با رنگ بژ و هر چیز دیگری
فیروزه حاجی فتاحی
همانطور که یک جایی یا موقعیتی را توصیف میکنند؛ یا مثلاً شهری را، یک شهر معمولی و کوچک یا شهری مثل پراگ را؛ پراگ زیبا و مجلل، پراگ بورژوازی و دوران کمونیسم، پراگ کودکی و جنگ با آن کوچه پسکوچههای تنگ و باریکش با آن پستی و بلندیهایش با مردمش، من هم میخواهم آن خانه را توصیف کنم.
خانهی ترنج و مصطفی که هر دو شبیه کتابی بستهاند، خانهی گلآرا و جهانبانو که بیشتر یک چهرهی خیالیاند بدون هیچ سر و صدایی، خانهی رفعت و یحیی که بدترین سالهای افسردگیشان را در آن خانه گذراندهاند، خانهی مهرگان که همیشهی خدا مهمان و موسیقی و الکل داشت، خانهی محسن، جوانِ لاغر و لندوکی که دستِ بزن داشت، خانهی یاقوت که مثل برّه مطیع و رام است، خانهی سوری که پشتدریهایش همیشه پایین افتاده بود، خانهی جمعه. خانهی سروناز. خانهی گلستان. خانهی ثریا و مهریبانو و پولک.
خانهای که زندگی درش به نظم ریاضی عجیبی دچار است. و شباهتش به جایی، یا تاریخی، یا شهری مثل پراگ عجیب است. پراگی که هر بیست سال حکومتش عوض میشود. و سه بیسته دارد. سه بیست سال. خانهای که شصت سال از عمرش میگذرد و هر بیست سال یک بار مالکهای جدیدی به خودش میبیند. نه این که قصدی در کار باشد ها. انگار خود خانه از روز اول شرط گذاشته یا تصمیم گرفته که این طور باشد. هر بار با آمدن آدم جدید، خانه در میلیونها فکر تازه غرق میشود. نه این که فکرهای قبلی بروند پی کارشان، نه، آنها هم هستند ولی خانه دچار تغییراتی میشود که مثل کوکهای درشت و شلختهی روی لباس در ظاهرش هم نمود پیدا میکند.
تا این که یک روز یک نفر پول زیادی میدهد و خانه را یکجا از دستشان درمیآورد. ساکنین خانهی آجری سقف شیبدار واقع در میانههای کوچهای باریک و بنبست، آن را تخلیه میکنند و میروند. خانه میافتد دست پیمانکار. مثل گوشتی دست گربه و در سه ماه دراماتیک تبدیل میشود به یک مخروبه. البته که دیگر هیچکس باور نمیکند تاریخها را. باور نمیکند خانه را سر سه سال خواهند ساخت. باور نمیکند مهندس ناظر نظارتی بکند و پیمانکار خانه را طبق وعده تحویل بدهد و سازنده دقیقاً همانی باشد که زدهاند به دیوار یا حتی متراژها همان باشند. حتی وقتی روزشمار را خاموش میکنند کسی تعجب نمیکند.
کوچه کوچهی عریضی نیست ولی کمی آنطرفتر به تقاطعی میرسی که فقط یک راه از چهار راهش تو را به جاده میرساند و از شهر میبردت بیرون. و با این حال کلی اسم روی کوچه گذاشتهاند و حالا هر جور دوست داشته باشی صدایش میکنی. قدیمیها هنوز به اسم قدیمش که میتواند نام یک زن باشد، یک زن معمولی که هیچکس نمیشناسدش و جدیدیها به اسمی دیگر. فقط پستچی محله است که نامههای تمام کوچه را به هر اسمی که باشد میرساند.
صبحها با صدای گنجشگها صدای پتک و تیشه از سر گرفته میشود. و صدای ریزش سنگین چیزی میآید. شبیه ریختن شیشه، سیمان یا گچ. که همیشه شک میکنی کدامشان است. عجیب است که نمیشود فرقشان را فهمید. صداها در هم ادغام میشوند و در فضا میپیچند. حتی گاهی حس میکنی جنگ و جدال در اصل بین نیزهها و آدمهاست. و البته نه اسبها و فیلها. گاهی هم انگار استخوانی میشکند که تصورش حالت را به هم میزند.
زندگی بین دیوارها همیشه هم مبهم نیست. تا وقتی دیوار را برنداشتهاند حتی ترسناکیاش هم معلوم نمیشود. تابلو و ساعت و قاب عکس و پیشبخاری از ترسش کم میکند و وقتی هیچکدام اینها نباشند سوءتفاهم و خودخواهی دیوار را متورم و مغرور میکند. به هرحال کمتر دیواری میبینی که رویش تَرک نداشته باشد و ترکها اغلب الگوی تقریبی حرکتشان را خودشان تعیین میکنند.
به هر صورت خانه روزبهروز بیشتر و بیشتر آب میرود. مثل یخی که گرما بهش بخورد و کمکم آب بیندازد و مچاله و کوچک شود. و بعدش بیشتر به تلی از نخالههای ساختمانی شبیه است. کارگرها هم هر روز جای پای کمتری پیدا میکنند. با وجود این هنوز کسی از بلندی سقوط نکرده ولی احتمالش زیاد است که مثلاً یکی از آنها از روی جای پای اندکی که از طبقهی سوم باقی مانده پرت شود. بعدش مثلاً بیفتد یک طبقه پایینتر و با کارگر طبقهی دوم برخورد کند و هر دو با خاک زیر پاشان بیفتند صاف روی تیرآهنهای طبقهی اول و بعدش سُر بخورند روی تپهای که بیشتر شبیه سالادی از مصالح است و تیرآهنها بدجوری از زیرش بیرون زدهاند. بعدش هر دو میتوانند زنده بمانند و کارگر طبقهی دوم از کارگر طبقهی سوم شکایت کند یا هر دو از پیمانکار شکایت کنند. یا هر دو مرده باشند و کسی از کسی شکایت نکند یا زخمی شده باشند و پیمانکار را بیندازند توی هچل.
میدانید شانس نقش زیادی دارد. آدمی که اینطوری سقوط میکند دیگر آدم سابق نمیشود. میتواند آن لحظهها را بارها و بارها در ذهنش مرور کند. یا بگوید هیچی نفهمیده. یا فقط ضربهی اول را فهمیده و بعدش دیگر هیچ، یا بگوید فقط فریاد خودش را شنیده و دنیا دور سرش چرخیده. ولی ممکن است بعد از مدتی چیزهای بیشتری یادش بیاید مثلاً این که همه چیز موقع سقوط به شکل دیگری درمیآید. یک شکل عجیب و کج و معوج. طوری که تا حالا به آن صورت نبوده. حتی صداها هم عجیب میشوند. کش میآیند مثل لاستیک. و آدم به چیزهای پیش پا افتاده و مسخره فکر میکند مثل این که «عه. اونجارو باش. من چقد پی اون جارویه میگشتم. پس تمام این مدت اونجا بوده.» یعنی اگر بشود بعد صدمه آدمی را از نو سر هم کرد یکی از این آدمها میشود و آن خاطره را تا دم مردن به هر که رسید تعریف میکند و هر بار چیزهایی به آن اضافه میکند یا کم میکند. خیلی چیزها هم بستگی دارد به احتمالات موقع سقوط. مثلاً یکی دو عکسالعمل یا حرکت اضافی در آخرین لحظه که سناریو را عوض کند. مرگ حتمی را تبدیل کند به کما یا قطع نخاع. سناریوهای اینطوری را فقط با چند دور آهسته میشود تحلیل کرد. مثل یک فیلم مستند سیاه و سفید. خوششانسی. بدشانسی. تقدیر. مرگ مفاجات. قمر در عقرب. فیزیک کوانتوم. من که سرم از این چیزها در نمیآید. منظور این که خیلی حرفها میشود راجع بهش زد.
به هرحال زیاد طولی نمیکشد که از ساختمان چیز زیادی باقی نماند. تا چند روز بعدش هم دیگر چیزی به نام سقوط معنای خودش را از دست میدهد. بعضی چیزها اینطوریاند. بعد مدتی دیگر معنایی ندارند. حوادث دیگری پیش میآید و همانها مهم میشوند. تلفات اشتباه در محاسبه، تلفات حفاری. تلفات تخلیهی سیمان. تلفات بریدن آهن و میلگرد. تلفات بتونریزی و آرماتوربندی. البته اگر منظور از تلفات، تلف شدن آدم باشد. معمولاً همین است. هیچوقت نمیگویند دو درخت. نمیگویند سه گربه. نمیگویند یک دوجین موش. یا هزاران مورچه و مارمولک و خرمگس در جریان تخریب خانه تلف شدند.
بعدش میبینی یک روز دقیقاً هفت نفر با هم دارند بیل میزنند و هفت عدد مقدسی است. هفت بیلزن. روزی روزگاری هفت بیلزن خاک ساختمانی نیمهمخروبه را بیل میزدند. بله داستان میتواند با این جمله شروع شود. و یکیشان که سنش از بقیه بیشتر است و شکم گندهای دارد و شکمش با هر بار بیل زدن از زیر لباس بیرون میافتد، میرود شلنگ را برمیدارد و روی خاک آب میپاشد. و بقیه کماکان بیل میزنند. شش بیلزن و یک آبپاش که قبلاً بیل میزد. آبپاش مثل رهبر ارکستر است. دستش را بالا و پایین میآورد و جهت بیلها عوض میشود. کمکم میشود از صورتش فهمید آن کار را دوست دارد. این که جهت بیلها را هی عوض کند و گاهی هم بگیرد روی شلوار کارگرها و خیسشان کند و آنها کماکان هرجایی که آب میپاشد را بیل میزنند. توی ساختمانِ در حال تخریب و بین آدمهای بیلبزن، قدرت دست کسی است که شیلنگ آب دستش باشد. همگی روی همان جایی که ایستادهاند را بیل میزنند و فوقش دو سه متری اینورتر و آنورترش را. گاهی هم دعوا میکنند. مسخره است آدم خاک زیر پای خودش را بیل بزند ها ولی میزند. کارگر شکمگنده شستش را گذاشته سر شیلنگ و تیغهی نازک آب را گرفته روی خاک و مراقب است هر کسی خاک سهم خودش را بیل بزند. از نیمرخ مثل این است که دارد بهشان میشاشد.
چند دیوار نیمهکاره بیشتر باقی نمانده. کلید و پریزها را باز کردهاند. همه را بردهاند. در بازار میشود آبشان کرد. قاب پنجرهها را هم همینطور. کاناپهی طبقهی دوم معلوم نیست چه بلایی سرش آمده ولی میشود فرض کرد همانجاهاست و بردنش دو متر آنورتر. درست است که هیچ ساختمانی آن روبهرو نیست ولی هنوز حد فاصل نوئل باغچهی جلویی و چنار پشتی، لاشهی طبقهی دوم را میشود دید و کاناپه درست وسط اتاقی در همان طبقه است یا یکوقتی بود. کاناپهای به رنگ بژ با دو سه کوسن همرنگ و چیزهایی دیگر.
این قسمت تخریب هنوز اسمی ندارد. خوب که نگاه بکنی میبینی هنوز یکی دو جایی برای سقوط هست. یعنی اگر آدم بدشانسی باشی و شب قبل درست نخوابیده باشی یا از سر لج با بیلزن شمارهی دو یا چهار یا دلبری از دختری که فکر میکنی هر روز از لای پردههای ساختمان روبهرو نگاهت میکند خودت را دستی دستی به کشتن بدهی. و البته قسمتهای ترسناکش هنوز باقی مانده. روی پشت بام یک گُله جایِ پا بیشتر نمانده. همان قسمتی که جوانترین کارگر روی آن چمباتمه زده و تیشهاش را گیر داده به الیاف پشم و شیشهای که از سقفی که برداشتهاند باقی مانده. کلاغها پشم و شیشهها را بلافاصله بردهاند ولی کمیاش باقی مانده که در باد برقصد. ممکن است پشم و شیشهها تمام کلاغهای کوچه را در یک روز مسموم کرده و در جا کشته باشد. نسلکشی کلاغها. احتمالش کم است. این که دیگر کلاغها زیاد آفتابی نمیشوند، یک دلیلش این است که تکلیف پشم و شیشهها معلوم شده. شاید به زودی بفهمند پشم و شیشه دزدیدن ضررش بیشتر از نفعش بوده و برای کلاهی که سرشان رفته بیایند برای انتقام از آدمها. کوندرا میگوید زندگیای که ما پشت سر میگذاریم عادت شومی دارد. گهگاه از سایه خارج میشود و بنای گله و شکایت میگذارد. یا ما را محکوم میکند یا میبرد به دنیایی که وقایعش اینطوری اتفاق نیفتاده.
سؤال این ست که واقعاً چه چیزی خانه را تبدیل به مخروبه میکند؟ وقتی آدمهای خانه بروند؟ وقتی دودکش سیاه و دودزدهاش را از سقف، جاکن کنند و دیگر دود سیاهش کلاغها را نترساند؟ وقتی همهی دیوارهای خانه را برداشته باشند؟ یا خیلی ساده، وقتی صدای پتک از خانهای در بیاید. بله وقتی هر روز صدای پتک از خانهای در بیاید و هر از گاهی صدای آوار آجر و سیمان و شیشه به گوش برسد میشود گفت خانه، مخروبه شده یا عنقریب است که بشود.
و از همه چیز گذشته پتک ریتم قشنگی دارد. خوب که دقت کنی بعد از هر بار زدن، مکث میکند. شاید کسی آن پشت دارد به نتیجهی کارش نگاه میکند یا دوباره تف میکند کف دستش یا عرق پیشانیاش را پاک میکند. شاید دارد به ضربههای بعدیاش فکر میکند؛ ضربههای درست. البته بولدوزر هم تقریباً همینطور است ولی آن فرق میکند. ریتمش شبیه خرناسِ خرسِ در گِل مانده است. بعدش دوباره صدای پتک میآید. هر دور پتکزنی و پشتبندش صدای آوار، حدوداً پانزده دقیقهای طول میکشد. برای ریختن کامل یک دیوار، دست کم چهار دور پتکزنی لازم است. پس یک ساعتی وقت لازم است برای هر دیوار. و در روز دست کم هشت دیوار فرو میریزد و وقتی تمام دیوارها برداشته شد ساختمان به طرز عجیبی برهنه و پوچ به نظر میآید. از خانه میماند تعدادی ستون فلزی نازک و بیقواره. در مقیاس انسانی؛ چند پاره استخوان. شبیهسازی آشویتس کار سختی نیست. آشویتسِ خانههای مخروبه همین دوروبرها در کمین ماست. اصلاً یک مُدی شده خرید و فروش کلنگی. بعضیها مینویسند کلنگی ما فروختنی نیست یا نمیفروشیم. سؤال نفرمایید. که درواقع همان مزاحم نشوید است. اینها به احتمال زیاد سالمندان خودشان را هم نمیگذارند خانهی سالمندان. ولی فکر کنم همهی کلنگیها فروختنیاند. فقط نرخش باید چرب و چیلی باشد.
سنگ کفِ راهپلهها را معلوم نیست کی برداشتهاند. حالا لبههای تمام چیزهای باقیمانده کنگرهای است. کنگرههای ناصاف و دندانموشی. مثل دندانهای کرمخورده. مثل لبخند کارتنخواب. کارگرها ولی هنوز فرز و چالاک بالا و پایین میروند. در نبود دیوار و سقف و پنجره میتوانند هر جا که هستند با هم حرف بزنند. حرف یا فریاد. از تمام طبقات صدای فریاد میآید.
ممکن است فکر کنیم قدرت احساسی یک بنا به پنجرههایش است و قدرت واقعیاش به دیوارها. اولی به گمانم در دنیای جنسیتزدهی ما زن است و دیگری مرد. وقتی پنجرهها را برمیدارند ولی دیوارها هنوز هستند میتوانی چیزی منحوس و ملالانگیز را از میان دهانهی گشاد و بیترکیب پنجرهها حس کنی. چیزی مثل آوای جغد یا خود جغد. گذشتهی آن آدمها آنجاست. میتوانی سایههاشان را کنار پنجره ببینی و بشناسیشان و حتی جنس پردههایی که سلیقهشان است را حدس بزنی؛ کتان. ابریشمی. مخمل. توری. شید. یا حتی پنجرهای بی پرده.
سقف طبقهی دوم را که برداشتند کاناپهاش را هم بردند. قاب پنجرههایش را قبلتر کنده بودند. شیشهها و کاشیهای آبی حمام و نبشی درها و یراق آلات و لولای کمدها و نردههای قلوهای جلوی پنجرهها را هم کندند و بردند و یک وقت خانه دیگر خانه نبود.
این که سهم کدام بخش از خانه در خانه بودنش بیشتر است را نمیدانم. حالا تبدیل شده به حادثهای مُرده و فراموش شده و بوی ترش و شیرین نامطبوعی پیچیده درش. کمی قبلترش که هنوز دو طبقهاش سقف داشت میتوانستی توی اتاقها بایستی و کماکان حس امنیت کنی گرچه دیگر چراغی نداشت و لامپی درش روشن نمیشد و بخاریاش کار نمیکرد و صدا تویش میپیچید و صدای خودت را هم دیگر نمیتوانستی بشناسی و اصلاً هر چیزی توی آن رنگ و حجم و آهنگ بهخصوصی پیدا میکرد. ولی حالا بلبشو است. آبشاری از آهن قراضه و طبقات فروریخته که تا زمین کش آمده؛ مثل ساعتهای دالی.
ساکنین خانه هم دیگر اینطرفها آفتابی نمیشوند شاید چون در تاریکی، در اتاقی ایستادن که زمانی در آن زندگی میکردی و نه حالا و نه هیچوقت دیگر نمیکنی خیلی چیزها را یاد آدم بیاورد. البته تا هزار سال بعدش میتوانی تصور کنی میآیی جلوی پنجره و میتوانی گرمایی که مثل کوره به سمتت میآید را حس کنی و تک درخت جلوی پنجره را ببینی و خانههای آنطرف کوچه را که به نوسازی احتیاج دارند را و آسمان را و ماه را و گربهها که تا بالای شاخهها دنبال هم میکنند را.
ولی بالاخره غروبی از راه میرسد که خانه رسماً مخروبهای بیش نیست البته اگر دلت به حداقلها خوش باشد یا بیش از حد خوشبین باشی با وجود نبودن خیلی از ملزوماتش میبینی که هنوز دیوار دور ساختمان هست و پلههایی که میتوانی ازشان بالا و پایین بروی و درِ بزرگی که تاب برداشته ولی میتوانی ببندیاش. گرچه حالا به هیولایی دهانگشاد با دندانهای پوسیده و چشمهایی که از آنها فقط حفره باقی مانده شبیه است. و مخصوصاً شبها مثل یک خواب شیطانی است که شیطانِ پرسهزنِ درونش، چروکیده و لنگ است.
بعدِ این مرحله دیگر خانه اسمی ندارد. ویرانگی کامل با چندین تن خاک و سیمان و آجری که دیگر حتی روی ستونهای نازک هم بند نیست و حتی مالکین سابقش هم آن را بهجا نمیآورند. پر از حس طردشدگی است و جداماندگی و تنهایی. انگار خانه با دست خودش اجزایش را به خاک سپرده و حالا بخواهد قانون جاذبه که هنوز گوشههایی را سرپا نگه داشته، از دست و بالش باز کند. بوی خاک نمدار میآید و موسیقی مخصوص ویرانهها که سکوتی است وهم انگیز. از جغد و خفاش خبری نیست ولی اگر خانه را به حال خود رها کنند چیزی نمیگذرد که پیداشان میشود. موریانهها و باکتریها و جلبکها و گلسنگها هم همینطور.
کوندرا میگوید آدمها بهطور متوسط هشتاد سال عمر میکنند و برای این مقدار برنامهریزی میکنند یا میشوند. سالهایی که ما زندهایم جزیی از ماهیت ما هستند نه یک ویژگی خارجی مثل رنگ چشممان. او میگوید کسی که بتواند در کمال صحت و سلامت دو برابر این مقدار زندگی کند دیگر به گونهی انسان تعلق ندارد. دیگر هیچکجایش شبیه ما نیست؛ نه عشقش، نه بلندپروازیاش، نه احساساتش و نه نوستالژیاش. برای همین خاطرههای یک آدم معمولی طی همین مدت ساخته میشود. طی همین سالهای محدود. طی چند بیستهای که بیشترش تکرار همان قبلیهاست.
آهان یک چیز دیگری هم هست. قبل از شروع تخریب، چاه زدند. کنار حیاط زمین را کندند البته که هیچکس کارگری ندید. فقط صدای بیل و کلنگ میآمد و چرخ چاه و دلو و طنابهایی که سطل خاک را رو میآورد و میریخت روی بقیهی خاکها. حتی کسی وارد و خارج نمیشد. انگار خانه در تسخیر ارواح باشد. آن زمان پنجرهها هنوز پرده داشتند. خانه سقف داشت و کلاغها جرأت نزدیک شدن به دودکش سیاه که هنوز دود از تویش بلند میشد را نداشتند.
هر شب کیسه کیسه خاک کنار دیوارهای قطور و قدیمی خانه ردیف میشد. ردیفی از کیسههای زبالهی سیاه مثل آدمهای بدبختی که از زور ترس و بی پناهی کنار هم چپیدهاند یا جنازههای ایستادهی ورمکردهای که گوش تا گوش کنار هم چیده شدهاند. پشت این دیوار را مردم پر از یادگاری و دلنوشته کرده بودند که گاهی با اسپری محو و مخدوش میشد و از حروف باقیمانده شکل حیوان درمیآوردند. انگار دیوار زنده بود ولی آدمهای کمی متوجه میشدند زنده است.
البته که در زندگی مخروبه حالتی دست میدهد که به آن لحظهی صفر مرزی میگویند. در آن لحظه فقط یک زمین زخمی و پر دستانداز باقی مانده. و یک روز صبح میرسد که فقط دو کارگر توی زمین دیده میشوند و نه بیشتر. کارگر اول به قالب تن خودش خاک را کنده و رفته داخلش ایستاده. کلهاش بیرون است و کمی از گردنش و یکی از بازوهایش که خوابانده روی زمین. مثل زخمیها اندکی در حال جنبیدن روی خاک است و نوشتن چیزهایی با سر انگشتها. شاید هیچکس جز خودش نمیداند معنی این کار را. رفته آن تو و سر و یک بازویش بیرون است. انگار فقط یک سر باشد و یک بازو. شاید هم فقط همان باشد. منظورم این است که در زندگیِ بعضیها، یک یا دو عضو از بدنشان بیشتر کار نمیکند. چیزی هم زیر لب میخواند که مفهوم نیست. شاید هم اصلاً چیزی نمیگوید. و فقط دارد خمیازه میکشد. و اگر حرف میزند هم جملهی حکیمانهای نمیگوید. خود حکیمها هم معمولاً این موقع صبح حکمتی ندارند که بخواهند رو کنند. شاید هم این یکی حکیمی باشد که حکمتش صبحها داخل گودال بروز میکند. کسی چه میداند؛ آدم اگر هر روز تا زیر گردنش توی خاک باشد، حکیم میشود. شاید هم اگر از آن زاویه میشد دنیا را تماشا کرد هر حرفی که میزدی خودبهخود حکیمانه میشد. مثلاً وقتی میگویی آب. میگویی خاک. میگویی هوا. میگویی سرِ شیلنگ آب را بدهید دستم. میگویی فقط جلوی پای خودتان را بیل بزنید. میگویی پایم توی گودال گیر کرده به ریشهی درخت...
مرد جوان کارگر حرفهای هم نیست. لباس فرم ندارد. کلاه ندارد. لباس کار ندارد. یک تیشرت معمولی تنش کرده که لابد آخر شب میشوید و روی بند رخت آویزان میکند. به شرطی که جا باشد. یک بند گوشهی زمین کشیدهاند. از این سرِ دیوار تا آن سر. لباسهای تهِ بند از یک طرف میگیرند به آجرهایی که کنار دیوار کوت شدهاند و از سمت دیگر به دیواری که گربهها میروند روی آن و خودشان را میاندازند توی زمین. زیر هر تیشرت شلوار و جوراب هم بستهاند. روی بندِ رخت تصویر عجیبی درست میشود هر روز. انگار کارگرها را آویزان کرده باشند روی بند یا به بند کشیده باشند. مخصوصاً وقتی باد میآید. صبح به صبح کارگرهای آویزان مدتی در باد تکان میخورند. سفید. خاکی. آبی لاجوردی. چاق و کوتاه. دراز و لاغر. خیلی لاغر. خیلی دراز. خیلی چاق ندارند. تکان خوردن لباسها مثل بازیگوشی است. لاجوردیه بیشتر از همه تکان میخورد. وسط روز اگر توجه کنی میتوانی لاجوردیه را تن جوانترین کارگر ببینی که اینور و آنور میپرد و داد و هوار میکند. همان که حالا پشت به گودال ایستاده و یکوری به بیلش تکیه داده. و بیل از قدش بلندتر است. موبایل را از خودش دور نگه داشته. میخندد و حرف میزند. اگر یک ذره موبایل را میگرفت پایینتر، میتوانست گودال و کارگر اولی را هم نشان بدهد. و هنوز هم چیزی از دور و برشان معلوم نباشد. و آنجا هم میتوانست جای دیگری باشد. مثلاً سنگر و خط مقدم جنگ. و آنها هم کارگر معمولی روزمزد نباشند. سرباز جنگی باشند. یا سنگرسازان بیسنگر. یا مدافع جایی که خودش دفاعی از خودش نمیتواند بکند. و آن وقت است که داستان عوض میشود. و آنها هم تبدیل میشوند به چیز دیگری. و این لحظه هم میشود لحظهی خاص دیگری. و این خاک هم میشود بخشی از یک خاک بزرگتری. و بیلِ توی دست مرد جوان دیگر نه بیل است و نه حتی یک تفنگ سادهی از رده خارج. و آنها ایستاده در ناکجایی که هیچکدام نمیتواند اسمش را درست تلفظ کند. شاید نوک تپهای ایستادهاند که قرار است جنگ روز بعدش از همانجا شروع شود. توی تصویر که همین معلوم است. الوار کوت شدهی گوشهی زمین معلوم نیست. بند رخت هم همینطور. چوبهای درختی که روز قبل قطع کردهاند و به ریشههایش یک دسته موش مرده و تجزیهشده چسبیده هم معلوم نیست. تنها چیزی که از توی گوشی معلوم است فقط ظاهر همان چیزهاست. ظاهر شجاعت، ظاهر رفاقت و اعتماد.
و از تخریب خانه به سرعت زمان خواهد گذشت و بعد، این گذشته را فقط تعداد کمی به خاطر خواهند داشت. بله خیلی کم.
و بعد، گذشتِ زمان همان یک ذره را هم محو خواهد کرد. بله همیشه همینطور است. مثل کتابی که قبلاً خواندهای یا عشقی که سالهایی دور تجربه کردهای. گذشته هیچ بعدی ندارد. در یک سطحی شناور است که مثل یخ آب میشود. هر لحظه کوچک وکوچکتر. و برای همین همان جای کمی هم که اشغال میکرده را از دست خواهد داد. گذشته هیچ بعدی ندارد نه بعد مادی نه بعد زمانی. خانه الان در چنین حالتی است. آن کاناپه که حالا بردهاند و جایش را چیزی نگرفته هم الان وجود خارجی ندارد و فقط در فکر آدم مثل تصویری گذرا حضور دارد. مثل یک هیچ بزرگ به شکل یک کاناپه با رنگ بژ و هر چیز دیگری.