مخمل

مخمل 

مهشب تاجیک 

 

 

     از حمام که بیرون آمد، موهایش را تکان داد و چکه‌های آب پاشید به اطراف. حوله‌ی صورتی سرش را در حمام جا گذاشته بود. حوصله‌اش نگرفت برود بیاوردش، همان‌طور نشست روی مبل. حوله‌ کمی رفت بالا و از سایش پارچه‌ی نرم و مخملی مبل سبز رنگ با ران‌هایش احساس خوشایندی کرد. قطره‌ی درشت آب از موهایش جدا شد و بالاتر از سینه‌اش چکید پایین و شرّابه کرد و کوچک‌تر شد. احساس سرما می‌کرد اما نه حالش را داشت بلند شود برود حوله بیاورد ببند دور موهایش نه حوصله داشت خشک‌شان کند. بوی شامپویش نمی‌آمد. یک دسته از موهایش را پیچاند دور انگشتش و به دماغش نزدیک کرد. بو می‌داد ولی نه مثل وقتی که در حمام بوی شامپو پیچیده بود. قطره‌های آب هنوز می‌چکیدند و حوله‌ی پیچیده دور بدنش را خیس می‌کردند. باز هم مبل کشیده به رانش و حس خوبی کرد. مثل پوست نرمی بود که بدون اینکه انتظارش را داشته باشی به پوستت کشیده می‌شود. مثل دست خنک دختر آرایشگر که وقتی روی صورتت دولا می‌شود و در حالی که دهانش بوی غذای ظهرخورده را می‌دهد، خنکی پوستش با پوستت صاعقه‌ی ظریفی را می‌سراند زیر پوستت و دلت می‌خواهد بگویی آبرو را ولش کن، دستت را بگذار همان‌جا بماند. بلند شد حوله را دور خودش سفت کرد و رفت آشپزخانه که برای خودش چای بریزد. زیر کتری روشن بود اما آبش کافی نبود. لجش گرفت که حتا اندازه‌ی یک لیوان هم آب جوش ندارد و باید آب جوش بیاورد. گاز کناری را که شعله‌ی بزرگ‌تری داشت روشن کرد و قبل از اینکه کتری را که آب کرده بود، بگذارد رویش، کمی کنارش ایستاد و گرم شد. برخلاف همیشه که تا از حمام می‌آمد سریع حوله‌ی تن‌پوشش را می‌پیچید و موهایش را خشک می‌کرد امشب اما دلش نمی‌خواست نه حوله بپوشد، نه موهایش را خشک کند. گرما به شکمش حس عجیبی می‌داد که چون بقیه‌ی بدنش یخ کرده بود، انقباض عضلات رانش را حس می‌کرد. تا جوش آمدن آب همان‌جا کنار گاز ایستاد. موهایش داشت کم‌کم خشک می‌شد. به پرده‌ی آشپزخانه نگاه کرد که آن هم مخمل نازک کرم رنگی بود که سلیقه‌ی تام و تمام مادرش بود قبل از رفتن حتماً اصرار داشت ردّی از خودش به جا بگذارد. گوشه‌ی پرده کنار رفته بود و ساختمان روبه‌رو با چراغ‌های روشنش پیدا بود. آدمی نمی‌دید اما اگر آدمی بود، او حتماً می‌دیدش که نیمه‌برهنه خودش را چسبانده به گاز. با خودش فکر کرد شانه‌هایش به اندازه‌ی کافی مناسب هست که اگر کسی ببیندش، حظش زایل نشود، مشکل شکمش بود که خودش دلش نمی‌خواست به کسی نشانش بدهد. حوله را باز کرد و سفت‌تر پیچیدش دور خودش که یکهو نیفتد پایین. دلش نمی‌خواست گوشه‌ی پرده را بکشد که غریبه‌ای لخت نبیندش. هم حوصله نداشت هم فردا یادش می‌رفت پرده را پس بزند و نبودن آفتاب، کاکتوس‌هایش را هم مریض می‌کرد. دلش نمی‌خواهد آنها را برنجاند که خشک شوند. چای که می‌ریخت یک دستش را به حوله گرفته بود که نیفتد و کارش را سخت می‌کرد که با یک دست کار کند اما باز هم دلش می‌خواست حوله دورش بماند. موهایش دیگر خشک شده بودند و داشتند دوباره حلقه می‌شدند و بعد هم اطرافش را اگر سشوار نمی‌کشید وز می‌کردند. بخار کتری به کنار دستش خورد و یک لحظه نزدیک بود که رهایش کند. دلش هرّی ریخت پایین. اگر می‌سوخت چی؟ 

     همان لحظه صدای زنگ تلفن خانه‌اش بلند شد. با تعجب به تلفن نگاه کرد. مدت‌های زیادی بود که صدای این تلفن در خانه نپیچیده بود. آنقدر طولانی که حتا آخرین بارش را یادش نمی‌آمد. برای همین محل نداد و چای را برداشت و به هال برگشت. ممکن بود که از اداره‌ی تلفن باشد یا کسی اشتباه شماره گرفته باشد. حتماً خودش هم متوجه شد، چون بعد از چند زنگ قطع کرد. دوباره روی تک‌مبل مخملی کرم‌رنگش نشست. بعد بلافاصله بلند شد که رد باسن خودش را ببیند که بفهمد از قبل تغییری کرده یا کوچک‌تر و بزرگ‌تر شده یا نه. باسنش، نقطه‌ی زیبای بدنش بود که خودش هم گهگداری در آینه سعی می‌کرد بچرخد تا ببیندش. همیشه هم خیلی معلوم نبود. بدنش دیگر خشک شده بود. یک لحظه تصمیم گرفت دوباره خیسش کند و بیاید بشیند اما پشیمان شد. جنس مبل‌هایش مالی نبودند و اگر رد باسن رویش می‌افتاد و نمی‌رفت آن‌وقت همان سه تا آدم را هم نمی‌توانست دعوت کند خانه‌اش. چون اگر می‌پرسیدند رد چیست در واقع او را سین جیم می‌کردند و کاملاً مشخص بود که رد کون است یا مال خودش که دلش نمی‌خواست شکلش را با بقیه در میان بگذارد کند یا مال کسی که با کون لخت نشسته روی مبلش که اصلاً دلش نمی‌خواست بقیه بدانند که کسی در خانه‌اش لخت و خیس گشته است. هرچند که هرگز به کسی اجازه نداده بود، کون‌لخت بشیند روی مبل‌هایش. حوله را پایین‌تر کشید و دوباره نشست. مخمل نرم دوباره ران‌هایش را نوازش کرد و لذت به نوک سینه‌هایش هم رسید. با خودش فکر کرد این چای را بخورد، با تن لباس‌ندیده که هنوز پوست تازه و دست‌نخورده‌ای دارد یک خودارضایی بکند بعد موهایش را خشک کند و بخوابد که فردا سخت بیدار نشود. قلپ تلخ چای بدنش را آرام‌تر کرد. هیچ‌وقت وسط هفته‌ها خودارضایی نمی‌کرد. همیشه آخر هفته که بعدش نخواهد به زور خودش را بخواباند و بتواند هنوز به لذت‌هایی که دستش آفریده بود فکر کند. دوباره صدای تلفن در خانه پیچید و کمی هم ترساندش، چون آنقدر ساکت شده بود که صدای نفس‌هایش را که یک‌کم از قبل بلندتر شده بودند می‌شنید. بلند شد و به سمت تلفن رفت و برش داشت. صدای الوی خودش را که شنید انگار تازه برگشت به دنیای واقعی‌. یک لحظه با خودش فکر کرد که کاش موهایش را خشک کرده بود، گردنش داشت درد می‌گرفت. الوی دوم را هم که گفت و باز هم صدایی نشنید، گوش‌هایش را تیز کرد و به نظرش آمد یکی دارد پشت خط نفس می‌کشد. نفس‌های نه خیلی تند و نه معمولی. به نظر نفس‌هایی می‌آمدند که یکی جلوی تندی‌اش را گرفته باشد. تلفن را بیشتر به گوشش چسباند و یکهو صدای بوقی از جا پراندش. تلفن داشت اعلام می‌کرد که صد در صد شارژ دارد و گوینده و شنونده نگران نباشند. آنقدر لجش گرفت از تلفن که نگذاشته صدای نفس‌ها را درست تحلیل کند که محکم کوبیدش سرجای اولش. 

     «واقعن صدای نفس بود؟» 

     چراغ آشپزخانه که چند وقت بود که کم‌سو بود، حالا شروع به چشمک زدن کرده بود و نور زردش به نارنجی می‌زد. باید فردا تلفن می‌زد که بیایند و درستش کنند. از نور کم خانه خلقش می‌گرفت از نور زیاد هم چشم‌هایش آزار می‌دید. 

     «کی بود؟» 

     چندبار این جمله را در ذهنش تکرار کرد اما حتا مطمئن نبود که آن صداها نفس باشد. خش‌خش که نبود چون منظم و از روی ریتم بود. تلفن خش‌خشش یک طور دیگر است. خارج از نت و کوتاه و بلند اما این ریتم داشت. با خودش فکر کرد که اصلاً یادش رفته بود که این تلفن را هم دارد. نکند یکی به موبایلش زنگ زده و چون توی هپروت بوده، خانه را گرفته؟ همان‌طور دست به حوله، به سمت تلفنش خیز برداشت و غیر از یکی دو تا اخبار چیزی روی صفحه نبود. واقعاً آخرین بار کی کسی به این تلفنش زنگ زده بود؟ یادش نمی‌آمد. شاید تولد چهل و چهار سالگی‌اش، وقتی همان روز آخرین دوست پسرش با کون برهنه در خانه‌اش گشت و بعد هم از شکمش ایراد گرفت و دوستی‌شان را به هم زد. شاید او آخرین نفری بوده که به این تلفن زنگ زده؟ آن موقع حتا مبل مخملی نداشت اما چندشش می‌شد که کسی جز خودش کون‌برهنه روی مبل‌هایش بشیند. یعنی او بود؟ از آشنایان شنیده بود که رفته خارج، شاید هم ازدواج کرده. خوب شد که همان روز تولدش با او به هم زد، چون اولاً زیاد کون‌برهنه به همه‌جا سرک می‌کشید و هم او بالاخره باید یاد می‌گرفت روز تولدش می‌تواند تنها هم باشد. تازه کون قشنگی هم نداشت. عین دو تا فنجانی که به جای پهنا درازا داشت. به پرده‌ی پذیرایی نگاه کرد که پنجره‌ی تمام قد رو به بالکن را پوشانده بود. اگر پرده‌اش را می‌زد کنار، می‌توانست هیکل خودش را تمام‌قد ببیند. مدت‌ها بود که دیگر آینه‌ی قدی نخریده بود و همیشه خودش را در حالت‌های نصفه و نیمه در آینه‌های دستشویی‌ها برانداز می‌کرد. چرا آدمی که کونش را از درازا کشیده‌اند باید مسئله‌ی محدبی و مقعری یک شکم دیگر را داشته باشد؟ تازه با او همیشه احساس می‌کرد دست خودش کاراتر است تا وجود او. اما یاد هماغوشی‌اش که افتاد دوباره صدای زنگ بلند شد. با شتاب به سمت تلفن رفت و گوشی را برداشت و با کرشمه‌ای از دفعه‌ی قبل بیشتر بود گفت:

     «بفرمایین.»

     همیشه می‌گفت بله اما این‌بار گفت بفرمایین که تازه به نظر خودش خیلی مصنوعی و غیر دلبرانه بود. انگار یکی دهانی را که برای بله‌های محکم طراحی شده، حالا کشیده باشد برای بفرمایین با عشوه. اصلاً درست کار نکرد. صدای نفس‌ها این‌بار بلندتر از قبل در گوشش می‌پیچید. یک‌طور خوشایندی که انگار دریچه‌ای می‌شوند به بدن او و ملتهبش می‌کنند. وقتی نوک سینه‌هایش را حس کرد دوباره با زبردستی دلبرانه‌تری بفرمایین را تکرار کرد اما فقط صدای نفس بود. برای اینکه هول جلوه نکند، گوشی را گذاشت. این‌بار دلبرانه‌تر و آرام‌تر. در لحظه‌ی آخر گوشی را از بین دو انگشتش رها کرد سر جای اصلی‌اش و دستش را آورد به سمت لب‌هایش. هنوز نوک سینه‌هایش تپنده بود. خودارضایی کارش را پیش نمی‌برد، صدای آن نفس‌ها را در گوشش و مغزش و عمق وجودش می‌خواست. فکر کرد برود لاک بزند. لاک قرمز یا نارنجی؟ به طرف اتاق خواب که رفت، شلوار صورتی‌اش را دید که قبل از رفتن به حمام آماده گذاشته بود روی تخت با گربه‌های خاکستری رویش و بلوز سفید. سریع برشان گرداند توی کشوی میز و بعد انگار چیزی یادش آمده باشد، مثل برق‌گرفته‌ها رفت سمت سالن و تلفن را قاپید و با خودش آورد که اگر دوباره زنگ خورد، درجا جواب بدهد که قطع نشود. شاید خیلی هم سریع برندارد که عین آدم‌هایی به نظر برسد که انگار همیشه پشت گوشی‌شان نشسته‌اند که یکی به آنها زنگ برند و بعد از اولین بوق حی و حاضر باشند. کشوهایش را باز کرد و دنبال آن لباس قرمز ابریشمی گشت که شش سال بود، بعد از روز تولدش برای کسی و خودش نپوشیده بود. هنوز نوک سینه‌هایش ذق ذق می‌کرد. لبخند نرمی زد و دستش را گرفت به سینه‌هایش که آرام‌شان کند، حوله سُر خورد و افتاد پایین. با آرامش از بدنش کنده شد و با خرامانی سُر خورد روی زمین، یکهو تالاپی نیفتاد. لباس ابریشم قرمز را در آورد و درجا بوی نا زد توی دماغش. به ساعت نگاه کرد. هیچ‌وقت وان نایت در زندگی‌اش نداشته. اگر صدای نفس از او بخواهد بیاید به خانه‌اش... اگر هم حتا دلش بخواهد تلفنی لبریزش کند ترجیح می‌دهد با شلوار گربه‌ای صورتی نباشد. دوباره هول هول، حوله را پیچید دورش و گرهی کنارش زد و با شتاب به سمت اتاق ماشین لباسشویی رفت و لباس خواب را انداخت توی ماشین و به خودش فحش داد که چرا پاک لباس را فراموش کرده. لباس که رفت برای شستن، دلش خواست یک آهنگ هم بگذارد. صدای تلویزیون که بلند شد، با صدای تلق‌تلق ماشین لباسشویی قاطی شد و ریتم جذابی به وجود آورد. تلفن دوباره زنگ خورد. این‌بار که گوشی را برداشت حتا بفرمایین هم نگفت، فقط در ازای هر نفسی که می‌شنید، نفسی عمیق و کنترل شده، که هم شهوانی باشد و هم بی‌توجه باز پس می‌داد، دوباره تلفن قطع شد و صدای ماشین لباسشویی هم همزمان. مطمئن بود که امشب شب مریضی است. چون از صدای ماشین لباسشویی هم نوک سینه‌ها و ران‌هایش محظوظ می‌شدند. سریع اتو را آورد و آب لباس را حسابی چلاند، اولین برخورد اتو با لباس صدای جزّی بلند کرد و به دنبالش بخاری که دلش را هرّی ریخت پایین. اگر مجبور نبود لباس را سریع خشک کند، با این بازی جلز و لز چند دقیقه‌ای کیفور می‌شد. در حین خشک کردن با خودش فکر کرد حتا نمدار بماند، بهتر هم هست. شش سال از زمانی که کسی با آن می‌فشردش گذشته بود. با بقیه‌هایی که برای مدتی به خانه‌اش می‌آمدند همان شلوارک‌ها و تی‌شرت‌ها کافی بود به‌جز آن دختر که حتا حاضر بود برایش لانجری بپوشد اما وقتی سینه‌اش را به دهان می‌گرفت، از اینکه می‌دانست شاید پستانش دیروز در دهان دیگری بوده، چندشش می‌شد پس قضیه منتفی شد و لباس را پس داد. یک‌بار هم برای خودش این لانجری را پوشید و یک ساعت رقصید اما یکی از سگک‌های کنار لباس، کمرش را زخم کرد، خودش هم منتفی شد. صدای تلفن دوباره بلند شد. نفس‌هایی که از هر دو طرف بلند می‌شد. خودش فکر کرد حتا نفس آخری را قبل از اینکه قطع کند، مقداری سکسی بیرون داده اما واقعاً مطمئن نبود که به گوش دیگری هم همین‌جور آمده باشد.

     اگر امشب می‌آمد که بعید بود اما به دفعه‌ی اول فکر کرد. بوی عطر تلخ خودش آنها را بیچاره می‌کرد. می‌دانست. قبل از آمدنش چند پیس در خانه می‌زد. بعد لباس می‌شست که بوی تمیزی هم بپیچد، کاش ملحفه‌ها را هم عوض کند. اگر امشب بیاید که هیچ، اما اگر یک روز دیگر باشد، وقت دارد حتا ملحفه‌ی نو بخرد. لانجری را خشک کرد و پوشید. یک ربع بود تلفن زنگ نخورده بود. یکهو به فکرش رسید، شماره را می‌تواند چک کند ببیند از کجاست اما شماره‌ای روی گوشی نیفتاده بود. کاش اگر زنگ زد دعوتش کند؟ واقعاً می‌توانست وان نایت را به زندگی‌اش اضافه کند بدون اینکه هرگز کسی راجع به شکم و باسن و حتا عقلش نظر بدهد. اول ببوسدش یا برایش چای دم کند؟ چه اشکالی دارد که یک شب هم او وحشی میدان باشد و بتازاند. بوی اتو را از روی لانجری می‌شنید. خودش همیشه از لانجری‌های تن مانکن‌ها که معلوم نبود کجایشان به کجا می‌رود خنده‌اش می‌گرفت. اما حالا خیلی فرق می‌کرد. فوقش فردا پس فردا یک زخم کوچک را تحمل می‌کرد. با خودش فکر کرد حتا دلش نمی‌خواهد فردایش برای قهوه ببیندش، باز دوباره که با خودش فکر کرد و دید که نه فقط برای شب‌هایش. می‌دانست که با قهوه شروع و به جنگ و جر ختم می‌شود. حوصله‌اش برای دعوا دیگر فراخ نبود. یک روز که بحث می‌کرد، سه روز بعدش باید استراحت می‌کرد تا سم‌هایش خارج شود. همان شب‌ها هم کم‌کم یک خط در میان می‌شدند تا تمام شوند. دیگر مسیر را از حفظ بود. لامپ باز هم سوسو زد و دوباره نورش ثابت شد. موهایش را هم خشک کرد و تمام تنش را پر از عطر و لوسیون کرد. بدنش طغیان داشت و همه‌چیز را با هم می‌خواست. صدای نفس‌ها زن بود یا مرد؟ امشب برایش هیچ فرقی نداشت. فقط کاش پوستش خیلی روشن نباشد تا او مجبور به مراقبت کردن هم باشد. ران‌هایش هنوز گزگز می‌کرد. راه که می‌رفت، تورهای لانجری می‌مالید به ران‌هایش و حس ناخوشایندی داشت. با خودش فکر کرد کاش زودتر درش بیاورد و دوباره شلوار گربه‌ای نرم و عزیزش را بپوشد. عود روشن نکرد و در عوض، عطرش را پاشید به قسمت‌های مختلف خانه. داشت خسته می‌شد. از وقتی تلفن زنگ زده بود، یک دقیقه هم ننشسته و حالا کم‌کم جونش داشت کم می‌شد. بهتر بود یک چای بخورد تا بدنش جان بگیرد و آماده‌ی تلفن باشد، فکر کرد شاید این‌بار با جانم شروع کند و قطع نکند تا از او بخواهد که حرف بزند. می‌تواند رک باشد و زیاد بازی و طنازی نکند اما خودش را می‌شناخت، دوست داشت او بخواهد که بیاید. تلفن که زنگ خورد قلبش هرّی ریخت. یک نگاه به خانه کرد که مرتب بود، لامپ هم کم‌سو شده که نور زرد و نارنجی جذابی همه‌جا در تاریکی سایه انداخته بود. 

     «جانم.»

     با همان زیبایی و کشداری که از صدای بمش انتظار می‌رفت گفت:

     «الو...»

     چشم‌هایش را بست و دندان‌هایش را روی هم فشار داد. سردش شده بود و لانجری هنوز کنار رانش را می‌خراشید و قسمت‌هایی از آن تنگ فشارش می‌داد. صدا دور بود. آمد بگوید قطع کنید خودم بهتان زنگ می‌زنم چیزی نگفت. 

     فقط صدای نفس‌های دو آدم در فضای تنگ تلفن می‌پیچید. هنوز دندان‌هایش را روی هم فشار می‌داد.

     گوشی را گذاشت. نه با ملایمت دو انگشتش، نه کوبیدش، فقط از آن ارتفاع رهایش کرد که با تقی بیفتد و سر جایش کلیک کند. لانجری را از تنش در آورد و دید کناره‌ی تنش را زخم کرده. حوصله‌ نداشت برود شلوار گربه‌ایش را بیاورد. همان‌جا دراز کشید روی مبل مخملی سبز و پتوی کنارش را کشید رویش. بوی موهایش زیادتر شده بود. کاش فردا که بلند شد جای بدنش افتاده باشد روی مبل تا ببیند باسنش هنوز خوش‌ترکیب هست یا نه. 

 

نوشته های اخیر

دسته بندی ها

سبد خرید