باتلاق روبهروی دریاچه
حمید آذرطوسی
«بهزاد چقدر اینجا آشناست نه؟»
چیزی نمیگوید، سرش را تکان میدهد و دود سیگار را میبلعد.
لیلا حرفش را ادامه میدهد: «خیلی عجیبه انگار توی خواب دیده باشم... این جاده، این درختهای سرو، فکر کنم یه چیزی شبیه دریا یا سد یا همچین چیزی هم باید باشه.»
اتوبوس تکان محکمی میخورد و بهزاد پک بعدی را محکمتر میزند. فکر سمجی در ذهنش خزیده و مدام لول میخورد. میداند این جاده آشناست، میداند یک پیچ دیگر یا دو پیچ دیگر جایی است که تپش قلبش را تند میکند اما فکر سمج خزنده این است که: لیلا وسط این ماجرا چه میگوید؟
پایش را به سمت مخالف لیلا روی پا میاندازد و دودِ در دهان پُرشده را به سمت سروهای گریزان از کنارش رها میکند. شیشهی اتوبوس برای یک آن مات میشود.
لیدر بلند میگوید: «نه مادرجان، دریا نیست.»
همهی سرها برمیگردد سمت وسط اتوبوس، تورلیدر دو دستش را از دو طرف باز کرده و تکیهگاه صندلیها را گرفته؛ رو به صورت لیلا ولی جوری که توجه همه جلب شود میگوید:
«دوستان نکتهی اول اینکه دوباره خواهش میکنم ازتون توی اتوبوس سیگار نکشید.»
و نگاهی سریع به بهزاد میکند. بهزاد اما رویش سمت پنجره و پشت جوگندمی موهایش رو به او است. انگار که چیزی را در جاده پای سروها گم کرده باشد، گذر هر سرو را از کنار اتوبوس با دقت دنبال میکند.
لیلا سقلمهای به بهزاد میزند و متوجهش میکند که سیگار را خاموش کند. لیدر ادامه میدهد:
«و نکتهی دوم، همونطور که این خانم گفتن این جاده به سروهاش معروفه و موقعیت کوهستانیش و البته دریاچهی زیبایی که جزیرههای کوچکی توش شناورن.»
سرخ و سفید صورت لیلا رنگ میبازد و چین و چروکهای اطراف لبش میلرزند: «آره دریاچه، دریاچه بود.»
لیدر میگوید: «میتونید توی ساحل بنشینید و حرکت این جزیرهها رو روی آب تماشا کنید و نکتهی آخر این که ما معمولاً یک شب کنار دریاچه میموندیم اما خب توی این سفر نمیتونیم. به خاطر اتفاقهایی که اخیراً افتاده اجازهش رو بهمون ندادن. پس تا غروب هستیم و بعدش برمیگردیم. ببخشید پُرچونگی کردم، کباب ماهی هم فراموش نکنید که غذای معروف اینجاست.»
صدای دختری که جلو نشسته است بلند میشود:
«حالا نمیشه گوشت خوردن رو تبلیغ نکنید؟»
اتوبوس تکان شدیدی میخورد و لیدر تلوتلوخوران برمیگردد. راننده از آینه اشاره میکند که بنشیند.
بهزاد سری میچرخاند. همه برگشتهاند سمت چپ و از پنجره، خیره به درهی عمیقی ماندهاند که درست در کنار اتوبوس با شیب تند به درختها و دریاچه منتهی میشود. صدای همهمهی مسافران خاموش شده و اتوبوس آرام خم جادهی باریک را در دامنهی کوه دور میزند. لیدر به سمت صندلیاش میرود و آرام میگوید:
«خب خانم شما ماهی نخورید، یه ماهی به نفع دریاچه.»
دختر که هیجان در صدایش دویده است میگوید: «حالا بذار سالم برسیم پایین از این جادهی مسخره، بعدش فکر کشتن ماهیهای بیچاره باشید.»
بهزاد تنش میلرزد، انگار که برق از تنش عبور کرده باشد! دست لیلا را میگیرد. لیلا نگاهش را از دره و عمق بینهایتش میکشد و چشمان بهزاد را نگاه میکند. هیجان و لبخند در صورت لیلا میخشکد، دستش را از دست بهزاد بیرون میکشد و رویش را برمیگرداند. شالش کنار رفته و بهزاد نگاهش به ماهگرفتگی بتهجقهایشکل روی شقیقهاش میماند.
حرکت دورانی و رو به پایین اتوبوس در کمرکش کوه بهزاد را دلآشوب میکند. میترسد که نتواند تحمل کند، چشمهایش را میبندد و پیشانیاش را به شیشه خنک اتوبوس میچسباند.
حجمهای رنگی در تاریکی جلوی چشمش رژه میروند، دایره، بیضی، چندوجهی، ریسمانی و...
مشکلم با لیلا؟ چه مشکلی؟ مشکل ما دقیقاً همینه. د... ق... دق... ی ق... اً. درسته یا نه؟
اصلش همینه، لیلا ساکشو بسته و داره میره... کجا؟ کجا میخواد بره؟ تو این سن و سال؟ اونوقت باید میذاشتم بره که جوون بود نه الان.
هر روز باید ببینیش. هرروز، هر شب، هر عصر، هر ظهر، همیشه، همیشه. میدونم، اول تا آخر هر چیزیشو میدونم، لعنت به این دونستن. راه رفتنش، حرف زدنش، خندیدنش همهچیزشو میدونم. میدونم وقتی میخواد و نمیتونم انجام بدم ناراحتیشو نمیگه بهم، میدونم چرا ژلوفن میخوره، میدونم از بچه بدش میاد، دلش میخاد اما نمیخواد، خواد، خ...اد، کدومش درسته؟
«بهزاد، بهزاد پاشو رسیدیم.»
سرش را از شیشه برمیدارد. جای خنکیِ شیشه روی پیشانیاش گزگز میکند. لیلا ایستاده و کیف به دست اشاره میکند به بیرون.
«ببین چقدر قشنگه، پاشو تا وقت هست بریم بیرون تماشا کنیم.»
بهزاد کشوقوسی به خودش میدهد.
«این پسره لیدره میگفت نمیشه اینجا زیاد موند.»
بهزاد همانطور که با دست آب دهان خشکیده به سبیلها را میکَند میپرسد:
«چرا چی شده مگه؟»
لیلا قدمزنان به سمت در خروجی اتوبوس میگوید:
«نمیدونم، انگار یکی دو نفر غرق شدن تو این دریاچه...»
دوباره بهزاد تنش میلرزد، همان برق دوباره از تنش عبور میکند.
«وایسا ببینم، درست بگو چی شده؟ و به دنبال لیلا میرود.»
از پلههای اتوبوس که پایین میرود باد سرد به صورتش میزند و دندانهایش روی هم میلغزند، لیلا با خنده ژاکت خاکستری را از کیفش درمیآورد و سمت بهزاد میگیرد.»
«بیا پیرمرد، بپوش، دوباره نیفتی رو دستم حوصلهی مریضداری ندارم.»
یکی دو نفری میخندند. بهزاد ژاکت را میپوشد و کمرش گرم میشود. صدایی مدام در سرش میگوید:
همین، همین ژاکت آوردن، واسه همین ازت بدم میاد کَنه... چقدر تو زشتی... میخوام سردم شه اصلاً، گند گوه، نمیخوام ببینمت.
لیدر اشاره میکند که همه جلوتر بروند و جمع شوند. بهزاد تنها پشت جمعیت راه میافتد و لیلا جایی در بین جمعیت است و با چند زن همسن و سالش در حال بگوبخند.
باد ملایمی در بین شاخههای پُربرگ میپیچد و صدای مرموزی از بین برگها بلند میشود، صدایی شبیه خشخش یا صدای سنج یا حلقههای روی دف. بهزاد در حین قدم زدن سر میگرداند سمت راست، آب دریاچه موّاج شده و سایههای سیاه و باریک درختان روی دریاچه میلرزند.
لیدر بلند داد میکشد: «خب، خب عزیزان خیلی خوش اومدین. بهشت گمشدهی ما همینجاست. ازتون میخوام برای یه لحظه چشماتونو ببندید. رفقا همکاری کنید لطفاً.»
نگاهی با خنده به بهزاد میکند و دوباره میگوید: «تأکید میکنم چشمتونو ببندید قربان.»
و بهزاد چشمهایش را میبندد.
«اجازه بدین این نسیم خنک از دل کوه آروم به صورتتون بخوره، حسش کنید. حالا با من نفس عمیق بکشید؛ همه باهم؛ یک؛ بده تو نفست رو، بیشتر، بیشتر... خب، نگهش دار. حالا بده بیرون، بده بده بده... عالی. از نو.»
صدای خشخش برگها روی شاخهها بلندتر میشود.
«یک؛ بده تو، بده تو، بیشتر، بیشتر...»
کوهستان انگار که تمام بادها را در دهان بهزاد فوت میکند، صدایی در سرش میپیچد.
« بسه، بسه بده بیرون.»
صدای گنگی شبیه قلپقلپ و دست و پا زدن در سرش میپیچد، همهجا سیاه میشود.
نمیدونم کجاست، خیس نیست ولی مثل تهِ اقیانوسه.
دوباره انگار کوهستان تمام بادهایش را یکجا در دهان بهزاد خالی میکند.
هنوز بادهای قبلی خالی نشدن، هنوز خالی نشدن...
ضربهای محکم به سینهاش حس میکند و تمام بادهای کوهستان از اعماق سینهاش بالا میآید و از دهان و بینی بیرون میزند. کمکم اجرام رنگی در دنیای سیاه شکل میگیرد. لیدر را جلوی صورتش تشخیص میدهد که در نزدیکترین فاصله از دهانش قرار دارد.
عادت نداشت کسی جز لیلا را در این فاصله ببیند. لیدر دستهایش را از روی قفسهی سینهاش میکشد و بلند میگوید: «برگشت، برگشت...»
سر میچرخاند. همه با نگرانی بالای سرش ایستادهاند و نگاهش میکنند؛ لیلا مینشیند کنارش:
«نصفهجونمون کردی پیرمرد.»
قطرات اشک از روی بینی عقابیاش میچکد و در صورت و ریشهای جوگندمی بهزاد پخش میشود.
بهزاد بلند میشود و نگاهی به اطراف میکند: «چی شده؟ چه خبره؟»
لیلا فینفینکنان میخندد: «هیچی، ما داشتیم نفس میکشیدیم که دیدم یکهو جنابعالی افتادی رو زمین...»
و دوباره میزند زیر گریه.
صدا در سرش میپیچد: حالم از این کولیبازیات به هم میخوره، از اون اشکهای تخمیت... اه اه... چکید رو صورتم.
و با دست صورت و ریشهای انبوهش را پاک میکند.
لیدر که حالا از بهزاد با فاصله ایستاده، با صدای بلند میگوید: «دوستان، کاک ممد یه کمی جلوتر یه آلاچیق داره و کباب ماهیهای معروفی هم داره، بریم سریعتر شام رو بخوریم. برای عکس یادگاری هم همونجا زیباترین جاست. خود کاک ممدم از این دوربین پولاروید نوستالژیا داره حتماً تستش کنید.»
لیلا دست بهزاد را میگیرد و بلندش میکند.
صدا در سرش میپیچد: گرم... اه... بکش دست گرم گوهتو.
و دستش را از دست لیلا بیرون میکشد و در جیبهای ژاکتش فرو میبرد.
لیلا آرام آرام فاصله میگیرد و دوباره با زنهای میانسال همراه میشود. لیدر سرعتش را کم میکند و در پشت جمعیت کنار بهزاد راه میافتد.
«بهترین آقای بهزاد؟»
«اسم منو از کجا فهمیدی؟»
«خانمتون صداتون میزد وقتی بیهوش بودین. زن خوبی دارید. خوش به حالتون.»
«تو زن نداری؟»
«زنهای الان مثل زمان شما نیستن، پولکی شدهن، بیمایه ام که فتیره!»
«همیشه همین بوده ولی عاشقا هم همیشه بودهن، از اول تاریخ.»
«بله بله... اینم حرفیه. همین پسر دختره که اینجا خودکشی کردن. عشق بوده دیگه...»
«خودکشی؟ داستان چیه؟»
«شما خواب بودید فکر کنم، تو اتوبوس گفتم. یکی دو هفته پیش اینجا یه پسر دختر با هم گم میشن. تا دو سه روز پیش که جنازهشونو از آب می گیرن.»
بهزاد شانههایش میلرزد و دستانش را در جیب ژاکت مشت میکند.
«کشته شده بودن؟»
«نه دیگه، خودکشی بوده. دستاشونو به هم بستهن و پریدهن تو دریاچه. انگار نمیذاشتن با هم ازدواج کنن. این رسم اهالی اینجاس؛ بهش میگن عاشقکشون.»
صدای سوتی ممتد در سرش میپیچد، حس میکند سرما از همه طرف به سرش میبارد. در همین لحظه لیلا برمیگردد و نگاهی به بهزاد میکند. خنده از چینهای صورتش میرود و چشمهایش حالت نگران میگیرد.
لیدر بلند میگوید: «دوستان، همینجاست. بفرمایید داخل.»
بهزاد نگاهی به آلاچیق سیمانی میکند و میگوید: «من میرم زیر اون درخته میشینم، میخوام یه کم دریاچه رو نگاه کنم.»
و راه میافتد سمت درخت سرو بلند.
اینهمه آشنا بودن مگه ممکنه؟ درختای بلند و لاغر، دریاچه و این درختای شناور وسطش، آلاچیق سیمانی و تختای دورش، گلیمهای جابهجا سوخته روی تختها...
و کنار سرو مینشیند. هوا تقریباً تاریک شده است. صدای بگو بخند در آلاچیق بلند شده و نور آتشهای شومینه از پای تختها، گرگومیش غروب را در هم میشکند.
«کجایی رفیق؟»
لیلا مینشیند کنار بهزاد و خنده و صدای بلندش فروکش میکند.
حالا شدی لیلا، همون گهی که همهی این سالها چسبیده بهم، دلم برات میسوزه، دیگه قشنگ نیستی، چروک شدی...
«میدونم داری به چی فکر میکنی بهزاد...»
«چی؟ اینکه اینجا آشناست؟ اینکه اینجا رو تو خاطرت تو خوابت دیدی؟»
«نه... مگه خرم؟ حرف الان نیست. تو خیلی وقته عوض شدی.»
تکیه میدهد به درخت و سرش را بالا میکند.
«وقتی خواب بودی یارو لیدره میگفت تو این دریاچه دختر پسرای عاشق که نمیشه به هم برسن با هم میرن و میمیرن. اون درختارو ببین وسط دریاچه، اونا جزیرههای معلقن، میبینی چه قشنگه؟ بهزاد ما خیلی همو میخواستیم نه؟ چرا اینجوری شدیم؟»
«تاریک شده چیز زیادی معلوم نیس ولی آره شاخ و برگاشون معلومه.»
بهزاد هم به درخت تکیه میدهد جوری که مجبور نباشد لیلا را ببیند. کف دستش را روی خاک میگذارد. انگشتهایش به عادت بچگی در خاک جستجو میکنند.
«اون خانمها میگفتن روح عاشقایی که تو این دریاچه مردن توی این جزیرههای کوچولو هستن. یعنی اون دوتا هم الان به جزیره کوچولو دارن؟»
«شاید.»
چیزی زیر خاک، به عمق انگشت اشارهاش، دستش را لمس میکند. بهزاد با سرانگشتان بررسیاش میکند. جسمی است شبیه به یک تکه پلاستیک یا اسکناس یا مقوا میشود.
بهزاد چشمهایش را میبندد. صدای باد در لابهلای درختان و صدای امواج دریاچه در پس خندههای داخل آلاچیق به گوشش میرسند.
«بهزاد چند بار بهت گفتم ما اشتباه کردیم، کاش اونوقت که فهمیدیم تمومش میکردیم. میدونم از من بدت اومده، شاید قبلاً هم میاومده نه؟»
بهزاد جسم کاغذی را آرام آرام از خاک بیرون میکشد.
«تو چی؟ از من خوشت میاد؟ یه بار راست بگو دیگه. آخرای عمرمونه، حداقل بدونم حِست رو.»
«نمیدونم، واقعاً نمیدونم. اولا فکر میکردم تو تنها مرد دنیایی، ولی بعد... بهزاد چقدر بهت گفتم؟ باید تمومش میکردیم. گوش ندادی...» و صدایش میلرزد و هقهق میکند.
گندت بزنن باز گریهت گرفت زنیکهی خرفت. ولت میکردم؟ چی به سرت میاومد؟ گه تو این شانس تخمی من.
«گریه نکن لیلا جانم...»
جسم را از خاک آرام بیرون میکشد.
«بهزاد من تصمیمم رو گرفتهم، این آخرین شبییه که باهمیم. من دیگه این زندگی رو نمیخوام، برسیم تهران دیگه نمیام خونه. اگه یه روزم به زندگیم مونده باشه میخوام راحت باشم. هیچی نگو. من میرم ماهیکباب بخورم تو بشین همینجا، تو اتوبوسم باهام حرف نزن. دیگه تمومه.»
غلط کردی، مگه الکییه؟ رفت... تنها شدم... داره میره... بره به درک... داره میره... برمیگرده... اگه رفت چی؟
جسم را جلوی صورتش میگیرد، چیزی شبیه به یک عکس است. در تاریکی چیزی مشخص نیست. ضربان قلبش تند میشود. غمی وسیع در حفرهی سینهاش پر میشود. گوشیاش را درمیآورد، نور فلاش را روی جسم میاندازد. عکس است. یک عکس فوری از یک دختر و پسر در آغوش هم. پسر، خودش است یا یک کسی با شباهت بسیار به جوانیهایش. لیلا را هم میشناسد. همان ماهگرفتگی بتهجقهای روی شقیقهاش است. موهایش را پشت گوش جمع کرده و لبهای جوانش مثل همیشه میخندند. انگار عکس برای سی چهل سال پیش باشد، هر دو جوان شدهاند. عکس را برمیگرداند، پشتش نوشته: بهزاد و لیلا تا ابد در کنار هم. تاریخ عکس برای دو هفتهی پیش است.
صدای قلپقلپ در سرش میپیچد و همهجا سیاه میشود، هیچ نوری نیست. دستهایی که نمیبیندشان انگار به دستش زنجیر شدهاند و او را پایین میکشند. صداها گنگ و گنگتر میشوند. نفسش به شماره میافتد.
فروردین ۱۴۰۱