مزون پاریس
محمدجلیل مظفری
لیوان خالی چای را روی میز میگذارم. سیگاری آتش میزنم و جاسیگاری شیشهای آبیرنگ را پیش میکشم و پشت ماشین تحریر امپریال که سالها پیش در میدان بهارستان خریدهام مینشینم. امشب تصمیم گرفتهام که بالاخره موضوع داستانی را که سالها در خواب و بیداری در ذهنم پروراندهام، بر روی کاغذ بیاورم.
امروز عصر برای آخرین بار سری به خیابانِ لالهزار زدم و چند ساعتی را در حوالی کوچه برلن، جایی که برای لوکیشنِ داستانم انتخاب کرده بودم گشت زدم و یادداشتهایی برداشتم.
پکی به سیگار میزنم و دوباره آن را در شکافِ جاسیگاری میگذارم. چشمهایم را میبندم و یک بارِ دیگر به پاراگراف ابتدایی داستان که سالها با خودم مرور کردهام فکر میکنم. اما بلافاصله چشمهایم را که باز میکنم انگشتهایم روی کلیدها میچرخد و کلمهی سلام را تایپ میکنم. خندهام میگیرد. کاغذ را از لای دستگاه بیرون میآورم و مچاله میکنم و توی سطل میاندازم و کاغذ تازهای درون دستگاه میگذارم. دوباره چشمهایم را میبندم. احساس میکنم کسی گوشهی پیراهنم را میکشد. نگاهی به دور و برم میاندازم. هیچکسی غیر از خودم در اتاق نیست. قلنج انگشتهایم را میشکنم و آنها را روی کلیدها میگذارم. اینبار کسی که گوشهی پیراهنم را میکشید با صدای لطیفِ زنانهای توی گوشم زمزمه میکند: «بنویس دیگر. همان جملهای که سالها با خودت مرور کردهای بنویس.»
صدا به حدی واضح است که سرم را به سمت آن میچرخانم. هیچکسی نیست اما صدا همچنان ادامه میدهد: «بنویس... بنویس... بنویس...»
لطافتِ این صدای زنانه باعث میشود که از چیزی نترسم. عزمم را جزم میکنم و تمام حواسم را به کلیدهای ماشین تحریر معطوف میکنم. اینقدر به کلیدها نگاه میکنم که حروف دور سرم میچرخند و کلیدها بدونِ آنکه من ضربهای به آنها زده باشم، خود به خود شروع به ضربه زدم بر روی کاغذ میکنند. سرم گیج میرود. بلند میشوم و لیوان آب را پُر میکنم و لاجرعه سر میکشم و دوباره پشت دستگاه مینشینم. کلیدها هنوز در حال تایپ هستند. چشمهایم را از روی کلیدها به سمتِ پاراگرافی که تایپ شده میکشانم:
«اسم من لیلی است. من وردستِ بُرشکارِ مزونِ پاریس در خیابان لالهزار، روبهروی کوچه برلن هستم...!»
نه... نه...! این صدای خودم است که در گوشم میپیچد و تقریباً داد میکشم که: «هیچ قهرمان داستانی همان ابتدای کار خودش را اینجوری معرفی نکرده و لو نمیدهد.»
صدا میگوید: «خُب! شما که نویسندهاید بفرمایید چگونه خودش را معرفی میکند؟»
میگویم: «پاراگراف ابتدایی داستان باید به گونهای باشد که شوقِ خواندن را در مخاطب ایجاد کند.»
صدا آرام میشود و بعد از وقفهای نسبتاً طولانی میگوید: «ولی تا جایی که من یادم است همیشه توی ذهنت داستانت را با این جمله شروع کردی.»
سیگار دیگری روشن میکنم و بلند میشوم و چند بار طول و عرض اتاق را طی میکنم و اینبار صدایم را پایین میآورم و میگویم: «اصلاً امشب هم بماند... وقت زیاد است. بالاخره یک روز این داستان را مینویسم.»
زن کمی خشونت به صدایش اضافه میکند و تقریباً فریاد میکشد: «تو خیلی بیجا کردی. سالهاست که من در ذهنِ تو زندانی هستم. دوست دارم نفس بکشم. میخواهم مردم سرنوشت مرا بخوانند. دیگر خسته شدهام. پیر شدهام و تو داری آرام آرام مرا میکشی. هیچ میدانی اولینبار که توی ذهن تو جرقه خوردم و آن جوانِ شیکپوش را پشتِ شیشههای مزون دیدم که از پیادهروی روبهرو میگذرد و مرا عاشقانه نگاه میکند، چند سال میگذرد؟»
باز هم صدایم را بلند کردم و گفتم: «های... های... تند نرو... او اصلاً هم تو را نگاه نمیکرد. چه رسد به اینکه نگاهش هم عاشقانه بوده باشد.»
صاحب صدا انگار که قهر کرده و پشتش را به من کرده باشد همراه با بغضی گلوگیر میگوید: «اما... اما تو گفتی دیدهای که او مرا عاشقانه دید میزد.»
میگویم: «حالا من یک غلطی کردم. تو چرا باور کردی؟»
صدا خاموش میشود. پردهی پنجرهی رو به خیابان از شکافِ کوچکی که در درزِ شیشه ایجاد شده بود دارد تکان میخورد. به سمتِ پنجره میروم و پرده را کنار میکشم. شیشه از باران خیس شده است و بوی باران آرام آرام در اتاق منتشر میشود. صدای زنانه انگار که حسابی قهر کرده است. سرم را برمیگردانم و می گویم: «بیا از باران لذت ببریم.»
هیچ عکسالعملی از صدا دیده نمیشود. پرده را کاملاً جمع میکنم و یک لتِ پنجره را باز میکنم. بادِ ملایمی میوزد و دانههای باران را به اطراف میپراکند. کاسهی زنگزدهی چراغی که به تیر برق آویزان است، غمگینانه جیر جیر میکند و نوری را که به زمین پاشیده است به حرکت وا میدارد. گاهگاهی ماشینی از خیابان میگذرد و آب باران را که توی چالههای خیابان جمع است به اطراف میپراکند. آنسوی خیابان پیرمردی تا کمر سر در سطلِ زباله برده و مشغولِ کاوشی ابدی است. باران لحظه به لحظه تند میشود. به نور حاصل از تیرِ چراغ برق خیره میشوم که این بار آسفالت خیابان از نوری الک شده و شفاف همراه با قطرههای زلالِ باران میدرخشد. سرم را برمیگردانم و یک بارِ دیگر به صدای زنانه میگویم: «امشب بیخیالِ داستانت بشو. بیا و از نور و آب لذت ببر.»
صدای آرامتر از قبل در گوشم زمزمه میکند: «همینجا هستم. مگر چارهی دیگری هم دارم؟»
پیرمرد بالاخره کمر راست کرد و سرش را از توی سطل آشغال بیرون آورد. حاصل کاوشهایش را داخلِ گونیای که کنار سطل بود گذاشت و به سمتِ رواقِ فروشگاهی رفت و روی پلهی آن نشست و سیگاری آتش زد. پیرمرد قدِ بلندی دارد اما قوز پشتش باعث شده است که تقریباً با کمری خمیده راه برود. به اتاق برمیگردم تا از روی میز سیگاری بردارم و آتش بزنم و دوباره به پشتِ پنجره برگردم که صدای جیغمانندِ ترمز ماشینی در گوشِ شب و خیابان میپیچد. تا من به جای اولم برگردم صدای همهمه و خندههای کشدار فضای خیابان را پُر میکند. ماشین درست زیر تیر چراغ برق ایستاده و سه جوان در حال تدارک شادخواری هستند و بلند بلند حرف میزنند و میخندند. جوان موبلندی لیوانها را میآورد. دیگری در صندوق عقب را باز کرده و شیشهای برداشته و پسری که کاپشن چرمی پوشیده هم چند بستهی کوچک خوراکی. همه را روی کاپوت ماشین می چینند و شروع به خوردن میکنند. از زبان بدنی آنها مشخص است که از قبل مست بودهاند. صدای ضبط صوت ماشین را بلند کردهاند و همراه با موزیک ملایم، اما شاد سر و دستی تکان میدهند و از نظر خودشان میرقصند. گاه یکی از آنها تلوتلو میخورد و روی آسفالت خیس میافتد و دیگران کمکش میکنند و او را از زمین بلند میکنند. من تا کمر از پنجره بیرون رفتهام و همزمان که رفتار آنها را از نظر میگذرانم دارم هوای مطبوع بارانی را به ریههایم میکشم. صدای زنانه با لحنی مغموم توی گوشم زمزمه میکند: «امشب هم این الواتها نگذاشتند که داستان مرا بنویسی. اصلاً وقتی فکرمیکنم، میبینم دیگر در این سن و سال هیچ شوقی برایم نمانده که کسی بنشیند و داستان مرا بخواند.»
در حالی که تمامِ حواسم به حرکات آن سه جوان است آرام میگویم: «نگران نباش. بالاخره یک روزی این اتفاق میافتد. خدا را چه دیدهای؟ شاید حکمتی در این کار هست.»
صدای زنانه خاموش میشود. جوانها لولِ لول شدهاند. ناگهان جوانی که شیشه را از ماشین آورده بود و حکمِ ساقی را هم دارد نگاهش به پیرمردِ قوزی میافتد و با صدای بلند میگوید: «ها... پیری... چیه آنجا قوز کردی؟ بیا... بیا به جمع ما اضافه شو.»
نگاهم به سمتِ پیرمرد میچرخد. دارد آخرین پکها را به سیگارش میزند. وقعی به آنها نمیگذارد. بلند میشود و گونی را به پشت خود میاندازد و به سمتِ مخالفِ جوانها راه میافتد. موبلند تلوتلوخوران میرود و دست پیرمرد را میگیرد و تقریباً کشانکشان او را به سمتِ ماشین میآورد. ساقی به دوستش میگوید: «یک لیوان دیگر بیاور. مهمان داریم.»
لیوانِ پیرمرد را پر میکنند و تقریباً به زور به دستِ او میدهند. پیرمرد لاجرعه محتویات لیوان را سر میکشد و یک تکه از خوراکیهایی که حالا خیس و باران خورده است در دهانش میگذارد. لیوان سوم و چهارم را هم همینطور بالا میرود. جوانها پیرمرد را وادار به رقص میکنند. او هم انگاری کاملاً از خود بیخود شده، دستهایش را طوری که انگاری میخواهد پرواز کند باز کرده و دارد به شیوهی باستانیکارها میچرخد و میچرخد و... آن سه نفر هم با او میچرخند. گاه به گاه ماشینهایی که از آنجا رد میشوند، شیشهها را پایین میکشند و تیکهای میاندازند و سرخوشی میدهند. آن سه جوان هم انگاری دوست دارند آن شب همه را مثل خودشان پاتیل ببینند. چون هر ماشینی را که رد میشود دعوت به شادخواری خود میکنند. کاپشن چرمی دارد با پیرمرد که حالا روی سطح سیمانی جدول نشسته است حرف میزند. ناگهان موبلند نگاهش از راستای تیرِ چراغ برق به پنجرهی گشودهی اتاق من میافتد و چند لحظهای مرا نگاه میکند. بعد نمیدانم چه در گوشِ دوستانش میگوید. ساقی سرش را به سمتِ بالا بلند میکند و با صدایی بلند میگوید: «آقا نویسنده! بهتره زود خودت را به پایین برسانی. چون پیری میخواهد داستان زندگیاش را برایمان تعریف کند. شاید یک روزی به دردت بخورد. شاید بتوانی داستانش را بنویسی.»
دستی برای او تکان میدهم و پنجره را میبندم و پرده را میکشم و به سمتِ میز میآیم. چند برگ کاغذ و یک خودکار برمیدارم و به سمتِ در میروم. ناگهان صدای زنانه را به یاد میآورم. برمیگردم و میگویم: «تو نمیخواهی بیایی. شاید از داستان پیرمرد خوشت بیاید؟»
صدا، قهرآلود میگوید: «همیشه یک بهانه داشتی که از نوشتن داستان من سربپیچی. نه. من نمیآیم. برو با مضمونِ جدید داستانت آشنا شو.»
در را محکم میبندم. یادم میافتد که ساعت یکِ نصفهشب است و همسایهها خوابیدهاند. کفشهایم را میپوشم و پلهها را دو تا یکی پایین میروم و خودم را به خیابان میرسانم. حالا هر چهار نفر روی لبهی سیمانی جدول نشستهاند. مست و پاتیل. نگاهی به پیرمرد میاندازم. چهرهای کشیده دارد با بینی خوشفرم و پیشانی و موهای بلند و کاملاً سفید. باران باعث شده است که چند طره از موهایش روی پیشانی و چشمش بیفتد. معلوم است که در جوانی در بینِ زنها خواهان زیادی داشته است. هنوز هم با اینکه لباس ژندهای به تن دارد، صورتش کاملاً اصلاح شده و تمیز است و زیرِ نورِ اندکِ تیر چراغ برق میدرخشد. غمی در چشمهای درشتِ سیاهش موج میزند که آدمی را وادار میکند تا صبح زیر باران بنشیند و این چشمها را نگاه کند و داستانش را بشنود. ساقی که شیشه را دو دستی چسبیده است به طرف من میگیرد و با صدایی شاداب اما خسته میگوید: «بگیر آقای نویسنده. بگیر این هم سهمِ تو بود. ببخشید لیوان نداریم. همینجوری سر بکش.»
شیشه را از دست ساقی میگیرم. نگاهی به آن میاندازم. نصفِ آن را خالی کردهاند. لبهی شیشه را به دهانم نزدیک میکنم و لاجرعه آن را سر میکشم. حالا من هم خیس خیس شدهام. فکر میکنم: «این باران را سرِ باز ایستادن نیست.» از خودم میپرسم: «این جمله از کی بود؟» چه فرقی میکند.
ساقی رو به پیرمرد میکند و میگوید: «خُب پیری! آقای نویسنده هم فولِ فول شد. شروع کن.»
پیرمرد، تک به تک به چهرهی هر چهارنفرمان خیره میشود. دستی به پیشانیاش میکشد و موها را کنار میزند. رشته نوری کمسو از تیر چراغ برق به آسفالت میتابد و انگار مصرانه میخواهد به درون آن نفوذ کند. اما جانی ندارد. پیرمرد نگاهش را در امتداد رشتهی نور تا وسط خیابان میکشد و با صدای خشداری میگوید: «خانۀ ما در خیابان لالهزار بود. سرِ کوچه برلن مزونی بود به نامِ مزون پاریس. هر روز صبح که از آنجا رد میشدم دختری را میدیدم که انگار وردستِ بُرشکار آنجا بود...»
صدای هقهقِ لطیفِ زنانه را از پشتِ سرم میشنوم... پیرمرد ادامه میدهد. من مست یا هشیار؟ خدا میداند. من در حصارِ نور، قطرههای باران، هقهقِ گریۀ زن و صدای خشدارِ پیرمرد از خود بیخود میشوم. تیرِ چراغ برق جرقهای میزند و چراغ خاموش میشود. بلند میشوم و با کاغدهای خیسی که در دست دارم به سمتِ در میروم. سه جوان سوارِ ماشین میشوند و با خندههای کشدار از آنجا دور میشوند. صدای زنانه روی جدولِ سیمانی دارد گریه میکند و پیرمرد همچنان در حالِ شرح داستانش است.








