مرگ
هنگامه عباسی سیرچی
اتاق رنگ سبز کمرنگی داشت. رنگ پردهها همخوان بود با رنگ دیوار ولی راهراههای کرِم و قهوهای و سبز روشنش از دیوار متمایزش میکرد. این ترکیب رنگها آرامم میکرد ولی دیوار روبهرو پر بود از دستگاههایی که دائماً خطوط زیکزاکی میکشیدند و صداهایی یکنواخت بیوقفه توی اتاق پخش میشد.
چیزی روی صورتم بود مثل ماسک ولی به شکل حصاری همهی صورت و چشم و پیشانیام را گرفته بود. سنگینیاش پوستم را از دوطرف میکشید ولی بودنش حس خوبی داشت، مثل این که کس دیگری برایم نفس میکشید. دلم از گرسنگی مالش میرفت. ایکاش ناهارم را خورده بودم. از وقتی که صدای آژیر آمد و بعد آن همه آدم توی اتاق کوچکم جمع شدند گرسنهام بود. صداها درهم بودند و بلند و من میتوانستم سریع در ذهنم ترجمهشان کنم ولی کسی از من سؤال نمیکرد، از دخترم میپرسیدند. من هم به قدر کافی وقت داشتم به چنگمال داخل یخچال فکر کنم و به شیرینی خرما و یک چای داغ با عطر هل.
شنیده بودم شنوایی آخرین حسی است که از بین میرود. یعنی کارم تمام است که اینقدر صداها واضح و نزدیکند؟
چند نفری بلندم میکنند و روی تخت روان میخوابانندم و من که همیشه سردم است در آخرین لحظه دستم را به پتویم میگیرم و به سرعت خودم را در آن میپیچم. از چابکیام با آن همه ناتوانی چند ساعت پیش حیرت میکنم.
گرمای بیرون و نور خورشید داغم میکند دوباره سرگیجه میگیرم و فکر میکنم هر لحظه ممکن است از تخت روان، وسط سنگفرشها بیفتم. دستم را آرام میگیرد و سرم را به طرف راست میچرخاند. میداند که به پشت و سمت چپ نمیتوانم بخوابم ولی چرا چشمانش پر از اشک است؟ پایان سفرم را اینبار باور کرده؟ در بسته میشود و سوزشی روی پوست دستم حواسم را پرت میکند. و صدای آژیر برایم صدای آشناییست تکرار هر چند ماه یکبار و چشمانم را میبندم. ولی سوزش دستم و قطرههایی که حرکتشان را در طول تمام رگهایم و حتی تا نوک زبانم حس میکنم بیدارم نگاه میدارد و به تعقیب حرکت قطرهها در وجودم ادامه میدهم حتی ورودشان را به قلبم و دست و پایم حس میکنم انگار که همهی بدنم شیشهای شده و من عبور قطرهها را میبینم ولی هنوز گرسنهام.
و این خنکی مطبوع سنگهای رودخانه و کف داغ پاهایم و لمس مهربان آب روی ساق پاهایم چه حالت دلپذیریست. اگر میشد میخواستم همین لحظه در همینجا بمانم نه زمان بگذرد و نه زمین بچرخد. چنگمال ناهار را همینجا تا انتها میخورم و همینجا دراز میکشم. اصلاً برای چی باید به مدرسه رفت؟ من که دل به درس و مشق نمیدهم و برایم چه اهمیتی دارد که در تاریخ چه اتفاقهایی افتاده، مرزهای جغرافیایی کجایند و چند به اضافهی چند میشود چند؟ همین که میتوانم کتابهای قصهام را بخوانم برایم کافیست. آفتاب به پشت سرم رسیده و صدای همکلاسیهایم که برمیگردند مرور لحظهی دیدار فرخلقا و امیر ارسلان را مخدوش میکند و صحنه در مخیلهام گم میشود. از وحشت این که کسی برود و بگوید که به مدرسه نرفتهام و کتکهای بعدش تمام لذت روز را به کامم تلخ میکند. چطور به آنها بفهمانم که آن درخت لعنتی وسط راه که جنهاش منتظر من هستند تا مرا بالای درخت بکشند و زندانیم کنند مرا از رسیدن به مدرسه بازمیدارد؟ همیشه هم دیر میرسم و در راه تنهایم و گاهی اگر شاگرد دیگری هم مثل من دیر برسد و در راه باشد مثل سایه دنبالش میروم و بعد ترکههای خانم ناظم را برای دیر رسیدن به جان میخرم...
«آر یو اوکی؟ کن آی اینجکت یور اینسولین؟»
و سوزش زیر پوست شکمم.
چقدر گرسنهام.
و این دستگاه قولآسا که تمام فضای اتاق را پر کرده و خون را از شاهرگم میمکد و درون لولههای پلاستیکی میچرخاند و من سرخرگ و سیاهرگم را میبینم، و حس میکنم خونم میرود روی سنگهای خنک رودخانه چرخ میزند و پاک میشود و برمیگردد به قلبم. و نگرانش میشوم که نکند جنها که من از دستشان فرار کردم و به این سوی دنیا آمدم خونم را بگیرند و زندانیاش کنند. آنوقت چه میشود؟ من بدون خون چطور این دستگاه را که تشنهی خون من است سیراب کنم؟
اگر چه گفتهام وقتی مُردم مرا بسوزانند و خاکسترم را زیر آن درخت جلوی دریاچه همانجایی که مرغابیها میآمدند و غذا را از دستمان قاپ میزدند خاک کنند. دلم نمیخواهد در جایی دور و تاریک و خلوت باشد. من همیشه از تنهایی بدم میآمد. جلوی رودخانه همیشه پر است از پرنده و آدم و کودکان شاد و بازیگوش.
من دلم نمیخواهد بمیرم. با همهی این دردهای لعنتی باز هم میخواهم باشم شعر بخوانم کتاب بخوانم سریال ترکی ببینم و با خودم مشاعره کنم که دچار زوال عقل نشوم، ولی گویا دست من نیست. یک قدرت نامرئی مرا به قعر میکشد، دستم را میگیرم به لبهی تخت، مقاومت میکنم، نه نمیگذارم، به همین راحتی تسلیم نمیشوم...
دلم برای چشمهای اشکبار اینها میسوزد.
اینها باور کردند و گوشهای من صدای آخرین قطرات اشکهایشان را میشنود. دستم از لبهی تخت کنده میشود. چیزی روی قلبم فشار میآورد و تکانم میدهد. بارها و بارها تکرار میشود ولی دست من به لبهی تخت نمیرسد و من حرکت تخت روان را به زیرزمین سرد و تاریک حس میکنم.