برخوردِ نزدیک
زویا صالحپور
من هیچوقت به میدان محسنی نرسیدم. افتادم توی یکی از آن ونهای بزرگ که بوی چرم میداد و شیشههایش دودی بود. شبِ قبلش رسیده بودم تهران. بعد از چند سال. مامان میخواست لقمه نان سنگک و مربای بِه بچپاند توی دهانم. گفتم: «میرم این اطراف یک گشتی بزنم.» میخواستم بروم فروشگاه لباسِ هنرپرداز که نبشِ میدانِ محسنی بود. مامان گفت: «نذر داری مگه؟ امروز چهل درجه میشه.» بابا گفت: «بذار بره خیالش راحت شه شهر سرِ جاشه.»
عاشق لباسهای هنرپرداز بودم. عاشقِ سلیقهاش. هیکلم را میشناخت. کاری هم به کار سلیقه خودم نداشت. همیشه یک چیزی سوا میکرد تحویل آش را بیشترهورت کشیده بودم تا حرصِ مامان بیشتر دربیایید. م میداد که شک و شبهه تویش نبود. باهاش راحت بودم، میگذاشتم بیاید توی اتاق پرو، لباس را توی تنم نگاه کند. خشک بود اما یُبس نه. آن لباسِ شبی که دفعه آخری ازش خریده بودم، سرِ جایش توی کمدِ لباسهایم نبود. هر کسی کِش رفته بود سلیقهاش معرکه بوده. ترک بود، حریرِ سیاه با گلهای ریز. هنرپرداز گفتهبود: «این رو نَبَر، سینههات کوچیکه.» همینقدر رُک. عین دکترها که عکسِ رادیوگرافی را دستشان میگیرند و میگویند پایت یک کمی مو برداشته، وقتی دیده بود لباس خیلی چشمم را گرفته، آدرسِ یک جایی را داده بود که سینۀ لباس را میشکافتند و تویش کاپِ سینه میکاشتند. یک زیرپله بود یک جای پرتی از شهر. مامان گفتهبود: «نترسیدی تنهایی؟» و من رشتههای
کمد لباسهایم یک مرگیش میشد، هرچه مانتو شلوار تویش داشتم یک وجب آب رفته بود. گفتم: «مامان چی کار کردی با این لباسها؟» مامان از توی سفره یک دانه برنج برداشت. گفت: «قد کشیدی مادر. بس که اون خراب شده رطوبت داره.» آستینِ مانتو را گرفتم کشیدم پایین ولی یک وجب بالای مچ ماند. بابا گفت: «حاجی لکلکِ خودم برگشته.» فکر کردم لابد مُدِ مانتوی تهران آن آخریها که بودم اینطور قناس بوده. مامان دانه برنج را نزدیکِ صورتش کرد. گفت: «بچهم قد بکشه. نفسم قد بکشه.» بابا گفت: «باز هم میآیی سر بزنی؟» بعد دوتایی زدند زیرِ گریه. گفتم: «اعصابتون ضعیف شده ها! کربلا که نمیرم، فوقش یک ساعتِ دیگه خونهام.»
راه که میرفتم هیکلِ درازم کش میآمد میافتاد روی شیشه ویترینِ مغازههای شریعتی. کفِ سندلهایم نازک بود، اولش خوشم میآمد، زمینِ زیرِ پایم قُرص و محکم بود ولی داغی آسفالت کمکم داشت اعصابم را به هم میریخت. اشهد انا اذانِ ظهر را که گفتند انگار یکی داشت آتش ها میکرد توی صورتم. فکر کردم تبخیر میشوم و میروم به خوردِ کثیفیِ نمای ساختمانها، برای همین خیلی هم بدم نیامد وقتی سوار ون شدم و باد کولرحالم را جا آورد. ون را نبش میدان نگه داشته بودند. دَه قدم آنطرفتر مغازۀ هنرپرداز بود. از همان دور دیدم که اول یک حاج آقا اشاره کرد به پاچه شلوارم، بعد خانمی که همراهش بود آمد جلو و پیشنهاد کرد سوارِ ون شوم تا سر فرصت با هم گَپ بزنیم. خودش را مومنی معرفی کرد. یکی دو دقیقه بعد، آن پسر را هم چپاندند تو. تقصیرِ خودش بود، از آن پطروسِ فداکارها بود. گفت: «چی کار کرده این خانم مگه؟» آنقدر شاخ وشانه کشید که گردنش را گرفتند هُلش دادند تو. اول کفِ ون ولو شد، بعد بلند شد نشست روی یکی از صندلیها، خیلی دورتر از من. چشمک زد انگار که بگوید «فدای سرت». قیافهاش یک کمی آشنا میزد. از همان وقتی که توی بلوارِ میرداماد، از آن سمتِ خیابان برایم دست تکان داده بود، فکر کرده بودم لابد آشناست. زیرچشمی دیده بودم که عرضِ خیابان را رد کرده بود و دنبالم راه افتاده بود.
توی ون کسِ دیگری نبود. راننده سرش را تراشیده بود، کلاه را کشیده بود روی صورتش. خواب بود. حرفها را توی دهنم مزه مزه میکردم. بیخودی خودش را توی هچل انداخته بود، فرقی که به حالِ من نداشت، اما بالاخره باید یکجوری تشکر میکردم. گفتم: «هنوز بوی نوییش نرفته. چند در میآد این ماشینا براشون؟» گفت: «بد هم نشد، میبرندمون یک گشتی میزنیم.» داشتم فکر میکردم که مگر مردها را هم میبرند که دوقلوها را هم چپاندند تو. وسط ضجهمویه مقنعههایشان هی سُر میخورد میافتاد روی شانههایشان. موهای کوتاهشان خیلی خوشفرم بود. خانم مؤمنی تقلا میکرد مقنعهها را سرِجایشان بکارد. گفت: «شما دو تا آدم نمیشین؟» یکی از دخترها گفت: «به قرآن اگه این دفعه بابامون بیاد دنبالمون، تازه امتحان فیزیک رو هم گند زدیم.» آن یکی گفت: «تو گند زدی، من خوب دادم.» خانم مؤمنی نشاندشان روی صندلیهای تهِ ون. آمد جلو خودش را انداخت روی صندلیِ کنارِ من. صندلی چرمی فیس صدا داد.
حاج آقا نشست کنارِ راننده. گفت: «برو» پطروس گفت: «اِ حاج آقا ماشین که خالیه هنوز!» دخترها خندیدند. یکیشان گفت: «مسافر گیر نمیاد که سر ظهری.» پطروس یک لحظه بلند شد. فکر کردم میخواهد برود عقب پیشِ دخترها، اما انگار منصرف شد. راه افتادیم. هنرپرداز دمِ درِ مغازهاش ایستاده بود، سیگار میکشید و راستراست نگاهمان میکرد، انگار نه انگار که ما داشتیم از روی زمین بلند میشدیم. هنرپرداز و مانکنهای باحجابِ پشتِ ویتریناش هی کوچکتر میشدند. نگاهشان به ما بود که بالا میرفتیم و دود از کلههایشان بلند میشد.
وقتی که خوب بالا رفتیم ماشین یک صدایی داد شبیه وقتی که چرخهای هواپیما توی شکمش جمع میشوند. خانم مؤمنی چادرش را درآورد تا کرد گذاشت توی ساکِ زیرِ پایش. یک چادر گُلگلی انداخت روی سرش. زیرِ چادر یک کمی تقلا کرد بعد خیلی تیز و فرز از زیرِ یقه سوتیناش را گرفت و کشید بیرون و چپاند توی ساک. گفت: «آخیش راحت شدم... والا... آخه یکی دو ساعت راه نیست که!»
دوقلوها آن پشت هی وول میخوردند.
«این سوال رو هم نتونستی جواب بدی؟ بیست بار که حل کرده بودیم.»
«تو همیشه همینو میگی. اصلا بِده به خودم.»
صدای خشخش آمد و چیزی جر خورد.
یکیشان گفت: «خانم مؤمنی من پیش این نمیخوام بشینم.»
گفتم: «میخواهی جاتو با من عوض کنی؟»
مؤمنی توی گوشم گفت: «محلشون نده همیشه اولش دعواشون میشه.» بعد کفشهایش را کند. یکی از پاها را آورد بالا و دو دستش را دورِ مچِ پا حلقه کرد. پاهایش بزرگ بود، هیچ به جثهاش نمیخورد. گفت: «این جورابها خیلی خوبن. زندگیم رو عوض کردن.» ون خیلی تکان میخورد، انگار وسطِ طوفان گیر افتاده بودیم.
گفت: «کاشکی یک جفتِ دیگه داشتم از اینا.»
گفتم: «چی؟»
گفت: «این جوراب واریسها سوئدیه!»
از توی شیشه فقط ابر پیدا بود. گفتم: «تهران رو رد کردیم؟»
گفت: «اتفاقاً اون خانومه هم سوئد زندگی میکرد.»
پایش را گذاشت زمین. آن یکی پا را بلند کرد گرفت بین دستهایش.
گفت: «هدیهس. به زور که نگرفتم. خودش از پاش درآورد. اصرار کرد. خیلی خانم بود.»
گفتم: «پس چرا گرفتینش اگه خانم بود؟»
آستینِ مانتوام را گرفت کشید پایین. گفت: «کِرم از خودِ درخته.»
جنسِ چادر نمازش عجیب بود. کتان بود. راه به راه چروک افتاده بود اما چروکها قاطی طرح و بافتِ پارچه میرفتند. فکر کردم به درد لباسِ یوگا هم میخورد.
گفتم: «چادرتون از این جنس خنکهاس، نه؟» میخواستم دست بزنم اما زد روی دستم.
گفتم: «این رو هم هدیه گرفتین؟»
گفت: «ما که خُل نیستیم چادریها رو بگیریم.»
بلند شد رفت یک ردیف جلوتر روی دوتا صندلی دراز شد. چادر را کشید روی صورتش و خوابید.
همینطور بالا میرفتیم. سندلهایم را درآوردم بغل کردم. کفِ یک لنگه، یک تکه آسفالت چسبیده بود. دلم زمینِ سفتِ خدا را خواست. حس کردم پاهایم دارد رشد میکند خودش را بکشد پایین.
دوقلوها آن پشت جیک نمیزدند. برگشتم. روی پشتی صندلی ضرب گرفته بودند. ضرب نبود، ادای ضرب بود، پانتومیم بود. پسر هم داشت با همان ریتم، قاسمآبادی میرقصید، آنقدر بیصدا که فکر کردم کر شدهام رفته پی کارش. میشنیدم که مؤمنی آن جلو خر و پف میکرد، پس کر نبودم. پسر لباسهایش را کنده بود، فقط یک شلوارک گلمنگلی پایش بود، از آن ماماندوزها. دخترها که ریتم را عوض کردند پسر لزگی رقصید، بعد هلیکوپتری، بعد هم مایکل جکسونی. همه چیز خیلی تمیز و هماهنگ بود، انگار که کلی تمرین کرده باشند. سرم گیج میرفت، آفتابگردانهای روی شلوارک سه بعدی می شدند. دخترها با اشاره میخواستند بفهمانند «بیا وسط» طول کشید تا «بلد نیستم» را لبخوانی کنند. واقعاً بلد نبودم اما لب و لوچهشان آویزان شد. یکیشان آمد جلو توی گوشم داد زد: «بس که سرت توی کتاب بوده!»
خندهام گرفت. گفتم: «الان از این مدل موها مُده؟»
دست کشید به موهایش. گفت: «خوشت اومده؟ قابلی نداره.»
گفتم: «نه جدی. آدرسِ سلمونیت رو میدی؟»
دست کرد موهایش را کَند انداخت زمین. کلاهگیس خورد به پاهایم. گفت: «سه دوره دیگه شیمی درمانی بشم دیگه تمومه.»
گفتم: «اون چی؟»
گفت: «این؟»
موهای خواهرش را گرفت کشید. دختر جیغ کشید.
گفت: «این خرشانسه هیچیش نیست.»
خواهرش گفت: «اینقدر بگو تا چشم بخورم.» بعد با عشوه موهایش را مرتب کرد.
پسر میخواست خودش را برساند به کُپۀ لباسهایش. پایش رفت روی کلاهگیس، قِرچ صدا داد، انگار که پوست و خون داشته باشد. چندشم شد. نشستم. حاج آقا داشت یک فیلم خارجی نگاه میکرد. از توی گوشیاش صدای خندۀ حضارِ الکی بلند میشد ولی معلوم بود خودش نمیخندد. پسر داشت گَز میخورد. تعارف کرد. گفتم: «شما بخور، من قندِ خونم نیفتاده.» گفت: «تازگیها خیلی رسمی شدی.»
شیشهها یخ بسته بود. از درزِ پنجرهها سوز میزد. مؤمنی بلند شد نشست. گفت: «حاج آقا یک کاری کن آخه! داریم یخ میزنیم.» حاجآقا با یک نوارچسبِ پَت و پهن آمد عقب. روی قطرِ پنجرهها با چسب ضربدر میکشید. چسب صدای لواشک میداد. صدای کندنِ روکشِ لواشک. پسر گفت: «حاج آقا مگه صدام میخواد بزنه؟» هیچکس نخندید. حاجآقا برگشت. نگاه کرد، انگار تازه فهمیده بود ما هم هستیم. ترسیدم. خیلی نزدیکمان بود، میتوانست راحت دهانمان را چسب بزند. لابد پسر هم داشت به همین فکر میکرد چون گزِ توی دهانش را خیلی سریع قورت داد. یک مانیتور بزرگ جلوی راننده بود که همۀ شیشههای جلو را گرفته بود. راننده داشت بازی میکرد. یک بازی ابتدایی بود، شبیه آتاری. حاج آقا برگشت سرِ جایش کنار راننده نشست. پسر یک گزِ دیگر برداشت. گفتم: «لواشک نداری؟» گفت: «حیف! موند توی چمدون.»
دختری که مو داشت آمد جلو. کلاهگیس را برداشت و تکاند. گفت: «ببخش خواهرم رو، تعادل روحی نداره.» قیافهاش خیلی آشنا شد. حاج آقا زد پسِ گردنِ راننده، گفت: «گوساله حواست کجا بود؟ زدی به خودمون.»
گفتم: «خواهرت از همون روز سرطان گرفت؟»
گفت: «آره دیگه هر بدنی یکجور واکنش نشون میده.»
گفتم: «تو کنارِ پنجره نشسته بودی یا خواهرت؟»
گفت: «دردش مگه فرقی میکنه؟»
گفتم: «من یادم رفته دردش چهجوری بود.»
گفت: «دروغ میگی.»
کلاهگیس را پرت کرد زمین.
گفت: «من هی خواهرم رو اذیت میکنم که همهچی یادم بره. اما نمیشه.»
چند بار جفتپا پرید روی کلاهگیس.
گفت: «تو چی کار میکنی که یادت بره؟»
مؤمنی پیشِ پسر نشسته بود. جورابها را کنده بود. داشت مویرگهای ساقِ پایش را نشان میداد.
دختر گفت: «شش ساعت دیرتر از من به دنیا اومده.»
گفتم: «اُه پس چه حرصی میخوری تو.»
گفت: «دکترها جوابش کردن. میخوام شناسنامهش رو نگه دارم واسه خودم.»
گفتم: «آره شش ساعت خیلیه، به درد میخوره.»
گفت: «تو چند سالته؟ میخوای شناسنامۀ منو برداری؟»
گفتم: «مرسی»
گفت: «نه بیتعارف میگم.»
خانم مؤمنی باز چادرش را عوض کرده بود. این یکی حریرِ سیاه بود. دختر گفت: «میبینی انگار صد تا چادر داره.»
گفتم: «من یک لباسِ شب داشتم عینِ این، ولی گم شد.»
دختر گفت: «پس تو از اینایی که لباس میخری تا آروم بشی.»
گفتم: «میخوام بخرم ولی نمیشه، هربار یک مشکلی پیش میاد.»
کلاهگیس را برداشت توی دستش چرخاند.
گفتم: «فکر میکنی بذاره به اون پارچه حریر دست بزنم؟»
گفت: «مالِ تو بود. برو پسش بگیر.»
فکر کردم خوب میشد اگر یک تکه از چادر را یواشکی میبریدم برای خودم ولی قیچی توی کیفِ دستیام نبود. توی چمدان بود. تحویلِ بار داده بودم.
پسر گفت: «تو خسته نمیشی اینقدر قد میکشی؟»
گفتم: «دستِ خودم که نیست، هر بدنی یک جور واکنش نشون میده.»
گفت: «شما خانمها روحیۀ حساسی دارین.»
گفتم: «تو یکی کاشکی جا مونده بودی.»
پسر ولی جا نمانده بود، فقط خیلی دیر سوار شده بود؛ وقتی که همه نشسته بودیم و جاگیر شده بودیم. همه صندلیهای کابین پُر بود، جز صندلیِ کنارِ من، سمتِ پنجره. داشتم کمکم امیدوار میشدم صندلی صاحب ندارد که پسر پیدایش شد. نفسنفس میزد. انگشتش لای کتابِ توی دستش بود. جلدِ کتاب را نمیدیدم. پسر گیج بود. جذاب بود. کی بَدَش میآید از پسرهایی که آنقدر توی بحر کتابشان میروند که نمیشنوند «مسافرِ محترمِ پروازِ فلان، به گِیتِ فلان.» توی آن یکی دستش یک جعبه بزرگِ گَز بود. قفسههای بالای سرمان را یکی یکی باز کرد. جا نبود. سرش را تکان داد. گفت: «آدم توی رودربایستیِ فامیل گیر میکنه، من اصلا گَز دوست ندارم.» دوقلوها پشتِ سرمان داشتند سر اینکه کدامشان کنار پنجره بنشینند بازی میکردند.
گوشۀ حریرِ سیاه از قفسۀ بالای سرم آویزان بود. مامان گفته بود: «توی چمدون چروک میشه. بِبَر بالا توی کابین.» میخواستم صعود که تمام شد کمربند را باز کنم، لباس را سر فرصت آن بالا مرتب کنم. میخواستم سرِ صحبت را با پسر باز کنم. بپرسم چه کتابی میخواند.
مؤمنی چادر را کشید تا روی ابروها، بلند شد رفت جلوی ون. زل زد به صفحۀ مانیتور. ما هم رفتیم چند ردیف جلوتر. شیء بزرگ نورانی، نصف کادر را گرفته بود و ثابت مانده بود. چراغها خاموش بود. نور مانیتور توی صورتمان افتاده بود. پسر دید که گریه میکنم، توپید: «دیگه که درد نداره. کِی میخواهی اینو بفهمی؟» دخترها اینبار گریه نمیکردند که به نظرم عجیب بود. بعد نور مانیتور بیشتر و بیشتر شد. دیدم که چانۀ پسر لرزید. تندی یک گز انداخت توی دهانش.
دوقلوها تقلا میکردند شیشه را باز کنند. داد زدم: «چی فکر کردین شماها!»
«چی میشه خوب؟ یکبار هم ما بخوریم به اون!»
گفتم: «موشکه! اژدهای توی فیلمها نیست که بپرین و سواری بگیرین ازش!»
پسر گفت: «تو بهترش رو بلدی؟»
گفتم: «همۀ این آتیشا از گورِ تو بلند میشه!»
گفت: «من گورم کجا بود!»
پنجره یک کمی باز شد و ما را کشید سمت خودش.
یکی از دخترها دستش را دراز کرد. گفت: « تو هم بیا.»
گفتم: «الان نه. دفعۀ دیگه.»
پسرگفت: «اگه دفعۀ آخررررر ....»
صدایش نمیرسید. همهجا خیلی روشن شد. حواسم پرت شد، نفهمیدم پریدند یا که نشد. همان وقتها بود که کِش آمدم. دست و پایم قد کشید و تقلا کرد خودش را به یک جایی بند کند. ما توی آسمان پهن میشدیم، مثل یک حریر نازک که بر جاذبه غلبه کرده باشد و وقتی از آن طرفش زمین را ببینی، همه چیز زیرش یک نموره سیاه شود.