ملودی‌کا

ملودی‌کا 

طناز راد 

 

 

     امام‌جمعه با پای چپش رکاب دوچرخه‌اش را تنظیم کرد. لنگرش را انداخت روی دسته‌های دوچرخه. خودش را نزدیک کرد به ساسان. جوری که ترس و دلهره‌ی بیشتری را انتقال دهد! گفت: «کلم! حالا واسه من از موسیقی و نت سرت می‌شه. پنج‌شنبه شب قرارمون تو کوچه سربالایی با ملودی‌کای پسرخاله‌ی آقا ساسان.»

     زد زیر خنده. خنده‌های کشدار هیستریکش با آن یک چشم بدون ابرو جلوه‌ی ترسناک‌تری به چهره‌اش می‌داد. ساسان خودش را عقب کشید. دست امام‌جمعه را پس زد. گفت: «خاله‌م اینا تازه پنج‌شنبه می‌آن، خودم بهتون می‌گم که کی بیایین ملودی‌کا رو ببینین.»

     سارا تلنگری به دوچرخه‌ی امام‌جمعه زد. با انگشت، چشم بدون ابرو را نشانه رفت. «دفعه آخرت باشه به داداشم می‌گی کلم!»

     «دفعه آخرم نباشه چی می‌شه اونوخ خواهرِ کلم؟!»

     «هرچی دیدی از چش خودت دیدی! ممکنه اون یکی چشت هم بی‌ابرو بشه آقای امام‌جمعه.»

     امام‌جمعه دماغش را بالا کشید. جوری به سارا نزدیک شد که یک عاشق در حال گرفتن بوسه‌ای از لب‌های معشوقش.

     «فوفول‌ها هم آرزو دارن.»

     «ساسان بریم خونه.»

. . . 

     آفتاب گرم وسط تابستان درست به وسط حیاط رسیده بود. پدر وسایل منقل و پخت کباب را زیر آلاچیقی از درخت مو آماده می‌کرد. چهره‌ی ساسان گرفته و نگران بود. «بابا فکر می‌کنی خاله یادش مونده که ملودی‌کا رو با خودشون بیاره؟ اگه نیاورده باشه، می‌رم توی جنگ با امام‌جمعه.»

     مامان سینی سیخ‌های کباب را به حیاط آورد. «امام‌جمعه‌ی کجا؟»

     «مامان چند بار بگم؟ علی‌رضا امام‌جمعه. کوچه سربالایی.»

     «آهان، بچه‌لات کوچه بالایی که چش و چارشو درآوردن. نگفتم با سن خودت بپر!»

     «فکر می‌کرد دروغ می‌گم خاله قراره ملودی‌کا رو برام بیاره.»

     پدر زغال‌ها را توی منقل جابه‌جا کرد. چند مشت دیگر زغال اضافه کرد. بوی دود بلند شد.

     «نگفتی سر چی شرط بستی، با اون چش‌سفید.»

     ساسان ناخنش را جوید. سارا گفت: «زود باش ساسان نوبت توست.»

     ساسان سنگ را روی عدد چهار بازی لی‌لی که روی کاشی‌های حیاط نقاشی شده بود انداخت. لی‌لی‌کنان از اعداد یک، دو و سه رد شد. روی عدد چهار و پنج با دو پا ایستاد. سارا داد زد: «قبول نیست. پات رفت روی خط. روی چهار نبایستی می‌رفتی.»

     ساسان گفت: «من بازی نمی‌کنم. این بازیِ دخترهاست.»

     برگ مویی آویزان از داربست کند. گردنش پایین افتاد. شروع کرد برگ را ریش‌ریش کردن. به پدر نزدیک‌تر شد. آهسته گفت: «سر این که اگه دروغ گفته باشم امتحان تجدیدی امام‌جمعه رو به جاش بدم یا یه کاری کنم که حتماً قبول بشه.»

     پدر گفت: «آتیش آماده‌ست. کباب‌ها رو بذارم یا صبر می‌کنیم تا خواهرت اینا برسن؟... آدمِ خلاف سر دوستاش رو هم به باد می‌ده. از این آدم فاصله بگیر پسر.»

     ساسان تا خواست چیزی بگوید، یک نفر به در زد. برگ موی ریش‌ریش شده را وسط حیاط ول کرد. به‌سرعت خودش را به در رساند. پشت سرش سارا. گردن‌های غازشده‌ی مامان و پدر هم کج می‌رفت به سمت در.

     «ساسان پس چرا نمی‌آی؟ بچه‌ها منتظرن. دروازه‌ها رو هم چیدیم.»

     «من نمی‌آم. گفتم که امروز خاله و شوهرخاله‌م از کرج می‌رسن.»

     حمیدرضا توپ را زیر پایش چرخاند، قبل از اینکه حرفی زده باشد، در با شدت کوبیده شد به هم.

     مامان گفت: «گمون نکنم شهین یادش مونده باشه. فقط از کرج تا میدون انقلاب بخوان برسن باید دو تا اتوبوس عوض کنن. تلفن هم که ندارن بهشون دوباره تأکید کرده باشیم. سرگرد هم که سکته کرده و وضع مثانه‌ش درست و درمون نیست. هر ساعت باید بره توالت. کسی حواسش به تو نیست پسر که برات ملودی‌کا بیاره.»

     پدر گفت: «بابا! سرتیپ، نه سرگرد! چند بار باید به روتون بیاره؟ طرف اینقدر درس خونده و تجربه‌ی خدمت به دست آورده، شده سرتیپ. بازم بهش می‌گین سرگرد؟! تازه اگه رژیم عوض نمی‌شد که حالا برا خودش ارتشبدی چیزی بود و برو و بیایی داشت. بدبخت قرار نبود با اتوبوس این‌ور و اون‌ور بره.»

     مامان گوجه‌ها رو به سیخ زد. «من دختر خونه بودم سرگرد صداش می‌زدیم. همین که با این دین و ایمونش و درجه سرتیپی‌ش نکشتنش باید کلاشو بندازه هوا.»

     لب و لوچه‌ی ساسان آویزان شد. چهره‌اش دمغ شد. با حرص محکم زد زیر توپ. توپ با شتاب خورد زیر قفل در و دستگیره‌ی در باز شد.

     پشت در سرتیپ و خاله تازه رسیده بودند. سرتیپ دستش به کمربندش بود. بدون سلام و احوال‌پرسی پله‌ها را دو تا یکی بالا رفت تا به توالت برسد. چشم‌های ساسان فقط به دست‌هاشان خیره مانده بود. دنبال ردی از ملودی‌کا می‌گشت. خاله نفس‌زنان پرسید: «ساسان گل خاله، چرا رنگت پریده عزیز من؟»

     «ملودی‌کا؟!»

     «اِوا، سرگرد ملودی‌کا کو؟!»

     سرتیپ یک دستش به کمربند و دست دیگرش به زیپ شلوار، توی پاگرد راه‌پله‌ها مکث کرد. دید چیزی دستش نیست. پرسید: «تو برش نداشتی؟»

     چشم‌های ساسان از حدقه داشت می‌زد بیرون.

     خاله زد تو سرش: «تو اتوبوس جا گذاشتیش؟!»

     جوی شاش از پله‌های راهرو به سمت جیاط سرازیر شد.

 

۲۴ آگست ۲۰۲۵

 

سبد خرید