترسم‌ اگر زنِ نقاشی‌ام را در خواب ببینم، چادرش را کنار بزنم، صورتش را ببینم، ناگهان با چشمان هولناک خودم مواجه شوم!

     می‌ترسم این زن از مادر و مادربزرگم نزدیک‌تر، در خودم است که می‌آید و ‌می‌رود.

     نکند آن چند هزار سالی که در یک خانه‌ی خاکستری شناور در دریایی دور و غریب نشسته بودم و ‌منتظر مُنجی زندگی‌ام‌ بودم‌ روح تاریخی و سمج این زن در من خودش‌ را بازآفرینی می‌کرده است.

     و الا چطور می‌شود رَخش زین‌کرده، خوش‌رکاب و تیزروی زنانگی‌ام را در پستوی هزارتوی آبرو و امنیت به حبس کشیده باشم؟ شاید از همان روز که این ترس به دلم افتاده قلم برداشته‌ام و شروع به کشیدنش کرده‌ام.

     می‌خواهم بیرونی‌اش کنم، نشانش بدهم، عیانش کنم، مخصوصاً دستش را.

     می‌خواهم این دست را آن‌قدر بکشم‌ آن‌قدر هاشور بزنم، سیاه و کبودش کنم،

     تا نباشد.

 

نوشته های اخیر

دسته بندی ها

سبد خرید