افسانه‌ی بوته‌ی زنبقی که غنچه‌هایش را گم کرده بود

افسانه‌ی بوته‌ی زنبقی که غنچه‌هایش را گم کرده بود 

س.ر. مجتهدی 

 

 

     زیر سایه‌ی کم‌عمق ایستگاه، لبه‌ی کلاه‌مان را تا روی چشم پایین آورده‌ایم. کاش کر بودیم. هر صدایی بلند می‌شود جان به لب می‌شویم. سر ناسازگارِ روزگار کاری کرده حتی از سایه‌ی خودمان هم بترسیم. هرکس هرچه می‌خواهد بگوید اما آدمیزاد وقتِ مصیبت کودن می‌شود. ما هم آدمیم. آنقدر این‌مدت عذاب کشیده‌ایم که حالا حماقت‌مان گل کرده. در سرمای استخوان‌خردکن شکم‌گرسنه چشم‌انتظار اتوبوسی که به هر مقصدی برود پیک نابودی است نشسته‌ایم پلاک ماشین‌ها را برانداز می‌کنیم. شبیه تاس انداختن. هر ماشینی از دور می‌آید شرط می‌بندیم شماره‌ی آخرش زوج است یا فرد. یک‌دفعه پیرمردی روستایی با شب‌کلاهی قهوه‌ای که ساده‌لوحی سرشارش را عمیق‌تر کرده سلانه‌سلانه نزدیک ایستگاه می‌آید و کنارمان می‌نشیند. با نگاهی لغزنده روی کلافگی‌مان به صندلی تکیه می‌زند. مثل همه‌ی انقلاب‌های دنیا از وقتی حکومت از دست هم‌لباس‌هایمان درآمده اتوبوس‌ها دیربه‌دیر به ایستگاه‌ها می‌رسند و چشم‌دوختن به انتهای ناپیدای خیابان عادی‌ترین کار دنیاست.

     پیرمرد جوری به شرط‌بندی‌مان نگاه می‌کند انگار هیچ‌چیز یادش نیست اما همه‌ی ما را می‌شناسد. کمی که می‌گذرد اطرافش را می‌پاید ، سرش را می‌آورد جلو. مثل گرگی گرسنه گردن‌مان را بو می‌کشد. یواش می‌گوید: «ببخشید حاج آقا، شما آخوندید؟» همه جوری ساکت می‌شویم که صدای پایین رفتن آب دهان از گلویمان را هم می‌شنویم. پیرمرد آنقدر از این وحشت هماهنگ‌مان خنده‌اش می‌گیرد که شب‌کلاهش قهوه‌ای‌تر می‌شود.لا‌به‌لای باد سرد صدایش به گوش‌مان می‌رسد: «آقا نترسید! منم با شمام. به خدا آدم از این همه لامذهبی دلش می‌گیره...» حرفش را نیمه‌تمام ول می‌کند. با ما مشغول حدس زدن نمره‌ی ماشین‌ها می‌شود. لامروت همه‌ی شماره‌ها را درست پیش‌بینی می‌کند. کمی که می‌گذرد دوباره نگاه‌مان می‌کند. چیزی ته چشم‌هاش شروع به درخشیدن کرده. حالا که نگاهش می‌کنیم می‌بینیم آنقدرها هم پیر نیست. انگار یک سیگار خیالی دود کند دو انگشتش را جلوی دهانش می‌گذارد. می‌گوید: «می‌دونین مشکل شما آخوندا چیه حاج آقا؟ شما به لباس‌تون خیلی اهمیت می‌دین. این تازه غیر از اون عیب همه‌ی شما آدمیزاده‌هاست که تمام دقِ‌دلی‌تونو سر تن و بدن همدیگه درمیارید. یادتونه دوره‌‌ی حکومت‌تون چقدر شلاق زدین و انگشت قطع کردین؟» انگشتش را از جلوی لبش برمی‌دارد و دود غلیظی بیرون می‌دهد. اگر لال‌شدن ویروس داشته باشد همین لحظه همه با هم دچارش می‌شویم. پیرمرد که سکوت‌مان را می‌بیند شب‌کلاهش را که حالا شده یک کلاه شاپوی آجری‌رنگ عقب می‌دهد و با صدایی بدون خش و محکم ادامه می‌دهد: «بیاین تا اتوبوس میاد براتون داستان یه آخوند رو تعریف کنم که از هیچی قد لباسش نمی‌ترسید.»

     روحانی داستان ما انگار از افسانه‌ها بیرون آمده بود. تولدش همان سالی بود که یک ستاره‌ی دنباله‌دار در آسمان دنیا پیدا شده بود و یک سال بدون یک لحظه خاموشی درخشید. پدر و مادرش که مثل همه‌ی اهل عالم عاشق نجوم و ستاره‌شناسی شده بودند اسمش را گذاشتند کیوان. کیوان پسر عجیبی بود. کم حرف می‌زد اما حرف‌هایش به سن‌وسالش نمی‌خورد. در دوسالگی به مادرش وقتی دروغ می‌گفت چشم‌غره می‌رفت و یک‌بار که پدرش موقع تماشای فوتبال به سرتاپای داور فحش کشید جوری تذکر داد که پدرش یک لحظه بین دعوا کردن و بغل کردن و بوسیدنش پادرهوا ماند. وقتی به سه‌سالگی رسید دیگر در خانه بند نمی‌شد. به حیاط سرسبز خانه می‌رفت و میان گل و بته و دار و درخت‌ها وقت می‌گذراند. مادرش اوائل دلشوره می‌گرفت و مدام به داخل خانه می‌آوردش اما کم‌کم از میان پیشانیش درخشش جذابی پیدا شد که وقتی نگاهش می‌کرد دلش آرام می‌گرفت. همین شد که او را به حال خودش گذاشت. زن خاصی بود. می‌گفتند از ذرّیه‌ی شیخ بهایی است. مثل زن‌های عامی نمی‌ماند. اعتقاد داشت لازم نیست بچه‌ها را تربیت کرد. همین که در کار طبیعت دخالت نکنی خودشان سالم بزرگ می‌شوند و گلیم‌شان را از آب بیرون می‌کشند. شنیده بود شیخ بهایی هم همین‌طور بزرگ شده. کیوان روزگار خوشی داشت. همان‌طور که بدنش را می‌شناخت با طبیعت پیوند می‌خورد. همیشه ابری بالای سرش سایه می‌انداخت. زیر هر درخت خشکیده‌ای می‌نشست صدای غصه‌دارش را می‌شنید. یک ظهر تب‌زده‌ی تابستان کبوتری بال‌شکسته در حیاط دید. چشمِ دردخورده‌ی کبوتر را که دید حس کرد پرنده التماس می‌کند نجاتش بدهد. جلو رفت و دست به بال شکسته‌ی کبوتر کشید. زخم از بالش شسته شد و به آسمان پرید. همان‌جا بود که فهمید دستش با دست بقیه‌ی آدم‌ها فرق می‌کند. بعد از آن شد پیامبر حیاط. به درخت خشکیده دست زد. درخت سبز شد. شمشادهای خمیده را نوازش کرد قد راست کردند. آخر حیاط درندشت بوته‌ی زنبقی جا داشت که سال‌ها بود غنچه نمی‌داد و پدر خواسته بود از ریشه بیرونش بیاورد. جلو رفت و دست به بوته گذاشت وهمان لحظه گل‌های زرد و بنفش از تنش بیرون زدند. دلش پر از شادی شد. گل زنبق شد بهترین دوستش. عصرها که مادرش روی موزاییک داغ حیاط آب می‌پاشید و باغچه آب می‌داد عطر زنبق تمام محله را برمی‌داشت. بوته‌ی خوش‌هیکل زنبق از آن به بعد حتی زمستان هم غنچه زدن را فراموش نمی‌کرد.

     چند روز مانده به موعد دبستان رفتن نیمه‌ی شب انگار رعدوبرق آمده باشد از حیاط صدای بلندی شنیدند. صبح که به حیاط رفت زنبق را دید پژمرده و سیاه شده. جلو رفت و دست روی بوته گذاشت. زنبق خشکیده دوباره سبز شد اما گل نداد اما کیوان یک‌لحظه دید از لای شاخ و برگ‌ درخت‌ها مردی که روی پیشانیش زخم صاعقه نشسته بود بیرون آمد و از دیوار بالا رفت وغیب شد. اولین روز رفتن به مدرسه آمد. دست در دست مادر بیرون رفت و کوچه‌ها را با ولع نگاه کرد. اولین روز مدرسه را تا آخر عمر یادش نرفت. دوست داشت با دست‌های جادویی‌اش همه‌ی همکلاس‌هاش را نوازش کند و شاداب شدن‌شان را ببیند. صورت معلم می‌درخشید. حس می‌کرد همه را حتی سرایدار بداخلاق مدرسه را دوست دارد. وقت رفتن به خانه رسید. غباری روی ذهن مادرش سایه انداخته بود از یاد برد دنبال کودک برود. کیوان جلوی در مدرسه منتظر ایستاده بود. همان‌لحظه مردی جلویش ظاهر شد که روی پیشانی زخمی سیاه به شکل صاعقه نشسته بود. به پسر سلام کرد. پسر با بدگمانی جواب داد. مرد مؤدب و خوش‌سروزبان بود. دستش را جلو آورد و گفت: «مردها که به هم می‌رسن دست می‌دن.» کیوان رو برگرداند و گفت: «من که مرد نشدم هنوز.» مرد صاعقه‌نشان دستش را محکم‌تر جلو آورد و گفت: «شما تنها مرد این خیابونید آقا.» کیوان با بی‌میلی دست جلو آورد و دست سرد و مرطوب مرد را فشار داد. همان‌لحظه صورت مرد سیاه شد، جلوی صورت کیوان سفید. از دست مرد تلاطمی آشوب‌زده جریان پیدا کرد در تمام بدن نونهالش. بوی تعفنی جهنمی با عطر زنبق مخلوط شده هجوم آورد به دماغش. در سرش صدای صاعقه چرخید. ترسی به جان کیوان پیچید که تا آن‌وقت تجربه نکرده بود. تنش به لرز افتاد. همان‌لحظه مادر سر رسید. دل‌آشوب کیوان را به دکتر رساند. دکتر تشخیص زکام داد و کیوان تا چند روز به رختخواب افتاد. وقتی از بستر بیماری بلند شد از هیچ‌چیز مثل لمس کردن نمی‌ترسید حتی اگر بوته‌ی محجوب و پُرتمنای زنبق باشد.

     صدای بلندی از پشت سرمان صحبت پیرمرد را نیمه‌کاره می‌برد. همه برمی‌گردیم. پسر بچه‌سالی است که چوب کلفتی دست گرفته شیشه‌ی ایستگاه را پایین می‌آورد. این روزها این‌جور چیزها عجیب نیست. همه دنبال انتقام گرفتن‌اند حتی از شیشه‌ی بیگناه ایستگاه‌های اتوبوس. سر که برمی‌گردانیم صورت پیرمرد عوض شده. انگار زن شده. با گردن بلور وموهای شبق. همه سر می‌اندازیم پایین که چشم‌مان نیفتد به نامحرم. می‌خواهیم بلند شویم برویم. اما با کرشمه می‌گوید:‌ «کجا حاج آقا! هنوز که داستان تموم نشده.» با این که پر افاده حرف می‌زند اما صدایش تحکمی دارد که پاگیرمان می‌کند. می‌گوید: ‌«از شما بعیده. ماشالا خودتون اهل منبرید. کلام‌تون که گل میندازه دیگه از منبر پایین بیا نیستین. اما من مثل شما بی‌رحم نیستم . شما که گوش مفت ندارین. می‌رم سر اصل داستان.»

     گفتن ندارد که پسر قصه‌ی ما تنها شد. از نزدیک شدن به آدم‌ها می‌ترسید. در زندگی لذتی برایش نماند جز خوردن. عاشق کله‌پاچه بود. تغییر پر دامنه‌اش را بیشتر از همه جلو آمدن شکم و وزن اضافه کردنش را پدر و مادر هم فهمیدند. یک شب که خودش را زده بود به خواب شنید پدر نگرانش شده. مادر اما مردش را آرام کرد. گفت در پیشانی پسر بزرگی دیده. گفت شیخ بهایی هم سالی به دنیا آمده که آسمان را ستاره‌ی دنباله‌دار پرنوری روشن کرده. اصلاً اسمش را برای همین بهاءالدین گذاشتند. گفت شیخ بهایی هم به هیچ‌کسی دست نمی‌داده. گفت مطمئن است کار پسر بالا می‌گیرد. کیوان این را که شنید شوق روحانی شدن افتاد به جانش. اولین کارش این بود که کتاب کشکول شیخ بهایی را بخواند. کشکول شد همدم تنهائی‌هایش. رفیق و جانشین گل زنبق . بعد همه کاری کرد برود مدرسه‌ی علمیه و رفت. چشم باز کرد و دید از جامع‌المقدمات رسیده به خارج فقه و اصول. دیگر وقت عمامه گذاشتنش بود. همه به چشم امید آینده‌ی حوزه نگاهش می‌کردند. همدرس‌هایش می‌گفتند یا می‌شود رییس قوه‌ی قضائیه یا یکی از آنها که بنز سوار می‌شود و مقدرات مردم می‌افتد زیر دستش. اما خودش از عمامه گذاشتن می‌ترسید. ترسش از آن ادا اصول‌های اخلاقی و تردیدهای فلسفی نبود. فقط از یک چیز واهمه داشت. آن هم اینکه وقتی روحانی رسمی شد باید می‌رفت بین مردم. بین مردم رفتن هم لازمه‌اش مصافحه و دست به دست مردم گذاشتن بود. روحانی شدن را ادامه‌ی پیامبری می‌دانست. و هیچ‌چیز خنده‌دارتر از مسیحی که از مسح کردن آدم‌ها می‌ترسد نیست. افتاد به دعا و تضرع. اما هیچ فایده نداشت. دلش آرام نمی‌شد. آخرسر یک‌بار که جلوی آینه ایستاده بود از آن لحظه‌های اشراق و شهود که برای این‌جور آخوندها پیش می‌آید اتفاق افتاد. به‌خاطر آنکه نور پیشانی‌اش معلوم نباشد مو بلند می‌کرد و هرچه کشتیارش شده بودند زیر بار کوتاه کردنش نرفته بود. آن‌لحظه جلوی آینه فهمید باید دلیل جواب نگرفتن دعا و توسلش همین دلبستگی به موی بلندش باشد که مثل یال اسب روی پیشانی‌اش افتاده.

     با عجله از حجره‌اش بیرون آمد و به آرایشگاه رفت. گفت موهایش را از ته بزنند. آرایشگر تکه‌تکه موهایش را چید. لحظه به لحظه سبک‌تر می‌شد. همان‌لحظه که اصلاح سرش تمام شد گوشی آرایشگر زنگ خورد. کسی انگار بیرون بود که روی داخل آمدن نداشت. آرایشگر عذر خواست و از مغازه بیرون رفت. چند دقیقه‌ای به خودش نگاه کرد. نور پیشانیش دوباره پیدا شده بود. یاد روزهای بچگی افتاد. خودش را می‌دید که به آدم‌ها دست می‌کشد و شاداب‌شان می‌کند. در همین‌لحظه مردی شب‌کلاه قهوه‌ای به‌سر داخل آمد. چهره‌اش آشنا بود. اما هرچه فکر می‌کرد یادش نمی‌آمد کجا ملاقاتش کرده. مرد مؤدبی بود و لبخند از لبش نمی‌افتاد. گفت: «سلام حاج آقا! با یه دست مغز و زبون چطورید؟» صدای قاروقور شکمش را شنید. عجیب گرسنه بود. نمی‌دانست چرا نمی‌تواند دعوت مرد مؤدب را رد کند. صدایش طنین چرب‌ونرم و آمرانه‌ای داشت. واقعاً بی‌اختیار دنبال مرد به راه افتاد. همه‌چیز دور و برش شاداب‌تر و شفاف به‌نظر می‌آمد، آسمان و سبزه و خورشید و خیابان. به دنبال قدم‌های تند مرد کشیده می‌شد. انگار زمین زیر پایشان کُرنش می‌کرد. چیزی نگذشت که به خارج شهر رسیدند. رسیدند به باغی که در خرمی نظیر نداشت. مرد کلید انداخت و داخل شد. باغ پر بود از درخت سیب وغان و زبان‌گنجشک. روی زمین پر از بوته‌ی زنبق بود. لبریز از گل‌های خوشرنگ. اما به‌جای صدای پرنده‌ها صدای زوزه‌ی جیرجیرک‌ها بلند بود. داخل صدایشان یک چیر نحسی بود که دلش را شور انداخت. لبش باز شد و پرسید کِی کله‌پاچه می‌خورند. مرد یک‌دفعه برگشت و نگاه تیزی به صورتش انداخت. چیزی نگفت و فقط شب‌کلاهش را برداشت. جای صاعقه روی پیشانی‌اش پیدا شد. کیوان سرش تیر کشید. مرد دستش را گرفت و با خشونت به داخل هل داد. گفت:‌ «نگران نباشید آقا، مغز و زبون هم می‌خورید.» مرد انگار چیزی را در وجود کیوان کشته بود. نای مخالفت نداشت. به عمارت وسط باغ رسیدند. مرد قفل روی در زیر زمین را باز کرد و مثل گوسفند روحانی بخت‌برگشته را پرت کرد داخلش. چشمش که به تاریکی عادت کرد چنگک سلاخی را دید که از وسط سقف آویزان کرده‌اند. اما همه‌جا از تمیزی برق می‌زد. گوشه‌ای نشست. مرد را شناخته بود. می‌دانست راه گریزی نیست. تقدیرش را مثل مادری که از بالای پشت‌بام زیر ماشین رفتن فرزندش را می‌بیند پذیرفته بود.

     اولین چیزی که در وجودش مُرد درک مفهوم زمان بود. ادراکی از گذشتن ساعت‌ها نداشت. به چنگک زل زده بود و ذکر می‌گفت... ای خدایی که یوسف را از قعر چاه نجات دادی... نوح را از دل دریا... موسی را از مکر فرعون... ابراهیم را از دل آتش... اما انگار صدای درونش هم به سقف کمانه می‌کرد و برمی‌گشت. بیدار و خواب بود که در باز شد و مرد همراه آخوندی که از خودش چاق‌تر بود وارد شد. در محبسش چراغی نبود اما همه‌چیز روشن شد. نور از جای زخم پیشانی مرد می‌آمد. صاعقه‌نشان طنابی دست کیوان داد و گفت: «دست‌شو از پشت ببند.» نگاهی به روحانی میانسال کرد. بیچاره از تعجب و نه از ترس زبانش بند آمده بود. وقتی دستش را بست مرد محکم روی زمین پرتش کرد. از جیبش چاقوی بلندی بیرون آورد و زیر گلوی روحانی میانسال انداخت. رویش را برگرداند تا نبیند. بیچاره مثل گاو ماق می‌کشید. گردنش خیس شد. خون شتک زده بود. وقتی برگشت صاعقه‌نشان سر را بریده بود. چاقوی بلند را لای دندان گرفته بود و با چاقوی دیگری تن را پوست می‌کند. با همان چاقو لای دندان گفت:‌ «ضعف نکنید حضرت آقا! می‌دونی این لجن کی بود؟ یه قاضی فاسد که تا حالا یه گروهان جوون بیگناه رو فرستاده بود بالای دار. فکر می‌کنی از وقتی که پدرتون رو از این باغ بیرون کردم چطوری زنده موندم؟ جز با خوردن گشت این لاشخورا؟» کارش که تمام شد لاشه را از چنگک آویزان کرد. تکه‌ای از قلوه‌گاهش را برید و به کیوان تعارف کرد. پسر به عقب رفت و به دیوار چسبید. مرد خندید:‌ «نترس این مال خودمه.» آن‌وقت گوشت را خام‌خام به دندان کشید. خوردنش که تمام شد سراغ سر رفت، مثل مجسمه‌سازی ماهر سر را از پوست و گوشت و مغز پاک کرد و تراشید و جمجمه را به شکل کاسه درآورد. بعد چاقو را محکم در پهلوی جنازه فرو کرد. کاسه را زیر جریان کم‌جان خون گرفت و پُرش کرد. کاسه‌ی نیمه‌پر را جلوی صورت کیوان گرفت و گفت: ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌«از این فراری نیست. باید تا آخر بخوریش.» پسر دست لرزانش را جلو برد و فرمان مرد را اطاعت کرد.

     از آن به بعد بدترین دوران زندگی کیوان فرا رسید. زیرزمین شده بود کشتارگاه آخوندهای فاسد. مرد صاعقه‌نشان هر کدام‌شان را به یک گناه متهم می‌کرد؛ یکی بچه‌باز بود، آن یکی رشوه گرفته بود، دیگری با زن شوهردار خوابیده بود، یکی‌شان را که تا لحظه‌ی آخر فحش می‌داد و می‌گفت «می‌دهم پدرت را دربیاورند» از جلو سر برید و گفت:‌ «این مادر به خطا از اون عصبانی‌ها بود. توی عمرش یک‌بار هم نخندید.» هربار که کاسه‌خون را دست روحانی جوان می‌داد با اشتیاق به پیشانی‌اش نگاه می‌کرد و بعد با ناامیدی سر تکان می‌داد و کاسه را از دستش می‌گرفت. کار کیوان شده بود شب و  روز سجده و استغاثه کردن. اما هیچ استجابتی در کار نبود. هیچ نشانه‌ای از آسمان پیدا نمی‌شد. عاقبت ناامید شد و دست از دعا برداشت. همان‌لحظه که با خودش عهد کرد دیگر دعا نکند مرد صاعقه‌نشان در را باز کرد بسته‌ی بزرگی را جلویش پرت کرد و گفت: ‌«این پوست اون هم لباسای بدشانس‌ته. می‌خوام کل رساله‌ی عملیه رو با خون کثیف‌شون روش بنویسی. اول از عقاید شروع می‌کنی بعد نجاسات. آخرشم مکاسب.»

     کیوان با بیچارگی تمام شروع کرد به نوشتن. قلم فلزی بدبویی را که دستش داده بود در خون می‌زد و می‌نوشت. یادش آمد وقت تحصیل چه افتخاری می‌کرد که رساله را تمام از حفظ است. وقتی به بخش عبادات رسید یک دفعه خوابش گرفت. قلم را کناری انداخت و به دیوار تکیه زد و به خواب کوتاهی فرو رفت. در خواب دید که معمم شده و در حیاط خانه‌شان می‌دود. به گل زنبق که می‌رسد بغلش می‌کند و گل‌ها را گاز می‌زند. از خواب پرید. یک‌دفعه چیزی به خاطرش رسید. کشکول شیخ بهایی یادش آمد. به خاطرش رسید آنجا نوشته بود اگر کسی چهل برگ گل زنبق را بخورد و چهل بار یوکابد -اسم مادر موسی را به زبان بیاورد از دیده‌ی اهل ظلم ناپیدا می‌شود و به هرکجا خدا اراده کند می‌رسد. نیم‌خیز شد. شروع کرد به نوشتن. وقتی مرد به زندانش آمد تا جیره‌ی غذا و جوهر قلمش خون را دستش بدهد با سر پایین گفت: ‌«بنده‌ی گمراه خدا می‌شه چند شاخه گل زنبق بهم بدی؟» صاعقه‌نشان پوزخندی زد و در را بست و رفت. اما دفعه‌ی بعد که آمد اتاق را پر از گل کرد. کیوان ساکت ماند. به گوشه‌ی اتاق رفت. زل زد به تل لباس آخوندهای سلاخی شده. اخمش در هم بود. آرام دولا شد. لباده و عبای یکی‌شان که اندازه‌اش بود برداشت و تنش کرد. بعد چشم‌هایش را بست. با طمأنینه گفت: ‌«لاحول ولا قوه الا بالله العلی العظیم» و عمامه را روی سر گذاشت. وقتی مرد صاعقه‌نشان دوباره آمد قلبش مستأجرِ سینه‌اش نبود. دیگر در دهان جایی برای گل زنبق باقی نمانده بود. با دهان پر ذکر گفت و از زیرزمین بیرون رفت. صدای فریاد مرد باغ را پر کرد.

     از باغ بیرون آمد. گل‌ها را از دهان بیرون انداخت. به جوی آبی رسید. صورتش را در آب نگاه کرد. با این لباس هیبت دلخواهی پیدا کرده بود. دلش شاد شد. غم دنیا از دلش بیرون رفت. وقت پیامبری رسیده بود. باید به شهر می‌رفت و مردم و هم‌لباس‌هایش را اصلاح می‌کرد. باید با هم آشتی‌شان می‌داد. به شهر که رسید مردم با تعجب نگاهش می‌کردند. شنید یکی گفت: ‌«این یکی دیگه چه جرئتی داره.» پسربچه‌ای رد شد و محکم سنگی به پیشانیش زد. کم‌کم دور و برش شلوغ شد. یکی آمد جلوی رویش گفت: «جوجه آخوند! نمی‌دونی حکومت برگشته؟» پایش از رفتن افتاد. چند تفنگ‌به‌دست نزدیکش شدند. از همه می‌ترسید اما همه‌شان را دوست می‌داشت. پسری که سنگش زده بود کنارش آمده بود. جلو رفت و با ترس قدیمش در آغوش گرفت. اما هیچ اتفاقی نیفتاد. پسر گوشش را گاز گرفت. تفنگ‌به‌دست‌ها جلو آمدند و لباس از تنش کندند و شروع کردند به کتک زدنش. اما او از ضربه خوردن لذت می‌برد. هر ضربه نسیم خنکی بود که به صورتش می‌وزید. تفنگ‌به‌دست‌ها با کتک به کنار خیابانش بردند. عمامه‌اش را به تیر چراغ برق بستند و با همان عمامه دارش زدند. جمعیت با کف و سوت شادی کردند. لحظه‌‌ای که جان از تنش بیرون می‌رفت مرد صاعقه‌نشان به نوری که از پیشانیش پر کشید نگاه کرد وخندید.

     داستان تمام شده. زبان‌مان بند آمده. پیرمرد حالا جوان شده. کلاه از سرش برداشته و جای صاعقه روی پیشانیش پیدا شده. همه با هم افلیج شده‌ایم تکان نمی‌خوریم. صدای ترسناک وزوز جیرجیرک دور و اطراف را برداشته. از دور سر و کله‌ی اتوبوس پیدا می‌شود. هیچ پلاکی ندارد که زوج و فرد بودنش را حدس بزنیم. پیرمرد دست دراز می‌کند. فرمان‌بردار و بی‌نفس‌کشیدن دستش را می‌گیریم و به راه می‌افتیم.

سبد خرید