از خاکستر به خاکستر

از خاکستر به خاکستر 

آزاده ذاکری 

 

 

     بابک یک روز وسط نوامبر زنگ زده بود و گفته بود: «یک خواهش عجیب دارم.» خواهش عجیبش این بود که اگر بعد از جراحیِ تومور مغزیش به هوش نیامد من اختیار دارم اجازه بدهم بعد از ده روز دستگاه‌ها را قطع کنند.

     «چرا حالا من؟»

     «ببینمت بهت می‌گم، جزئیات بیشتری داره وکیل برات توضیح می‌ده.»

     وکیلش وصیت‌نامه را برایم فرستاد. جاهایی که باید امضا می‌کردم را با X علامت گذاشته بود. امضا کردم و پایین همه صفحه‌ها Y.T را نوشتم و پس فرستادم.

     صبح روز قبل از جراحی رسیده بودم. از اتاق هتلم نزدیک بیمارستان در کلگری پیام دادم: «پروازم از تورنتو به خاطر باران یخ کنسل شده، با پرواز صبح زود می‌رسونم خودم رو.»

     گفت: «حیف شد.» گفتم: «اگر قبل از عمل نشد، به هوش اومدی می‌بینمت.»

     ساعت نه صبح مسج داد: «دارن می‌برنم اتاق عمل.»

     وقتی مطمئن شدم بیهوش شده و جلسه‌های صبحم تمام شد از هتل راه افتادم، در کافه لابی بیمارستان لپ تاپم را روشن کردم و ایمیل‌هایی را که اعضای تیمم دو روز بی‌جواب گذاشته بودند با فونت بزرگ پیگیری کردم. ایمیل زدم: «جلسه‌ی جمع‌بندی گزارش روز همه از اتاق کنفرانس وصل می‌شن و با دوربین روشن.» دوست دختر بابک من را شناخت. چشم‌هایش از اشک و شب بیداری پف کرده بود.

     «شما باید یاسی باشین.»

     «بله و شما هم نیلو...»

     گفت: «خیلی لطف کردی قبول کردی، من زیر بار نمی‌رفتم.» موهایش شانه نخورده و نامرتب بود. پالتوی گران قیمت و خوش دوختش با آشفتگی موهایش و شلوار گشاد داخل خانه و سرپایی گشادش جور در نمی‌آمد. به شلوار گشادش اشاره کرد و گفت: «دیشب بیمارستان خوابیدم.»

     ادامه داد: «خیلی منتظرتون بود، می‌گفت ده سال هست ندیدین هم رو.»

     دلم می‌خواست بگویم: «ده سال نه... پارسال سفر جاده‌ای بنف دیدیم هم رو.»

     بابک را مستقیم به آی.سی.یو بردند. هنوز بیهوش بود و دکتر معتقد بود جراحی موفقیت‌آمیز بوده، بافت تومور را به آزمایشگاه فرستاده‌اند و نگرانی نیست.

     نیلو من را بغل کرد و اصرار کرد شب به خانه‌ی بابک برویم و شراب بنوشیم. می‌دانستم اعضای تیمم در اتاق کنفرانس منتظرم هستند. جلسه را کنسل نکردم. با نیلو به خانه‌ی بابک رفتم.

     نیلو گفت: «ماشین داری؟ یا اوبر بگیریم؟» به سمت پارکینگی که ماشین زیر خروارها برف پارک شده بود اشاره کردم و گفتم: «ماشین هست فقط یادم رفت زودتر روشنش کنم. باید برف‌هاش رو پاک کنیم.» وقتی به ماشین رسیدیم نیلو سریع سوار شد و بخاری را زیاد کرد. با دست و کاردک شیشه‌ی جلو را پاک کردم و سوار شدم و کاردک را به دست نیلو که سوار شده بود دادم: «پیاده شو سمت خودت رو تمیز کن.»

     نیلو پیاده شد. تند تند کاردک را روی شیشه‌ی ماشین می‌کشید. صدای خش‌خش و تق‌تق کشیدن کارد روی برف و شیشه

تمام شد. نیلو در را باز کرد و گفت: «بسه؟»

     گفتم: «یه خش دیگه و دیگه تمام... کاردک رو بذار صندوق عقب.» و صندوق عقب را باز کردم.

     نیلو سوار شد و در را به هم کوبید. گفتم: «الان با خودت می‌گی کاش اوبر گرفته بودم.»

     گفت: «آره، من میامی زندگی می‌کنم، عادت به برف ندارم.» برف‌ها را از روی پالتویش تکاند «این بابک هم که دل نمی‌کنه از کلگری.»

     به جای پادکست همیشگی، یوتیوب را وصل کردم و صدای ضبط را زیاد کردم.

     رانندگی بیست دقیقه‌ای در سکوت گذشت. نیلو در ماشین را محکم بست و گفت: «من سردمه می‌رم تو.»

     یک لیوان ویسکی نیم‌خورده روی میز جلوی تلویزیون بود، یک سیگار نیم کشیده شده هم توی زیرسیگاری. گفتم: «ترک کرده بود که...»

     نیلو گفت: «می‌گه، ولی می‌کشه، زیاد هم می‌کشه.»

     وقتی در سفر جاده‌ای‌مان به بنف گفته بود: «سیگار می‌کشما» گفتم: «درد، می‌ترسیدم بکشم هوس کنی.»

     دو تا سیگار را با کبریت کافه‌ای که بین راه برای قهوه و استراحت رفته بودیم روشن کرده بودم و یکی را دادم دستش. دستش را نگه داشت و گفت: «عادتت از سرت افتاده؟»

     گفتم آهان و دو بار به انگشتی که سیگار را نگه داشته بود زدم.

     به نیلو گفتم: «سخته ترک کردن.»

     گفت: «انقدر کشید لامصب رو که عود کرد دوباره.»

     من از عود کردن چیزی نمی‌دانستم و یادم فقط به جای زخم روی گردن بابک افتاد که نبض داشت و دلم نمی‌خواست دستم را از روی جای زخم نبض دار بردارم.

     نیلو دو تا شیشه شراب را بالا گرفت و گفت: «آرژانتین یا کالیفرنیا.»

     گفتم: «می‌شه من ویسکی بخورم...» و بدون سؤال در فریزر را باز کردم و سنگ‌های گرانیتی یخ‌زده را توی لیوان آب زده انداختم و گفتم: «ویسکی کجاست؟»

     نیلو گفت: «پس من هم ویسکی می‌خورم.»

     با هر جرعه ویسکی که قورت می‌داد قیافه‌اش کج می‌شد. بعد از لیوان اول گفت: «چیه این لامصب شما می‌خورین...» و شراب کالیفرنیا را باز کرد.

     نیلو بعد از دو گیلاس شراب خوابش گرفت و خواب آلود به سمت اتاق خواب طبقه‌ی بالا رفت، با دست اتاق مهمان را نشان داد و گفت: «از خودت پذیرایی کن.»

     گفتم: «من جغد شبم، یه سری کار و ایمیل دارم.»

     از پشت پنجره‌ی اتاق مهمان برف را تماشا می‌کردم و ویسکی را مزه مزه می‌کردم. ماشین کرایه‌ایم و رد چرخش زیر برف مدفون شده بود.

     روز دوم بابک برخلاف پیش‌بینی پزشک جراح به هوش نیامد. از کتابخانه‌ی بیمارستان کار می‌کردم، ایمیل می‌زدم، جلسه می‌گذاشتم و سعی می‌کردم از نیلو فرار کنم. بعد از ظهر روز سوم لباس مخصوص اتاق آی.سی.یو را پوشیدم و از پشت شیشه به نفس‌های آرام بابک زیر دستگاه زل زدم. یک لوله داخل دهانش فرو کرده بودند، سرش را باند پیچیده بودند و یک لوله داخل بینیش فرو رفته بود. خون در جای فرو رفتن سرم در دستش لخته شده بود. نفس‌هایش را می‌شمردم، یک... دو... سه...

     زخم روی گردنش متورم و نبض‌دار با هر نفس تکان می‌خورد.

     روز پنجم جراحش و متخصص بیهوشی به همراه مددکار بیمارستان من و نیلو را به جلسه دعوت کردند. نیلو با چشم‌های گود افتاده نشسته بود و به توضیحات جراح گوش می‌داد: از به هوش آمدن بابک قطع امید کرده بودند. از نیلو خواستم از اتاق جلسه بیرون برود و به جراح بابک گفتم: «می‌فهمم، به من گفته ده روز صبر کنم، نمی‌دونم عضو سالمی داره یا نه، ولی می‌خواست اعضاش رو اهدا کنه؛ اگه تا ده روز صبر کنیم ممکنه نشه استفاده کرد؟»

     پزشک گفت: «مشکلی نیست.»

     روزهای بعد از هتل کار کردم و یکشنبه دوباره از پشت شیشه‌ی آی.سی.یو بابک را تماشا کردم. دکتر در مورد علایم حیاتی کمرنگ شده و اینکه نیم ساعت بعد از قطع دستگاه‌ها و شاید حتی سریع‌تر بابک می‌میرد برایم توضیح داد. از پزشک پرسیدم امکان تزریق مورفین برای جلوگیری از درد احتمالی هست و دکتر مطمئنم کرد که بخشی از پروتوکل قطع دستگاه است و گفت می‌توانیم برای اطمینان ده روز دیگر به تعویق بیندازیم. گفتم: «خودش وصیت کرده ده روز.»

     جواب مسج‌های نیلو را نمی‌دادم؛ شب آخر برایش مسج دادم: «فردا اجازه می‌دن خداحافظی کنیم.»

     بعد از چندین روز تماشایش از پشت شیشه، فرم‌ها را بالای سرش امضا کردم. امضای آخر برای شرکت سوزاننده‌ی جسد بود که گلدان خاکستر را به آدرس من پست کند.

     نیلو دستش را روی دهانش گذاشته بود تا صدای گریه‌اش بلند نشود. پرستار یک سرنگ را به سرُم تزریق کرد و گفت: «مورفینه...»

     دستم را روی زخم گذاشتم، نبض زخم کمرنگ و کمرنگ‌تر می‌شد. یک ساعت بعد پرستار برگشت و چسب لوله‌ی دهانی را باز کرد و آرام آرام لوله را بیرون کشید. به دیوار تکیه داده بودم و نیلو روی مبل نشسته بود و سرش را بین دست‌هایش گرفته بود، شانه‌هایش تکان می‌خورد. پرستار لوله را از بینی بابک بیرون کشید. زبان بابک بیرون افتاده بود. پرستار چسب روی چشم‌هایش را هم باز کرد. چشم‌های بابک با مردمک‌های گشاد به من خیره شده بود. دستگاه ضربان قلب را آرام و آرام‌تر نشان می‌داد.

     دوباره دستم را روی زخم گذاشتم، زخم زیر دست من از نبض افتاد و سرد شد. به نیلوفر تسلیت گفتم و گفتم وکیلی که استخدام کرده‌ام به زودی با او برای گرفتن کلید خانه و ماشین تماس می‌گیرد. نیلو با چشم‌های خالی فقط نگاهم کرد و دست‌هایش را در جیبش کرد و کلید را پرت کرد.

     گفتم: «تحویل وکیل بده لطفا عزیزم، وسایلت رو هم سر فرصت بردار.»

     میان طوفان قطبی تا فرودگاه راندم.

 

سبد خرید