خرس، نقش، بز
شاهین خزامیپور

صدای احمد را میشنوم که جیغ میکشد: «محححمممد نههه ایکاره نکن!» اما من دیگر الان با کیسهی پولها در مشتم، روی دیوار قبرستان ایستادهام. برق پنجهبوکس خرس را میبینم که خیز برداشته تا بالا بیاید. ارتفاع دیوار زیاد است. کرکس با پاهای لرزان روی تیغ تیز دیوار به طرفم میآید. با لگد او را پایین میاندازم. نگاه میکنم. کفتارها به احمد حمله کردهاند. دیگر شک نمیکنم. میپرم. آنطرف دیوار. زیر پایم خالی میشود و دستهایم به هوا چنگ میاندازد. با پوزه به سجده میروم و مغز استخوانم تیر میکشد. همه چیز سر و ته شده. چشمهایم دو دو میزند. نگاهم بیمعطلی از آرنج، ساق دست و پنجههایم، سُر میخورد به تراولهای پخش و پلای روی زمین. دلم آرام میگیرد. بهسختی روی دو کُندهی زانو مینشینم و پولها را جمع میکنم.
حالا فقط باید نگران آن باشم که دست خرس به من نرسد.
اسم خرس را بچههای محل روی جابر ، تلکهبگیر پشت قبرستان گذاشتهاند، که با هیکلی دومتری و پنجهبوکسی در دستش نفسنفسزنان میدود و من که پولهای باخترفتهی سهقاپ را در چنگم فشار میدهم و از ترس جان عین سگ پاسوخته از روی قبرها و عبارههای خشک شده میپرم. آفتاب داغ داغ است.
فکر میکنم خرس اسم خوبی برای حیوانی بزرگ و پشمالو با دستها و پاهایی قوی است.
چشمهای جابر مثل خرس، بهم نزدیک هستند و کمی لوچ میزند. زخمی روی صورتش، از زیر چشم تا کنارهی لب امتداد دارد.
پاهایم، که یکی در میان قبرها را جا میگذارد، صدای گرومب گرومب پاهایش را میشنود. سراسیمه میدوم. بین نفسنفس زدنها، پشت سر را نگاه میکنم. خرس هنوز میدود. شک ندارم اگر با دستهایی باز، روبهرویم بایستد حتماً به خودم میشاشم!
تمام تنم بخار میکند. چشمهایم از عرق میسوزد. دهانم، بوم بوم بوم با ضرباهنگ پاها، مثل دهان ماهی باز و بسته میشود. طعم خاک را ته حلقم احساس میکنم.
ترس وادارم کرده، هرچه دارم، به پاهای لاغرم بدهم. تند و تند دعا میکنم نیهای نازک ساق پاهایم، طاقت دویدن تا سر حد مُردن را داشته باشند.
زمین قبرستان پر است از قبرهای قدیمی و چالههایی منتظر جنازههای تازه. یکی از سوراخهای ذهنم باز میشود. «اگر عین بز، زل بزنی به چشمهای خرس، او هم رد کارش میرود.» گه! یادم نمیآید چه کسی گفته! جسمم میگوید گوش نده! الان مهم نیست. فقط حواست به قدمهای خرس باشد تا پنجهی فولادیش بازوها، کمر یا شانهات را جر ندهد، اما ذهنم سمج، از این سوراخ به آن سوراخ دنبال اسم راوی است. خفه شو لعنتی! در خاکستان، چهارنعل میدوم و سعی میکنم هر چیز دیگری را به فراموشی بسپارم. پاهایم روی سنگ قبرها میکوبد. ناله و شیون مردهها را میشنوم و دستهایشان را که به دور مچ و ساقهایم گره میخورند حس میکنم.
کارخانه نیمهتعطیل بود. در حال اعتصاب بودیم و ماشینآلات را خوابانده بودیم.
فالانژها با ماشینهای شخصی یا بدون پلاک، دور و برِ در اصلی کارخانه میپلکیدند و شاخ و شانه میکشیدند. از در کارخانه بیرون آمدم ، برای رفتن به خانه، از میان خاکستان میانبُر زدم. سنگ قبرها کوتاه و بلند بودند. دو سه موتوری با لباس نظامی بین قبرها ویراژ میرفتند.
تازه لوله را باز کرده و چنگه چنگه آب به دست و رو زده بودم که سر و کلهی احمد پیدا شد. بغل دستم به دیوار تکیه داده و متصل زر میزد.
بوت سنگین کارخانه را در پادری کندم نرمهی کف پایم تیر لذتبخشی کشید. از گل میخ حوله را داد دستم. صدایش را شنیدم.
«ببین محمد تونه قرآن، فقط همین یک دفعه، به گور آقام بخندم اگه بازهم چیزی ازت بخوام.»
پنکهی سقفی را روشن کردم و کف اطاق ولو شدم ، خنکای کف سیمانی از زیر فرش به همه تنم دوید. رو کردم طرفش:
«خو لاشی صد دفعه گفتمت بهجای قمار، تن لشته میآوردی کارخونه، بالاخره یه چی آخر ماه ته جیبت میموند!»
دستهایش با تکه چوبی روی خاک خط خطی میکرد. عرق پیشانی را پاک کرد و گفت:
«وازمون کن اوستا! هی کارخونه کارخونه میکنی برا خودت، شما خو خودتونم لنگتون تو هواست.»
یک لنگم هنوز در هواست که غوزک پایم تیر میکشد درد از نوک پا تا ششهایم ، تا لبهایم، با فحش خواهر مادر، راه خود را باز میکند. خرس با پاهای کوتاه و دستهای بلندش تلوتلو میخورد. فحش میدهد و سنگ میاندازد. از دور خنده و دندانهای زرد زشتش را میبینم، ولکن نیست و دنبالم میدود.
احمد نشسته به در تکیه داده بود. برایش چای ریختم. با غیض استکان کمرباریک را هل دادم طرفش. چای لب پر میزد. گفتم:
«این چند وقته اعتصابه، تموم میشه خو! حقمونه میگیریم برمیگردیم سر کارمون!»
چای را در نعلبکی برگردان کرد و گفت:
«عامو دوزار بده آش! خبرشه دارم نقداً سه ماه حقوق آخرتونم ندادن.»
یک حبه قند بهطرفش انداختم و استکان کمر باریک را بردم بهطرف دهان. فوت کردم:
«وولک فصل دروئه، میفهمی؟! نیشکر خیلی رو زمین بمونه میگنده، آخرش مجبورن کوتاه بیان، بخور یخ نکنه!»
چای داغ را ریخت در نعلبکی «حالا کو تا بیان!» هورت کشید: «تا بخوان بیان، آقام فهمیده سند موتورشه بر گذاشتم گرو، جخت دیگه باید بیای حلوامه بخوری.»
گرمای چای در تنم پخش شد.
«حالا حکمه بری دبی؟! اونم با پول قمار؟! تازه بری، فکر کردی اونجا برات ریدن؟! ما کارگریم، اینجا برامون فوگراته، اونجام فوگورات! باید بری غربت، عملگی، میفهمی؟ عملگی!»
استکان نعلبکی را سراند طرفم. « شاید بتونم تو دو سه سال یک چی جمع کنم. عنده اینجا بمونوم، خو میبینی، هیچ!»
نگاهش کردم. پشت در پشت لابهلای نیشکرها قد کشیده بودیم، در هرم گرما سوخته بودیم، بازهم میسوزیم. عین ساقههای نیشکر، آخرش همینجا خاکمان میکنند. اما هیچوقت شیرین نمیشویم، از بس تلخی میکشیم!
احمد چمباتمه زده بود گوشهی درگاه، انگار پای ماندن نداشت التماس میکرد. «حالا این یه دفعه را جای مو میریزی؟!»
گفتم: «کله خر، اونجا که تو بازی میکنی قماربازا قدیمیان، قاپشون پره، قمارم حساب کتاب نداره، اگه باختیم چی؟!»
زد روی زانوهایش و بلند شد، چشمهاش برق میزد، گفت: «نع، تو قاپت از همهمون بهتر بود. ته دلم قرصه میبریم.»
صدای خرس را میشنوم. برمیگردم ، ایستاده. زانوهایش خم شده. هنوهن میکند، نفسش به شماره افتاده. مثل خر صدا میکند. الان است که جانش از حلقش بزند بیرون. یک دستش را بهطرفم بلند میکند، وسط حار حارش. داد میزند: «پفیوز، پولهایه بنداز و برو، کارت ندارم.»
گوش نمیکنم، رو برمیگردانم و بهطرف در خاکستان میدوم.
نفسم تنگ شده. جلوی رویم کسی بین جمعیتی دور یک قبر با کلمن آب میچرخاند. پا سست میکنم. مردها و زنها بکوب سینه میزنند. کلمن را روی سر میگیرم. آب سرد مغزم را یخ میزند. صدای گرفتهی زنی کنار قبر میآید به عربی نوحه میخواند: «ووی هوا علی امک یابنی، ووی هوا علی امک یا ابنی» دستشان عکس جوانی است. دستهای زنها بالا میرود و محکم روی سر و سینه پایین میآید. تیشرت سوراخ سوراخ خونینی دست زنی میانهسال است، زار میزند: «یوما یا یوما» و خود را روی قبر تازه میاندازد. دو موتوری بیسیم به دست در فاصلهای دورتر ایستادهاند. بوی گند ملاس نیشکر هوا را پر کرده. با هول به عقب نگاه میکنم. قدم را تند میکنم.
نفس شرجی خاک و دم مزارع نیشکر کف دستهایم را نوچ کرده بود. دست کشیده بودم روی زمین، صاف بود، عین سنگ مرمر. سر بالا کردم، بعضیها برایم آشنا بودند. تک و توک کارگرهای کارخانه هم بینشان میدیدم.
کاسه کوزهدار پولها را وسط زمین کومه میکرد. قاپها تر میخوردند، صدای شترق کف دستها روی کشالهی رانها میآمد قاپها که مینشستند فریاد و کرکری بلند بود. فحش بود و تفهای غلیظ که از حرص روی زمین انداخته میشد.
قاپها را تو دست گرفتم، بین انگشت شست و سبابه مالششان دادم، میدانستم، ریختی، خوب یا بد، نقش یا بز، قند توی دلت آب شود، یا به خاک سیاه بنشینی. خرس شیتیلش را میگرفت.
من و احمد از کوچکی با هم بزرگ شده بودیم و جیک و بوک هم را میدانستیم. من عین اسب کار میکردم و او مثل خر، کله خر بود.
نگاهم را دور چرخاندم. سایه دیوار قبرستان روی همهی قاپبریزها و شیتیلبگیرها و دو سه تماشاچی بالای سر پهن شده بود. شرطها بسته میشد، پولها را جمع میکردند. خرس بالای سرمان دور میزند تا کسی خایه نکند بعد از باخت جر بزند.
پسر جوان ریقوی سیاهی، عین کرکس روی دیوار نشسته و دنبال گرد و خاک موتور چشم میگرداند. دور نشسته بودیم. برد و باخت سنگین بود، هر کدامش، سوراخ یک ماه زندگی کارگرهای اعتصابی را پر میکرد.
با احمد قرار گذاشته بودیم سه دور بیشتر قاپ نریزم. من و من کرد، گفتم: «انت و بختک!» شرط را احمد بست. قاپها را بین انگشتان سبک سنگین کردم تا سوراخ یا پرکرده نباشد. یکدست بودند و خوشنشین. خوب در پهنای شست مینشستند. قاپ اول، قاپ قلق بود. دو دست بعد را میریختم به نیت برد. نگاهی به بالاسر کردم. با اشارهی احمد چرخی به مچ دست دادم و قاپها را ریختم روی زمین، محکم روی ران زدم. قاپها که در هوا چرخ زدند، زل زدم به صورت احمد. تپ و تپ و تاپ. قاپها روی خاک نشستهاند. نیشش باز شد. رد نگاهش را تا سه قاپ روی زمین زدم. دو تا از قاپها کنار هم جیک نشسته بودند. سومی دو سه چرخ بیشتر زده بود روی اسب جاخوش کرده بود. کاسهدار گفت: « ایول، ایول، نقشه!»
نوبت ریختن حریف که شد. به زمین نگاه نکردم. صدای کاسهدار را شنیدم که به او میگفت: « دایی این دفعه بز آوردی، خیالی نیس، دفعه بعد ایشالا.» احمد کف دستش را طرف کاسهدار گرفت، از شادی قهقههای زد و شروع کرد به کرکری خواندن. سگرمههای بازنده در هم رفته بود و با اخم لبهایش را میجوید.
تا دست دوم، به دیوار قبرستان تکیه دادم، سیگاری آتش زدم. به جمعیت گرد شده نگاه کردم. احمد پولها را میشمرد. کرکس شش دانگ گردن میکشد و نگاهش آن دور دورها را سوراخ میکند.
سیگار را زیر پا خاموش کردم. احمد انگار بیطاقت شده بود. با کاسهدار پچ پچ میکرد. دست کرد و یک چنگه تراول کف دست او گذاشت. گفتم «احمد چه میکنی؟ مگه قرارمون نبود تا دور سوم؟!» برگشت طرفم، مست بردن شده بود انگار. گفت: «همین دور بریزیم و ببریم پولمون جوره، همهشونه شرط بستم.»
ته دلم هری خالی شد. گوش نمیداد. بوی پول ملنگش کرده بود. هرچه زور زدم، چارهاش نکردم.
قاپها را در دست گرداندم. احمد زل زده بود به دستم. ریختم و محکم روی ران کوبیدم. قاپها در هوا چرخ میخوردند. صدای فریادی از دور میآمد. کرکس ایستاده دستش را سایبان کرده بود. آن دورها مردی بهطرف ما میدوید. نگاه احمد با قاپها بود. اما من در سینهام دمام میکوبید. با شنیدن صدای عاااه جمعیت برگشتم. قاپها در قاب نگاهم جان گرفتند. روی زمین جاخوش کرده بودند. سپلشک آمده بود.
تو قاپبازی، سپلشک، یعنی آخرت بدبیاری، یعنی آخر دنیا، یعنی خاک سیاه. زانوهایم میلرزید، صدای نخراشیدهی کاسه کوزهدار به عکس روبهرویم جان داد که فریاد زد: «سپلشک!» از سر شانه به عقب نگاه کردم، تصویر مردی که همچنان میدوید، هر لحظه بیشتر به پدر احمد شبیه میشد.
چشمهایم یکلحظه سیاهی رفت. قاپها فرفرهوار دور هم چرخیدند، آدمها کژ و مژ شدند. خرس و کفتار، گراز و کرکس، کاسه دار، پدر احمد و موتورسیکلتش، نیشکرها و کارخانه، در هم پیچیده شده بودند. میچرخیدند و میچرخیدند. صداها تنوره میکشید و همه با هم به هوا میرفتند. تنها دیوار قبرستان، سخت و استوار سر جایش ایستاده بود. دلم آشوب شد. هجوم بردم وسط زمین، کیسهی پولهای شرطبندی را قاپ زدم و بهطرف دیوار خیز برداشتم.
مردهشورخانه، نزدیک قماره نگهبانی بود، حبانه بزرگی با لیوانی روحی روی سه پایه زیر سایه دیوار بود. عرق از تن حبانه شرشر میکرد. حلقم میسوخت. زبانم از سق دهانم کنده شد. العطش میکرد. گوشهایم زنگ میزد.
پاها اما، ترسیدهتر از آن بود که بایستد. از قماره رد شدم. از اطاق مردهشورخانه به دو گذشتم و به در بزرگ خاکستان رسیدم. فاصلهی در تا وسط اتوبان را یکنفس دویدم. مثل دوندههای دو با مانع از گارد ریل وسط پریدم، جنازهام را به آنطرف اتوبان کشاندم. تنها آنوقت بود که با شنیدن صدای شدید ترمز سرم را برگرداندم. خرس انگار سنکوپ کرده باشد مچاله شده کنار جاده ایستاده بود و رانندهی ماشینی بسته بودش به فحش!
سینهام کم مانده بود بپوکد. جلوی هر ماشینی دست بلند میکنم تا قبل از رد شدن خرس، از مصیبت در بروم. جابر ترسیده از ماشینها کپ کرده بود، دو سه قدم جلو میآمد و پا پس میکشید. عربده میکشید. باد لابهلای گذر ماشینها صدایش را میآورد: «هوووی قرمساق در رفتی؟! میشناسومت. ازون ضد انقلابیایی! از همو اعتصابیا، هنوز مونه نشناختی! کارمون با شما تموم نشده. صبح دم کارخونه میبینومت!»
وانتی سرعتش را کم کرد. راننده پرسید: «کجا میری؟»
گفتم: «اهواز.»
صدایش آمد که: «بپر بالا.» پریدم پشت ماشین، ضربهای با پا به کف وانت زدم، ماشین نالهای کرد و راه افتاد. دستم را مالیدم روی جیبهایم. یاد قیافهی له و لوردهی احمد میافتم که با استانبولی سیمان روی سرش از کنار برج خلیفه دست تکان میدهد. از ته دل میخندم. به خرس نگاه کردم. عر و تیز میکرد و هر لحظه جلوی چشمانم کوچکتر و کوچکتر میشد.







