غفورٌ رحیم، شدید العقاب

غفورٌ رحیم، شدید العقاب 

محمدرضا موسوی 

 

 

     فوقِ فوقش یکی دو بهانه –آن‌هم نیم‌بند و سُست– می‌شد جور کرد. نمی‌شد. اگر می‌شد، قطره‌ قطره اشک‌های لیلاخانم را در لحظه‌ی گرمیش برای او می‌آوردم شاید افاقه می‌کرد و بازمی‌گشت. نمی‌خواست. یا جعبه‌ی خالی‌ای می‌گذاشتم جلوش و می‌گفتم: پروانه، این جعبه خالی نیست؛ همه‌ی حرف‌های ناگفته‌ی عزت‌الله‌خان توشه! شاید هم می‌کرد. شاید افاقه می‌کرد. اما اگر زندگی‌اش را دوست دارد و اگر هر روزه‌روز بنا نیست دهان به دهان لیلاخانم و عزت‌الله بگذارد و از عمرِ هم بکاهند، چه عیب دارد؟ آدم دور می‌شود. اما، خوب، آدم هم بچه‌ی کسی است و دور که بشود، خاصه این‌شکلی، زخمِ تابه‌ابد ناسوری روی دستِ خانواده‌اش می‌گذارد. من به او حق می‌دادم. و در همه‌ی این سال‌ها انکار کرده‌ام که با او در تماسم. که او –به‌واسطه‌ی من– جویای احوال شماست. گاه هم پشت تلفن نم اشکی می‌ریزد صداش می‌بُرد. و حالا هم بعدِ قریب‌ به ده سال خواسته مرا ببیند و گفته که کجاست. لیلاخانم یکهو گفته بود: «تو که سال‌به‌سال سفر نمی‌ری کاوه. چی شده جان من، از پروانه خبری شده؟ منو خاک کنن راست‌شو بِهم بگو!»

     و خوب، این سخت‌ترینش بود. سخت‌ترینِ همه‌ی انکارهایی که کرده‌ام. و کرده بودم: «نه مادر. مأموریته. شرکت می‌خواد ملک بخره اونجا، گفتن نیازه کسی بره و کارها رو جلو ببره. منم گفتم برم یه بادی به کله‌م بخوره. همین.»

     حالا تار موهاش یکدست سفیدند و چسبیده به پوست سر. پروانه که رفت همراهِ سال‌ها تارهای مشکی هم رفت و او هم دیگر رنگ به موها نزد. می‌بینم. اما از نمی‌دانم کِی بود که بیشتر اوقات جلو عزت‌الله هم روسری سر کرد، که یعنی محرمیت ما تمام. فقط سر پائین انداخته بود و گفته بود: «خیر نبینی عزت‌الله.»

     بابا بیرون بود. یعنی از وقتی پروانه گذاشته بود و رفته بود توی خانه بند نمی‌شد که در تیررس عجز و نفرینِ مادر نباشد. او هم عکسِ پروانه را از دقِ دلیِ بابا گذاشته بود بالای تلوزیون، که اگر سرش گرمِ تماشای تلویزیون هم شد یادش نرود که ده سالِ پیش یک‌باره دخترش گذاشته رفته. بابا بیرون می‌ماند. آنقدر که شیرهٔ سیاهِ شب را تماماً روی آسمان ریخته باشند. ریختند. بوی غذای لیلاخانم در خانه که بلند می‌شد بابا برمی‌گشت. حرف نمی‌زد. غذاش را می‌خورد و ظرف‌هاش را خودش می‌شست و اگر حوصله‌اش بود با من –اگر خانه بودم– یکی دو دستی تخته می‌زد و بعد می‌گرفت می‌خوابید. همان‌جا روی کاناپه و جلو تلویزیون. این‌بار اما غذا نخورده تا رسید سلامی داد و روی کاناپه گرفت خوابید. خواستم بیدارش کنم که مادر گفته بود: «جدیداً غذا رو هم بیرون می‌‌خوره‌. ولش کن.» گفتم: «اگه بیرون می‌خوره چرا گوشت به تنش اضافی شده؟»

     چایی بعدِ غذا را که خوردم پاشدم به رفتن. فرداش هم راهیِ سفر بودم. خداحافظی‌ها را با مادر کرده بودم و در را هم آرام –طوری که عزت‌الله خان بیدار نشود– باز کردم، که دیدم بیدار بود و گفت: «کاوه صبر کن منم تا سر خیابون باهات میام.»

     مادر کلافه بود. جلو در نماند. رفت.

     چراغ‌های خیابان یکی در میان روشن بودند. خانه‌‌شان –و خانه‌ام، آن‌وقت که خانه‌ام بود– ته خیابانِ طویلی بود که از باریکیش به کوچه‌ای می‌مانست. اما خیابان بود، و از هر دو سر، باز به خیابان‌های بزرگتر و شاهراه‌هایی که تو را به شهر وصل می‌کردند. حالا در خاطرم مانده که تا سرِ خیابان حرفی نزدیم. و این آخرباری بود که عزت‌الله خان، پدر، را دیدم: در تاریکیِ شب. خاموش، لاغرتر از همیشه با پیشانیِ بلندش و با قامت راست. هنوز هم شبیه به پایانش نبود. اما، خوب، ما همه دیده بودیم که چطور پای کسی را از خانه‌مان برید و وقتی هم در جاده رفت زیر یک تریلی و هیچ شد، نمِ اشکی هم حتی نریخت. حالا مغضوب بود. مغضوبِ من اما نه. مغضوبِ لیلا و پروانه، و روحِ آن جوان‌مرگِ عاشقِ پروانه. پروانه همان‌وقت‌ها بود که جلوش در آمد که، یعنی وقتی پدر از دستشویی با دست‌های خیسش بیرون آمده بود، گفته بود: «خونِ صالح رو دستاته تا ابد عزت‌الله خان.»

     و دوباره هوار و دعوا. تا که پروانه رفت و خاموشی حاکم شد. گذشته بود. خواب بودم. چشم که باز کردم هنوز شیرهٔ سیاه روی آسمان بود. راننده گفت: «به‌به، صبح بخیر.»

     «شبه که هنوز. کجاییم؟»

     «نزدیکای یزد.»

     پس هنوز راه بود. مانده بود تا دریا. تا آن کران‌به‌کران آبی‌ِ پذیرنده. سرِ خیابان که رسیدیم به او گفته بودم که می‌روم پروانه را ببینم و او هم گفته بود می‌داند. همین. من هم می‌دانستم، یعنی خودِ پروانه گفته بود که بابا به‌طریقی شماره‌اش را پیدا کرده و به او زنگ زده، و او هم تهدید کرده که اگر سراغش را بگیرد یا برود پی‌اش دست به کاری می‌زند. نگفته بود چه کاری. بابا هم نپرسید. می‌دانست. و دیگر سراغش را نگرفت. کاری نمی‌شد کرد. همه‌ی این سال‌ها نه عزت‌الله خان ازو طلب بخشش کرده بود و نه او توانسته بود چرخ‌های تریلی را از دست‌های بابا جدا کند. اگر زمانی می‌گذشت حتماً طورِ دیگری می‌شد. شاید کوتاه می‌آمد و حالا، در آن خانهٔ کوچک خیابان شهید احمدی، زمان طورِ دیگری طی می‌شد. حالا چه خیابانی بود؟ خیابان کوثر. در دو کیلومتریِ دریا. آپارتمانی کوچک. زنی سی و هشت ساله، و تو بگیر چهل ساله. سرِ تراشیده، لاغر، با همان طرح لبخندی که از عکس‌های پنج شش سالگی‌اش به بعد برای ابد در صورتش نقش بسته بود و می‌شناختم. و جای ابروها، پوستِ صورت: پروانه.

     گمانم دست به او می‌زدم، می‌ریخت. و زدم. که ببینم هموست یا نه. که جز آن لبخند، و آن دو گردیِ سیاهِ و خیره‌ی جاخوش‌کرده در چشم‌خانه‌ها، که بعدها، روزهای بعد، کنارِ آب، دیدم که دریا درش جا می‌شد و منعکس، همو بود یا نه. گفته بود: خوش اومدی!

     و دریا از چشم‌ها بیرون جهیده بود روی شانه‌های من، و روی شانه‌های او. طبقه‌ی سومِ آپارتمانی کوچک بود. با عسلی‌ای کنارِ پنجره، و دو صندلی. و روی دیوار پذیرایی جا به جا عکس‌هایی که خودش گرفته بود، از دریا و از مردمِ دریا، و از خودش: موها هنوز بود. پشت به دریا، ریخته بر شانه‌ها، که پیراهن مردانه‌اش از روش سُر خورده بود پایین، لخت، با همان طرح لبخندی که از پنج‌سالگی. گفته بودم: «چه عکسایی! کی گرفته ازت؟»

     گفت: «کدوم‌شونو؟»

     اشاره کرده بود به باقی عکس‌هاش، که در خانه بود، در حال و احوالی که غریبه‌ای نمی‌توانست آنجا بوده باشد.

     «مسخره.»

     «والا. یادت نیست عزت‌الله گفته‌بود جنده به من؟»

     «بس کن. اونم حالا...»

     «می‌دونی زنگ که زد، صداش رو که شنیدم چرا قطع نکردم کاوه؟ فقط می‌خواستم ببینم معذرت‌خواهی می‌کنه یا نه. نکرد. فقط گفت مادرت داره دق می‌کنه. همین.»

     «اونم یه شکل دیگه‌ای داره جواب پس می‌ده.»

     به سر و صورتِ خودش اشاره کرد: «می‌بینی که، منم که دارم جواب پس می‌دم!»

     آرام بودیم و در و بی‌در گفتیم. هرچه بود و نبود. هرچه پشتِ تلفن گفتنش ممکن نبود. اینکه دقیقاً چه شد را. دورادور فقط گفته بود کسالت. ناخوشی. می‌گفتم بیا، پزشک‌ها و بیمارستان‌های تهران کاری می‌کنند. بالاخره هستند کسانی. می‌گفت آمده‌ام و برگشته‌ام. فقط نمی‌خواهم ببینم‌تان. و حالا خوبم. دروغ می‌گفت. و من نه که باورم شده باشد، اما در پسِ ذهنم هم سرطان خون جایی نداشت. در دورترین جای این کله‌ی کوچکِ سرتق –ابله! حالا اینجاست. در خانه‌ی کوچکی در دو کیلومتریِ دریا، روی صندلیِ روبه‌روی من، کنار پنجره. گفتم: «بابت صالح متأسفم.»

     و راست گفته بودم. من آن‌وقت‌ها، آنطور که باید با او دمخور نشدم. و نمی‌شناختمش. همدوره‌ی دانشگاهش بود. و، خوب، بیشتر وقت‌ها بیرون همدیگر را می‌دیدند. عزت‌الله گفته بود: «مگر من قبول می‌کردم نمی‌رفت تو جاده؟ نمی‌رفت زیر تریلی؟» بد گفته بود. و سخت بود جدا کردن چرخ‌های تریلی از دست‌ها و زبانِ عزت‌الله. مرا اما دلشوره‌ی مادر به جلو می‌راند، و به دریا کشاند و تا آن خانه‌ی کوچک خیابان کوثر. دلشوره‌ی آن موها که حالا یکدست سفید بود. گفتم: «برگرد.»

     اما افاقه نمی‌کرد. و مخصوصاً حالا، که مادر موهای ریخته‌ی پروانه را می‌دید‌. و، چه بلبشویی راه می‌افتاد. و چه عذابی در پیش. اما گفتم. و می‌بایست گفته باشم. بر ذمهٔ من بود که تار به تار سفیدشدنِ موها را دیده بودم.

     انتهای خیابان که رسیدیم گفته بود: «بهش بگو برگرده. به‌خاطر مادرت اقل‌کم. من می‌رم کاوه. بگو منو نمی‌بینه. این چند صباح باقی مونده‌رم یه طوری طی می‌کنم تا وقت منم سر برسه.»

     بوی غذاش بلند شده بود، و در آن خانه‌ی کوچکش کنج و کناره‌ای نبود که بو ننشیند. گفت: «تنها خیری که از لیلا خانم بهم رسید همین فن قرمه‌سبزیه. لیمو امانی؟»

     گفتم: «حتماً که لیمو امانی. دوتا. درشت ها!»

     و دو سه قاشق خورده و نخوره خودش پس کشید. و باز خاطرم آمد مرض، و بین‌مان، روی عسلیِ کنار پنجره چمباتمه زد. من هم پس کشیدم. نمی‌شد. غذا هم همان‌جا ماند، سرد شد، و از دهان افتاد. خاموش بودیم. گفتم: «من هیچ‌وقت درست‌حسابی صالحو ندیدم. اصلاً نشد بشناسمش‌.»

     گفت: «امون ندادن. نه عزت نه لیلا. عزت که اون‌طور. مامان هم –نمی‌دونم می‌دونی یا نه– پیش‌پیش با خاله ثریا سر من و سعید قرارداد بسته‌بود.»

     گفتم: «حالا اصلاً اون آدما نیستن. هیچ‌کدوم‌شون. فرق کرده‌ن.»

     گفت: «زحمت می‌کشن! حالا مگه کدوم‌مون همونائیم؟»

     خواستم بگویم من. من که حالا هم جرئت و جسارتِ ورود به زندگی تو را ندارم و این‌بار هم، چیزی این میان، بی که کاری از دستم بر بیاید، دارد از دست می‌رود. و باید کاری کرده‌باشم، که مرگ، این‌بار، روی دست‌هام نماند. نگندد. هنوز موهام سیاه، دست‌هام صاف و پیشانیم بی‌چین است. مرضی به جانم نیفتاده. پاهام به ورطه‌ی حادثه‌‌ای کشیده نشده، و عزیزی را با دست‌هام به خاک نسپرده‌ام. حالا اما لبه‌ی پل‌ام. خواستم بگویم. نه دست، که نسیمی هم، هل‌ام می‌دهد.

     دریا بی‌موج بود و بچه‌ها به دو بودند و بازی. بچه‌ها، بعضی‌شان، او را می‌شناختند. سلامش می‌دادند. در آغوشش می‌گرفتند. دوربین کوچکش را درآورده بود و از من و دریا عکس برمی‌داشت، و از بچه‌ها. به دوربین نگاه می‌کردم، صُمم‌بُکم، و به چشم‌هاش بعدِ برداشتن عکس، که دریا درش جا شده بود.

     می‌گفت: «از خودت بگو. پشت تلفن که دائم می‌پیچوندی.»

     گفتم: «هلدینگ. ساخت‌وساز. فیلان، بیسار. چیز خاصی نیست.»

     گفت: «زن، بچه؟»

     گفتم: «پدر، مادر.»

     گفت: «عزت، لیلا.»

     گفتم: «آدم، حوا.»

     و خندیده بود. انگار که پنج‌ساله. اما تو بگیر پنجاه. زود از نفس می‌افتاد. می‌گفت: «هفته‌ای دو بار شیمی‌درمانی و بعد هم خونه –خسته‌م کرده.» گفتم: «چیز بدقلقی که نباید باشه، یعنی، نمی‌دونم یعنی غده‌ی سمجی که نیست، ها؟ اندازه‌ی خودت سمج. نیست. مطمئنم.»

     خندیده بود. گفت: «نمی‌دونم، شاید. اون‌موقع که پشت تلفن می‌گفتم ناخوشم هنوز سمج نبود. حالا؟ نمی‌دونم. دیگه نمی‌دونم.»

     خورشید بالاتر از افق و بالای دریا، پیشانی‌مان را نشانه رفته‌بود. سوخته بودم. و پیراهنم از شرجیِ هوا آب رفته بود. او اما –جز خستگیِ بیماری– سرِپا بود. آفتاب را در آغوش گرفته بود. هرم گرما را پذیرفته بود:

     «من فکر می‌کنم دریا هیچ‌روزی شبیه به روز قبلش نیست. الان یک هفته‌س آرومه. اما من مدام فکر می‌کنم یه چیزیش هست که آرومه. یه چیزی که توی جزئیات خودشو نشون می‌ده. یعنی این یک هفته. یه چیزی که چشم نمی‌تونه شکارش کنه شاید. برای همین هر روز ازش عکس بر می‌دارم. بعد می‌بینم مثلاً توی عکس سه بعدازظهر امروز با سه بعدازظهر دیروزم یه چیزایی فرق کرده.»

     «دقیقاً توی چی؟ چون من بین دیروز که رسیدم، و امروز، فرقی نمی‌بینم.»

     «نه! منظورم توی خود آبه. یه چیزی اون زیر شاید. ما فقط سطحو می‌بینیم.»

     بعد آلبومی باز کرد، ورق زد و نشانم داد: ردیف عکس‌های دریا. من اما تفاوتی نمی‌دیدم. باز به او گفتم. باز نشانم داد. یکجا، شاید، تنها توی یک عکس. گفته بود: «همین. قرار نیست توی همه‌ش معلوم باشه.»

     و چه بود؟ چه می‌دانم. یک غریبگی‌ای در آب، در خودِ آب بود. در قطره‌قطره‌هایی که آفتاب روشان خوابیده بود و برق‌شان می‌انداخت، شیشه‌ای‌شان می‌کرد. انگار که نوری تابانده باشی توی زیرزمین خانه‌ای قدیمی، و اشیا، اشیای گم و دور و کهن جان بگیرند، بخواهند جاکن شوند، نتوانند، اما تو بفهمی. برقی بود. درخششی. هیجانی. گفتم: «یک چیزیه.» گفت: «می‌بینی؟ توضیحش سخته. اما می‌بینی، مثل باقی روزها، باقی عکس‌ها، دریا آرومه. و آفتاب یله کرده روی سطح صاف و بی موجش.»

     گفتم: «خوب، همه‌ی اینها درست، من هم فهمیدم. مقصود؟»

     آلبوم را بست. رفت توی آشپزخانه. بعد برگشت، انگار که نرفته بود. کمی بازی‌بازی کرد، با انگشت‌هاش، با میز، با گوشه‌کنار خانه، و با من، برادرش، برادرِ ابله‌ش، لحظاتی چشم‌درچشم شد و گفت: «هیچی.»

     من هم دیگر نپرسیدم. همان‌جا روی کاناپه، با لپ‌تاپی روی پاش، خوابش برده بود. گردنْ کج. نگاهش کردم. چه می‌شد کرد؟ باید او را رها می‌کردم. پاپیچش نمی‌شدم. تلفنم زنگ خورد، تکان کوچکی خورد، فوراً جواب دادم که نپرد؛ می‌خواستم خوابش را ببینم. گفتم، آرام هم می‌گفتم: «بله مادر، رسیدم. هوا هم گرمه، خیلی گرمه. خونه از طرف شرکت بهم دادن. فعلاً هستم، نمی‌دونم. شاید فردا، شاید پس‌فردا.»

     داشتم می‌گفتم، انکار می‌کردم، که پروانه تکانی خورد، انگار که از کابوسی بیرون پریده باشد، و لپ‌تاپ از روی پاهاش افتاد و تَق، صدای مهیبی داد. صدا رفت پشتِ تلفن، مادر شنید، دلش هرّی ریخت، گفت: «چی بود کاوه؟»

     پروانه به‌نگاهی دانست که با مادر صحبت می‌کنم، و فقط سری تکان داد که: «نه.»

     گفت: «کاوه؟ با تو ام!»

     گفتم: «گربه.»

     پروانه خندید، و مادر باز اشکش جاری شد. پس آخرش این بود. تا لبه‌ی پل. بادْ آونگ‌ات کند و حضّار از دور منتظر، که یا بپری، یا دست بکشی. ایستادنْ، آن‌شکل ایستادن، کاری نکردن بود. حضور بود، اما بی‌مایه. فرداش –نه، شبش، فراموش بودی. پنجره را باز کردم. شرجیِ هوا تو آمد. پروانه برخاسته بود. فقط گفت: «می‌رم دریا. میای؟» گفتم: «نه. زود برمی‌گردی؟»

     گفت: «نمی‌دونم. حوصله‌ت سر رفت بیا.»

     و رفت و دوربینش را هم نبرد. من هم نپرسیده بودم چرا. فکر کردم، سال‌ها پیش، احتمالاً لیلاخانم همچه تصویری را دیده، وقتی خودش و پروانه خانه بودند و من هم نمی‌دانم کجا چه غلطی می‌کرده‌ام. و پروانه رفته و دیگر بازنگشته. ترسیدم. سعی کردم از درگاهیِ پنجره دنبالش کنم، رفتنش را ببینم. نبود. نمی‌دیدمش.

 

 

سبد خرید