آه جنیفر لوپز!
جواد صفوی

«چه فایده؟»
«چی رو چه فایده؟»
«همین دیگه... همین که...»
و دوباره همان اتفاق افتاد. از نو شمرد: «هزار و یک هزار دو هزار و سه هزار و چهار» برگشت. درست از همان نقطهی قبلی ادامه داد. درست از بعد از همین «که» که گفته بود.
«فوق فوقش بریم اونجا و تو هم شانس بیاری و یه کار خوب گیرت بیاد... بالاخره که هیچجا خونهی آدم نمیشه.»
«خب نشه... بهتر از موندن توی این وضعه که!... نیست؟»
«کدوم وضع؟... وضعِ من یا وضع...؟»
منظور من وضع زندگی بود اما او برای هزارمینبار وضعیت بد را به خودش ربط داد. من از ابتدا همهجوره میخواستمش. اگرچه میدانم که خودش هم ته قلبش میداند دوست داشتنِ من پا در صفحههای تقویم تاریخ دارد و اصلاً ربطی به ترحم و اینجور حرفها نداشته و ندارد که اگر داشت هم من اصلاً بلد نبودم در نقش آدمی ترحمکننده فرو بروم و درجا همهچیز را میریختم روی دایره یا به قول مملی، داریه.
کار سختی بود فهمیدن شرایط مملی آنهم بعد از آنهمه سال و ماه و روز، هر روز و هر ساعت با هم بودن و دائم و تندتند حرف زدن و شنیدن. اینکه درک کنم حالاحالاها قرار نیست مملی مثل چند ماه قبل حرف بزند. همینقدر که زنده ماند و تن و بدنش تقریباً سالم است نه فقط از سر من که از سر آن خانوادهی بیلیاقتش زیاد هم هست.
بارها خودم را جای مملی تصور کردهام. اینکه حرف بزنم و پشت هم کلمات را بگویم و بعد وسط کار همهچیز، مطلقاً همهچیز متوقف شود. زمان در مغزم بایستد و نمیدانم چند ثانیه و گاهی چند دقیقه همانطور که بودهام بمانم، خشکم بزند و بعد تازه بقیهی حرفهایم را ادا کنم.
اوایل بیرون آمدنش که ماجرا تازه برای من و خانوادهاش داشت شکل عادی به خود میگرفت، از حرف زدنش در جمع فیلم گرفتم و نشانش دادم. باور نمیکرد. گفت چنین مکث و سکوت طولانی را حتی به یاد هم نمیآورد. خودش حرف زدن خودش را مثل همیشه میدانست اما برای من، مادرش، پدرش و برادرهای کپی برابر اصل پدرش ماجرا اصلاً و ابداً عادی نبود.
پدرش که سختم میآمد و میآید که «پدرجان!» یا چیزی شبیه آن که عروسها به پدرشوهرِ خود میگویند خطابش کنم، سر این مورد زبان در کام گرفت. تا پیش از این مقصر همهی شلوغیها و جنجالها و هر کنش سیاسی و اجتماعی که به کف خیابان میرسید، جوانهای بیلیاقتی همچون پسر بده و تهتغاری خودش بودند؛ جوانهای غربزدهای که ریالِ حشمتیِ پدر را پوند کرده و زده بودند به ماتحت ملکه.
وقتی چند سال پیش فهمید مملی به جای آنکه رشتهی پزشکی ثبت نام کند، سر از به قول خودش «فکالتی آو هنر» لندن درآورده، میخواست مملی عزیزتر از جانش را عاق والدین کند که مادر مملی به هزار غمزه و التماس نگذاشت. سهیلا خانم را باز بهتر از حشمتیِ پدر میتوانستم تحمل کنم. بیآزار بود و زیر چادر، زندگی خودش را داشت و بچههایش همان چهار پسرش بودند. مرز بین من و او از همان ابتدا همان بود که تا دیشب و مهمانی خداحافظیمان بود و ماند.
مملی نگران سرعت ماشین شده بود. «تند نمیره؟»
«ترسیدی؟»
«نه... دلم نمیخواد اتفاقی بیفته که...»
خوبی این مکثها حالتهای مختلفی از پاسخ بود که میشد برای ادامهی حرفهای مملی، اگر سؤالی بودند در ذهنم مرور کنم اما انگار هیجان ناشی از سرعت بالای ماشین باعث شده بود مدت وقفههای لعنتی کوتاهتر شود. اگر اینطور بود حاضر بودم همراه مملی سریعترین تِرن هوایی دنیا را، در شهربازی هر کشوری که باشد آنقدر سوار شوم که مملی بتواند برگردد به تنظیمات کارخانه؛ درست مانند یک روز پیش از آنکه بیخود و بیجهت پایش به بازداشت و حبس باز شود.
«نترس بابا!... هیچ اتفاقی نمیافته... نه که عقب نشستیم، تکونهای ماشین به نظرت زیاد میاد.»
نفهمیدم راننده خودش را زده بود به نشنیدن یا واقعاً حواسش پرتِ جاده بود.
زدم به شانهاش. «آقا ممکنه یهکم آرومتر رانندگی کنید؟» از آینه نگاهم کرد. «بله؟»
«میگم ممکنه یهکم آرومتر رانندگی کنید؟»
جای جواب دادن سر تکان داد و بیخیال و آرام دنده عوض کرد. چند دقیقهای به ما و ماشین خودش تنفس داد. حس کردم مملی نفس راحتی کشید. درست شبیه حشمتیِ پدر، وقتی پشت درب بزرگ زندان اوین فهمید بالاخره همهی تقلا کردنها، التماسها و دویدنهای سند به دست برای بیرون کشیدن مملی از حبس نتیجه داده و کارهای ترخیصِ مملی دارد انجام میشود. قرار بود همان روز مملی رنگ آزادی را ببیند.
حشمتیِ پدر خدا را بنده نبود که توانسته حکم دادگاه مملی را با دوندگیها و دستبوسیهای پایین تا بالایش معلق کند و ممنوعالخروجی را از جلوی اسم تهتغاریاش بردارد. کار کمی هم نکرده بود در آن بلبشوی بگیر و ببندها. آنقدر از این چند قدمی که برای بچهاش برداشته بود خوشحال بودم که فقط همین یکبار بهخاطر یک عمر یقه بستن و تهریش نگه داشتن با لپهای تیغ انداخته تحسینش کردم. هرچه بود حشمتیِ پدر با آن کارها توانسته بچهاش را که دست مأمورهای کف خیابان افتاده بود، از حبس و گرفتاری نجات بدهد.
مملی هم وقتی از درب زندان بیرون آمد، مثل بچهها که منتظر دیدن پدر و مادرشان بیرون مدرسهاند، اول پرید بغل حشمتیِ پدر و به همان لپهای تیغ انداخته که به قول حشمتیِ پدر «حقالنسا» بود و سهیلا خانم باید شب به شب میبوسید، بوسه زد. سهیلا خانم مانده بود منزل تا اگر پای پسرش از بند باز شد، ریز و درشتِ قربانی کردن یا به قول خودشان اطعام کردن اهل محل زیر نظر خودش انجام شود.
نگرانی مملی من را هم داشت نگران میکرد. «چک کردی ساعت پرواز رو؟» سعی کرد جملهاش را تند و تیز بگوید که با سکوتهای ناخواسته اذیت نشوم.
«چرا باید چک کنم؟... روی بلیتمون نوشته... امروز هم هوا صافه... خبری هم از کنسلی و سیل و زلزله نیست... راحت باش و به فردا فکر کن!... و البته بیشتر به پسفردا!»
پسفردا را با خنده و طعنهی نصفه و نیمهاش گفتم و او هم پقی زد زیر خنده. نهایتش کمی جملهها را با وقفه میگفت اما خنگ نشده بود که منظورم را نگیرد. «بدجنس!... گفتم بیخیال شو به خاطر...» نگذاشتم ادامه بدهد و با «شوخی کردم» خندهریزی تحویلش دادم.
بعد یادم افتاد که در آن چند لحظه توقف حتی صدای شنیده شده را هم درک نمیکند. همهچیز برای همان چند ثانیه در آن بالاخانه که یک روز او را به رتبهی یک کنکور هنر رسانده بود، تعطیل میشود. درست عین لپتاپی قدیمی که به قول مملی رویش بازی سنگین بریزند. لپتاپ که هنگ کند، بازی و موس و کیبورد، همه با هم از کار میافتند. عین مُخ مملی. ادامه داد.
«همینجور حرفهاست... نخواستیم اون کنسرت رو بابا!»
«گفتم که شوخی کردم... خودم دوست داشتم دو ساعت عشق و حال کنیم... تو هم هرچقدر دوست داشتی لذتش رو ببر!... جرم که نیست... کنسرته... فوقش یه کنسرت که خوانندهش بیشتر پشتش به تماشاگرهاست و پایینتنهش از صدا و آوازش معروفتره...»
همهی اینها را طوری با خنده گفتم که مملی زد زیر خنده. عاشق همین وقتهایش بودم که مثل بچهها میخندید. راستش همین خندهها از منِ سر در لاک خود یک دختر سر به هوا ساخت؛ یک روز دیدم دیگر بیخیال مدرک ارشد برنامهنویسی شدهام و فقط دارم همراه مملی گالریگردی میکنم و کلاسهای متفرقهی هنر میروم و هر روز بیشتر غرق در مملی و نقاشیها و رؤیاهایش میشوم.
برگشتنم به وطن فقط بهخاطر خواهش مملی بود که یک نظر حشمتیِ پدر و سهیلا خانم عروس آیندهشان را ببینند که همان یک نظر هم شد بزرگترین بلوای زندگیام. یکبار تا مرز خودکشی مملی و یکبار هم تا مرز سکتهی حشمتیِ پدر کِش پیدا کرد و بالاخره شدم عروس تهتغاری خاندان بلندبالای حشمتی.
سر عقد سهیلا خانم رودربایستی را کنار گذاشت. از سر سفره بلندم کرد. لبخند به لبش بود. پیش از آنکه حاج آقای خطبهخوان دوباره غرولند کند که عروس کجاست، دور از چشم بقیه دست انداخت پشت یقهی لباسم و تا بجنبم قزن سوتین را باز کرد. گفت «شگون نداره قبل عقد» و تا خواستم حرفی بزنم، یکبار برای همیشه زل زد توی چشمهایم. با لحنی که هنوز هم برایم ناشناخته مانده برایم از ارزشهای خانواده گفت. از نظر خودش به من فهماند که باید حواسم به آوازه و اعتبار حشمتیِ پدر باشد. گفت دستکم هر وقت خانهی آنها هستم رخت و لباس و به قول خودش قِر و اطوارم جوری باشد که حشمتیِ پدر سر او غر نزند؛ توجیهش هم این بود که خانهشان بیش و کم در طول هفته چندین و چند مهمان از آدمحسابیهای حکومت دارد و نمیشود به قول او، سرلُخت در آن خانه گشت. من هم محترمانه جوابش را دادم. نه فقط بهخاطر مملی که برایش جانم را هم میدادم که بیشتر بهخاطر غم توی چشمانش که هرچند نمیخواست بروز دهد، اما خوب میفهمیدمش. گفتم برای همان چند ساعت که ممکن است در هفته بهخاطر مملی خانهشان بیایم، حواسم و سر و وضعم را دلخواه او میکنم اما برای وقتی که در آپارتمان خودمان هستیم و همهی ساعتهای بیرون از خانهی حشمتیِ پدر، هیچ قولی ندادم. او هم پذیرفت. چارهای نداشت. مملی برایش جور دیگری عزیز بود. همهی پسرهایش نسخههای برابر اصل حشمتیِ پدر بودند جز مملی که از خاندان پدری فقط قیافهاش رونویسی شده بود و بقیهی اخلاقیات و اعتقادات حشمتیِ پدر رویش نصب و اجرا نشده بود.
مملی عین ده شبِ محرم که خانهی پدریاش میشد هیئت بزرگان درّوسنشین، تا خود صبح پای ورقبازی و یا هرجور سرگرمی دیگری بود که بشود به بهانهی آن در جمع رفقای گرمابه و گلستان خودش باشد. اگر هم کسی دور و برش نبود، میخِ تکان دادنهای پر عشوهی جنیفر میشد. تازه عقد هم شده بودیم که آگهی شوی زندهی جنیفر لوپز در دوحه را دید. بلیت برگشت به لندن دستمان بود.
بیخبر از من روز و ساعت بلیت را طوری عوض کرد که اجرای زنده را در دوحه باشیم. آنوقتها هرچه بود، از شرم یا خجالت، تا پیش از کنسرت به من نگفت چرا دارد برنامهی سفر را عوض میکند. بلیت کنسرت را که نشانم داد تازه دوزاریام افتاد. گفت این یکی دست خودش نیست و حاضر است هر تفریح و سرگرمی را کنار بگذارد جز کنسرتهای جنیفر. این یکی نه قابل گفتگو بود نه چندان اذیت کننده. هرقدر هم تن و بدن جذابی میداشتم نه میشد و نه میخواستم که جای جنیفر را بگیرم. او هم من را بهخاطر هرچه بود، برای ظاهر و تن و بدنم نخواسته بود که بهقول خودش برایش حکم یک رفیق و همراه را داشتم که حرفش را زودتر از خودش میفهمم و سایهاش هستم. شدم پایهی اصلی شو دیدنهای مملی.
کمکم آهنگهای جنیفر را از حفظ برایش میخواندم. برایش میرقصیدم و میخواندم، که البته نه رقصم را و نه خواندنم را میدید. آنوقتها زل میزد به چشمهایم و من تندتر میرقصیدم.
«باز که تند کردی آقا...»
تکانهای ماشین چرتم را بُرید. راننده دیده بود چشم روی هم گذاشتهایم و دوباره تختهگاز گرفته بود تا هرچند دقیقه که بشود زودتر مسافران خارجهرو خود را برساند ترمینال خروجی و دم به دم بقیهی رانندههای خطی و مسافران برگشتی به وطن بدهد. مملی نگاه خیره به راننده را تا او پا از روی پدال شل نکرد برنداشت. اینجور قاطع بودنش را دوست داشتم اما بیشتر دلم میخواست مانند اغلب اوقات که کنار هم بودیم آرام باشد و آرام بماند و عصبی نشود. گفتم: «قبلا که خودت آفرود میرفتی... حالا چی شده یهکم سرعت زیاد میشه توی دلت خالی میشه؟»
«مشکلم سرعت ماشین نیست که... تند که میره تکونهاش...»
صبر کردم.
«...اعصابم رو به هم میریزه... یاد دو هفتهی اولم میافتم.»
با تعجب نگاهش کردم. فکر میکردم همهچیز را دربارهی آن دورهی سیاه و تلخ به من گفته.
«چرا؟... دو هفتهی اول چی شده بود مگه؟»
خیره نگاهم کرد.
«چیه؟... سؤال بدی کردم؟... اون دو هفته چه ربطی به تکونهای ماشین داره؟... نکنه چیزی هست که به من نگفتی؟»
چیزی نگفت.
«فکر میکردم همهچی رو بهم گفتی.»
«من همیشه...»
باز هم صبر کردم.
«...همهچی رو بهت گفتم... به هرکی چیزی نگفته باشم به تو که گفتم.»
«پس یه چیزی بگو که تا حالا نگفتی... توی اون دو هفته چی به سر تو اومده که من نمیدونم؟»
«هیچی... کرونا گرفتم.»
«کرونا؟... واقعا؟»
«آره دیگه... توی انفرادی.»
«خب... نبردنت درمانگاه؟»
«درمانگاه؟»
خندید. اینطور خندیدن را کم دیده بودم. درست شبیه چند شب پیش که به زور سهیلا خانم و به مناسبت آزادی مملی و سالگرد عقدمان، پیش از آنکه برای همیشه ترک وطن کنیم برایمان جشن گرفته بودند. از آن جشنهای مضحک برای دل خودشان که بهزور روسری کیپ و مانتوی گلوگشاد تنم کردند. حشمتیِ پدر اگرچه پیش برخی مهمانهای نزدیکترِ قوم و خویش راحتتر میگرفت اما هرچه بود، حشمتیِ پدر بود. نمیتوانست بدون حرف و سخن آن دو سه ساعت جشن را بگذراند. برای من و مملی آرزوی شادی و زندگی پر از بچههای قد و نیمقد کرد. آرزوهای تمامنشدنی و دعای خیر. خودش را خوشحال نشان داد. خوشحال از سلامتی و آزادی پسر هنرمندش که دارد برای زندگی پُرثمر راهی لندن میکند. مملی تمام مدت سخنرانی حشمتیِ پدر همانطور میخندید که حالا و داخل تاکسی و از سؤال من میخندید.
«چرا میخندی مملی؟... اگه نبردنت درمانگاه یا چه میدونم بهداری زندان... پس چطوری خوب شدی؟»
پوزخند زد. «با کالسکهی شادی!»
«مسخره... دارم جدی میپرسم.»
بدون مکث گفت: «کالسکهی شادی دوای هر دردی رو توی خودش داشت.»
«چی میگی... کالسکهی شادی دیگه چه کوفتیه؟... خوبی تو؟»
خوب نبود. مدتی به سکوت گذشت. به روبهرو خیره شد. جادهی فرودگاه بیانتها بهنظر میرسید.
راننده هم پا از روی گاز برنمیداشت.
سکوت مملی را پیچِ باد از لای شیشهی نیمهپایین پنجرهی راننده میشکست.
«چی شد؟... چرا جوابم رو نمیدی؟... جریان کالسکه چیه؟»
مملی به چشمهایم خیره شد. فکر کردم همه جور نگاه از مملی را در این مدت تجربه کردهام جز این یکی. غریب بود و نگران. پسر جوانی که دستش را در دستم هرلحظه محکم و محکمتر میگرفت، همان هنرمندی که برای همیشه به لندن میرفت نبود.
«چی رو داری ازم قایم میکنی؟»
مملی با سر پاسخ منفی داد.
«مملی با تو هستم؟... یه حرفی بزن!»
مملی نگاه از من بر نداشت. «دو نوبت... هم صبح... هم شب... یکی از نگهبانها با یه چرخدستی توی راهرو گشت میزد...»
تعداد کلمات بین هر سکوتش بیشتر شده بود اما پلک نمیزد اما من حواسم نبود که او سکوت نکرده. پشتبندش گفتم «خب...»
«هرکی مریض بود و میخواست بره بهداری، نگهبان یه قرص بهش میداد... چرخدستیش پر بود از قرصهای رنگی.»
«چه قرصهایی؟...مسکن؟»
پوزخند زد. «کاش همهی مسکنها اینجوری بودن... با هرکدوم که مینداختم بالا...»
صبر کردم.
«عمراً بتونی حدس بزنی کجا میرفتم.»
«گیجم کردی مملی... درست بهم توضیح بده... قرص میخوردی کجا میرفتی؟... بازجویی؟»
«بازجویی چیه؟... قرص رو که مینداختم بالا یکهو میپریدم وسط کنسرت جنیفر...»
جاخوردنم را از گِرد ماندن چشمهایم خواند. «باور نمیکنی... نه؟... منم تا مشتری کالسکه نشده بودم باورم نمیشد... چشمهام رو که میبستم میرفتم وسط کنسرت... زیر پای جنیفر... نه اون عقبها... همون لب اِستیج... جوری صداش توی سرم میپیچید و نمیتونستم نگاه از رقصش بردارم.»
مملی در حال خودش نبود. انگار خل شده بود. برخلاف این چند وقت پس از آزاد شدنش، دیگر بین جملهها مکث نمیکرد. حتی به گمانم تندتر از دورهی زندان حرف میزد. برایم سؤال بود که چطور توانسته تا همین حالا که چند کیلومتر بیشتر تا باند پرواز فاصله نداشتیم، طعم لحظههای تلخ حبس را با من شریک نشود.
من آن لحظه حتی نمیدانستم نگاهش فقط به جاده خیره مانده یا تصویری از آن خاطرات پرت و سیاه جلوی چشمانش نقش بسته.
«وقتی جنیفر پاش رو میکوبید زمین میتونستی تاببرداشتن کشالهی رونِش رو هم ببینی... باور میکنی؟»
«تو داری میگی یه قرصهایی بهتون میدادن که... که توهم میزدین؟... جنیفر میاومد جلوی چشمات؟... اینها چه قرصهایی بودن مملی؟... چرا تا حالا به ما نگفتی؟»
«نمیدونم چی بود... اما دمش گرم... هرچی بود من رو از گلودرد و تن درد و هزار زجر دیگه مینداخت تو بغل جنیفر... باور نمیکنی ندا... باور نمیکنی.»
«نه... باور نمیکنم توی زندان بهت قرص و دوای هپروتبَر داده باشن... اصلاً اینطوری باشه باید ازشون شکایت کرد.»
«من دارم از اینجا فرار میکنم... میخواستم شکایت کنم که زیر شعارهای خودم نمیزدم... دوست ندارم حسرت زندگی تا ابد به دلم بمونه... تازه مگه فقط من بودم؟... یه کالسکهی شادی بود و یه بند پر از بازداشتی و یهتنه همهی درد و مرضها رو شفا میداد.»
مملی بعد از یکریز حرف زدن دربارهی آن کالسکهی لعنتی و قرصهای جنیفرنشانش دیگر روی پا بند نبود. تند زد به شانهی راننده. «چند بار باید بگم تند نرو؟»
«چی میگی تو؟... یه روند داری پشت سر من وزوز میکنی و هیچی نمیگم... اصلاً اگه ناراحتی همینجا پیادهت کنم؟»
«آقا شما راهت رو برو!... شوهرم حالش خوش نیست.»
«خوش نیست، بره بیمارستان... تیمارستان... فرودگاه واسه چی؟»
«قرار نشد زبوندرازی کنی آقای محترم... راهت رو برو حرف اضافه هم نزن!... مملی تو هیچی نگو!»
راننده کاملاً سر برگرداند تا جوابم را بدهد. فرمان ماشین یک آن از اختیارش جدا شد. خیره بود به من و مملی که فرمان روی یک دستانداز نرم از دستش درآمد. خوب یادم هست که حتی نتوانست داد بزند. همان یکلحظه کافی بود تا ماشین قراضهاش ماشین کناری را در حد یک بوسهی کوچک لمس کند.
مملی حق داشت از تند رفتن بیخود و بیجهتش شاکی باشد. به خودمان که بیاییم، هر سه معلق روی زمین و هوا بودیم. مملی با همهی قدرتش سعی کرد؛ فقط سعی کرد تا من و خودش را روی صندلی نگه دارد اما همه چیز خیلی زود اتفاق افتاد. کاش آن لحظه همهچیز به جای آنکه به هم بریزد، مثل مُخ مملی برای چند ثانیه هم که شده معلق میماند. اینطوری حسرت به دل نمیماندم.
آه... جنیفر لوپز! خوب که فکر میکنم همهی این بدبختی تقصیر تو است. قرار گذاشته بودیم وسط کنسرت جوری برای مملی برقصم که مجبور شود بین تماشای من و جنیفر یکی را انتخاب کند. اگر تماشای من را انتخاب میکرد کنسرت زهرمارش میشد و اگر میخ جنیفر میماند، دیگر هرگز برایش نمیرقصیدم. شرط کرده بودیم اما حالا میان زمین و آسمان، هر دو با رانندهی دیلاق و بیاعصاب به رقص درآمده بودیم. قرار بود تا دو سه ساعت دیگر با هم بپریم اما مملی جنیفر را به من ترجیح داد.
شهریور 1402











