غلامحسین ساعدی «مال چه قرنی بوده است؟»
سپیده نوری جمالویی
نظر به اینکه در نامهی پیشین خود به صورتی مبسوط که مبسوطتر و مشروحتر از آن ممکن نبود و نیست و نخواهد بود و اگر هست در توان بنده نیست، نوشتم -و خدمتتان عرض کردم- که امکان ندارد در یک متنِ ششصدهزار کلمهای، یک واژه، تنها یک واژه، آن هم چنین واژهای -که صغیر و کبیر به آن حساسیت دارند و به گوش زنان سخت وحشتانگیز مینماید- صد و بیست و چهار هزار مرتبه تکرار شود (حالا به هر نیتی میخواهد باشد) زیرا تکرار لاابالی واژهها باعث برداشتها و دلالتها و بدعتهای دیگر میشود، از دوبارهگویی پرهیز میکنم؛ چرا که اینبار نکتهی دیگری را باید خدمتتان گوشزد کنم که از تکرّر آن واژهی حساس هم حساستر است.
این موضوع که پس از کشته شدن یک شخص -صرف نظر از اینکه این شخص چه مقام و منزلتی نزد اولیاالله یا فرشتگان دارد و تا چه میزان مقرب درگاه است- سه ماه از آسمان سنگ ببارد مطلقاً مطلقاً مطلقاً نمیتواند جایی در این نوشته بیابد. دوست بزرگوارِ شما جناب آقای سیّدی که آشناییِ دیرینی با بنده دارد سفارش شما را به من کردهاند و بالعکس. امیدوارم این نکتهی ظریف را از نظر دور ندارید که همان کتاب، چنان نفیس شناخته شد که از دست شهردار جایزه دریافت کرد و اگر تنها تا یازده کاندیدای برتر جشنوارهی داستان ابراهیم بالا رفت و در میان برگزیدگان اول تا سوم دیده نشد، فقط و فقط به اقبال و شانس و مصلحت و اینها مربوط است و بس و ابداً ارتباطی با قوّت و ضعف متن نداشت و ندارد. تاریخ قضاوت خواهد کرد. جنابعالی باید بهتر از بنده بدانید که همیشه در این قبیل مسابقات و جشنوارهها نفرات اول تا دهم از ماهها بلکه سالها پیش مشخص شده و در آبنمک خوابانده شدهاند. گناه دیگران را نمیشویَم. الله اعلم. این مبحث جوایزگیرندههای از پیش تعیین شده شاید برای شما که عادت دارید جان پاک خود را بر سر آب و خاکتان فدا کنید و باکتان نیست هستی خود را در راه عقاید خود بدهید و پشیزی از کسی انتظار قدردانی ندارید موضوع عجیبی باشد اما موضوعی بس شناخته شده است در میان اهل این سرزمین مقدس و درندشت -و دقیقاً به همین دو دلیل، بی در و پیکر- که ادبیات نام داشته و دارد.
اینها را برای به رخ کشیدن سواد ادبیام نیست که میگویم. تنها هدفی که از گوشزد این مسائل دارم این است که اعتماد شما را جلب کنم که اگر میگویم نویسندهای داریم -شوربختانه یا خوشبختانه- در تاریخِ دست و دلباز رمان و ادبیات که دست بر قضا در کتاب او نیز، پس از خاکسپاریِ یکی از شخصیتهای نامدار تا مدتها از آسمان گل میبارد باور کنید و گمان نکنید دارم اغراق میکنم یا اینکه میخواهم بهانهای بجویم برای اینکه این بخش از زندگی رفیق شفیق عزیزتان را زیر سؤال ببرم -آنطور که ادعا کرده بودید و دل انسان میشکند- یا آن را به هر دلیلی حذف کنم.
کار بنده حذف و اضافه است. درست. اما نه حذف هر چیزی و نه افزودن هر کسی. خواننده ممکن است بپرسد خب این سنگها از کجا آمد؟ شما حاضرید دربارهی رئالیسم جادویی به خوانندگان خود توضیح دهید اگر به یاری و خواست خداوند به جلسهای جمعی انجمنی گردهمایی جایی دعوت شدید؟ اگر حاضرید بسمالله. حرفی نیست. ما هم همین را بدون کاستن یک واو میآوریم. اما مشکل بنده این است که کل حوادث و اتفاقات تا اینجای کار یعنی صفحهی سیصد و نُه بسیار عادی و حتی رئالیستی پیش میرود و ناگهان در یک پیچ -که من مایلم آن را پیچ سرنوشتساز این روایت بنامم- همه چیز حالتی فانتزی و قصهی پریانی به خود میگیرد. با کدامین منطق؟ بر کسی روشن نیست. محض اطلاع مبارکتان باید بگویم که قصهی پریان و هرگونه مطلبی که به پریان مرتبط میشود نه از نظر عرف پذیرفتنی است و نه از نظر امور دینی. خلاصهاش میشود: نه به درد دنیا میخورد و نه آخرت را آباد میکند و پرسش اصلی شاید این باشد که خب چه کاریست که این اصلاً بیاید و بشود مایهی دردسرهایی که من از همین حالا دارم آنها را میبینم.
نکتهی دیگری که تا یادم نرفته باید خدمتتان عرض کنم این است که اینکه نویسندهای تصمیم بگیرد به پرسشی تماماً ناتورالیستی پاسخی هنری و زیباییشناختی و حتی فانتزی بدهد هیچ عیبی ندارد -البته فقط از نظر بنده و همین هم محل مناقشههای بسیاری است- اما این حسنایی که ناگهان همچون فرشتهی نجات سر میرسد آن هم در فصل چهل و سوم و تصمیم میگیرد با مرد داستان ازدواج کند آن هم توی آن آشوب -وقتی به نقل از خودِ متن، آدم، آدم را میخورد و سنگ روی سنگ بند نیست و مردم همه به خون هم تشنهاند و بازار انتقامگیریهای شخصی داغ داغ است و نه گوسفند به برهاش رحم دارد و نه بالعکس که خدمتتان عرض میکنم این استعارهی گوسفند چه ایرادی دارد- دیگر نه فانتزی که عین دروغی شاخدار است.
بیایید اصلاً چشممان را بر همهی این موارد ببندیم و بگوییم خب آشوب است که آشوب است مگر آدمها عوض میشوند؟ آدمها توی آشوب هم همین عتیقهایاند که توی آرامش و ثبات و نوبرِ دیگری که نمیشوند، درست، قبول آقا قبول؛ با ظاهر این حسنا چه کنیم که همهاش عیب و ایراد است و هیچ حسنی در آن نیست -عرض میکنم به لحاظ داستانی- که سراسر شرّ و دردسر است. ظاهر این دختر یا زن یا فرشته یا هرچه میخواهید اسمش را بگذارید فکر خواننده را به دختری دبستانی، نه؟ به دختری در مقطع راهنمایی، نه؟ به دختری دبیرستانی و تازهبالغ میکشد و دیگر جا ندارد. جا ندارد که سن این دختر را از روی نشانههایی که متن دارد -آشکارا- میدهد، اندکی بیشتر فرض کنیم. ولو چند روز. این دختری که وصفش آمده -که ای کاش نمیآمد نه وصفش نه خودش- یک کودک است. یک گل، روییده در صحرای جنون. یک آدمیزاد در میان آن جانوران. یک شقایق میان آن باتلاق یا هر آنچه میخواهید تصور کنید. بگذارید من -که بیش از شما و بیش از همکیشان شما به واسطهی شغلم و نه چیز دیگر با قشر جوان و نسل جدید سر و کله میزنم به شما یادآوری کنم که نخستین پرسش از چه قرار خواهد بود: آیا این مرد با این سن و سال با یک دختر بچه ازدواج کرد؟ اگر خیلی ارفاق کنم و پرسش واقعی این نسل از خوانندگان را از شما پنهان دارم: کودک همسری؟ این نسل روی این مسائل حساس است و بهتر میبینم به شما بگویم باید فکری جدی -بسیار جدی- برای این قسمت کنیم؛ و اگر نظر من را میخواهید که مسبب گمنام و بیادعای جوایز بسیاری در جشنوارههای بسیاری برای دوستان و همراهان و یاران و همرزمان شما و هرچه میخواهید اسمش را بگذارید بودهام و دو پیرهن که سهل است دو هزار پیرهن و شلوار و کفش و کلاه در جنگلی که نامش ادبیات است پاره کردهام؛ بله نسل جدید نخواهد پرسید یک دختر بچه حاضر شد...؟ پرسش کاملاً برعکس و متوجه مرد داستان -شعبانعلی زینلی- و بعدتر متوجه نام نویسندهی روی جلد -خودِ شخصِ شما- است. بنابراین حلقههای گیسوان بلند و کمندوارش از گرهای (گهرها یا گرهها؟) بالاپوش از هم گشادهاش زیر پریهن (!) تنگ و تنکش (مگر توی این فصل، زمستان نبود؟) شادابی و نغزی پوستش و غیره، همگی منتفی هستند. خدمت آقازاده هم گفتم که یک چوپان (که شما به درستی او را چوپان سربازان ایرانی در جنگ نامیدید) کمتر پیش میآید که همچون شکارچی در دشتها ناگهان سر در پی غزالان و شترمرغان نهد. با احترام.
*
بدون اتلاف وقت خودم و شما -هفتهی بسیار شلوغی بوده و سه پروپوزال و چهار رزومه و یک مقاله دربارهی فلسفهی هنری برگسون و یک داستان کوتاه، زیرا در مدتی که به کسی تعهدی سنگین میدهم دیگر کاری بیشتر از پانزده صفحه نمیپذیرم، نوشته یا ویرایش کردهام- بروم سر اصل مطلب. ابتدا از دلخوری خودم آغاز میکنم. خدمتتان عرض کنم که من به آقای سیدی گفتم که در یک مورد، تحمل هیچ تهمت و حرف ناروایی را ندارم و آن هم دربارهی تعهدم به تعداد واژگان است و دومی تعهدم به حیوانات. این حساسیتِ شما را که متن نباید زیر هزار و پانصد صفحه باشد کاملاً درک میکنم و شما نه اولین نفرید و نه آخرین نفر خواهید بود که چنین وسواسی نسبت به کمیت واژهها دارید و گاهی پیش آمده افرادی که به خاطر نذرشان یا خوابی که دیده بودند و تعبیرش یا به هر دلیل دیگر که فقط خدا عالم است، بر عدد خاصی اصرار داشتهاند و این اصرارشان را بنده با کمال میل و روانیِ طبع پذیرفتهام و لحظهای -حتی کوتاه- به خودم اجازهی دخالت در امور ماورایی و فراتر از عقل و شعورم را ندادهام. اگر شما به احترامِ هزار و پانصد روزی که در آنجا بودید میخواهید کتاب، هزار و پانصد صفحه باشد زنی محتضر را سراغ داشتهام -و به خیر گذشت- که حضرت علی را به خواب دیده بود که درِ خیبر را با دو هزار ضربهی مشت شکسته بود و فقط باریتعالی شاهد است که با چه ترفندهایی -خاصِ این حیطه- کتاب را به دو هزار صفحه رساندیم -میگویم «دیم» زیرا در این مواقع بر این باورم که دستی پنهان، من را به جلو میراند و هدایتگر من میشود و اگرنه، چنین کارهای سترگی کجا از عهدهی بشری خرد و نحیف ساخته است؟- و مردی را میشناختهام -خدایش بیامرزد- که سرطان کبد تنها به او دو ماه وقت داده بود و اصرار داشت متن نباید کمتر از سیصد صفحه باشد در حالی که همه چیز را به من واگذاشته بود و حتی در حد یک واژه -به استثنای دو واژه و آن هم حضرت امیرالمؤمنین و بلبل خوشالحان بود که ایشان میخواست هر طور شده یک جایی توی متن بیاید- به من یاری نرسانده بود. گرامی! بعضی از مشتریهای من همه چیز را به من واگذار میکنند و فقط به همین بسنده میکنند که بگویند کتابی میخواهند با فلان موضوع. بهمان موضوع. بیسار موضوع. وکیل و وزیر و مدیرکل و استاد دانشگاه و روشنفکر و نامزد مجلس است که تلفن میکند و میگوید یک متن سخنرانی توپ یا باحال میخواهد برای فردا و جملهها و صفتهایی را برایم فهرست میکنند که دوست دارند توی متن یک جایی بالاخره بگنجد. تا امروز چند تا ارزیابی شتابزده و چند تا جامعهشناسی نخبهکشی و ما چگونه ما شدیم و از ماست که برماست نوشته باشم خوب است؟ از تعداد زندگینامههایی که دربارهی کوروش و خشایار و ابوریحان و بوعلی و رازی و حسن صباح و آشیخ جعفر قمی آشتیانی و میرزای بروجردی نوشتهام بگذریم. اما اینکه شما به آقازاده یا جناب سیّدی گلایه کردهاید که تعداد واژهها از ششصد و اندی هزار به پانصد و اندی هزار رسیده نه نشان از سرقت که نشان از دقت دارد. گمان نمیکنم هیچ کجای دنیا اینکه «لج استیکی» را به هم بچسبانی و درواقع از توهّمِ دو واژه، یک واژهی درست «لجستیکی» درآوری نامش دزدی و خیانت در امانت باشد. بنده این مشکل را همیشه با افراد دارم که وقتی متنی به آدم میدهند گویی گنجی نایاب دادهاند و من نیز مانند دزد یا راهزن یا زورگیر یا هرچه دلتان میخواهد سر گردنه کمین کردهام تا از این گنجینهی گهربها چیزی دزدیده مال خود کنم. خیر آقا؛ نه بنده و نه هیچ یک از همکاران معتمد بنده به هیچ گنجینهای نیاز نداریم. ما خود، گنجینهها و دفینههایی پنهان و بینام و نشان و بیچهرهایم که در ناحیهای تاریک، گمنامستانی به گرد خویش تنیدهایم. در فرمت وورد وقتی «لجستیکی» را «لج استیکی» بنویسی دو واژه خوانده میشود و بگذارید به شما یادآور شوم این نکتهی مغفولمانده را که هنوز -خوشبختانه یا شوربختانه- هوشِ نهفته در پشت این همه برنامهی ریز و درشت اینترنتی و مصنوعی و غیره نمیتواند به گرد پای یک ویراستار یا نویسندهی حرفهای برسد و فرقی میان «لج استیکی» بگذارد و وقتی شما این یکتاواژه را دو واژه تایپ کردید همان دو را میخواند -به خیال اینکه لابد کسی استیکی شیشلیکی چیزی توی متن سفارش داده بوده از روی لَج- بیآنکه حتی لحظهای به ذهنش خطور کند که این نه دو واژه که یک واژه در دو پاره است و اینجا رستوران نیست و وسط جنگ است. یک واژهی شقّهشده به غلط. غلطها فراوان بودند و همین که به جای هزار و پنج بار واژهی «لجستیکی» به دوهزار و ده بار «لج استیکی» بربخوری خود گواه همه چیز است. دیگر واقعاً از این بحث بگذریم که مایهی سردرد است و جز وحشتم نیفزود. من آقا، ترجیح میدهم پنج کلمه بگویم که معنی داشته باشد نه اینکه ده هزار کلمه بگویم همه بیمعنی. که نگویند از خواندن کتابش هیچ چیز عایدم نشد. دور نیست، روزی که با استقبال خوانندگان و ناقدان روبهرو شدهاید و بازمیگردید و به پشت سرتان نگاه میکنید. سایهای خواهید دید گمنام و آن وقت شکرگزار خواهید بود. آنچنان که پولس و یوحنا -بابت الهامات نبوی از مسیح و عرش الهی- نبودند. همانند بزرگترین حماسهها که گویندهاش را اغلب نمیشناسیم. اما بیشک آفرینندهای داشتهاند. ذهنهای بارآور و فروتنی که نام خود را نمیشناسانند. با این کار دستکم میدانید شهرت و افتخاراتتان در ازاء چه خدمتی نصیبتان شده.
در رابطه با سن شعبانعلی. فکر بدی نیست اما زمان میبرد. اینکه تصمیم بگیری یک مرد چهل و چهار ساله را ناگهان پس از گذشت شصت فصل و هزاران واژه و صدها حادثه به پسری بیست ساله تغییر دهی اگر نگویم تصمیمی سامورایی لااقل تصمیمی است بس مشکل و باید بسیاری از حوادث و رویدادها و صحنهها و چه بسا پیرنگ را از نو شخم زد. حالا پرسش بندهی حقیر این است که وقتی میتوانیم با یک حرکت کوچک -خیلی نامحسوس و کوچک که نه سیخ بسوزد و نه کباب- یک دختر را اندکی به سن مرد داستان نزدیک کنیم به این جام زهر چه حاجت؟ اگر نظر حقیر را و تجربهی بنده را میخواهید معمولاً دیگرمسائل حول محور شخصیت اول شکل میگیرد و میگردد. کعبهی آمال این داستان همین مرد جانباز و از جان گذشته است و نه آن دختر لبنانیسوری -که از نظر من ملیّتش هم تغییر کند نه تنها بد نیست که بهتر است- لذا همهی دیگر موارد باید طبق این مرد ساخته شود و جلو برود نه برعکس. اینکه ناگهان در این شرایط بحرانی تصمیم گرفتهاید به جای تغییر یک دختر -که معلوم هم نمیشود از کجا پیدایش شده آن وسط- که تنها دو دقیقه زمان میبرد و صد واژه از جان آدم میکشد، هزاران واژه و دهها رویداد و حتی خانوادهی این مرد را تغییر دهید -آن هم نه اصلاحات کوچک و عادی که تغییرات پیرنگی و ساختاری- به دیوانگی شبیه است. البته دیوانگی جایش دقیقاً در رمان است و در جنگ و این هر دو با هم خوب جور آمدهاند یکجا و من نیز مخالفتی با آن ندارم و بهتر هم هست که سرباز وطن، بیست ساله شود -لااقل قضیهی خیانت به همسرش که در زنجان منتظر اوست منتفی شده از سر باز میشود- اما مشکل من با ضربالاجل شماست. اگر برایتان مقدور است که هفت یا هشت ماه دیگر شکیبایی به خرج دهید، به چشم. به قول همرزمان لیبیایی شهیدتان «من عیونی سیدی الکرام.»
اما برسیم به موضوع بارش سنگ از آسمان. قبلاً هم به شما گفتم و بار دگر میگویم: شدنی نیست آقای عزیز. اگر میخواستید چنین بر آوردنِ این صحنه در داستان اصرار کنید باید بنده را زودتر مطلع میکردید که مثلاً قرار است پس از این همه صفحه که حتی یک اتفاق خارق عادت در آن روی نمیدهد ناگهان پس از کشته شدن یک سرباز -که از نظر من چندان رتبهی مهمی هم نداشته از قرار- از آسمان سنگ ببارد آن هم نه یک روز نه دو روز، خب از همان ابتدا فکری به حالش میکردم و دو تا حادثهی شاخدار اما نسبتاً باورناپذیر را یکجوری میگنجاندم که این یکی کمتر توی ذوق و چشم بزند. من خودم میدانم که این سنگها به اذن خدا بر سر دشمن میریزد لازم نبود به آقازاده زحمت دهید؛ چیزی که نمیفهمم و توی کتم نمیرود این است که به جز سربازان دشمن سربازان ایرانی هم آنجا هستند یا نیستند؟ خب آنها چه؟ همه با هم زیر این بلا و مصیبت بزرگ دفن میشوند؟ اگر انسانهای خوبی باشند به بهشت و اگر بد باشند به جهنم میروند؟ این نفرت از دشمنان که درون شماست کاملاً بهجا و منطقی است اما؛ اما فقط در جهان بیرون از داستان. در داستان چنین اظهار کینهتوزانهای چه بسا نتیجهی عکس در مخاطب بر جا بگذارد؛ زیرا دیگر کیست که نداند تکبّر و فروتنی بس به هم نزدیکند و نفرت همان عشق بیمارگونه است. میدانم که دهشت آن روزگار هنوز در خون شما باقی است از سنگدلی یا بیعاطفگی نیست که از این گواههای خونین گذشتهی پرافتخار شما یاد میکنم. خیر. فقط میخواهم تکانتان بدهم و هشیارتان کنم که عشق و کین چه تنگاتنگ درهم بافته شدهاند.
اجازه دهید به این صحنه فکر کنم. شما هم لطفاً عاجزاً خواهشاً دربارهی پیشنهاد من درمورد دختر -حسنا- فکر کنید. به شما قول میدهم چنان گریمش کنم که اندکی از جذابیت و طراوت کودکی زنانهاش کاسته نشود. این حسنا خانم را بسپاریدش به من. یا اینکه برایم وقت بخرید.
در مورد صفحات خالی کتابها باید بگویم که آنها بسانِ منزلگاه در طی سفری طولانی هستند که در آن مسافر زمانی چند توقف کرده و خستگی از تن میزداید. کتابی بدون این چنین استراحتگاهها به ورطهی وحشت شباهت دارد که به هنگام ورود به آنها چشم را کوفته و جان را فرسوده میکند. ستون فقرات خمیده میشود با خواندن هزار صفحه. یک مؤلف عموماً کتابش را تقسیمبندی میکند همچنان که یک قصاب گوشت را قطعه قطعه.
ضمناً من اگر قرار باشد برای تکمیل جملههای ناتمام و افتادگیهای متن و جملات مبهم و کلمات من در آوردی که در هیچ کشکول و لغتنامهای نظیرشان یافت نمیشود، دائم به مشتریهایم تلفن کنم که ورشکست میشوم آقا. پس تخیل را خداوند متعال برای چه به ما عطا کرده است به نظر مبارکتان؟ تا امروز همهی جملاتِ بیسر و ته و ناتمام شما را که سرش در غرب بوده دمش در شرق و میانش وارفته (همچون بستنی زیر خورشید نمرود خرداد) اغلب به سلیقهی خودم تمام کردهام. تا آنجا که شک ندارم پس از اتمام و خلاصی از این کار تا مدتها گیج خواهم بود که من بالاخره چه کسی هستم؟
*
ببخشید متوجه نشدم؟ سنگها از شعور و هوش مصنوعی برخوردارند و فقط دشمن را میزنند و روی سر سربازان ایرانی به برف تبدیل میشوند؟ برف یا پر؟ چگونه یک رُبات به برف تبدیل میشود؟
*
پاسخم خیر است. کمتر از هفت ماه نمیشود این قضیهی مرد را جمع کرد آقا. این مرد یک خانواده دارد یا نه؟ یک زن ایرانی که با عقد رسمی هم به ازدواجش در آمده و بیست و پنج سال است با هم زندگی کردهاند و توی زنجان چشم به راهش نشسته دارد یا نه؟ سه دختر و یک پسر دارد یا ندارد این مرد؟ مگر نه آن بود که «به زودی فرزند دلبندشان» را میتوانستند در آغوش بکشند؟ مگر نبود «قلبش برای زن و پسرش برای خانه و دام برای زمین و کشتوکار ضعف میرود»؟ اگر نداشت از اول، این همه بند و بساط و صحنهی عروسی و مداح آوردن و شب حجله و دیدن حضرت فاطمه به خواب و صحنهی نفسگیر اتاق زایمان و از دست رفتن بچهی اول چه بود؟ اینها از کجا در آمد؟ میگویید نمیخواهید اینها حذف شود. میگویید فقط زن ایرانی و بچهها دیگر نباشند. باقی باشد. خواب حضرت فاطمه باشد. صحنهی عروسی و کشف و شهود مداح باشد. همه باشند فقط زن و بچهی ایرانی دیگر نباشند. بگذارید جسارتاً یادآوری کنم که خواب حضرت فاطمهزهرا را اتفاقاً زن ایرانیِ مردِ شخصیت اول داستان -شعبانعلی- میبیند توی فصل دوم. این خواب را ناگهان توی کمتر از دو ماه بیاوریم توی خواب کدام مادرمُرده؟ عروسی حذف شود مداح را کجا بچپانیم؟ جسارت من را میبخشید اما واژهای که در اینجور مواقع به کار میرود دقیقاً همین چپاندن است -اگر نخواهیم بگوییم تپاندن- و بس. اگر میگویم «نمیشود آقا»، دلسوزِ کارِ شما هستم. این زندگی دیگر فقط زندگی شما و همرزمتان که نیست. هشت ماه است که من دارم شبانهروزی روی آن کار میکنم. این دیگر زندگی من هم شده است. من فقط برای پول نویسندهی پشت پرده نشدهام وگرنه کم نیستند دانشجویانی که هیچ علاقهای به موضوعات درسیشان ندارند و انگیزهای برای رفتن به کتابخانه و تحقیق و تفحص ندارند و اصولاً کتاب ناراحتشان میکند و شبها -اغلب نیمهشبها- درمانده به من ایمیل میزنند و من که میگویم کاری از دستم برایشان ساخته نیست و تا هفت ماه تقویمم پر است میافتند به خواهش و التماس. وقتی نوشتید زنِ ایرانی حذف شود اما شهود مداح بماند باید اعتراف کنم تیرهی پشتم لرزید. این همه از من برنمیآید مگر اینکه تصمیم داشته باشید شخص دیگری (نامجویان تازهکارِ گستاخ) این را از نو برایتان بنویسد که کمتر آچمز شده باشد. الان یادم آمد. کارهای خدا. زن ایرانی را حذف کنیم با برادرش چه کنیم؟ این یکی را که دیگر اگر برداریم شیرازهی پیرنگ از هم میپاشد. ما با این برادر اگر خاطرتان باشد یک موتیف حسابی و جاندار ساختیم که دفاع مقدس را یک جوری پیوند بزنیم به مدافعان حرم. اینطوری که باید آن بخشِ دفاع مقدس را هم حذف کنیم. یا اینکه از نو این برادرزن را بکوبیم و بسازیم -زیرا دیگر قرار نیست زنی در کار باشد- بکنیماش یکی از چریکهای زمان جنگ سی و سه روزه؟ یعنی ملیّت و حرفها و لحن و همه چیزش را عوض کنیم؟ زیرا خودتان میدانید که اگر دوپیازه بشود غذای مورد علاقهی یک مبارزِ سرسخت لبنانی جلوی هر بچه دبستانی بگذاریم به ما میخندد. البته باید با عرض معذرت بگویم که تنها، نامِ شما، بر کتاب میخورد و من از هرگونه افترا و استهزایی در امانم آن زمان که رمان را به شما سپردم -همچون دانیال به نبوکدنصّر یا همچون یوسفی به فرعون- و شما میمانید و لشگری از نسل چالشگر. آیا میخواهید همچون الیاس یا خضرِ نبی، رمانتان جاودانه شود یا نمیخواهید؟ صلاح کار خویش خسروان دانند. و البته باید بگویم که اگر دنیای کوچکی هست که شما خورشیدش هستید دلیل نمیشود در جای دیگری مثلاً در جنگل ادبیات این خورشید با بلاهت عوضی گرفته نشود.
و پیش از ارسال این ایمیل لطفاً با دقت این بخش را بخوانید: دختر باید لاغر و نزار و بیمار باشد. خواهید پرسید: جداً؟ چرا؟ و خواهم گفت: بله. برای اصل باورپذیری -اگر شما سرباز وطن عزیزمان ایران، ده سال است فقط یک اصل میشناسید و به آن باور دارید و آن هم چیزی به جز رهبری فقیه نیست، باید خدمتتان عرض کنم در جنگل ادبیات که من بیست سال است در آن ساکنم هزاران اصل برقرار است که اگر هر کدام را نادیده بگیریم کار روایتمان ساخته است- جز این باشد ریشخند همهی خوانندهها میشویم.
*
با سلام و عرض تسلیت خدمت شما مِن بابِ فوت مادر گرامیتان. خداوند رحمتش کند و در کنار داماد شهیدش آرام گیرد انشاالله. امیدوارم میزان اندوه من را از اینکه ایشان پیش از چاپ کتاب شما فوت کردند درک کنید. بی فوت وقت برویم سراغ کتاب که هرچه میگذرد از ورق دفتر عمر ما بر ورقهای این رمان سترگ افزوده میشود.
ریزگرد فکر بدی نیست. اینکه مردی چون شما -به سرسختی صخرههای بیتالمقدس- از باریدن سنگ از آسمان در پی کشته شدن یک سربازِ هممیهن -من را نیز در خشم و غم خود سهیم بدانید- برسد به ریزگرد که هم با منطقِ تا اینجای کار رئالیستی-ناتورالیستیِ اثر جور درمیآید هم دهانها میدوزد از خردهگیر و دشمن، جای بسی خوشحالی و بهروزی و شادمانی و هرچه اسمش را میگذارید دارد. اینکه آقازاده بیایند بگویند با یک نویسندهی قمی یا مشهدی یا نمیدانم کجایی مشورت کردهاید و ایشان این راه حل را پیش پای جنابعالی گذاشتهاند نیز مایهی خرسندی است؛ تنها یک مشکل در بازخوانی متن پیش میآید -لطف کنید از نویسندهی محبوبتان پرسیده و به بنده اطلاع دهید- و آن هم این است که در این ده روزی که ریزگردهای عراق و صحرای سینا و بیابانهای دمشق و ربعالخالی، کل آسمان دیرالزور را برداشته بود که دیگر چشم چشم را نمیتوانسته در این آشوب ببیند چطور تکتیراندازِ شما از روی سه ساختمان -همه هم مخروبه و ویرانشده- آنسوترک توانسته صاف بزند وسط پیشانی آن داعشی و اصطلاحاً دو ابرویش را به هم بدوزد؟ از آرش کمانگیر مثال زدید. آن اسطوره بود و این یکی داستانی است که قرار است این نسل بخواند و بدتر از آن باور کند -بتواند باور کند-. اجازه دهید -جسارتاً- بگویم این نویسندهی قمی یا مشهدی یا هرجاییتان پیامبر بوده یا فرشتهی وحی و الهام و هر نوبری که بوده، پیداست نویسنده نبوده است. بدبختانه این باور رایج است که دختربچهها هم خاطراتشان را مینویسند. اما حقیقتی که از چشم همگان -و شما- نادیده میماند این است که هیچکس هیچ خاطرهای نمیتواند بنویسد. من به شما پیشنهاد میکنم همین حالا فصلِ پنجِ جلدِ اول را (مربوط به عروسی و حجلهی شعبانعلی) بخوانید و بکوشید یک خط مانند آن بنویسید. اینکه کار دانشگاهی نیست که بشود کتابی را گرفت و خواند و بعد همهی جملاتش را رونویسی کرد و یک مشت مزخرفات هم به آن افزود و گفت همین خلاص این شد یک مقاله. مقالات دانشگاهی را قرار نیست کسی بخواند. آنها فقط به درد آرشیو کردن میخورند. اما یک رمان آن هم به این عظمت و ابهت شوخیبردار نیست. بگذارید با یک مثال ملموس روشن کنم تفاوت مقالهی دانشگاهی و رمان در چیست و ختم کلام. در اولی باید یک چیزی دربارهی اسب بنویسی و در دومی باید چیزی بنویسی که بیآنکه دربارهی اسب باشد دربارهی اسب باشد. آنچه من تلاش داشته و دارم -و تا هر وقت لازم باشد خواهم داشت- به شما بفهمانم همین است که تصمیمتان را بگیرید آقا. اگر یک داستانِ سراسر اساطیری و فانتزی و دیو و پری میخواهید همهچیز ممکن و مقدور است. هم ممکن است که از آسمان سنگ بریزد هم میشود دختربچهای ناگهان از پشت تل خاکروبههایی تصادفی با لباسی از ساتن قرمزِ جیغ بیرون بیاید و نه فقط بیرون که به عقد شعبانعلی نیز درآید و میشود که تکتیراندازِ شما با یک تیر پیشانی دو نفر که سهل است ده مرد جنگی را به هم بدوزد و میشود که در دو قدمی مرد داستان صد تا خمپاره و نارنجک منفجر بشود و حتی یک خراش برندارد و حتی از صدای این انفجارها و آشوبها آسیبی نبیند -نه حتی در حد پاره شدن پردهی گوشی که صدای ظریف آن دختربچه را که ناگهان مانند گل محمدی سبز میشود میان خارزار نشنود- و میشود که از صد و چهل و پنج بار سوءقصد، جان به در ببرد و بیش از بیست بار او را مرده بینگارند و «وی همواره از معرکههای مرگ جان به سلامت میبرد» و «برادران مذهبی اروشلیم، سورنا سردارِ پارتی، پادشاه حبشه و امپراطور کلکته را میبیند که پیکرشان پوشیده از پولک ماهی بوده و سپرهایی از پوست اسب آبی و بر درازگوشانی سرخ برمینشستند» و میشود که تمام پرندگان و خزندگان و گربهها و سگان آوارهی السوسه -که نه تنها در جنگ نمردهاند و در آتش انفجارها جزغاله نشدهاند که گویی درست زمانی که انسانها سرشان گرم تکه پاره کردن یکدیگر بوده زاد و ولدی غیر طبیعی کردهاند- نام سردار مظلوم شهیدی را ذکروار تکرار کنند و میشود که «بزرگ بانوانی را که در برجها در بند افتاده بودند، آزاد ساخت. آری! این خود او بود تنها او.» همهی اینها میشود. ما که بخیل نیستیم. تنها به یک شرط. تصمیم آقا. تصمیم. کدام؟ زن ایرانی یا دختر سوری-لبنانی؟ -که من هنوز پیشنهادم یک کودک مهاجر فلسطینی است- با اینکه آنچه حلقهی عشقها را تنگتر و پرماجراتر میکند عدم اطمینان است؛ شما اگر سر همین زنها تصمیم خود را قطعی کنید نیمی از راه را رفتهایم.
این یک قصهی جادویی است یا یک سرگذشت واقعی؟ قرار است مایهی شوک و حیرت و شگفتی نسل میانسال شود یا هدف غاییاش این است که نسل جوان را نهیب بزند؟ بالاخره کدام؟ آهنگینیِ افسانهوار واژه یا معنای روشنِ جغرافیایی و تاریخی؟ از مقاربت هر کدام از اینها یک چیزی حاصل میشود گرامی. اما نظر من را اگر جویا شدهاید که میدانم خواهید شد و شده بودید، تمرکز روی همان مقاومت باشد بهتر است. یعنی زنِ ایرانی که میتواند اسوهی زینبی باشد و برادرزنِ ایرانی که نمایندهی شهدای قدیمیتر است و ادای احترام به ساحت این شهدا و مقاومتشان؛ سگشان میارزد به باقی چیزها در داستان. گرچه من درک کردهام که آن دخترِ گلرنگِ سوری-لبنانی درواقع، پاداش مجاهدت مرد داستان ماست و شما خیلی روی این تکه از داستان حساس هستید اما هنوز بر سر مواضع خودم هستم. هر پاداش جایی و هر غنیمت مکانی دارد. گمان میکنم باید به شما یادآوری کنم که آقای سیدی وقتی به بنده اولین ایمیل را زدند، من از خلال نوشتههایشان فردی را دیدم که به نظر خودش «حیف است که خاطرات ارزشمندش را برای ثبت در تاریخ و عبرت آیندگان (یا انتقال تجربهها) ننویسد.» اما «معالأسف تا کنون فرصتش فراهم نشده» و ایشان، من را به شما معرفی کردند زیرا به این کار عشق دارم و میتوانم نسخهی نهایی شگرفی تحویل دهم. بله. همهی اینها توی ایمیل اول بود و هنوز هم موجود است در آرشیو بنده تا دنیا دنیاست موجود خواهد بود؛ منتها چون مدت زیادی از آن گذشته نیاز به یادآوری دارد زیرا بسیاری از مشتریهای بنده با کمال تأسف گاهی شبحنویسی را با فحشانویسی اشتباه میگیرند.
بازگردیم به داستان. تکتیراندازِ شما میان آن آشوببازار و ریزگرد-دانی، چطور هدف را دید؟ چطور زد؟ ضمناً بنده به قدر کافی حواسم به واژهها هست و هر کجا نیاز ببینم واژههایی را که بر جانبازی و جنگاوری و جانبرکفی و ایثارگری دلالت میکنند خرج داستان خواهم کرد. خیالتان آسوده. از کیسه که نمیبخشم. واژهها بیتالمال است شکر خدا. استفاده ازشان حلال است اما هدر دادن واژه هم همانقدر عیب دارد که رزمندهای در جنگِ مهلکی مهمات را اسراف کند و خودش و گردانش را به کشتن دهد. این وظیفهی خطیر را به من بسپارید و بدانید که دلاورطور مناسب لحن شخصیت مرد چهل و چند سالهی این داستان نیست و دلیروار آهنگ زشتی دارد و وقتی دلاوری از حد مشخصی بگذرد ناگهان به هارت و پورت بیمعنی بدل میشود و از همه بدتر؛ شجاعتمنظور؛ واقعاً منظور؟
*
لطفاً به محض دیدن ایمیل، آب دست شماست زمین بگذارید و پاسخ را بدهید آقازاده تلفنی در اسراع وقت به من بگویند. بروید بخش آبی که همچون آسمان پاک و روشن بود. متوجه نشدم؟ آب را چه کسی به چه کسی داد؟ شعبانعلی به دختر داد یا دختر به شعبانعلی؟ آب پاک و روشن میان آن جنگ و ریزگرد؟ سپس ده خط پایینتر: «نتوانست خشمش را کیض کند؟» و دو خط پایینتر: «شعبانعلی بر استخوانهای مردگان جای صلیبهایی چند و پوده دلگداز و اشباحی و سایهها در گور نا آشکار و کفتارهایی چند (چند تا چند؟) هراسان و میتپیدند و پنجه بر گور» بیشتر به مکاشفهی یوحنا شبیه است تا گزارشی از یک راوی معقول در میانهی جنگ و چهار خط مانده به آخر: «گچبریهای دلاویز»؟ سنگفرشهایی نگارین؟ قاچ هندوانه؟ وسط آن جنگ و نکبت؟ انسان یخ میکند. جزییاتی هست؛ همیشه هست اما قابل جابهجایی با جزییات دیگر. جزییاتی که کمتر مسخره باشند. استدعا میکنم. ما که مست نیستیم. هستیم؟
*
از سانتا ماریا آغاز میکنم. این عنوان از آنِ کتاب دیگریست و پیش از ما نویسندهی دیگری آن را روی کتاب خود گذاشته است -به شما گفته بودم که در این جنگل که ادبیاتش مینامند همه جور نویسنده و همه جور عنوانی به وفور یافت میشود و اگر در این بیتصمیمی خود بمانید دیر نیست که اسامی دیگر را نیز از کف ما بربایند- و نمیشود ما عیناً همین نام را برداریم و بر روایت خودمان بگذاریم. این ترفندها اگر نگویم نخنما قطعاً بیتأثیر شدهاند. اینکه با عناوینی از این دست و زدن مهرِ نام یکی از انبیای مسیحی یا یهودی همچون ارمیا و اشعیا و حنبیا و خزلیا امید داشته باشیم نسل جوان جامعهی ارمنی یا کلیمی جذب شوند یا مورد خطاب قرار گیرند نیز خیالی بس باطل است و من با افتخار این را میگویم که -موسی به دین خود و عیسی به دین خود- سابقهی درخشان من امروز بیش از هر زمان دیگری گویای بیست و پنج سال کار و تجربهی ارزنده در این زمینه است که شما میتوانید انتخاب عنوان اثر را با فراغِ بال به من بسپارید. همانگونه که نام عملیات را هر سربازی که از راه میرسد انتخاب نمیکند و از اصول نظامی یکی هم این است که عنوان تا آخرین لحظه پیش از شروع حمله بر همگان مگر فرماندهان ارشد طراح عملیات پوشیده است. همان دلایلی که بر پوشیدگی آن یکی مبیّن است، بر انتخابِ عنوان کتابهای گرانقدر نیز که شخصیت اول و نویسندهی صوری و نویسندهی واقعی همه با هم فرق دارند، حکمفرماست و آن اینکه کلمه واجد نیرویی است. کلمه شیء است. کلمه خود خود شیء است. ظهر روز دهم، شب روز یازدهم یا عصر روز سیزدهم منتفی است. بگذارید پا را فراتر بگذارم و بگویم در آغاز کلمه است و کلمه خداست. حرزی جادویی سر در عمارتی کهن و جاودانه که نامش نه میتواند این پنجاه و سه نفر باشد و نه حتی وقتی فانوس گم شد (یک عنوان سرگردان و اسرافکارانه) یا عناوین ناامید کننده وسیاهنما و لجوجانهای چون دیدار به قیامت! همراه با اسامی شنیع دیگری که ما را جرأت آلوده ساختن کاغذ با آنها نیست و نمیتوان و نباید فریب زیبندگی ظاهریِ عقاب صیاد را خورد زیرا عیار این نامها در گذر زمان از دست خواهد رفت و مایهی خنده و مسخرهی دبستانیها خواهیم شد -همانها که امروز در قُنداقاند- و میماند یک چیز: نام این عمارت هزار و پانصد صفحه ای -بیایید در لذت نگاه داشتن این راز چون فرماندهان نامدار در سحرگاه حمله با هم سهیم باشیم- به راستی و درستی فقط میتواند شین مثل شعبانعلی باشد و بس.
نگویید عنوان. این یک حرز است. میرود -یا شاید میآید- که جادو کند.
*
متوجه نشدم این گرگ گرگ که شخصیت داستان ما ناگهان در میانهی جنگی چنین خطیر و سخت توی دو سطر بیوقفه راه میاندازد چیست؟ البته آقای سیدی گفته بودند که این گرگ را بکنیم ذئب. مثلاً لقب یکی از سربازان دشمن. بعد این گرگ از یک طرف، آن دختر با پیراهن ساتن قرمزِ تنگ از طرف دیگر، چاه و سنگ و... خودتان بگویید آیا واقعاً ظاهر خوشی دارد؟
*
از آنجا که تصمیم بر این شده -در غیاب من با توافق شما و آقای سیدی- که نام سرباز دشمن همان گرگ بماند و حتی نام همهی سربازان دشمن به نام حیوانات تغییر کند -که من نیز مخالفتی با آن ندارم و اتفاقاً من را از خطر نامهای اشتباه عربی یکبار برای همیشه میرهانید- من یک تکه را شگفتزده از این دگرگونی -با همهی احترامی که برای حیوانات قائلم- برای شما به صورت آزمایشی همچون مانوری نظامی، تغییر داده در اینجا میآورم، تصمیم با شما:
«کفتارها در پیشاپیش و گرگ و گراز از پس میآمدند. گاونر در سوی راست شعبانعلی، مار در میانهی علفها موج میگرفت. در این هنگام پلنگ، پشت گوژ کرده، با پاهایی نرم و مخملگون جست میزد. شعبانعلی میکوشید هر چه کندتر و آرامتر راه بسپرد تا مباد دَدان را برآشوبد و به خشم آورد؛ او میدید که از ژرفای جنگ (بیشتر به جنگل میمانَد تا جنگ) خارپشتان، روباهان، افعیها، شغالان و خرسان به در میآیند. شعبانعلی به دویدن آغاز نهاد. ددان نیز دویدند. مار آوایی داد. سربازان (جانوران بهتر نیست؟) به دنبالش پاشنهی پایش را سودند. میمونها شکلک در میآوردند، خرسی به ضربهی اریبِ پا کلاه از سرش ربود و پلنگ، تیری به سویش رها کرد.»
اجازه دهید پیش از پایان دادن به این ایمیل، بگویم که تنها یک جای دیگر این همه حیوان را به کار گرفته بودم و آن هم مقالهای بود دربارهی باغوحش برای دانشجویی که اگر روزی بتوانم با کسی درددل خود بازگویم، صفت «کودن» صفا و معنایی دیگر میگیرد؛ و بگذارید به شما گوشزد کنم که گذاردن نام حیوانات بر سربازان وحشی دشمن که «به راحتی بریدن کیک» (صفحهی چهارصدویک) سر میبرند و «حتی به ناموس خود رحم ندارند» (همان)، سبب میشود کتاب مایهی نفرت زنانی شود که همگی حامیان حقوق حیواناتاند و این روزها قدرتِ خدا تعدادشان هم کم نیست.
*
تصمیمتان مبنی بر حذف کامل زنِ ایرانی و فرزندانِ ایرانی و برادرزنِ ایرانی از صفحات این روایت به علاوهی اصرار بر نگه داشتن صحنهی کشف و شهود مداح و خواب حضرت فاطمه علیها سلام و همچنین تغییر برادرزن ایرانی به رزمندهای در محور مقاومت با ملیّت لبنانی و آوردن دختری کم سن و سال با ملیّت عراقی-سوری و کم کردن سن مرد داستان -دست کم بیست سال- و دادن زمانی هفتماهه به این حقیر برای اعمال تغییرات ساختاری عمیق و سرنوشتساز در داستان، به دستم رسید.
نظر به اینکه موضوع را در ایمیل قبلی گفتهام و تکرار آن موجب ملال است فقط برای اینکه مطمئن شوم درست فهمیدهام و دوباره قرار نیست پس از تکمیل پنجاه فصل، قرارداد از نو بازنویسی شود -که خداوند کینهتوز یهود نیز با قوم بنیاسراییل این همه عهد نبست- باید بپرسم که شما تصمیم قاطع خود را مبنی بر تهی کردن داستان از جنبههای رئالیستی و آکندن آن به جنبههای جادویی گرفتهاید و بر همین اساس هفت ماه دیگر به بنده زمان دادهاید؟ نه کمتر و نه بیشتر. مایلم به شما یادآور شوم که برخی قسمتهای این کتاب با اعمال تغییرات ساختاری، بسیار شبیه به پیرنگ کتابی نمیشود که همرزم شما آقای سیدی دو سال پیش دربارهی سرگذشت شما به بنده سفارشش را داده بود؟ و اینکه اگر پس از چاپ کتاب، خانوادهی آقای زینلی این را بخواند و معترض شود که این اصلاً سرگذشت پدر ما نیست چه پاسخی دارید بدهید؟ از حالا بگویم که اگر قرار است دو هفته بعد، نام این شخصیت را هم عوض کنیم و سراسر داستان را خیالی کنیم پیشنهاد من زینعلی شبانی -شاید هم شکارچی- است.
لازم نیست بهمحض دریافت ایمیلِ حقیر، با سرعتی که دیگر سریعتر از آن ممکن نیست پاسخ را برگردانید. اینجا که میدان جنگی در بصره یا بلندیهای جولان نیست و ما هم در حال تیراندازی به هم نیستیم! اندکی به خود زمان دهید و بیندیشید و اجازه دهید مُهر بنده پای اینها بخشکد.
*
در نسخهای که با این پیام به دست شما خواهد رسید همه چیز تکمیل شده است. نام شخصیت داستان -همرزم شما- تغییر یافته. دیگر خبری از همسر ایرانی نیست. سن مرد ما از چهل به بیست عوض شده و با دختر نوجوانِ فلسطینی -از اینکه پیشنهاد تغییر ملیت را پذیرفتید ضرر نمیکنید و زمان به شما نشان خواهد داد که چه بُرد و پیروزی بزرگی در این جبهه به دست آوردهاید- ازدواج میکند. از خطر اتهام ترویج چندهمسری و کودکهمسری به خیر و سلامت رستیم. بعدها به حرف من خواهید رسید؛ زمانی که نسلی خواهد آمد و به شما ثابت خواهد کرد که این بیشه خالی نیست. که در بیشه شیران نهفتهاند. برادر زن ایرانی حذف شد -یا بهتر بگویم استحاله شد- و مبارزی لبنانی جای او را گرفت که به خوبی همرزم چمران هم از آب درآمد و این بخش هم به خیر گذشت و از آنجا که مهلت هفتماههی من رو به اتمام است و بنده مجبورم در یک ضربالأجل سهروزه صحنهی شهادت زینعلی را -که با تغییرات داده شده در ساختار، دچار دگرگونیِ بنیادینی شده- ترتیب داده از کار درآورم مایلم بپرسم این «داعشیهای نقابدار ریغوی مُردنی» را که زیر پوشش سیاهرنگ خود پنهان شدهاند اگر دارای چهره کنیم -برای اینکه بهتر بتوانیم کراهت و قباحت و زشتی و پلشتی و پتیارگی آنها را توصیف کنیم و کار خود را با دادن یک ظاهر زشت به جای نشان دادن زشتی اخلاق یا کردار، راحت کنیم- بیشتر به اهداف ساختاری و پیرنگی رمان نزدیک نیست؟ مثلاً ریشهای بلند سرخ، پیشانیهای کبرهبسته، دستهایی با انگشتان کج و کوله، بدنهایی نیمهچلاق و غیره؟ هیچ دلیلی ندارد که نتوان روان فردی را در خط بینی یا در زیر و بمهایی که صدای آدم به خود میگیرد همانگونه شناخت که در خطوط آن (حروف نوشتار).
دربارهی نام اثر هم باید بگویم که تا من زندهام نمیگذارم از قندیل تا ابوکمال بر سر در این کلاهفرنگی باشکوه بنشیند. رقه و میادین و سوسه و این همه نام مکان عجیب و غریب توی رمان ریخته شده که یکیاش هم محض رضای خدا قندیل یا ابوکمال نیست. من از آن دسته مؤلفین وعدهنگار که وعدههای فراوان میدهند اما چیزی عرضه میدارند نیستم؛ و اگر این قندیل پیشدرآمدِ یک سری تغییرات ژرف دیگر است باید بگویم که از حالا پاسخ من خیر است. بخوانید: من دیگر نیستم.
تا فراموش نکردهام بگویم اینکه در آخرین صحنهی شکنجهی زینعلی به دست دواعش، در یک بزنگاه تاریخی، او در پاسخِ یکی از داعشیها که پرسیده آیا دربارهی سردار رحیم اخوت -شما- اطلاعاتی دارد یا نه، بگوید «دارم، نمیدم. میتانی بگیر» نمیتواند جایی در داستان داشته باشد. مگر اینکه بخواهید از نو داستان را شخم زده و زینعلی را -با توجه به تغییر شرایط داخلی کشور و اتفاقات اخیر که از کردستان آغاز شده- کُرد کنید که همین حالا به شما این هشدار را میدهم که از این کار صرف نظر کنید و از این خر شیطانی پایین بیایید زیرا نوشتن کاریست بس خطیر و طاقتشکن و اغواگر که در آن جایی برای «پدیدههای شبهجنون» (صفحهی چهل و چهار) نیست و نویسنده باید مراقب باشد «فریب اتفاقات جاری» (ج دوم: صفحهی هزاروسیصدم) را نخورد و مدام هوس نکند که بنا بر هر حادثهای در جهان بیرون از داستان، ساختار و پیرنگ داستان را همسو با آن رویدادها عوض کند زیرا که عوض کردن -با عرض پوزش- گاهی چندان فاصلهای با عوضی کردن ندارد و اگر بخواهیم دوباره تن به این کار دهیم باید بخش عمدهی آن را از تخیل بنویسیم و تخیل هم حدی دارد و بیایید همین جا همه چیز را به خیر و خوشی تمام کنیم و بگذاریم رزمندهی ما، این شعبانعلی زینلی یا زینعلی شکارچیِ پاکطینت «همو که اگر ده دقیقه بیشتر از دشمن داعشی کتک خورده بود آماده میبود که همهگونه انتقام بستاند»، چشم به راه مرگ، دیدگانش را فرو ببندد. سلامت و پاینده باشید.
*
پیگرد دلخوریتان -چون از من دربارهی پرسشی که میپنداشتید در ایمیلتان آشکار بوده (و به هیچ رو چنین نبوده) پاسخی دریافت نکردهاید- باید بگویم از اینکه این همه در پاسخ به آن تعلل ورزیدم و نه پشت گوش انداختن مد نظر حقیر بوده و نه بیتوجهی، بلکه همیشه به دست مطالب خطیر و سرنوشتسازِ دیگری به وادی فراموشی افتاد پوزشخواهم. خدمت مبارکتان عرض کنم که غلامحسین ساعدی مال قرن خاصی نیست. متعلق به قرن خودمان است. آنقدر نزدیک که چهبسا زادروز شما و روز مرگ او یکی بوده است.
آذرماه هزار و چهارصد و دو. سالِ خون. نجفآباد.
سپیده نوری جمالویی
اصرار هم ندارم که مطلبم را به قید قسم مؤکد کنم.