شین

شین 

روجا بهبهانی 

 

 

     «شما یه جوری یه هفته‌ست چنبره زدی تو مغازه و اینجا شده پاتوقت و دفترت و جای خودت که من اصلاً نخوامم باید بهت جواب پس بدم. باید دست کنم تو دخل دسته‌چک رو بکشم بیرون و اجاره‌ی عقب‌افتاده‌ی سه ماه رو بدم مثلاً... بعد عوضش تو... آقای... آقای... آها... آقای مکانی... آقای امکانی... بله آقای امکانی حتی برگه‌ی تفتیشت رو به من نشون نمی‌دی... ببین من خیلی کار به این کارا ندارم. یه هفته‌ست هی برو و بیای شما وضع ما رو خراب کرده... خب خبر می‌پیچه تو این بازار... ببین آقای امکانی واسه کاسبا خوبیت نداره اینطوری تو چش باشن... این خانم که شما می‌گی تو همین مغازه می‌رفت و می‌اومد. یه روز تو همین بهار بود اومد تو مغازه‌ی خودم... گوش می‌دی؟ این خانم اول بهار بود اومد تو مغازه‌ی من. گفت: «آقا فروشنده نمی‌خوای؟» معلومه گفتم نمی‌خوام. خب نمی‌خواستم. هی پافشاری کرد. گفت از شهرستان اومده. گفت می‌خواد به مامانش ثابت کنه می‌تونه. گفت پارچه رو می‌شناسه. گفت عکاسی بلده. گفت نقاشی می‌کشه. گفت طرح پارچه می‌ده. انقد نرفت که کامران اومد. گفت بهش باشه. کامران رو می‌گم. از همون روز رفت ور دست کامران. بعد هم تو همون روزای پاییز که در جریانی، فهمیدیم جنازه شده وسط خیابون... خشک‌مون زد. خانم شین شد برامون. گفت دوست دارم بهم بگین شین... شین... خانم شین... اصلاً بعد پشیمون شدم چرا نیاوردمش پیش خودم. اما خب مردن اینطوریه دیگه... یه طوری میاد هر بار... بعدش هم می‌شینی با خودت می‌گی بعد مردن این یکی دیگه ال می‌شم، دیگه بل می‌شم. والا نه ال می‌شی نه بل می‌شی. همونی. فقط تجربه‌ت می‌ره بالا... همین...

     آقا مرتضی اینها را گفت و آرام از کنار بازپرس گذشت. صدای تپیدن قلب بازپرس را می‌شنید. حتی آن دانه‌ی عرقی را می‌دید که از پشت گردنش داشت پایین می‌رفت که روی مهره‌های ستون فقراتش قلقلکش بدهد که بعدش بازپرس تکانی به پشت خودش داد. آقا مرتضی آنقدر عمر کرده بود که می‌توانست بفهمد آرش امکانی بازپرس پرونده‌ی شین تازه‌کارتر از آن است که معنی حرف‌هایش را خیلی دقیق فهمیده باشد. بعد بوی عطر امکانی را تا خرخره در گلویش فرو برد و کمی توی گلو چرخاند و بعد شروع کرد به سرفه‌کردن. سرفه کرد... سرفه کرد... سرفه کرد... آنقدر سرفه کرد که دوید اتاق پشتی و توی روشویی کنار میز سماور و استکان‌ها تف کرد و خلط بزرگی را پس داد. بعد کاسه‌ی دستش را پر از آب کرد و آن را بلعید و بعد توی تمام سرش قرقره کرد و هرچه از بوی تن خوشبو و تند امکانی در گلو و دهانش مانده بود را بیرون ریخت. از اتاق پشتی آمد بیرون و به سر تا پای امکانی نگاه کرد. یک مرد متوسط اندام با لباس خیلی معمولی و یک کلاه کپ که به زور همین‌ها سنش بیشتر از سی به نظرش نرسید. امکانی داشت تعادلش را روی پای دیگرش می‌انداخت. آقا مرتضی به سمت در رفت و تا خواست دستگیره را پایین بدهد و از در بیرون برود، امکانی صدایش را صاف کرد و گفت که باید تا آمدن بقیه همین جا بماند. آقا مرتضی که عادت نداشت از این مدل رفتارها جا بخورد، باز هم جا نخورد و آرام برگشت و پشت میز کامران نشست. گوشیش را از جیب کت آویزان و گشادش بیرون آورد، مستقیم اینستاگرام را باز کرد، رفت توی صفحه‌ی بی‌بی‌سی و یکی‌یکی خبرها را نگاه کرد. دید که در این شهر و آن شهر، در این محله و آن محله اسم‌هایی را آورده که وسط خیابان جنازه شده‌اند. دلش نلرزید. روزها بود این خبرها را می‌خواند. اولی و دومی را که خوانده بود ترسیده بود. درست خبر سوم مربوط به همین خانم شین بود. بعد از همین خبر سوم یک هفته‌ی تمام پایش را در بازار نگذاشت. آنقدر در خانه مانده بود که شهر را جنازه برداشته بود و کامران فهمیده بود کسی سراغ شین را نگرفته و رفته بود خانه‌ی آقا مرتضی. هی این پا و آن پا کرده بود و آخر گفته بود: «جنازه را من برداشتم.» همین کافی بود تا آقا مرتضی جان بگیرد و از خانه بیرون بیاید و همراه کامران شین را در خاک قبرستان دفن کند. امکانی که اینها را نمی‌دانست. توی مغازه راه می‌رفت و نگران بود. کفش‌هایش صدا نداشت و وقتی تند حرکت می‌کرد یا آرام، فقط از جابه‌جایی تنش در گذر از هوای توی مغازه بود که متوجه حضورش می‌شدی. البته خودش هم تلاشی برای اینکه بخواهد این را ثابت کند، نداشت. روی هر طاقه‌ی پارچه‌ که بی‌حوصله روی پیشخوان ریخته شده بود، دست می‌برد. نگاه‌شان می‌کرد و می‌رفت سراغ بعدی. رو به آکواریوم ایستاد. آکواریوم بی‌ماهی بود و پر آب. کمی همان‌جا ماند. بعد به گلدان بزرگ مصنوعی برگ انجیری نگاه کرد. برگ انجیری گیاه مورد علاقه‌اش بود. اما از هر گیاه مصنوعی متنفر بود. دستش را که روی برگ کشید تازه سبزی برگ خودش را بیرون انداخت. امکانی یک دستمال سفید از توی جیب شلوار جینش درآورد و دست سیاه شده‌اش را پاک کرد. خواست دهان باز کند و حرفی از گیاه زنده و تمیزی بزند که حرفش را خورد و به سمت قفسه‌ی پارچه‌ها رفت. قفسه‌ تا نزدیکی سقف بالا رفته بود. و روی هر طبقه تعداد زیادی پارچه چیده شده بود. بی‌سلیقه و بی‌فکر. آبی و مشکی گاباردین کنار پولکی فسفری و روی حریر گلدار درشت. کنار قفسه، میز بزرگ کامران بود که بیشتر به درد اداره می‌خورد تا مغازه، با صندلی چرخانی که پشتی بلندش آنقدر در یک زاویه‌ی به‌خصوص از راست به چپ شده بود که دیوار را سوراخ کرده بود. آقا مرتضی پشت میز و روی همان صندلی و در حال راست به چپ شدن بود و توی صفحه‌ی خبری تمام شبکه‌های خارجی می‌چرخید. امکانی از اینکه می‌دید آقا مرتضی اصلاً او را به حساب نمی‌آورد خوشحال بود. دلش نمی‌خواست نگرانی از کار تازه‌اش را خیلی زود لو بدهد. نمی‌خواست ترسش را که بعد از دیدن جنازه‌ی شین از حدقه‌ی چشمانش بیرون زده بود را نشان آقا مرتضی بدهد. بعد از یک ماه جنازه را از خاک بیرون کشیده بودند و تحویل امکانی داده بودند. امکانی اولین پرونده‌اش را با جنازه‌ی شین شروع کرده بود. صورتی که خورده شده بود. دست و پایی که استخوانی نداشت انگار. همه چیز تنش همان طوری مانده بود که وقت مردن بود. یک ماه زمان خیلی کمی بود برای اینکه این دختر بی‌کس را نابود کند. دختر تازه مانده بود اما بی‌تن، بی‌چهره، بی‌استخوان. امکانی آن روز حالش به هم خورده بود و دو روز تمام توی خانه مانده بود. اما رییس سربازش را فرستاده بود تا او را برگرداند. او برگشته بود و از دیدن آقا مرتضی بیشتر از هر چیزی ترسیده بود. برای همین تمام حواسش از هر طرف به آقا مرتضی بود. می‌چرخید و راه می‌رفت و کنار هر وسیله‌ای چنان می‌ایستاد که آقا مرتضی نقطه‌ی مقابلش نباشد. پشتش را به آقا مرتضی کرد و رو به ویترین ایستاد. ویترین عجیبی بود. عجیب‌ترین جای مغازه. یک پارچه‌ی پولکی قرمز شرابی از یک گوشه به یک دیوار کاذب میخ شده بود. دنباله‌های بلند و آویزانش با نخ‌های نامرئی از وسط، بین زمین و آسمان معلق بود. از راست، کف ویترین ریخته بود و از چپ به شیشه چسبیده بود. یک پولکی آبی کبود هم از کناره‌ها به قرمز شرابی متصل بود. خونی که شتک زده بود و در بعضی جاها دلمه بسته بود. از دور اینطور دیده می‌شد. یک تن کبود که خون از جاهایی بیرون زده و در بعضی جاها مرده بود. این ویترین اصلاً به کامران نمی‌آمد. اصلاً به این مغازه نمی‌آمد. به این پارچه‌های بد رنگ و بی‌قواره. به این دیوار سوراخ شده، به این آکواریوم بی‌ماهی، به این گلدان مصنوعی. روی در مغازه اعلامیه‌ای چسبیده شده بود. اعلامیه‌ی خانم شین بود. امکانی سرش را به عکس روی اعلامیه نزدیک کرد. روی اعلامیه بزرگ نوشته بود بازگشت همه به سوی اوست. با خط نستعلیق قدیمی. پایین‌تر یک شعر از عاقبت نیستی جهان و بعد به عرض همگان رسیده بود که خانم شین مرده است و قرار بوده در یازده مهر مراسم خاکسپاریش باشد. در جای عکس هم به جای گل قرمز و سیاه عکسش را چاپ کرده بودند. عکس؛ زن جوانی به نظر می‌آمد با موهای سیاه و قد تقریباً متوسط، عکسی بی‌کیفیت که می‌توانست تمام دخترانی باشد با همین ظاهر. عکس بی‌کیفیت و ناواضحی از یک دختر بود که در خیابانی در حال رفتن یا آمدن بود. دختری که می‌شد هر دختری باشد. هر دختری با همین اندام و همین موها. دختری که در خیابان طولانی راه می‌رود و معلوم است زیادی غمگین است. اعلامیه‌ای که کامران به در مغازه‌اش چسبانده بود تنها نشان مستند حضور شین در این منطقه بود. اعلامیه‌ای با یک اسم خیالی و عکسی بی‌کیفیت. امکانی جنازه را دیده بود. دیده بود که جنازه جوان است. تازه است. از مرگش انگار فقط چند ساعت گذشته بود. امکانی دیده بود که صورت جنازه سر جایش نبود. امکانی از یادآوری هر لحظه‌ی جنازه‌ی دختر جوان برای خودش لذت می‌برد. از غم و وحشت توأمان لذت می‌برد. امکانی از اعلامیه گذشت، احساس کسی را داشت که توی یک مخمصه گیر کرده و دنبال راه فراری برای خودش باشد، سرش را به سمت خیابان گرفت و از سربازی که آنجا ایستاده بود خواست تا بقیه را صدا بزند. تمام کسانی که توی این بازار کار می‌کردند و شین را حتی فقط برای یک بار دیده بودند و از صبح روبه‌روی امکانی نشسته بودند و هر چیزی که از او می‌دانستند را گفته بودند. اما چیزی نصیب امکانی نشده بود. همه‌ی آنها در فاصله‌ی کمی از مغازه‌ی کامران که توی این چند روز، اتاق بازجویی امکانی شده بود، دور هم حرف‌های بی سر و تهی می‌زدند. بعضی‌هایشان ترسیده بودند. بعضی‌ها برای بار چندم سؤال‌جواب‌هایشان با امکانی را مرور کرده بودند. بعضی‌ها هم اصلاً برایشان مهم نبود و تا کسی چیزی ازشان می‌پرسید با یک جمله‌ی کوتاه که خب مگه بد کردیم یه آدم بی‌کس و کار را دفن کردیم، خودشان را تبرئه می‌کردند و همه‌شان فقط یک نقطه‌ی مشترک داشتند. خانم شین را آخرین بار قبل از ناپدید شدنش دیده بودند که ویترین مغازه‌ی کامران را می‌چید.

     هر کسی گوشه‌ای از مغازه‌ی کامران را پیدا کرده بود و بی‌صدا یا نشسته بود یا ایستاده. همه به هم نگاه می‌کردند و منتظر بودند که امکانی حرفی بزند. اما امکانی سکوت کرده بود و هر از گاهی به چشم یکی از آنها زل می‌زد. تقریباً با تمام کسبه چشم در چشم شده بود جز آقا مرتضی. آقا مرتضی یک تیزی‌ای در نگاهش داشت که شجاعت صدای امکانی را می‌برید. برای همین به او نگاه نمی‌کرد که صدایش بریده‌بریده نشود و یک بازپرس بی‌عرضه به چشم نیاید که یک هفته‌ست پایش را گذاشته وسط بازار پارچه‌فروش‌ها و حالا دیگر حتی عیار پارچه را از ماده‌ی ۳۸۱ قانون هم بهتر می‌داند. یاد گرفته بود که چه پارچه‌ای بورس بازار است و اعلاترین پارچه‌ها همین‌جا، توی مغازه‌ی کامران است. از همه‌ی این برو و بیاها هم فهمیده بود این دختر نوجوان که اسم خودش را گذاشته شین، آمده تهران که از دشت و کوه بیزار بوده و دلش هوای شهر می‌خواسته. هوای مسموم و دودگرفته‌ی شهری. یک روزهایی اصرار می‌کرده در مغازه بخوابد و آقا مرتضی آرام توی گوش کامران می‌خوانده که بودن شین در مغازه هزار خوبی دارد و یک عیبب و کامران اصلاً به هیچ چیزش فکر نمی‌کرده و چشم‌بسته می‌پذیرفته که گاهی شین در مغازه بخوابد. امکانی بیشتر از همه هم به همین کامران شک داشت، اما دلش می‌خواست شبیه فیلم‌های جنایی اولین مضنون، متهم نباشد. او بدون اینکه حواسش باشد زل زده بود به کامران. و کامران هم نگاهش می‌کرد. البته جز کامران همه‌ی کسانی هم که توی مغازه‌ی کامران بودند، داشتند امکانی را نگاه می‌کردند. امکانی احساس می‌کرد گرم شده. حتی بیشتر احساس می‌کرد کم مانده تا خفه شود، اما به روی خودش نیاورد و فقط سعی کرد از جایی که ایستاده حرکت کند و نشان دهد بسیار عادی است و دارد چیزهایی را بررسی می‌کند. کامران طاقتش تمام شده بود. آقا مرتضی خیلی وقت بود گوشیش را برگردانده بود توی جیبش و بقیه هم که در تمام این سال‌ها در بازار دنباله‌روی کامران و آقا مرتضی بودند باز هم به دنباله‌روی‌شان ادامه می‌دادند و نگاه و سکوت‌شان مطابق رفتار این دو نفر پیش می‌رفت. آقا مرتضی از روی صندلی چرخان بلند شد. همه ساکت‌تر شدند. صندلی گفت جیر. یک جیر کش‌دار که دنبال آقا مرتضی راه افتاد و تا رسیدنش به قسمت ورودی مغازه ادامه پیدا کرد. کامران منتظر بود تا او حرف بزند، امکانی اما خداخدا می‌کرد صدا از هیچ‌کس در نیاید مخصوصاً آقا مرتضی. آقا مرتضی یک دستش را تکیه زد روی میز پیشخوان و با دست دیگرش از وسط پیراهنش گرفت و آن را به جلو و عقب هل داد که هوا بچرخد توی تنش. صدای چرخیدن هوا و بعد برخوردش به پوست شکم و سینه‌اش به گوش همه می‌رسید. امکانی دید که از کنار گوش آقا مرتضی یک دانه‌ی عرق دارد پایین می‌رود. خیالش راحت شد. آقا مرتضی هم گرمش بود. امکانی از این فرصت استفاده کرد و گفت: «آقا کامران ریموت کولر رو ممکنه بدین؟» کامران نگاهش را از آقا مرتضی برداشت و به امکانی نگاه کرد. گفت: «ببین امکانی از صبح ما رو اسیر خودت کردی. هی یه حکم گرفتی دستت که این غیر قانونی دفن شده. خب حالا هم که درش آوردین هر کاری می‌خوای باهاش بکن مگه فرقی هم داره. حالا اگه قانونی بشه چطوریه؟ باز می‌ره زیر خاک. این‌بار فقط خیال امثال تو راحته. ولی اصلاً حرف من اینا نیست. من می‌گم هر چی می‌خوای بگی بگو. هر کاری می‌خوای بکنی بکن... برو.» کامران همه‌ی اینها را گفت، اما توی سرش و با خودش. فقط امکانی را نگاه کرد و گفت: «کولر خرابه.» امکانی دو دستش را روی پیشخوان گذاشت و سنگینی‌اش را روی پیشخوان انداخت. آقا مرتضی هنوز داشت با پیراهنش هوا را می‌چرخاند و بقیه شبیه تماشاگران نمایش این دو را نگاه می‌کردند. همه با هم صورت‌شان را به راست و چپ می‌بردند و لحظه‌ای امکانی و لحظه‌ی بعد آقا مرتضی را نگاه می‌کردند و آن وسط‌ها اگر می‌شد نگاهی به کامران می‌انداختند. امکانی می‌دانست فایده ندارد و باید این سکوت طولانی را تمامش کند. یک جنازه مانده بود روی دست خودش و واحدشان. هیچ خانواده‌ای اعلام نکرده فرزندش مفقود شده. هیچ خانواده‌ای نیامده خر مرتضی و کامران را بگیرد. اما روز خاکسپاری تخمین زدند نزدیک به یک میلیون نفر رفته‌اند که این دختر را دفن کنند و می‌گویند تمام مردم در دیگر شهرها هم به صورت آنلاین و زنده مراسم را تماشا کردند. می‌گویند همگی اشک ریختند و برایش به زبان‌ قوم و طایفه و شهرشان عزا گرفته‌اند. بعد هم رفته‌اند سر زمین‌شان، توی اداره‌شان، در مدرسه و مغازه و هر جای دیگری به زندگی مشغول شدند. حتی یک نفر هم یادش نیست دختر که بوده و چرا مرده. فقط این بازار پارچه‌فروشی با اعلامیه‌ی پشت در مغازه‌ی کامران هر روز یادش می‌افتد شین وسط خیابان جنازه شده و هیچ کس سراغش را نگرفته. امکانی سینه‌اش را صاف کرد. کلاه کپش را توی دستش گرفت. دید که کامران از روی صندلی بلند که شد نشیمن شلوارش خیس بود. حالا حتی اعتماد به نفسش بالاتر هم رفت. کامران هم گرمش شده بود. روی صندلی هم اثرات خیسی کامران باقی بود. آقا مرتضی هم حالا با شلوارش همان کاری را می‌کرد که با پیراهنش کرده بود. پاچه‌ی شلوار را عقب و جلو می‌کرد. بقیه هم همچنان نگاه‌شان یا به کامران بود یا به آقا مرتضی. و دانه‌های عرق از هر جایی از تن‌شان راهش را پیدا می‌کرد و پایین می‌آمد. امکانی یک سری چرخاند و ورق‌های بازجویی را در دستش گرفت و گفت: «طبق بند... ماده‌ی... شما نباید جواز دفن می‌گرفتین. مرده‌ی مشکوکی که معلوم نیست کس و کارش کی‌ین؟...»

     همهمه‌ای شد. صداهای ناواضحی می‌رفت توی گوش امکانی. نمی‌توانست درست حدس بزند کدامشان دارد صحبت می‌کند. دسته‌ی کُری بودند که همه با هم از روی نت‌های بی‌ربطی می‌خواندند. هیچ‌کس جرأت نمی‌کرد سرش را بالا بیاورد و مستقیم و بلند حرفش را بزند. امکانی حالا کنترلش روی خودش و حرف‌هایش را از هر وقت دیگری بهتر داشت. گفت: بله مرده‌ی مشکوک...

     صداها در هم رفت که یعنی ما قاتل شدیم... یعنی ما شدیم فلان... ما فقط نذاشتیم یه جنازه رو زمین بمونه... اصلاً به ما چه... امکانی صدایش را بالاتر برد: «یه نفر شین رو کشته... شاید هم چند نفر... بعد هم تصمیم گرفته دفن بشه... شما هم بهش کمک کردین...» دیگر صدای امکانی شنیده نمی‌شد. یک‌جور جیغ بود از همهمه‌ای که به صورت هم‌زمان از همه در آمده بود. جیغ ممتد در نت سی‌پنج. کامران و آقا مرتضی به هم نگاه می‌کردند. آقا مرتضی که سنگینی‌اش را از روی پیشخوان برداشت همه نفس‌شان را دادند تو و سکوت، سنگین شد روی مغازه. بعد برگشت به سمت امکانی و صاف زل زد توی چشمش که صدای امکانی برید: «شما یه جوری می‌گی هر کی ندونه فکر می‌کنه خطا از شما نبوده... خب جواز نمی‌دادن... گوش می‌دی؟ شما پا شدی اومدی اینجا... می‌گی نباید دفن می‌شد... خب چی کارش می‌کردیم... خیلی زرنگ بودین همون موقع می‌فهمیدین. ببین مکان... آهان امکانی... بد که نکردیم به یه دختر جا دادیم... کار دادیم... بعد هم خاکش کردیم... جای تشکر اومدی ما رو قاتل می‌کنی و شریک جرم... هیچ می‌دونی چند نفر...»

     همگی داشتند با سر آقا مرتضی را تأیید می‌کردند و خودشان را باد می‌زدند. کامران حتی رفته بود پنکه آورده بود گذاشته بود وسط مغازه. پره‌های پنکه می‌چرخید و تنها لطفش این بود گرما را به یک اندازه بین همه پخش می‌کرد. توی کفش‌ها را آب برداشته بود و داشت کم‌کم از کفش‌ها بیرون می‌ریخت. کامران همان وسط در حالی که داشت کفش‌هایش را از پا درمی‌آورد رو به امکانی کرد. امکانی دکمه‌ی بالای پیراهنش را باز کرده بود. این کار از یک بازپرس بعید بود، اما کامران طوری که یعنی اصلاً این موضوع مهمی برایش نبوده فقط سعی کرد به امکانی بفهماند حرف چرندی زده: «من جواز رو گرفتم. رفتم گفتم من صاب‌کارش بودم. اون یارو هم که اونجا نشسته بود انقد بدو بدو داشت. خب اون روز و روزای بعدش حتی روزای قبلش جنازه زیاد ریخته بود تو شهر. شما که بهتر می‌دونی. همه رو دولت برداشته بود واسه خودش. خودتم می‌دونی چرا. من دلم نیومد این یکی رو بدم بره. اونم حواسش نبود. کسی هم دنبال جنازه‌ای نبود که. فقط این هی بهش زنگ می‌زدن آمار یه جنازه‌ی دیگه رو می‌دادن که حواسش باشه اگه کسی اومد سراغش...»

     حرف کامران را فقط امکانی باید قطع می‌کرد. برایش خط و نشان کشیده بودند که حرف جنازه‌ها وسط نیاید. امکانی با عجله گفت: «قانون قانونه.» همه با سر برای اولین بار امکانی را تأیید کردند. آب داشت بالا می‌آمد. رسیده بود به قوزک پاها و آنها هنوز داشتند سعی می‌کردند از شرشر عرق جلوگیری کنند. امکانی نگاهش را از آقا مرتضی دزدید و در عوض به کامران خیره شد: «من به همه گفتم اینجا بیان که اگه کسی می‌دونه کی و چطوری جواز رو گرفته به من بگید. مسئول جواز می‌گه شما نامه داشتی...»

     کامران مهلت نداد: «بله نامه داشتم... من بابام تو همین اداریای شماست. نامه رو دادم، مسئول هم مجوز رو داد...»

     آب به بالای زانو رسیده بود و هر کسی در هر جایی که بود داشت سعی می‌کرد خودش را خنک کند. آقا مرتضی چند بار اخطار داد که به کامران گفته بوده کولر را باید تعمیر کند. کامران اصلاً جواب کسی را نمی‌داد و فقط داشت سعی می‌کرد شبیه یک شناگر ماهر تعادلش را در آب حفظ کند. امکانی همین‌طور که کفشش را زیر آب با کمک پای مخالف درمی‌آورد به آقا مرتضی نگاه می‌کرد. این اولین باری بود که از وقتی وارد این بازار شده بود به دلخواه خودش با آقا مرتضی چشم تو چشم می‌کرد. آقا مرتضی صدا را در سینه‌اش انداخت و گفت: «شین مرده و تموم شده رفته. حالا چه جنازه رو شما برداری چه ما. شما هم برداری می‌کنیش زیر خاک دیگه...» همه دوباره با تکان دادن سر آقا مرتضی را تأیید کردند. آقا مرتضی آب را که حالا به سینه‌اش رسیده بود با دست کنار زد و خودش را به کامران نزدیک کرد. توی گوش کامران چیزهایی گفت و دوتایی خندیدند. امکانی دید که یکی از فروشنده‌ها شنا بلد نیست. تقلایی نمی‌کرد و توی آب شناور شده بود. همه نگاهش می‌کردند. آقا مرتضی به امکانی نگاه نمی‌کرد. داشت برای بقیه می‌گفت فردا مغازه را باز می‌کند بالاخره. همه سری از روی تعجب تکان می‌دادند. دومین فروشنده هم توی آب شناور شده بود. سومین هم. همگی توی آب شناور می‌شدند. آب فقط کمی از پیشانی آقا مرتضی و امکانی و کامران پایین‌تر بود. امکانی داشت سعی می‌کرد هنوز خودش را روی آب نگه دارد:‌ «بالاخره که چی... شین که...» آب نزدیک سقف بود و هر چقدر هم که بالاتر از آب می‌رفتند بالاخره آب که از همان دانه‌ی اول عرق امکانی شروع شده بود، همه‌شان را توی خودش غرق می‌کرد. امکانی از بالا به پایین نگاه می‌کرد. پارچه‌ها توی آب باز شده بودند و مثل یک لباس شب توی آب حرکت می‌کردند. ویترین از پارچه‌ی شرابی پولکی خونین بود. شین توی ویترین ایستاده بود با موهای سیاه و اندامی متوسط. صورتش زیر پارچه‌ی کبود واضح نبود اما سعی داشت که بادکنک‌های حجیم را با دسته چوب بلندی که در دست داشت تکان دهد. کامران و آقا مرتضی و امکانی و کسبه را. شین می‌خندید و اعلامیه‌اش روی در چسبیده بود.

 

نوشته های اخیر

دسته بندی ها

سبد خرید