آخر وقت

آخر وقت 

امین موساوند 

 

 

     ابراهیم آب‌جوشک خُلدی از آن دسته راننده تاکسی‌های اسنپی بود که روی سر مسافرش منّت نمی‌گذاشت و با او تماس نمی‌گرفت تا از نقطه‌ی دقیقی که قرار بود در آنجا سوارش کند آگاه شود. به ناچار به شماره‌ی آب‌جوشک خلدی زنگ زدم و وقتی عقبش نشستم باز هم به او تأکید کردم: «عجله دارم! خیلی هم عجله دارم!»

     ابراهیم انگار جزو شهروندانی بود که بعضی حرف‌ها مثل همین «عجله دارم» من از لاله‌ی گوش پُر چرک و چولش تا عمق سرش نفوذ می‌کرد و مغزش بر اساس شنیدن همین کلمات به سایر اعضای بدنش دستورات لازم را می‌داد. عجله دارم‌های پیاپی‌ام به مردی که ریش سیاه و سفیدش نیاز فوری داشت تا اصلاح شود و بوی صندلی‌های عقب تیبای طوسی مدل جدیدش با بوی عرق بدن پشمالوی فِرش یکی شده بود حکم کرد تا آهنگ ضبطش را عوض کند.

     با من صنما دل یک دله کن / گر سر ننهم آنگه گله کن

     یافته‌های پژوهشگران حوزه‌ی تغییرات آب و هوایی و گرمایش زمین به اثبات رسیده بود و ما یکی از گرم‌ترین روزهای مرداد سال ۱۴۰۱ را پشت سر می‌گذاشتیم. خورشید در وسط آسمان به صورت عمود می‌تابید. ابراهیم با هوای گرم یار بود و کولر ماشین را روی پایین‌ترین درجه نگه داشت.

     سی پاره به کف، در چلّه شدی / سی پاره منم، ترک چله کن

     ابراهیم به یک‌باره از چله رهایی یافت و سَر آرام رفتن نداشت. حرکات دست راستش و تکان‌های سرش شبیه اجرای رهبران ارکستر سمفونیکی بود که باتون به دست می‌گیرند و پارتیتور مقابل چشمان‌شان قرار دارد. همایون اوج می‌گرفت و مستانه می‌خواند، ابراهیم سبقت می‌گرفت و... گشت راهور کجای اتوبان شهید فهمیده قرار گرفته بود؟! آنها همیشه مثل یک گرگ گرسنه‌ی بلد راه در کمینگاهی دنج منتظر می‌ماندند تا کار کسانی مثل ابراهیم را که با شنیدن یک موسیقی شور‌انگیز به خلاف می‌کشد در جا بسازند.

     ابراهیم به خیال خودش زرنگی کرد و بدون توجه به دوربین‌های کنترل سرعت، من را خیلی زود به میدان آزادی رساند. سر یکی از چهارراه‌ها و پشت چراغ قرمز، بطری آبش را که در اصل قالب یخی بود که با گرمای هوا تدریجاً آب می‌شد سر کشید و با لُنگی عرق سر و صورتش را خوب خشک کرد و زبانش باز شد:

     «تا اینجا یه کلمه هم حرف نزدیا؟!»

     «چیزی برای گفتن نیست.»

     «ای بابا! من تو کار این ملّت موندم. مسافرهای زیادی مثل شمان. الان دیگه هیشکی حوصله‌ی حرف زدن نداره.»

     «اوضاع خوبی نیست.»

     «تو آینه نگاهت می‌کردم. زیادی سرعت رفتم. شاید برام نوشته باشند. شما عجله داشتی، من هم تا آخر شب باید مسافر بزنم.»

     ابراهیم آب‌جوشک خلدی حتماً با یک نگاه ساده‌ی توی آیینه همه چیز دستگیرش شده بود. حالا او هم توی این دنیا می‌دانست ترس و هیجان برای کسی که در شبانه روز ده تا قرص ضد افسردگی و ضد تپش قلب می‌خورد و بیشتر وقت‌ها رنگ آفتاب را نمی‌دید اصلاً خوب نیست. اگر کسی متوجه‌ی بیماریم می‌شد، قلبم بوم بوم می‌کرد. آدم‌ها در این‌جور مواقع دو کار را انجام می‌دهند: یا در فامیل، دوست و غریبه می‌گردند تا یکی شبیه تو را پیدا کنند که به این درد دچار بوده یا سر خود برایت نسخه می‌پیچند و دارویی خاص تجویز می‌زنند که از نظر آنها در حکم مُهری پای نامه است. در مورد اول، شروع به تعریف از داستان زندگی بیمار می‌کنند. از این دست داستان‌ها زیاد شنیدم. داستان‌هایی که یا با خودکشی بیمار تمام می‌شوند و راوی مجبور است جایی بگوید: «شادی روحش، فاتحه مع‌الصلوات!» یا معجزه رخ می‌دهد و یکی مثلاً زنی وارد زندگی بیمار می‌شود، او را از پرتگاه نجات می‌دهد و مصرف قرص را از سرش وا می‌کند. اما من معتقدم کشتی نجاتم به گل نشسته. نجات‌دهنده‌ای در کار نیست و هیچ‌کس نخواهد آمد. در ثانی دکترم بارها دوز داروهای مرا کم کرده بود تا شاید وابستگی به آنها را تدریجاً از بین ببرد، اما هر بار با حالی بدتر از قبل به او مراجعه کردم و فقط مشمای داروهایم سنگین‌تر شدند.

     ابراهیم گاهی برای فرار از ترافیک با کمک مسیریابش به دل کوچه‌ها می‌زد. مسیریاب‌هایی که به کمک انسان‌های راحت‌طلب امروزی آمده‌اند و هم‌چون پیشگویی زبردست عمل می‌کنند. آنها بهتر از هر کسی می‌دانند کجای خیابان‌ها دست‌انداز دارد یا شما کی به خودروی پلیس نزدیک می‌شوید و این درست یعنی زمانی که ابراهیم کمربند ایمنی‌اش را به صورت نمایشی و سمبلیک از بالای شکم گنده‌اش آویزان می‌کرد.

     توی یکی از همین خیابان‌ها و در اطراف میدان انقلاب، خاوری پر از اسباب و اثاثیه راه را بر ما بسته بود. راننده‌ی خاور تصمیم داشت از کوچه‌ای تنگ و باریک خارج شود. جوانی با صدای بلند و گوش‌خراش به راننده فرمان می‌داد تا مبادا با ماشین‌هایی که در پارک قرار داشتند برخورد کند. ابراهیم یک آن از خامی و بی‌تجربگی جوانک حالش به هم خورد و بوق ممتد ماشین‌های پشت سرش خونش را به جوش آورد.

     «هی جوون! خارتو سگ گایید!»

     خاور بالاخره در مسیر مستقیم قرار گرفت و راه برای همه باز شد. شاید چون از دوران بچگی تا به الان گوش‌های تیزی داشتم خیلی خوب متوجه‌ی فحش خواهر و مادر آن جوانک به ابراهیم شدم. ابراهیم یا واقعاً فحش را نشنید یا خودش را به آن راه زد.

     «توی این داستان یارانه‌ها ما رو جزو دهک‌های پایین جامعه حساب کردند. خدا خیرش بده آقا سید رو. اصلاً رو حساب اسم آقا سید که با اسم کوچیک ما یکیه بهش رأی دادم. همه‌مون رأی دادیم. من، پسرم، نوه‌م، زنم، عروسم. می‌دونی آتیش این گرونی‌ها هم از گور یه مشت دلال نسناس بی‌ناموس بلند می‌شه که آقا سید تو بیست‌وسی قول مبارزه و ریشه‌کنی تک‌تک‌شونو داد. بیستم به بیستم نفری چهارصد به حساب‌مون واریز می‌کنند. یه حقوق بازنشستگیه و کرایه‌های این اسنپ. نمی‌دونم چه حکمتی تو کار خداست که به وسط‌های برج نرسیده می‌خورم به پیسی. قربون خدا برم. بنده ی ناشکری نیستما. خودش گفته: ادعونی استجب لکم. من هم آدم بی‌دست و پایی نیستم. پنجاه‌وپنج رو پر کردم. حتماً تو دلت داری می‌گی این الان باید تو خونه‌ش پاشو دراز کنه و کنار زن و بچه‌ش باشه؟! خیال می‌کنی ما از خدامون نیست؟!

     «چی بگم والا؟!»

     «ایشالا درست می‌شه. اگه حساب کنیم تا اینجا سر جمع یه خط هم حرف نزدیا؟!»

     «مرسی. ببخشید دیگه. روز خوبی داشته باشید.»

     به مقصد رسیده بودیم. مطب دکتر وهداد ورزقانی، متخصص اعصاب و روان در طبقه‌ی پنجم ساختمان بامداد قرار داشت. از در ساختمان رفتم تو ولی عمو رحمان را در کیوسک ندیدم. به جای او یک پسر افعانی نگهبانی ساختمان را بر عهده گرفته بود. پسرک گفت عمو رحمان مشکوک به کرونا بوده و تا چند روز سر کارش نخواهد آمد. دلم خیلی برایش سوخت. عمو رحمان! پیرمرد بازنشسته‌ای که توی شصت‌وچهار سالگی از پس خرج‌های سرسام‌آور پسرش برنیامد، به سایت دیوار پناه آورد و کاری هم بهتر از نگهبانی پیدا نکرد.عمو رحمان بعد از مرگ پدرش در صدودو سالگی، کینه‌ی عمیقی از دکترها به دل گرفت. روزی بهم گفت پدرش سال‌های سال به جای خوردن حتی یک دانه قرص، زندگی و کار در دشت و صحرا را برای خود انتخاب کرده بود، تا روزی که ناگهان در هوای برفی سر می‌خورد و کارش به حکیم و دوا می‌کشد. وقتی مشمای سنگین داروهایم را دید تاب نیاورد و گفت پسر جان! دکترت دیوانه است. مبادا در زندگی‌ات به جایی برسی که به حرف دکترها اعتماد کنی. آنها فقط قاتل پول مردم هستند. صد مرتبه بهم تشر زد که تو سنی نداری. به جای این قرص‌ها غذای خوب بخور! برو ورزش کن و عرق بریز! مسافرت کن و همه جای دنیا رو خوب بگرد! بیا یک سر برو همین شمال و روزها کنار ساحلش به تماشای دریا بنشین! دوست دختر بگیر و با او وقتت را بگذران! حالا که شانس به تو رو کرده و به خاطر اخلاق گهت از خانواده‌ات جدا شدی و سایه‌ی پدر و مادر روی سرت سنگینی نمی‌کند، شب‌ها دست معشوقه‌ات را بگیر و به خانه بیاور و تا خروس‌خون با او توی یک تخت بخواب. من به سیر تا پیاز حرف‌های عمو رحمان با دقت گوش کردم و حتی گاهی به آنها خندیدم اما به هیچ‌کدام‌شان عمل نکردم. به جای ورزش، مسافرت و عشق‌بازی فقط قرص خوردم و خود ارضایی کردم.

     ماسکم را زدم و بعد وارد آسانسور شدم. توی آینه‌ی آسانسور خیلی چیزها پیدا بود. یکی لپ سمت چپم که از ترس و استرس همین‌طوری می لرزید. بعدی عرق زیاد بدنم بود که باعث شد تی‌شرتم پاک به شکمم بچسبد. آسانسور در طبقه‌ی پنجم متوقف شد. در مطب باز بود و بیمارهای دکتر ورزقانی با فاصله از یکدیگر روی صندلی‌های‌شان نشسته بودند. چند پسر جوان تلویزیون نگاه می‌کردند. چند نفر فقط سرشان توی گوشی بود ولی همه‌ی آنها آدم‌هایی بودند مثل من، مثل ابراهیم آب‌جوشک خلدی یا حتی شبیه عمو رحمان که در ظاهر هیچ‌کدام نشانه‌ای پیدا نمی‌کردی که بگویی دیوانه‌اند یا از بخت بد به بیماری‌های روانی دچار شده‌اند. منشی مطب بعد از سلام و خوش‌آمدگویی، شماره‌ی پرونده‌ام را گرفت و نرخ جدید ویزیت را اعلام کرد. گفت به موقع رسیدی و بعد از مریضی که آن تو بود نوبت تو است.

     دکتر ورزقانی همان دکتر سه ماه پیش بود. طبق معمول با کروات پهن و عینک پنسی و قیافه‌ای که بیشتر شبیه ایموجی بهت و حیرت است. سلام مرا نشنید. مشغول حرف زدن با تلفن بود و هم‌زمان با ماژیک توی دست راستش شکلک‌های احمقانه‌ای روی شیشه‌ی میز تحریرش رسم می‌کرد. خواستم روی صندلی بیمار بنشینم که انگشت اشاره‌اش را به نشانه‌ی نه بالا برد، گوشی تلفن را گذاشت و خداحافظی کرد.

     «یه مورد فوری پیش اومده. بیمارم قصد خودکشی کرده. اگه می‌تونید فردا آخر وقت تشریف بیارید.»

     اگر کسی از خودکشی حرف می‌زد، قلبم بوم بوم می‌کرد. آدم‌ها در این‌جور مواقع دو کار را انجام می‌دهند: یا فکر می‌کنند هنوز تصمیمت قطعی نیست و برایت حدیث و آیه می‌آوردند که خودکشی گناه کبیره است و انسان‌ها با خودکشی فقط خودشان را جهنمی می‌کنند تا شاید تو را از کارت بازدارند یا گوشی خود را برمی‌دارند تا در نقش یک شهروند-خبرنگار این اتفاق مهم را برای دیگران ضبط کنند. همان‌طور که قبلاً روزی از صحنه‌ی اعدام یکی در ملاء عام فیلم گرفته‌اند یا از پشت دوربین شاهد و تماشاچی اعتراضات مردم بودند.

 

نوشته های اخیر

دسته بندی ها

سبد خرید