شاخ کرگدنی که سقط شد
ساهره رستمی
کش سفید را دور انگشت دست راستش انداخت و با دست چپ موهایش را دماسبی جمع کرد و کش را انداخت دور دستهای که توی دستش جمع کرده بود و دو دور کش را دور موهایش تاباند، دور سوم اما به نظر سختتر و سفتتر از قبل شدهبود، کش را کشید و بیشتر تقلا کرد. انگشت اشارهاش بین کش و دستهی موهای جمع شده گیر کرد. انگشتش را محکم از بین کش و موهایش بیرون کشید. بعد انگشت له شده و قرمزش را توی دهانش فرو کرد و مکید. شریف از بالای عینک نگاهی به تقلای نیاز انداخت و گفت: «تمام موهاتو کندی که.»
نیاز بیتوجه به شریف، خودش را انداخت روی کاناپه و صدای تلویزیون را زیاد کرد. پاهایش را روی میز دراز کرد و کاسهی نخودچی را روی رانهای لختش گذاشت، نخودها را چندتا چندتا میانداخت توی دهانش، چقدر به نظرش بدمزه و چقر میآمدند.
هیچ از نخودچی خوشش نمیآمد اما چیز دیگری را نمیتوانست بخورد، در گروه تنقلاتی بود که عوارض چاقی نداشت و با رژیمش سازگاری بیشتری داشت.
شریف رو به نیاز گفت: «مجبوری مگه؟»
نیاز اما دلش نمیخواست جواب حرفهای تکراری شریف را بدهد، میدانست حالا بعد از این جمله میخواهد بگوید: «به نظر من که نیازی به رژیم نداری، از نظر من که خوبی.» نیاز توی سرش جواب شریف را اینطور میداد که: «به تو ربطی نداره، بدن خودمه و میخوام جز استخون هیچی ازمون نمونه.» اما سکوت کرد و به نخودچی خوردنش ادامه داد و منتظر ماند تا شریف حرفش را بزند.
شریف عینکش را جا انداخت و گوشی موبایلش را توی دستش تکانی داد و گفت: «به نظر من که تو نیاز به رژیم نداری بازم خودت میدونی.» نیاز پوزخندی زد و به سکوت طولانی و سنگینش ادامه داد. میدانست که جملهی بعدی شریف تذکری به ساعت یازده و یادآوری اخبار بیبیسی است. بعد یک مشت دیگر از نخودچیها را توی دهانش فرو کرد و به سختی آب دهانش را توی دهانش جمع کرد و با پر شدن آب دهانش، نخودهای خیسخورده را قورت داد و منتظر ماند تا شریف این حرفش را هم بزند.
شریف گفت: «ساعت یازده شد بزن بیبیسی...»
نیاز جملهی بعدی شریف را هم با خودش تکرار کرد و بعد در حالی که کاسه را روی میز میگذاشت زمزمه کرد: «بگو یکم از این نخودچی بده مام بخوریم ببینیم چه مزهایه.»
و ادامهی این بازی تکراری را توی سرش تمام کرد و صدای تلویزیون را زیادتر کرد که شریف نگاهی به نیاز کرد و گفت: «یکم از اینا به مام بده بخوریم بینیم چه مزهایه...»
باد هو میکشید و خودش را بین برگهای در حال افتادن از روی درخت و برگهای سرگردان روی آسفالت میکشید. شریف دو بار دماغش را بالا کشید و گفت: «اوخ اوخ از لای پنجرهها سرما میاد باید درزاشو بگیریم.» بعد دوباره وایوایکنان گفت: «چه بوی کدو حلواییای، نمیاری بخوریم؟»
نیاز، دستش را روی رانهای لختش کشید، زبری و زمختی پوست کرگدن را زیر انگشتانش لمس کرد، دو بار دستش را روی رانش کشید و سعی کرد با ناخن یکی از موهای سیاه و سیخ شده را بیرون بکشد اما موی سیاه و زمخت از زیر ناخنش لیز خورد.
شریف از روی کاناپهی خاکستری بلند شد و پشت پنجره ایستاد و پرده را کنار زد و گفت: «چه برگریزونی شد امشب. این یارو هس که میگه پائیز یهو میاد، با اینکه عنش رو درآوردن اما راس میگه ها...»
نیاز صدای برنامهی مورد علاقهاش را کم کرد و رو به شریف گفت: «چه جالب، شنیدی چی گفت؟»
شریف عینکش را از روی چشمهاش برداشت و لش کرد روی کاناپهی روبهرویی، پشت به تلویزیون و گفت: «کی؟ اون یارو که میگه پائیز یهو میاد؟» نیاز سری تکان داد و گفت: «نه، این یارو که داره مستندو میگه.»
شریف ابروهایش را بالا انداخت و دستش را روی سینهاش گذاشت و پلکهایش را بست، پاهایش را روی هم انداخت و گفت: « نه حواسم نیست بهش این برنامهشون باحال نیس، خیلی حیوون زشتیه.» بعد یکی از پلکهایش را باز کرد و گفت: «کدو نمیدی بخوریم؟»
نیاز گفت: «داشت میگفت که کرگدنها برخلاف ظاهرشون خیلی زودرنج و حساسن؟ باحال نیس؟»
مشت بیشتری نخودچی را برداشت و توی دهانش فرو کرد و از جایش بلند شد، همینکه کف پاهایش را از روی میز به زمین گذاشت، انگار که چیزی توی تنش خالی شده باشد، آنطور نیمخیز روی پاهایش ایستاد و گفت: «آخ.»
کمی از نخودچیهای له شدهی زیر دندانهایش از توی دهانش به بیرون پرت شد، شریف دو تا پلکش را باز کرد و گفت: «چت شد؟»
نیاز دستش را به علامت همه چیز مرتب است بالا برد و همینطور که شکمش را با دست دیگرش فشار میداد، سرش را هم تکان داد که یعنی خوبم و اوضاع تحت کنترل است.
بعد دو قدم جلوتر رفت و نشست روی صندلی نزدیک آشپزخانه، رو به شریف گفت: «نمیتونم کدو بیارم خودت پاشو بیار، زیرشم خاموش کن، الان میسوزه.»
شریف پُف بلند و کشدار کرد که نیاز میدانست این اخ و پُف یعنی تا آنجا که رفتی حالا دو قدم بیشتر میرفتی که نمیمردی. اما نیاز منتظر کلام دوم شریف نماند و گفت: «نمیتونم دو قدم دیگه بردارم.»
شریف چشمش را گشاد کرد و گفت: «مگه من چی گفتم حالا؟» هنوز پاهای شریف به آشپزخانه نرسیده بود که سر و صدای بشقاب و چنگال و در قابلمه و بوی کدوحلوایی خانه را برداشت. کرگدنِ بچه در سوگ از دست دادن شاخش به درختی تکیه داده بود و باد برگها را تکان میداد، برگها جایی بین موهای سیاه و پوست زمخت بچه کرگدن مینشستند. باد سرما را از نوک دماغ نیاز به مغز سرش رساند. شریف با بشقابکدو حلوایی از آشپزخانه بیرون آمد و با صدای نسبتاً بلندی گفت: «عه اخبار شروع شدا.»
نیاز با دستش بشقاب را پس زد و گفت: «دارم نگاه میکنم.»
شریف متعجب به نیاز نگاهی کرد و چنگالش را فرو کرد توی دل و رودهی کدو حلوایی. از بشقاب شریف بخار و بوی کدوی حلوایی بلند شد و توی اتاق پیچید. نیاز از بوی کدوحلوایی عقش گرفته بود.
شریف گفت: «نمیشد یه حیوون دیگه نشون میدادن، اینا خیلی چندشآورن.»
نیاز چشمهای پُرشدهاش را بست. دردی توی شکمش پیچید. رو به شریف گفت: «پوست زمختشون حالتو به هم میزنن؟»
شریف اولش خودش را به نشنیدن زد بعد بدون اینکه به صفحهی تلویزیون نگاه کند گفت: «نه چون وقتی شاخشو میکَنَن، ول کن ماجرا نیس حالمو به هم میزنه.»
نیاز دستی روی شکمش کشید و گفت: «تا حالا یه چیز باارزش از توی وجودت کَندن بندازن دور؟»
شریف بشقاب کدوحلوایی داغ و بخار گرفته را روی میز کوبید و شبکهی خبر را گرفت.