کم‌کم محو می‌شود

کم‌کم محو می‌شود 

حسین آبکنار 

 

 

     باز برگشتم سر جای اولم! دو ساعت بود داشتم دور خودم و دورِ شهر می‌چرخیدم و موزه را پیدا نمی‌کردم. باتری موبایلم هم تمام شده بود و نه نقشه داشتم و نه می‌توانستم بهش زنگ بزنم. حوالی سِنترال پارک بودم، خیابان پنجاه‌وسومِ منهتن. می‌دانستم موزه باید همین نزدیکی‌ها باشد. خیلی دیر کرده بودم. با ناامیدی از جوانی که عینک سیاه زده بود پرسیدم از اینجا چطور بروم موزه‌ی «موما». بی‌اعتنا نگاهم کرد و با دست سمتی را نشان داد و گفت: «بین خیابون پنجم و ششم؛ نمی‌تونی نبینیش.»

     پا تند کردم. در ازدحامِ مردم از کنار ساختمان‌های بلند می‌گذشتم و با خودم تکرار می‌کردم «You can’t miss it.» این هم اصطلاح جالبی‌ست؛ یعنی «بعیده پیداش نکنی»، «محاله گُمش کنی»، «خیلی پیداست»... وقتی از دور موزه را دیدم نفس راحتی کشیدم.

 

     حدس می‌زدم الان کجاست. مستقیم با آسانسور رفتم طبقه‌ی پنجم و دیدم درست روبه‌روی تابلوی «جیغ» ایستاده. از پشت سر موهای زردِ بلندش را می‌دیدم. رفتم جلو و آرام گفتم: «پری...» با مکثی طولانی سر چرخاند؛ دیدم لب ندارد! رژ قرمزش را نزده بود و لب‌هایش مَحو بودند. گفتم: «ببخشید دیر کردم.» متوجه حرفم نشد. صورتش مات و بی‌رنگ بود. گفت: «دیر کردی؟! ساعت چنده؟» به صفحه‌ی گوشیِ خاموش نگاه کردم. خسته بود. یله داد به من و حس کردم دارد می‌افتد. آرام نشاندمش روی نشیمنی که وسط سالن بود. سرش را کج کرد روی شانه‌ام، ولی هم‌چنان به تابلو نگاه می‌کرد. دو سال پیش هم تک و تنها رفته بود «اُسلو» تا نقاشی را از نزدیک ببیند. این بارِ دومش بود که از نزدیک می‌دیدش.

     دفتر طراحیِ جلدمشکی را گذاشتم روی پاهایش و شانه‌هایش را بغل کردم. دفتر را نگاه کرد. صورتم را بوسید و گذاشتش کنار پاهایش و باز زُل زد به تابلو. گفت: «می‌دونی مونک اون گوشه‌ی بالای تابلوش چی نوشته؟» گفتم: «نه!» گفت: «نوشته: تنها یک دیوانه می‌تواند این را کشیده باشد.»

     از دور نگاهی به تابلو انداختم و بی‌اختیار بلند شدم و رفتم سمتش. وقتی جلویش ایستادم حس کردم سرم دارد گیج می‌رود. چیزی توی آن خطوطِ موّاج و آن صورتِ اسکلت‌وار بود که متحیّرم می‌کرد. سرم را که چرخاندم دیدم پری هم‌چنان ماتش برده و از دور خیره است به تابلو.

     دوباره کنارش نشستم. گفتم: «راسته می‌گن این نقاشی بدشانسی میاره؟ می‌گن هر کس با این نقاشی سر و کار داشته یا افسرده شده یا یه اتفاق بدی واسه‌ش افتاده.» حواسش به حرفم نبود. کمی آن‌طرف‌تر همان جوانی که عینک سیاه زده بود داشت نگاه‌مان می‌کرد. اشاره کردم: «می‌شه لطفاً یه عکس از ما بگیری؟» بدون آنکه چیزی بگوید، گوشی را از دستم گرفت و چند قدم عقب رفت. ایستاد و باز چند قدمِ دیگر عقب رفت. گوشی را افقی نگه داشت و با مکثی طولانی کلیک کرد.

     به عکس که نگاه کردم، دیدم کادر عکس کمی مورّب است. از آن فاصله‌ی دور زاویه‌ی هنرمندانه‌ای به عکس داده بود، که حسِ غریبی داشت. پری اما به دوربین نگاه نمی‌کرد!

     خسته بود. زیر بغلش را گرفتم، آرام بلندش کردم و بردمش سمت روشویی تا آبی به صورتش بزند. بیرون که آمد، گفت:‌ «حالا بریم.»

 

     پیاده رفتیم سمت هتل.

     چند ماهی می‌شد همدیگر را ندیده بودیم. قبل‌ترها هر ماه یا نهایتاً دو ماه یک‌بار جایی قرار می‌گذاشتیم و چند روزی با هم بودیم و بعدش باز هر کس می‌رفت سمت خانه‌ی خودش. بار آخر اما با دلخوری از هم جدا شده بودیم، و حالا انگار چیزی بین‌مان تغییر کرده بود.

     توی راه همان‌طور که دستش توی دستم بود حرف می‌زدیم. فقط من حرف می‌زدم... گفتم: «می‌دونی تابلوی جیغ داره محو می‌شه؟» ایستاد و با ترس نگاهم کرد:‌ «چرا؟!» گفتم:‌ «یه جایی خوندم، گویا متوجه شده‌ن که مونک از یه نوع رنگِ زردِ کادمیوم استفاده کرده، که ناخالص بوده. این رنگ هم با یه خرده رطوبت کم‌کم محو می‌شه. حتا با رطوبت نفسِ آدما.»

     دستش می‌لرزید. گفت: «دیدم یه بخش‌هایی از آسمون و... گردنش... گردنِ اون آدمه که از صدای جیغ وحشت کرده... رنگدونه‌هاش... تغییر کرده بود.»

     تعجب کردم. گفتم: «از صدای جیغ وحشت کرده، یا خودش داره جیغ می‌کشه؟!»

     سکوت کرد.

     تمامِ راه دیگر حرف نزدیم.

 

     از لیکور استورِ سر راه شرابی خریدم و رفتیم هتل. داشتم بطری را باز می‌کردم، دیدم در سکوت لخت شد و... با پاهای کشیده و آن اندام زیبایش... رفت زیر دوش.

     شراب را چشیدم؛ گس و مغرور بود.

     درِ شیشه‌ای حمام که بخار کرد، لباس‌هایم را کَندم و رفتم داخل. از پشت بغلش کردم و سرشانه‌های خیسش را بوسیدم؛ ریز ریز... طولانی... آرام برگشت و پستان‌های بزرگ و نرمَش را چسباند به سینه‌ام. گردنش را بوسیدم و رفتم پایین تا نوکِ صورتیِ پستان‌هایش که سفت بودند... آب از سر و شانه و موهایش می‌ریخت روی پستان‌ها و شکم و پاهایش... پایین‌تر رفتم و پهلوهایش را با لب‌هایم لمس کردم... با حرکت ملایمی چرخید و لب‌هایم لغزیدند روی قوسِ کمر و کپل‌های سفت و برجسته‌اش با آن انحنای قشنگ‌شان... آرام که خم شد، ایستادم و از پشت پهلوهایش را با دو دست گرفتم و داغی بین ران‌های خیسش را حس کردم... آهش بلند شد و، جیغ کشید... که نشنیدم...

 

     از حمام که بیرون آمدم، برهنه با یک‌تا حوله نشسته بود لبه‌ی تخت و داشت دفتر طراحی را ورق می‌زد و طرح‌ها را نگاه می‌کرد. نشستم کنارش.

     گفت: «من که نبودم پیشِت، چطوری اینقدر دقیق کشیدی منو؟! موها، چشم‌ها، لب‌ها، حتی این لکِ روی سینه‌م...»

     گفتم: «چون خیلی نگات می‌کنم.»

     حوله را انداختم و گیلاس‌ها را پر کردم. کمی که چشم‌هایش خُمار شدند، سرش را گذاشت روی پاهایم و چشم‌هایش را بست. ابروهای باریکش مَحو بودند!

     گفت: «چه شرابِ لب‌گیری بود.»

     چند خطی از غزل‌های سلیمان را که از حفظ بودم برایش خواندم... «کاش مرا به بوسه‌های دهانِ خویش ببوسد * عشقِ تو از هر نوشابه‌ی مستی‌بخش گواراتر است * عطرالاولین، نشاطی از بوی خوشِ جانِ توست * و نامت، خود حلاوتی دلنشین است * چنان چون عطری که بریزد...»

     چشم‌هایش بسته بود. آهسته گفت: «چون عطری که بریزد...»

     و غمگین نگاهم کرد.

     بعد چرخید و به پشت روی تخت خوابید و موهایش ریخت روی بالش. کنارش دراز کشیدم و صورتم را لای موهای خیسش گم کردم.

     گفت: «چه داغه نفسِت... بوی شراب می‌ده...»

     سرم را گذاشتم روی سینه‌اش. ضربانِ قلبش را حس می‌کردم، که آرام نبود... و دوباره همان گپ و گفت‌های قدیمی با بغض آمدند... باز به تکرار و تکرار گفتم که دوستش دارم. گفت اینها را می‌داند، اما... تاقباز شدم رو به سقف و گفتم اما زیر هیچ سقفی نه. سرما تمامِ صورتش را پوشاند. گفت: «اینطوری نمی‌شه ادامه داد دیگه.» تکیه دادم به آرنجم. گفتم: «نگام کن پری.» گفت: «خسته‌ام از این همه فاصله. اینکه فقط گاهگاهی هستی.» گفتم: «معشوقه بودن قشنگ نیست برات؟» گفت: «می‌خوام نزدیکت باشم... خیلی نزدیک.» گفتم: «خسته می‌شیم از هم. عادی می‌شیم واسه هم. حیفه.» انگار که صدایم را نمی‌شنید. گفت: «دوریِ زیاد، رابطه رو سرد می‌کنه.» گفتم: «دور نیستیم... فقط، گاهی... کمی...»

     با بغض گفت: «نمی‌بینی دارم پرپر می‌زنم؟!»

     توی چشم‌هایم نگاه کرد و گفت: «تو از من می‌ترسی مرتضا!... می‌ترسی دیوونه بشم!» و سکوت کرد.

     صبح گفت می‌خواهد برگردد. فنجان قهوه توی دستم خشک شد.

     رفت.

     دفتر طراحی‌ها را هم با خودش بُرد.

 

     چند بار بهش زنگ زدم، پیام فرستادم... جواب نداد.

     چند ماه گذشت.

     دلتنگش بودم؛ خیلی زیاد؛ بیشتر از همیشه. غروب‌ها چیزی توی سینه‌ام سنگینی می‌کرد. شب‌ها خیالش کنارم دراز می‌کشید و صبح‌ها چشم‌هایم هنوز باز نشده بویش را حس می‌کردم.

     «چون عطری که بریزد...»

     پیامکی برای دوستش شیدا فرستادم و سراغش را از او گرفتم؛ گفت او هم مدتی‌ست ازش بی‌خبر است. اصرارم را که دید، دید که اینقدر آشفته‌ام، نزدیک‌های صبح عکسی از او برایم فرستاد. فهمیدم پاریس بوده. با شال و کلاهِ سفید کنارِ یک دیوار آجری ایستاده بود؛ تنها. یک عکس افقی که از دور گرفته بودند و صورتش پیدا نبود. از شیدا پرسیدم: «کی این عکسو ازش گرفته؟» دیگر جواب نداد.

 

     شد یک سال! یک سال زمانِ خیلی زیادی‌ست؛ سیصدوشصت‌وپنج شب و سیصدوشصت‌وپنج روز است.

     نگرانش شدم؛ از این همه بی‌خبری...

     برایم گفته بود وقتی ده سالش بوده خواب دیده زنی با موهای ژولیده شبیه مادرش، از سرِ افسردگی شبانه با مشتی قلوه‌سنگ در جیب‌هایش خودش را توی رودخانه غرق می‌کند... و حالا هر شب همین خواب را می‌بیند...

     ترسیدم.

     زنگ زدم. جواب نداد. به آنی تصمیم گرفتم و شبانه پرواز کردم و بعد با مترو رفتم تا حوالی خانه‌اش. زمستان بود. بادِ سرد می‌آمد. سرمای دمِ صبحِ این شهر کُشنده است. به پنجره‌ی اتاقش که طبقه‌ی سوم بود نگاه کردم. پرده‌های نارنجی عوض شده بودند! چند قدم تا نبش خیابان رفتم و برگشتم... یکهو زنی با موهای ژولیده آمد پشت پنجره و خیره نگاهم کرد! اضطراب تمام وجودم را گرفت. از پنجره رو برگرداندم و با قدم‌های تند کمی که دور شدم شروع به دویدن کردم... بخارِ دهانم در هوا یخ می‌زد... آنقدر دویدم تا از نفس افتادم. آرام‌تر که شدم چشمم افتاد به کافه‌ای که چند باری با هم رفته بودیم. رفتم داخل. گرم بود. اولین جرعه‌ی قهوه را که نوشیدم تنم داغ شد.

     از کافه زدم بیرون. داشت برف می‌بارید...

     توی آن سرما چطور می‌توانستم پیدایش کنم؟ برای یک تاکسی دست بلند کردم و برگشتم فرودگاه.

 

     یک بار دختر جوانی که عاشق نقاشی بود آمد خانه‌ام. زیبا بود. خیلی زیبا بود؛ با آن موهای مشکیِ شلال که تا پایین کمرش می‌رسیدند.

     کتاب‌هایم را که دید گفت: «وَه... چقدر کتاب!»

     برهنه شد تا از اندامش طرح بزنم. پاهای خوش‌تراش و انحناهای بدنش شبیه دودی سفید بود که بالا می‌رفت... اول مدتی فقط نگاهش کردم، طولانی، تا کم‌کم دستم به حرکت درآمد... دیوانه‌وار هِی طرح زدم و کناری انداختم؛ ایستاده با گردنی خمیده، نشسته با شانه‌های آویزان، لم داده روی مبل، و خوابیده با پاهای نیمه‌باز... خسته که شدم زغال را پرت کردم روی میز.

     گل‌هایی را که آورده بود گذاشتم توی پارچ آب. داشت یکی یکی به طرح‌ها نگاه می‌کرد و ساکت بود. برایش چای دم کردم و درباره‌ی نقاشی حرف زدم. چشم‌هایش از تمنّا برق می‌زد. از تابلوی جیغ براش گفتم و نقاشش که از دیوانگی وحشت داشته!... مونک را نمی‌شناخت. با هم چای نوشیدیم و... رفت.

     شب، هم کلافه بودم، هم دلتنگ، هم عصبانی. تاریخ نقاشی را از قفسه‌ی کتاب‌ها برداشتم و لم دادم روی مبل. همین‌طور بی‌انگیزه ورق زدم و دنبال مونک گشتم... یک جا نوشته بود «نقاشِ اضطراب و جنون!» پنج سالش بوده که مادرش از بیماری سِل می‌میرد. پدرش که بسیار مذهبی و سخت‌گیر بود مدام به آنها می‌گفت که مادرتان دارد از بهشت نگاه‌تان می‌کند!

     چه تصویر وحشتناکی! تصور کن یک نفر مدام دارد نگاهت می‌کند! حتی از بهشت!

     بعد خواهرش که دچار بیماری روانی می‌شود و بستری‌اش می‌کنند... و دوست‌دختر ثروتمندش، تولا، که خواست با او ازدواج کند، اما او که از ازدواج می‌ترسید...

     بیدار که شدم کتاب دَمر افتاده بود روی زمین.

 

     یک سال دیگر هم گذشت.

     خواستم طرحی از صورت و اندامش بزنم. تصورش کردم که روبه‌رویم ایستاده. به کاغذ خیره بودم و مداد در دستم حرکت نمی‌کرد...

     تنها و بی‌هدف زدم به جاده. با همان جیپِ روباز که آن بار کنارم نشسته بود. افق پهن بود و انتهای جاده‌ی خلوت را می‌شد دید. باد توی موهایش پیچیده بود و ساکت بود. گفت: «مثلِ یه رؤیا می‌مونه...» گفتم: «بورخس می‌گه واقعیت هم یه شکل از رؤیاست.» آسمان یکهو سرخ شد! دستگیره را گرفت و پشتش را فشار داد به صندلی. گفت: «تند برو مرتضا!... تند، خیلی تند!...» پایم را روی گاز فشار دادم... جیپ که از زمین بلند شد، آرام دستگیره را رها کرد و دست‌هایش را گذاشت روی گوش‌هایش و... جیغ کشید... اما نمی‌شنیدم.

 

     وقتی رسیدیم وِگاس، بازویم را محکم گرفت و گفت: «کنار برج ایفل ازم عکس بگیر.» با خنده گفتم: «این که واقعی نیست.» گفت: «برو عقب‌تر... عقب‌تر... از دور...»

     همه‌ی عکس‌هایش را پاک کرده‌ام.

 

     یک شب هر چه فکر کردم طرحِ لب‌هایش یادم نیامد. یاد عکسی که در موزه گرفته بودیم افتادم. تمامِ آلبومِ گوشی را گشتم تا پیدایش کردم؛ کنار هم نشسته‌ایم. آن دفتر طراحیِ جلدمشکی کنارش است. لب‌هایش مَحوند، و دارد به دوربین نگاه می‌کند!

 

     پیاده می‌روم باغ‌وحش و می‌ایستم به تماشای آن کرگدنِ تنها که بی‌حرکت ایستاده.

     کسی برای تماشای کرگدن به باغ‌وحش نمی‌آید. همه جمع می‌شوند جلوی قفس میمون‌ها و پرنده‌ها و بعد هم می‌روند آکواریوم.

     پری می‌گفت: «اینقدر به این کرگدنِ زشت نگاه نکن. هیچ زیبایی و لطافتی توش نیست. شاخش هم که بریده‌ن.» گفتم: «لطافت آره، ولی زیبا نیست به نظرت؟» بطری آب نصفه‌ای را که دستش بود پاشید روی صورتم و با خنده گفت: «دیوونه.»

     کرگدن تکانی می‌خورد و رو به من می‌ایستد. دوست دارم دست بکشم روی پوست زمختش.

     از لای نرده‌ها رد می‌شوم و می‌روم سمتش... دست‌هایم را باز می‌کنم و بغلش می‌کنم... طولانی...

     چیزی پشت سرم سنگینی می‌کند. سر می‌چرخانم و می‌بینم همان جوانی که عینک سیاه زده بود دارد از دور نگاهم می‌کند.

 

     انگار یک سالِ دیگر هم گذشت. شاید هم دو سال.

     زنگ می‌زنم و، جواب نمی‌دهد. زنگ می‌زنم و، جواب نمی‌دهد. زنگ می‌زنم و، جواب نمی‌دهد... دیگر زنگ نمی‌زنم.

 

     نیمه‌شب است. هنوز توی همان هتل‌ام. آن بطری شرابِ گسِ مغرور را تا ته خالی کرده‌ام و سرم گرمِ شراب است...

     می‌خواهم در خیالم ببینمش... صورتش لب ندارد! ابروهایش محوند و چشم‌هایش بسته‌اند! به موهایش فکر می‌کنم. رنگِ موهایش یادم نیست. هر چه به ذهنم فشار می‌آورم نمی‌توانم موهایش را به یاد بیاورم... به پاهایش فکر می‌کنم، به قوس کمر یا انحنای باسن‌اش... هیچ چیز یادم نمی‌آید...

     صبح، بدنم کوفته است.

     چرا هیچ بویی حس نمی‌کنم؟!

     مست، با چشم‌های خمار مثل دیوانه‌ها توی گوشی دنبال عکسش می‌گردم... پیدایش نمی‌کنم. پیدایش نمی‌کنم. پیدایش نمی‌کنم. پیدایش نمی‌کنم... پیدایش می‌کنم؛ نشسته‌ام روی نشیمنِ موزه و دارم از دور به دوربین نگاه می‌کنم. هیچ‌کس کنارم نیست! فقط کمی آن‌طرف‌تر یک دفتر طراحیِ جلدمشکی هست که شاید طرح‌های زغالی‌اش همه مَحو شده‌اند.

 

 مرداد ۲۰۲۵   

 

 

نوشته های اخیر

دسته بندی ها

سبد خرید