اسکالپل

اسکالپل 

سامان صباغ‌پور 

 

 

     بُریدن و بریدن و بریدن. یک خط راست از جناغ تا ناف و دو خط مورب موازی دنده‌ها تا زیر پستان‌ها. اعظمی یو شکل برش می‌زند. من وای شکل را ترجیح می‌دهم. تیغ شماره‌ی سه. آفتاب‌نزده توی این سالن سرد و خاکستری پشت این میزهای فلزی تشریح می‌ایستیم و هر دوازده دقیقه یک جسد، یک مرد، یک زن، گاهی هم کودک از توی آن دهانه‌ی تاریک با صدای نوار نقاله تف می‌شود بیرون. هر دوازده دقیقه. یک، دو، سه، چهار، دوازده دقیقه. بین هر شش جسد، پنج دقیقه استراحت داریم. یک، دو، سه. قبل‌ترها همه چیز میزان‌تر بود. برای هر کالبدگشایی یک ساعت، گاهی دو ساعت وقت می‌گذاشتیم؛ اما حالا که این تونل استخوانی عظیم را نصب کرده‌اند همه چیز فرق کرده. حالا اگر چراغ تونل روشن شود سربازها می‌ریزند توی سالن، چشم‌بند می‌زنند. می‌برند. یک هفته بازجویی می‌کنند. کلی بالا و پایین و دست‌آخر جریمه و یک ماه تعلیق. رضوی را همین‌جوری خلع کردند و حالا دارد توی بیمارستان دولتی بایوپسی می‌کند. زگیل این را برمی‌دارد، خال آن را. یک خط راست از جناغ، مثل این. اول اعظمی مشخصات ظاهری را می‌نویسد. زن، بیست‌ودوساله. علائم مشخصه: یک خال پوستی آبی‌رنگ پشت گردن. یک تتو به شکل تعدادی پرنده‌ی در حال پرواز قسمت بالای هر دو سینه. یک ماه‌گرفتگی روی بازوی سمت چپ. رنگ موها قرمز. رنگ چشم‌ها میشی. خط‌کشی تمام. همیشه باید قبلش سوزن را در رگش فرو کنیم اما من بریدن را دوست دارم. این یکی جای سالم برای سوزن زدن ندارد. علائم کبودی همه‌جایش را گرفته. علت احتمالی مرگ: سقوط از بام. شائبه‌ی خودکشی. این همه سوراخ روی پوست؟ به اعظمی می‌گویم:

     «آبکش‌شو فرستادن واسه‌مون؟»

     «اهل دل بوده ظاهراً. خوب به خودش رسیده قبل پریدن.»

     به خال‌کوبی‌های روی پستان‌ها اشاره می‌کند. یک دقیقه. به کشاله‌های ران نگاه می‌کنم. علامت تزریق ندارد. به رگ‌های مچ پا. ندارد. بعید است عملی بوده باشد. جای کبودی بازوها یعنی درگیری فیزیکی داشته. سوراخ‌ها کهنه به نظر نمی‌رسند. توی گزارش می‌نویسم «واژن دچار آسیب‌دیدگی جدی ناشی از تعرض.» خون‌گیری را کامل می‌کنم. شیشه‌ی آزمایش را می‌گذارم. روی شِیکر. هِد سِتم را می‌گذارم روی گوشم و میکس شهرام می‌خواند: «ببین این دختره کز شاپره قشنگ‌تره، چطوری داره عقل از سرم می‌بره» برش‌های مایل را کامل می‌کنم و پوست را بالا می‌زنم انگار می‌خواهم لباسش را از تنش دربیاورم. بریدن و بریدن و بریدن. با کلمپ محل برش‌ها را مهار می‌کنم تا بتوانم امعاء و احشاء را بررسی کنم. اول نمونه‌گیری از مایع گوارشی. لوله را می‌گذارم سر جایش. چراغ دستگاه هنوز سبز است. به کرونومتر نگاه می‌کنم. چهار دقیقه و بیست ثانیه. روده‌ها، معده، کلیه‌ها، طحال، وضعیت عادی است. توی گزارش می‌نویسم. حدس می‌زنم هشت ساعت قبل از مرگ چه خورده است. سالاد سزار با مرغ گریل. روی دستگاه عدد دوازده با رنگ قرمز چشمک می‌زند. سرم را با ریتم آهنگ تکان می‌دهم و با چکش دنده‌ها را می‌شکنم. قلب در سمت چپ وضعیت عادی. وضعیت ریه‌ی سمت چپ را چک می‌کنم. «دست و پامو گم کردم» به اعظمی نگاه می‌کنم. چشمکی می‌زند. می‌خندم. بریدن و بریدن و بریدن. دنده‌های سمت راست را بالا می‌دهم و عرق روی پیشانی‌ام می‌نشیند. یک قلبِ دوم. یک قلب کامل دوم. سمت راست. «ببین چطو یهو هول کردم» به اعظمی نگاه می‌کنم. دارد گزارش جسد پیرمرد میز بغلی را می‌نویسد. پنس را برمی‌دارم و با آن قلب دوم را بررسی می‌کنم. همه‌ چیزش کامل است. سرخرگ آئورت دوم، دهلیز چپ، دهلیز راست، ماهیچه پکتینات، هر دو قلب را مقایسه می‌کنم. همه چیز قرینه‌ی هم است. قلب را می‌بُرم و بیرون می‌آورم. بریدن و بریدن. گرمم می‌شود. عرق کرده‌ام. هر دو قلب را با تیغ شماره‌ی یازده برش می‌زنم. دریچه‌ی میترال، دریچه‌ی نیمه‌هلالی، اپی کاردیوم، میو کاردیوم. همه چیز شبیه به هم است. دارم دریچه‌های تریکوسپید را مقایسه می‌کنم که نوری زردرنگ روی میز می‌افتد. چراغ سبز دستگاه زرد شده است. به اعظمی نگاه می‌کنم. چیزی می‌گوید. می‌گویم:

     «دو تا قلب داره!»

     حرفی می‌زند؛ اما من فقط صدای شهرام را می‌شنوم که می‌خواند: «پنجره رو وقتی که وا می‌کنی» دمای هوای سالن هجده درجه‌ی سلسیوس است اما من دلم می‌خواهد یقه‌ام را از گرما پاره کنم. سرم را می‌اندازم پایین و خم می‌شوم روی کالبد بی‌جان. رگ‌های مرتبط به قلب را بررسی می‌کنم. هِد سِت چپ از گوشم بیرون می‌آید. اعظمی است.

     «دکتر، چی کار داری می‌کنی؟ الان وقت تموم می‌شه ها.»

     می‌گویم: «چشم. الان می‌بندمش.»

     نگاهش می‌کنم تا برود سمت میز خودش. به کرونومتر نگاه می‌کنم. هشت دقیقه و سیزده ثانیه. چهارده ثانیه. پانزده ثانیه. بریدن و بریدن و بریدن. تمام ترس‌شان از همین است. هر جسد که بیشتر از پانزده دقیقه بماند دوباره زنده می‌شود. همیشه این را به گوش‌مان خوانده‌اند. من اما تا حالا ندیده‌ام. شاید دروغ گفته‌اند. شاید چیزی هست که کسی نباید بداند. رضوی می‌گفت آن بار که کارش بیشتر طول کشیده بود صدای فریاد مردی را از توی تونل دستگاه شنیده بود. هنوز هم که هنوز است بوی پارافین و فورمالین سرم را منگ می‌کند. چشم‌هایم را می‌بندم و مردمک‌هایم را پشت پلک‌های بسته بالا می‌برم. حسی مانند راه رفتن یک حشره از توی نخاعم با سرعت توی تیره‌ی پشتم می‌دود و از بصل‌النخاعم می‌افتد توی گیجگاهم و می‌لرزاندم. بریدن و بریدن و بریدن. در هر یک از دست‌هایم یک قلب هست. پلک‌هایم را به‌سختی باز می‌کنم. چند ثانیه‌ای طول می‌کشد تا پرده‌ی مات سیاهی که پیش چشم‌هایم دو دو می‌زند کنار برود و یک‌آن خون توی نگاهم بدود و پس از سرخی گرمی که پلک‌هایم را سنگین می‌کند، چشم‌هایم به سر لهیده‌ی دختر زل بزنند. سعی می‌کنم صورتش را توی ذهنم تجسم کنم. اسمش چه بود؟ ملیکا؟ صدای لولاهای در از پشتم می‌آید. سعیدی در را بازکرده و هوای دم‌کرده‌ی راهرو پشت گردنم می‌خورد و عرق سرد تمام تنم را خیس می‌کند.

     «د دکتر، نوکرتم بجنب. الانه دستگاه می‌ره رو مود قرمز. بدبخت می‌شیما. قفلی زدی رو این مادرمرده.»

     حرفی نمی‌زنم. چشم‌هایم روی قلب‌های توی دستم ثابت مانده است.

     «دکتر تصدقت. از جونت سیر شدی اقلکن به من و پنج سر عائله‌م رحم کن. الانه که جسدا تل‌انبار بشن.»

     دستی روی شانه‌ام می‌خورد. برمی‌گردم. اعظمی است. می‌گوید: «خوبی؟»

     نگاهش می‌کنم. «دیدی اینو؟»

     «آره. خیلی رفتی تو نخش. ببندش بره.»

     با دست به سعیدی اشاره می‌کند. سعیدی می‌رود بیرون و پشت سرش صدای رفت و برگشتِ در مثل آونگ توی سرم می‌کوبد. می‌گویم: «دو تا قلب داره.»

     «که چی قربونت. منم دو تا تخم دارم. ببندش فرید جان. این لامصبا رو سر ساعت نفرستی تو کوره پا می‌شن دخل‌مونو میارن. ببندش قربونت. دل بکن.»

     نگاهش می‌کنم و می‌خندم. قلب‌ها توی دستم است. دستش را می‌گذارد روی شانه‌ام و سعی می‌کند قلب‌ها را ازم بگیرد. نمی‌گذارم. می‌گوید: «بچه‌بازی در نیار بابا.»

     بهش تنه می‌زنم. سکندری می‌خورد، می‌خورد به میز بغلی؛ اما بلند می‌شود و می‌آید به سمت من و می‌گوید: «خر بازیا چیه؟!»

     پشت می‌کنم بهش. رویم خیمه می‌زند. می‌نشینم کف سالن دست‌هایم و قلب‌های تویش را مچاله می‌کنم توی شکمم. سعی می‌کند، دست‌هایش را از پهلو می‌برد توی لاکی که درست کرده‌ام؛ اما مقاومت می‌کنم. حالا لگدهایی به پهلوهایم می‌خورد. یک‌وری می‌افتم روی زمین. سعیدی است که دارد می‌زند. شهرام توی گوش راستم می‌خواند. «این شبی که می گم شب نیست» بلند بلند می‌خندم. نور قرمز و صدای آژیر همه‌جا را پر می‌کند. سالن سرد و خاکستری حالا گرم شده است. صدای دویدن مردانی با پوتین می‌آید. بوی فرمالدهید بیشتر و بیشتر شده. سرم سبک می‌شود. بریدن و بریدن و بریدن. اعظمی دارد دختر را بدون قلب‌هایش وصله می‌کند. قهقهه می‌زنم. سعیدی محکم‌تر لگدم می‌زند. صدای پوتین‌ها نزدیک‌تر شده است اما آژیر قطع می‌شود. نور قرمز ولی هنوز روشن و خاموش می‌شود. سعیدی مسخ‌شده ایستاده است. خودم را جمع‌وجور می‌کنم؛ و دوزانو روی زمین می‌نشینم. اعظمی دارد هنوز بخیه می‌زند. شهرام می‌خواند: «در آغوش باد، من رفتم از یاد...» به دریچه‌ی دستگاه نگاه می‌کنم. کسی به دریچه می‌کوبد. بلند می‌شوم می‌ایستم. باز هم می‌کوبد. سعیدی از سالن فرار می‌کند. اعظمی هم عقب عقب می‌رود؛ اما در آغوش پیرمرد برهنه قرار می‌گیرد. من و شهرام فریاد می‌زنیم: «حالا وااای وااای ...»

 

خرداد ۱۴۰۳

تهران

 

 

نوشته های اخیر

دسته بندی ها

سبد خرید