برکت
علیرضا جاویدی
زن نشست و در را بست.
مرد گفت: «کجا برم؟»
زن گفت: «بنداز تو بولوار. چهارراه رو برو سمت کوه».
هوای ماشین دمکرده، شیشهها بخارگرفته و صندلیها مسافرخورده بود.
زن گفت: «مثکه میخواد بارون بیاد.»
مرد گفت: «بارونم فقط کثافته. دیگه برکت نداره.»
زن گفت: «چرا داره. وقتی بارون میآد مشتری بیشتر میشه.»
مرد چیزی نگفت. موهایش نامرتب و جوگندمی بود و پشت یقه پیراهن تیرهاش شوره ریخته بود. پُر و باصدا نفس میکشید.
زن پرسید: «سیگار داری؟»
مرد گفت: «نه.»
زن از توی کیف پارچهای سیاهش یک بسته سیگار و فندک بیرون آورد. یک نخ گذاشت به لب. فندک را که زد مرد محکم گفت: «اینجا سیگار نکش.» زن سعی کرد از توی آینه چشمهای مرد را ببیند اما جز تاریکی چیزی ندید. فندک و سیگار را برگرداند توی کیف.
گفت: «من پول رو اول میگیرم.»
مرد واکنشی نشان نداد. پشت چراغقرمز که رسیدند خم شد و از توی داشبورد چند اسکناس بیرون کشید. همانطور که با دست چپ دنده عوض میکرد با دست راست از روی شانه پول را به زن داد. زن پول را شمرد و گذاشت توی کیف. مرد چهارراه را پیچید سمت کوه. بعد از چند تعمیرگاه و تعویضروغنی روشنایی شهر تمام شد. دیگر شورههای یقه مرد دیده نمیشد.
مرد گفت: «کجاست پس؟ اون سر دنیاست؟»
زن گفت: «وقتی جا نداری همینه دیگه.»
صدای قژقژ برفپاککن که بلند شد زن سرک کشید به جلو و گفت: «بعد از تابلو بپیچ تو خاکی و برو جلو که ماشین از جاده دیده نشه.» مرد تو خاکی که پیچید سرعتش را کم کرد. در نور چراغ ماشین، باران، پراکنده و کمزور بود. مرد ناگهان ترمز کرد. «یک ماشین اونجاست.» زن بدون اینکه نگاه کند گفت: «حتما مشتری بچه-هاست. برو جلو همون نزدیکیا پارک کن.» مرد کمی جلو راند.
زن گفت: «همینجا خوبه.»
موتور و چراغهای ماشین که خاموش شدند صدای نفسهای مرد ماند در تاریکی. هیچکدام تکان نخوردند.
زن گفت: «میای عقب؟»
مرد گفت: «نه.»
نفسهایش سنگینتر شده بود.
زن گفت: «از اونایی که میخوان حرف بزنن؟»
مرد گفت: «این مدلیش هم هست؟»
زن گفت: «این روزا خیلی زیاد شده.»
مرد گفت: «من مثل بقیه نیستم.»
زن گفت: «من بیام جلو؟»
یکی چند تقه زد به شیشه پنجره شاگرد. در سیاهیِ پشت شیشههای بخار گرفته چیزی دیده نمیشد. صدای مردانهای از بیرون گفت: «ببخشید.» مرد ماشین را روشن کرد. برفپاککنها روی شیشه جیغ کشیدند.
صدا گفت: «شما کاندوم اضافی ندارین؟ پولشم میدم.»
مرد داد زد: «نیست. برو.»
صدای بسته شدن در ماشین کناری که شنیده شد مرد ماشین را خاموش کرد. دوباره سکوت شد.
مرد گفت: «من خیلی حالم بده. دارم میمیرم.»
زن چیزی نگفت.
مرد گفت: «بهم محبت کن.»
زن مکث کرد. بعد خواست خودش را از لای صندلیها بکشاند جلو که مرد هولش داد عقب. زن افتاد روی صندلی. مرد صورتش را که در تاریکی دیده نمیشد چرخاند به سمت زن و داد زد: «کی گفت بیای جلو؟» و بعد شروع کرد به سرفه کردن. زن خودش را کشید به سمت در و دستش را گذاشت روی پستان چپش که با ضربه آرنج مرد درد گرفته بود.
«چته دیوونه؟ خلوچل عوضی.»
مرد میان سرفههای شدیدش روی صندلی کنار و داشبورد دنبال چیزی میگشت. سرفهها نفسش را گرفته بود. هرآنچه دنبالش بود را رها کرد و دودستش را گذاشت روی فرمان. نفسهای خسدارش درهر مجالی که بین سرفهها پیدا میکرد میخواست هوا را ببلعد اما انگار نمیتوانست. زن خودش را جمعوجور کرد. زوزههای بریده-بریدهی بین سرفههای مرد طولانیتر و عمیقتر و بیصداتر میشدند. نفسش انگار داشت ته میکشید. زن کمی خودش را جلو کشید و دستش را گذاشت روی شانهی مرد. کمکم زوزههای مرد خفیف شد و بعد شانههایش شروع کرد به لرزیدن. هق-هقش که بلند شد زن دستش را برداشت و تکیه داد به صندلی. سیگار را از کیفش بیرون آورد و یک نخ به لب گذاشت. صدای روشن شدن ماشین کناری و حرکت لاستیکهای آن روی خاک به گوش رسید و بعد نور چراغهایش افتاد تو ماشین. زن در را باز کرد و ایستاد. همانطور که یک پایش تو ماشین بود رو به نور کور کننده داد زد: «واستین منم باهاتون میآم. منم باهاتون میآم» ماشین توقف کرد. نور چراغهایش تمام اتاق را روشن کرده بود. مرد سرش را گرفته بود پایین میان دو دستش که روی فرمان بود و تمام بدنش از گریه میلرزید. زن از آنجا دید که یک کپسول رنگورو رفتهی اکسیژن با شلنگ پلاستیکی روی صندلی شاگرد افتاده است. همانطور که یک پایش بیرون بود روی صندلی نشست. سیگارش را روشن کرد و گفت: «همتون فکر میکنین با بقیه فرق دارین. اما همه مثل همین. وقتی بمیرین هیچکس ککش نمیگزه.» رفت و همانطور که زیر نور چراغ ماشین جای پایش را پیدا میکرد درعقب را باز کرد و نشست. بودی ادکلن مردانه همه اتاقک را گرفته بود. صندلی نرم و خوشایند بود.
راننده گفت: «سلام بِیبی».
در نور موقّت اتاقک، موقع باز شدن در، از کنار یقهی سفید و آهار خورده، صورت تراشیدهی راننده را دید و بسته مارلبرو قرمز را روی داشبوردِ پشت فرمان. ماشین که حرکت کرد و چراغ اتاقک که خاموش شد صدای مسافر جلو را شنید: «چرا ول کردی؟»
زن گفت: «مهری تویی؟»
«آره. اذیت کرد؟»
«نه، محبّتی بود.»
راننده گفت: «محبّتی چیه؟» و گاز داد و ماشین را از خاکی کشاند توی جاده.
مهری گفت: «محبّتی، محبّتیه».
راننده خطاب به زن گفت: «خاکستر سیگارتو تو زیرسیگاری بتکون.» و اشاره کرد به جایی بین صندلیها. زن کمی با دستش در تاریکی گشت اما چیزی پیدا نکرد و سیگارش را همانجا زیر پایش تکاند. برفپاکن ماشین، نرم و بیصدا، بارانِ جان گرفته را تمیز میکرد.
مهری گفت: «ما رو باش که باز باید دوباره همین راه رو تو بارون برگردیم. شازده کاندوم نیاورده».
راننده دست راستش را برد سمت پاهای مهری و همانجا نگهش داشت. مهری جیغ کوتاهی کشید و خندهی ریزی کرد. کمی که راندن، راننده خطاب به زن گفت: «راستی تو کاندوم نداری؟»
زن چیزی نگفت.
راننده ادامه داد: «پولشم میدم.»
زن گفت: «مارلبورو قرمزت سیگار داره؟»
مهری گفت: «هنوز نخش باز نشده.»
زن گفت: «یکی دارم بجا بسته سیگارت.»
دور موتور ماشین کم شد. راننده سرک کشید که از توی آینه زن را ببیند.
گفت: « واقعاً سر گردنه ست. باشه دیگه طاقت ندارم.»
زن دست کرد توی کیفش و یک کاندوم بیرون آورد و زدش روی شانهی مرد. راننده کاندوم را گرفت و گذاشت روی کنسول کنارش و باز دستش را برد سمت مهری و باز مهری جیغ کوتاهی کشید و بعدش خندید. راننده ماشین را کشید کنار جاده و راهنما زد.
زن گفت «چرا واستادی؟»
راننده همانطور که دو طرف جاده را میپایید گفت: «برگردیم دیگه.»
زن گفت: «یعنی چی برگردیم؟ پس من چی؟»
راننده گفت: «میخوای همینجا پیاده شی؟»
زن گفت: «خل شدی؟ وسط بیابون؟»
ماشین دور زد. «الان میریم دو دقیقه کارمون تموم میشه بعدش همه باهم برمیگردیم.» مهری باز خندید. زن کمی شیشهاش را پایین کشید و فیلتر سیگارش را هل داد بیرون. «سیگار رو بده حالا.» راننده سیگار را داد به زن و گفت: «فقط برا اطمینانش گیر کاندومم. آدم نمیدونه شماها چی مرضهایی ممکنه داشته باشین. میدونین من اولین بار که کاندوم استفاده کردم چی شد؟ دختره، تازه مخش رو زده بودم. تو که نمیذاشت بکنم همینطور برای پزش کاندوم زدیم. هیچی دیگه دختره همهجاش ریخت بیرون. کهیر زد – جلو، پشت، لا سینهها، گردن، لبا، زبونش شد این هوا.» راننده خندید. دستی که به مهری بود را گذاشت روی فرمان. «بیچاره به لتکس حساسیت داشت. میدونین که کاندوم از چیه؟ داغون شده بود. ببین رفت خونه، مامان باباش فهمیدن. بگو از کجا؟ آخه مامانه هم عین همین حساسیت رو داشته.» راننده اینبار بلندتر خندید و دستش را کوبوند رو فرمان. «مثل سگ زدنش. با ماهیتابه زدن تو سرش. رفت تو کما دختره.» راننده با دقت ماشین را کشید توی خاکی. کمی که جلو رفت گفت: «بفرما شانس. آقا محبّتی هنوزم هست.» زن سرک کشید و از توی نور ماشین قسمتی از پیکان سبزرنگ را دید. راننده ماشین را همانجایی خاموش کرد که قبلا پارک کرده بود. تاریک شد.
مهری گفت: «بریم عقب؟»
راننده گفت: «پس چی؟» و خطاب به زن گفت: «تو میای جلو؟»
زن گفت: «دختره چی شد؟»
راننده همانطور که تکان میخورد تا از شکاف دو صندلیِ جلو بیاید عقب گفت: «دختره؟ خوب شد. خوبِ خوب که نه. چلاق شد. پاشو میکشید رو زمین.» و خندید. زن در ماشین را باز کرد. چراغ سقف روشن شد. راننده که نیمخیز میخواست بیاید عقب همانطور که کلهاش کنار چراغ بود واستاد. چشمهایش آبی بود و آن یکی که نزدیک چراغ بود در نور به سفیدی میزد. سایه دماغ تیغهای بزرگش روی دهانش افتاده بود که هنوز خنده داشت. با چشم سفیدش به زن خیره شد. بدون اینکه دهانش تکان بخورد گفت یالله. زن پرید بیرون. هوا خنک بود. شالش را کشید روی سرش و چند قدم از ماشین دور شد. پیکان، سرد و مرده توی سیاهی پارک بود. درِ عقبش همانطور که ولش کرده بود چفت بسته نشده بود. یک نخ سیگار به لب گذاشت. باران شدید شد. شالش را بیشتر روی موهایش کشید و شانههایش را بالا جمع کرد. طنینِ صدای ضرب قطرههای بارانِ روی ماشینها با روی خاک فرق داشت. زن نخ سیگار را انداخت توی کیفش، به شاسیبلند سفید بخارگرفته و خاموش نگاهی انداخت و رفت به طرف پیکان و در نیمهبسته عقب را با احتیاط باز کرد. توی تاریکیِ ماشین مرد دیده نمیشد. چراغ موبایلش را روشن کرد. مرد نبود. از زیر باران خودش را انداخت روی صندلی و در را آرام چفت کرد. خودش را کمی کشاند وسط صندلی و نور را گرداند توی اتاق - یک بالشت نخنما روی صندلی راننده، سویچ روی ماشین با آویزی مثل پروانه، دستهی قرمزِ زقِ دنده، یک سیدی افتادهی کنار کنسول که چیزی نامعلوم رویش نوشته شده بود، یک ظرف مستطیلی فلزی ناهار که چندجا رنگپرید-گی داشت؛ و کنار آن کپسول و شلنگ اکسیژن. چراغ را خاموش کرد. در سیاهی به پشتی تکیه داد. صدای ریختن باران که توی ماشین میپیچید کمکم سبک شد و بند آمد. زن پیاده شد. چراغ موبایلش را روشن کرد و کمی دوروبر را برانداز کرد. با قدمهای مراقب و بلند، زیر نور چراغ، رفت سمت تپهی کنار. تا جایی که نور چراغ زور داشت اطراف را نگاه کرد. خواست برگردد که بنظرش صدای خسخس نفس کشیدن مرد را شنید. تکان نخورد و گوش کرد. چندقدم رفت بالای تپه. آن طرف تپه که از نورِ دور و کمزورشدهی شهر کمی روشن بود مرد را دید که روی دامنهی تپه، رو به شهر دراز بود. چراغش را انداخت جلوی پایش و با شتاب بیشتر از آنکه آمده بود رفت پایین. خودش را رساند به پیکان، در جلو را باز کرد و کپسول کوچک را برداشت و شلنگ آویزانش را به دست موبایلدارش گرفت. خودش را رساند به بالای تپه. باد آرامی میآمد و رطوبت سنگها و پسماندهی باران را به صورتش میزد. به سمت مرد رفت که رو به سوسوی شهر دراز بود و دستهایش را مثل صلیب باز کرده بود. نزدیکش شد و کپسول را گذاشت کنارش. نور را انداخت روی مرد. تمام هیکلش خیس آب بود. شلوار به پاهایش چسبیده بود و پیراهنش به شکمش که بالا پاین میرفت. نور را گرداند روی صورت سفید و بیرنگ و تهریش دارش و بعد انداخت روی پلکهای بستهاش و تکان داد. مرد پلک زد و چشمهایش را توی نور چراغ تنگ باز کرد. «برات کپسولت رو آوردم» زن کپسول را کشید کنار دست مرد. مرد چیزی گفت.
زن گفت: «چی؟»
مرد تودهنی گفت: «توی تاریکی بارون دیده میشد.»
زن گفت: «برات کپسول آوردم. میخوایش؟»
مرد گفت: «بهم محبت کن. بهم بگو عزیزم.»
زن چراغ موبایل را خاموش کرد، مانتواش را کمی بالا برد و یک زانو زد روی زمین و پیشانی مرد را دست کشید. پیشانی یخ و خیس بود و کمی چرب. مرد چشمهایش را بست. دستِ زن را با دو دست گرفت و انگشتانش را انگشت کشید. انگشت اشاره را با وسواس نزدیک لبانش برد و هر بند آن را ظریف و نرم به لب-هایش گذاشت. زن به شهر نگاه کرد که باران انگار رسیده بود روی آن. نور چراغها مابین شهر و ابرها مچاله شده و معلق مانده بود. لبان مرد روی بند دوم انگشت سبابه بود. زن زانوی دیگر را به زمین زد و گفت «عزیزم».
بهار 2022