گنجه
امیر نوروزخانی
با اینهمه حالا نشستهام روبهروش. از غروب تا الان که هوا تاریک شده فقط نگاهِ خیرهام بهش است، با آن رنگ قهوهای سوخته. گذاشتمش زیر پنجرهی اتاق. درست میان دو کتابخانهی رنگ چوب با کتابهای قد و نیمقد داخلشان. سینی کیک را هم گذاشتهام بالاش. وسط در وسط. از دم غروب تا حالا که شب شده همهاش کارم وارسی و ور رفتن با این جعبهی چوبی است. «مهین» صداش میکرد «بار»؛ «دویست و پنجاه دلار. باور میکنید؟ ببین ازین مزخرففروشیهای «ویلاژ دُ وَلُق» یا «قُنِسانس» نیست ها، باید ببینید. دو تا پیرزن از اون کِبِکی قدیمیها، فکر کنم هفتاد هشتاد سال رو راحت داشته باشن. اینا میرن خودشون تو خونههای مردم خرید میکنن. مثل عتیقهفروشهای منوچهری؛ اون قدیمیهاشون. جنسهاشون حرف نداره خدایی، میگم که باید ببینید. تا رفتم داخل، چشمَمو گرفت. این گل هفتپر رو درش رو ببینید. دایرهی کُرهای وسطش رو اصلاً نمیدونم چطوری خراطی کردهن. محشر نیس؟»
دستم را میکشم روی برجستگی کندهکاری شدهی درِ «گنجه». برای من گنجه است. نقشبرجسته طوری کار شده که نمیشود فهمید از دل چوب بیرون آمده یا با چسبی چیزی اضافه شده به لَت در. حتا ردِّ مُقار هم بهش نیست. بلندیش تا کمر آدم متوسطی مثل من میرسد. عرضش از دو طرف پنجره بیرون میزند؛ یههوا مستطیلطور. با پارچهی نمدار میکشم به رگههای ریز همردیف تنۀ در کشویی و دنبالشان میکنم به طرف بالا. بعد فندک میزنم و شمع تولد را روشن میکنم. حالا بهتر شد. کمی فاصله میگیرم. دو کتابخانه، گنجه در وسط کادر، کمی بالاتر پنجرهای که پشتش سیاهی است و تمام. ذوقزده موبایل را از جیبم بیرون میکشم تا عکس بگیرم. میخواهم استوری کنم اما پشیمان میشوم، انگار که دوست نداشته باشم کسی این لحظه را ببیند. بعد ویدئو میگیرم. «فوریۀ ۲۰۲۵ تولدِ چهل و پنج سالگی»
موبایلم صدا میکند. «مهین» پیغام داده که چرا پول فرستادی؟ «گفتم که دیگه نمیخوامش عزیز جون. اصلاً بعد اون ماجرا دلم نمیکشید تو خونهم باشه. تو خودت میدونی من خرافاتی نیستم والا. ولی خب اتفاق کوچیکی نبود. طرف نیست و نابود شد. یه ماه و نیم بیشتره نیست شده. من نمیگم به اون ربط داره ولی خب بیربط هم نیست. نه که فکر کنی میگم... ببین حالا هرچی ولی من دیگه دوستش ندارم دیگه! پولم نمیخواست بدی. من که گفتم بیا همینطوری ببرش. تو هم به نظرم چیز کُن... هیچی اصلاً. فقط حالا که زحمت کشیدی پول ریختی این حرفِ اول پسوُردش بزرگه دیگه؟»
به فکر «آندرِس» میافتم. چه عجیب! از عصر تا حالا که گنجه را خِرکش کردهام این بالا اصلاً به فکرش نیفتاده بودم. روبهروی گنجهام. میروم طرفش. درِ کشویی را میکشم کنار و داخل میشوم. بعد در را میکشم تا بسته شود. چراغ موبایلم را روشن میکنم و میگیرم طرف دیوارهی داخلی. با انگشت میکشم روی آخرین تاریخ کنده شدهی تنهی داخلی گنجه. «بیست و چهارم دسامبر ۲۰۲۴»، همان شب کریسمس قبل که مهمانی مهین بود. به جز یکی که از آشناهای خودش بود، همه را میشناختم. از همسایههایی بودند که اول مهاجرت به اجبارِ غریبی با هم همکلام و آشنا شده بودیم. سالهای اولِ غربت را با هم گذرانده بودیم. شبهای مستی و رقص و بازی و گریه و دلتنگی. حالا اما هر کس دنبال زندگی خودش بود. اغلب از آن محل رفته بودیم جاهای دیگری از شهر. کم پیش میآمد که هم را ببینیم مگر در جشن یا مهمانی یا از سر اتفاق. آندرِس مشتری دائمی بارِ «سَن ژَک» همان وقتها پیداش شد. یعنی من پیداش کردم. توی همان بار. عصر روزی بود که همه رفته بودند اسپورت بار تا بازی ایران مقابل نمیدانم کجا را ببینند. من نرفتم. زدم بیرون. پای پیاده خیابانها را گز میکردم که رسیدم روبهروی بار سن ژک. نشسته بود گوشهی سالن کمنور، پشت میز دونفرهی جمع و جوری و یک لیوان بلند نیمخوردهی آبجو روی میزش بود. به پنجاه و هفت هشت سالهها نمیماند. بیشتر میزد. یک دستش را ستون چانهاش کرده بود و زیر لب چیزی زمزمه میکرد که آن زمان نمیدانستم. دو شیار مورب از زیر چشمهاش میرسیدند تا کنار لبش. زخم کهنهای انتهای ابروی چپش را ناسور کرده بود. بطری آبجو را که برداشتم نگاهمان به هم گرفت. گفتم سَلو. چند ثانیه مات نگاهم کرد. بعد مثل کسی که از خواب بیدار شده کش و قوسی به خودش داد و کمر راست کرد. لبخند زد. لیوانش را بالا گرفت و لبهاش جنبید انگار که گفته باشد سَلو.
کارگر انبار کارخانهی بزرگی بود که گوشت و مرغ یخزده توزیع میکرد. از دوازده شب تا هشت صبح پشت لیفتراک توی انباری با دمای هجده درجه زیر صفر کارتن کارتن گوشت یخزده جابهجا میکرد. کم حـرف بود. بیشتر گوش میداد یا وانمود میکرد که دارد گوش میدهد. خیـلی زود رفیـق شدیم.
«ایرانی!» تو جمع دونفرهی خودمان صدام میزد ایرانی. به خیالش خودمانیتر بود. مدام آواز میخواند. صدای دورگهی گرمی داشت. گاهی کمی بلند، گاهی هم زیر لبی زمزمه میکرد. به چهار پنج زبان حرف میزد. به ظاهر نخراشیدهاش نمیآمد اهل شعر باشد. دفتر شعر چرک و تکه پارهای داشت که مدام از روش میخواند. همان دو سه هفتهی اول بود که از زخم کنار چشمش پرسیدم. با انگشت آرام کشید روی زخم و گفت توی انبار اینطور شد. بعد طوری ناشیانه انگار که بخواهد بحث را عوض کند گفت شعر بخوان.
گفتم : «من شعر فارسی بلدم.»
گفت: «خوبه.»
گفتم: «کجاش خوبه؟ مگه تو فارسی میفهمی؟»
پنجهی دستش را کشید روی سرش و خندید. طوری که یک آن شک برم داشت که نکند فارسی هم حرف میزند؟
گفتم: «فارسی بخونم؟»
گفت: «من که نگفتم به چه زبونی بخون. گفتم شعر بخون. شعر شعره دیگه! حالا بخون.»
گفتم: «نه اینطوری نمیشه آخه. باید بفهمی چی میگه؟»
خندید. با صدای بلند. بعد تکرار کرد: «باید بفهمی چی میگه...» بعد از خنده به سرفه افتاد.
گفتم: «خودت بخون.»
خواند. نه از روی دفتر؛ از بر خواند. بلند و شمرده. پلکهاش از حد معمول بازتر میشد. پرههای بینیش تکان میخورد. هر مصراع را طوری میخواند که انگار بار اول است که میخواند. صورتش مثل کسی بود که از منظرهی تکاندهندهای حیرت کرده. آخر پنجهی دستهاش را در هم کرد و زل زد به لیوان روی میز.
دستهام را به نشانهی تسلیم بالا آوردم. زیر چشمی نگاهم کرد. سرش را چند بار تکان داد و بعد با انگشت دوباره آرام کشید به زخم کنار چشمش.
«نصفهشب بود. سه تا کامیون تخممرغ رسیده بود شرکت. طرف غربی انبار بودیم. من معمولاً اونجا نمیرم. مخصوص انبار کردن تخممرغه. مسئول خودش رو داره. سرد نیست. خونه پُرش دو سه درجه بالای صفر. داشتم کامیون به کامیون بارشون رو خالی میکردم. من بودم و «نیک». بار رو مستقیم میبردیم تو انبار تخممرغها. داشتم یه پالت بلند رو میذاشتم تو قفسهی طبقهی دوم که یه صدایی شنیدم. اهمیت ندادم. اما صدا میومد. از قفسههای بالا بود. یه پام رو گذاشتم بغل دستگیرهی در و رفتم بالای سقف لیفتراک. همونطور از پالتِ معلقِ بین زمین و آسمون کشیدم بالا. تا برسم به قفسهی طبقهی دوم آره دیگه، از همونجا کلهپا شدم کف انبار.»
گفتم: «عمیق نیست ولی گمونم جاش رو صورتت بمونه.»
شانههاش را بالا داد و گفت: «خب بمونه.»
بعد لای دفترچهی برگبرگش را باز کرد و روی میز خم شد. یک دستش را بالشت سرش کرد و نگاهش را داد جایی میان سطرها.
«من شنیدم اما. صدای جیک جیک بود. بود واقعاً. منطقی نیست، میدونی اون تخممرغها بدون نطفهن ولی خب... به هرحال چیزی نبود.»
دفترچه ارثیهی پدرش بود. «تنها چیزیه که ازش برام موند. تو جیب کُتش پیداش کردم. وقتی رسیدم بالا سر جنازهش فقط یه کُت چاک چاک ازش مونده بود. کم حرف میزد. بیشتر تو خودش بود. قبل از اون روز حتا یه بار هم دفترچه رو دستش ندیده بودم. دستش به دهنش میرسید. ساختمون میساخت. چی میگن، ها مهندس آره مهندس بود. اصلاً به همه چی نگاه مهندسی داشت حتا به آدمیزاد. گاهی دیده بودم تو موقعیتهایی با پنجهی دو تا دست صورش رو بپوشونه بعد آهی بکشه و بگه کاریش نمیشه کرد آقا، انسان یه پروژهی شکستخوردهس. ناراحتی قلبی گرفته بود این آخریها. رفتیم پیش رفیقش. متخصص قلب بود. گفت باید عمل کنی. گرفتگی عروق یا یه همچین چیزهایی. زیر بار نرفت. رفیقش فحشش داد. گفت تو آدم نمیشی. از مطب که اومدیم بیرون رو خوب یادمه. من بین چهارچوب در بودم. از پشت سر شنیدم که گفت تو نمیفهمی. قلب خوبه. قلب خیلی خوبه. راحت میبردت. یه لحظه و تمام. دستگیرهی در تو دستم یخ کرد. حالا بماند که اونطور نرفت که میخواست. از بالای ساختمون افتاد. چیزی ازش نموند جز این.»
چند بار دعوتش کردم خانهام. کم کم پاش به جمعمان باز شد. اغلب دوستش داشتند. از ما سندارتر بود. گاهی که زیادی سرش گرم میشد یا سر کیف بود اگر کسی میپرسید، از خاطرات سفرش میگفت. بیست و دو سالگی یکه و تنها از «سن دیگو» آمده بود تا اینجا. از این ماشین به آن کامیون. گاهی هم پیاده. سه چهار سالی این رفت و آمدها بود. درسم که تمام شد دنبال کار بودم. تو هول و ولای رزومه نوشتن و مصاحبه. کمتر میشد که ببینمش. بعد از پیدا کردن کار هم که از آن محل رفتم. همه پخش و پلا شدند.
مهین چند ضربه با کف دست به سر گنجه زد: «ببین چقدر قدیمیه! فروشنده میگفت که از یه خانوادهی آلمانی خریده. اینو پدربزرگشون گویا از اونجا با خودش آورده. خیلی هم دوستش داشته. نوههاش میگفتند تو بمبارونِ «دِرِسدن» تنها چیزی که از خونهی پدربزرگ باقی موند همین بود. توش پناه میگرفتند گاهی. بعد از بمبارون چیزی از شهر نمیمونه. مادربزرگ و دختر شیرخورهش هم مفقود میشن. پدربزرگ میمونه و پسر بزرگش و این بار. میگفتند این آخریها پدربزرگشون میرفت تو این بار و با مادربزرگشون حرف میزده. گریه میکرده. میخندیده. بعد هم که از دنیا رفته دیگه به کارِ کسی نمیاومده. قشنگ نیس این همه داستان پشت یه جعبهی چوبی؟»
دست کشیدم به نیمکرهی برجستهی روی در. لت در را که کشیدم بوی شراب کهنه زد تو صورتم. به ترشی میزد. خالی بود. تا خواستم از گنجه تعریف کنم مهین گفت: «راستی آندرس هم امشب میاد.»
باقیش مثل برق و باد بود. یا حالا که فکر میکنم اینطور به نظرم میرسد.
قامت خمیدهی آندرس را یادم هست که از در وارد شد. خندید. بغلم کرد. سرش را گرفت کنار گوشم: «ایرانی کجایی؟»
خستهتر از قبل بود. فقط گوش میداد.
شام خوردیم. مجید بلند بلند کُری میخواند. صدای بازی بچهها خانه را برداشته بود.
«تاس اگر خوب نشیند همه کس نرّاد است.»
بعد دختر کوچک مجید از اتاق بدّو آمد و گفت: «آندرس... آندرس نیست. نیستش.»
«یعنی چی نیست؟»
گفت: «قایم موشک بازی میکردیم. من چشم گذاشتم. بقیه رفتن قایم شن. ولی من زیر چشمی دیدمشون. دیدم آندرس رفت تو اون کمده. بعد که شمردم رفتم که پیداش کنم درو باز کردم ولی نبود.»
مهین محض خاطر گنجه هم که شده همه جا را زیر و رو کرد. نبود. نیست شده بود. به پلیس هم نمیشد گفت. توضیحی نداشتیم. بعد هم یکی گفت حتماً خودش رفته. هومان میگفت که وقت رفتن به دستشویی به نظرش سایهی کسی را دیده که از در بیرون میرفته. مهین هم تأیید میکرد اما گنجه را گذاشت بیرون خانهاش. من اما یقین دارم آندرس آن تاریخ را همان شب روی تنهی داخلی گنجه کنده. چرا، نمیدانم. چیزی از آندرس نماند جز چند برگ از دفترچهاش که افتاده بود روی فرش خانهی مهین.
پاهام خواب رفته. به سختی کمی جابهجا میشوم. چشمهای باز و بسته توفیری ندارد؛ شب شده. نشستهام در تاریکی. چشمهام را میبندم. سرم را تکیه میدهم به دیوارهی گنجه و به شعاعِ نورِ شعلهی شمعِ تولدم فوت میکنم.
مارس ـ آوریل ۲۰۲۵