روی بال هواپیما
مهرداد متقّی
نشسته بودم روی بال یه هواپیمای غولپیکر، نمیدونم چی بود. ولی فکر کنم دوطبقه بود. بین دو موتور نشسته بودم و پاهام آویزون بود. نوک انگشتهای پاهام رو میدیدم. لاک زده بودم، یه لاک قرمز وینستونی خوشرنگ. انگشتهای پام توی یه مه غلیظی که با سرعت بهش میخورد ناپدید میشد. ساق پاهامو خوب ورنداز کردم، که مبادا مویی، پشمی چیزی مونده باشه. آخه قبل از پرواز رفتم یه پشمکنی اساسی، کم مونده بود پشمامو کِز بِدن از بس زبر و زمخت بود. میدونی، طفلک بیژن از زن مودار پر پشم خوشش نمیاد. خودمو خوب ورنداز کردم که مبادا توی این سفر، خودمو برای بیژن اونجوری که دوست داره، تَرگل وَرگل نکرده باشم.
از این بالا وقتی پایین رو نگاه میکنی همهجا یهجوره. فقط بعضی جاها، سبز یشمی با لکههای آبی پروسه با کمی سایه روشن. بعضی جاها هم کرم و خردلی و اُخرایی. اینم از این، کلاً تقسیمبندی زمینشناسی همینه جنگل، کوه، دریا و کویر.
نگاهم رو از زانوهام بالا آوردم، چشمهام به رونهای سفید و کمی چاقم افتاد. آخه یه کمی تپل و گوشتیام.
به خودم گفتم: زنیکه، چه خبرته؟ همینه که هست. بیژن دلش هم بخواد.
از سمت چپم یهو یه بویی به دماغم رسید، آخه دماغ بزرگ و کلانی دارم. سرمو به چپ چرخوندم به سمت نوک بال هواپیما. بهبه! از نوک بال، چه بویی میاد، بوی چای دبش تازهدم هلدار لبسوز. بوی بخار آب جوش بوی قهوهخونه با کلی قلیون چاق شده و دود تنباکو دخترپیچ بهبهان یا کازرون؛ و بوی دنبه و گوشت تازه گوسفندی که داره توی دیزیهای سنگی قُل میزنه برای ناهار کارگرها و شوفرهای خطی و جادهای.
اِوا! سهراب اومد. با همون قد بلند و هیکل ورزیده و سیبیلهای خوشفرمش. یه سینی توی اون دستهای کشیدهش داشت. اومد سمت من. خیلی وقت بود ندیده بودمش. درست قبل از تعطیلی دانشگاهها، یه بار جلو دانشگاه دیدمش داشت نشریه میفروخت.
اومد جلو، گفت: «برات چایی آوردم.»
گفتم: «وای سهراب کجا بودی؟»
گفت: «دیگه نشریه نمیفروشم. توی همین قهوهخونه ته بال ای ۳۸۰ کار میکنم.»
گفتم: «یادته؟»
گفت: «هیچی یادم نیست.»
گفتم: «منم سودابه.»
گفت: «سودابه تو رو میشناسم ولی هیچی یادم نمیاد. باید برم مشتری دارم خمار هستن برم بهشون جنس برسونم. هنوز مثل قدیمها خوشگلی.»
خم شد چیزی درِ گوشم گفت و چایی رو با سینی گذاشت رو بال، کنار من و رفت.
نگاهم خیره شد به استکان و تفالههای چای که روی استکان شناور بودن و منو، بِر و بِر نگاه میکردن.
باد خنکی میاومد. انقدر خنک که، کف سرم سردش شده بود. چایی رو برداشتم و یه قند کوچولو که توی سینی بود رو گذاشتم گوشۀ لپم و یه هورت کشیدم.
لباس حریری پوشیده بودم و تمام جونم پیدا بود. آخه بیژن خیلی خوشش میاد. استکان کمر باریک دستم بود. باز نگاهم افتاد به پاهام. رنگ لاکهام عوض شد. یه سبز یا آبی فیروزهای. این هم به انگشتهای قشنگ پاهام میاومد.
لباس زیرم خیلی خوشفرم و خوشرنگ بود. آخه از ویکتوریا سیکتیر، ببخشید، همیشه زبونم اینجوری میچرخه، از ویکتوریا سیکرت خریدم.
جوون که بودم دانشجو بودم میرفتم چهارراه امیر اکرم پیش مادام برای سفارش ساخت کُرست، لامصب مادام کُرست درست نمیکرد، خفتان ببر بیان و زِره میساخت. دو تا کاسه از داخل سفید از بیرون هم رنگهای دلخواه مشتری. با کلی بندیلک و قُبل مَنقل. اولین باری که سفارشم رو گرفتم، فکر کردم چتر نجاته باید خودمو ببندم بهش.
متاسفانه چاییم داره تموم میشه. یه جبهه هوا اومد با یک عالمه ابر چاق و تپل. خورد به پاهام یهضرب رفت تو تنم. آخه، گر گرفته بودم. وای خدا جون خنک شدم.
سرمو چرخوندم به سمت بدنۀ نکرۀ هواپیما. چند تا مسافر مرد که نشسته بودن کنار پنجره، داشتن از داخل کابین با نگاههاشون لختم میکردن. یکی از مردها خوشتیپ بود و ظاهرِ شیک و یه عینک پنسی داشت. صورتشو سهتیغه اصلاح کرده بود. پیرهنش آبی کمرنگ بود، و فکر کنم شلوارش یا کرم یا قهوهای رنگه، با یه کفش آرمانی هشتترک قهوهای. آخه آبی با قهوهای یا کرم خوب سِت میشه. نگاهش دون ژوانی بود، از اون دیوثها. آره آره شناختمش. دکتر زنان و زایمان توی تهران. فارقالتحصیل از انگلستان. دکتر ژوبین پاکدست. البته که، بیشتر دکتر ژوبین هرزدست بود. یه دفعه رفتم مطبش. اون موقع اگه جنبش اعتراضیِ «می تو» بود، الان فراری بود. الان هم فکر کنم با پولهایی که از دستمالیکردن جمع کرده، داره میره سفر. شاید جنوب اسپانیا.
گوشۀ چشمم از پنجره دکتر هرزدست، ببخشید دکتر پاکدست دوید به سمت پنجرۀ عقبتر. خشکم زد. این اینجا چی کار میکنه؟! جنابِ «سراجالدین حقانی». این مرتیکه داره کجا میره؟ فکر کنم، کسی نمیدونه این سوار هواپیما شده. منم که روی بال نشستهم. وقتی فرود اومدیم، تندی میپرم پایین و میرم زودتر به پلیس فرودگاه لوش میدم. پنج میلیون دلار گیرم میاد. اونوقت با بیژن میریم عشق و حال. خب اگر این مرتیکه هواپیما رو منفجر کرد چی؟ پنج میلیون دلار که هیچ، خودم هم پرت میشم پایین. ولش کن.
باز با خودم میگم: این مرتیکه تخم این کار رو نداره. تازه خودش هم توی هواپیماست. الان همه میدونن این پشمالو توی هواپیماست؟
حقانی رو میبینم که داره یه چیزی بهم میگه.
چی میگی مرتیکه؟ چی؟ نمیپوشونم. تو نگاه نکن. غلط زیادی نکن، اینقدر نگاه کن تا جون از کونت در بیاد. مرتیکه تحت تعقیبه زر هم میزنه.
اول بیژن دوم پنج میلیون دلار.
اصلاً چرا نگاهم قفل شده روی این پشم و شیشه حقانی؟! کلهم رو قِل دادم به سمت پنجرۀ عقبتر. یه مرد حدود ۶۵ تا ۷۰ سال بود با ریش سفید و عینکی با فِریم کائوچویی بزرگ که موهای جلوی سرش هم ریخته بود. تا به حال ندیده بودمش. تو دست چپش به جای حلقۀ طلا یه انگشتر نقره با سنگ فیروزه بود. اما انگار صداشو میشنوم، داره یه دعا میخونه.
«هُوالَذی یِقبِل التُوبه عَن عِبادَه و یَعفَعوُ عَن اٌلسَیئات.»
صداش برام آشناست. یه کم بلندتر صحبت کن بشنوم، صدای موتورها بلنده نمیذاره. چی؟ من بخونم این دعا رو؟ من که صد بار خوندمش و شما اصلاً گوش نکردی. میگفتی: «بچه مسلمونی که درست قرآن نخونه، مسلمون نیست، کافره.» به زور و قلدری بدن منو لمس میکرد. حالا شناختمش.
شنیدم از نوک دُم هواپیما یکی بلند میگه: «سودابه... سودی!»
سرمو برگردوندم. یعنی کمرمو چرخوندم و زانوی راستم رو آوردم روی بال. مریم رو دیدم. با مریم بودم که این مرتیکه میومد تو اتاق و باهامون ساعتها ورمیرفت.
ما توی اتاق چهار نفر بودیم. من، مریم، اکرم و نسرین.
حسابی خوش به حالش بود، بیناموس. مریم گفت: «سودابه به خدمتش میرسیم. منم بلند داد زدم، از هوا و ابرها و منظره لذت ببر.»
یهو از روی پیرهن حریر نازک گلبهیم، نگاهم قفل شد به کبودیهای پهلوها و دور کمرم. گفتم: ای بابا! حالا بیژن ببینه چی میگه؟ چی فکر میکنه؟ حتماً میگه، من تو فرنگ هر شب با یکی بودم. والله اینها از سی و هفت هشت سال پیش مونده و نمیره. هر جامو نگاه میکنم کبوده.
مریم داد زد و گفت: «سودی، شانس آوردی روی بال نشستی. من الان افتادم روی خونریزی شدید.»
دیدم بدن مریم غرق خونه. دیدم از پاهاش خون میچکید و توی فضای پشت هواپیما محو میشد. رد خونش نمیموند.
بدنم رو چرخوندم دوباره پاهام آویزون شد. لذت میبردم از قلقلک نم ابرها روی پوستم. سرمو چرخوندم سمت چپ نوک بال، از قهوهخونه خبری نبود. فکر کنم اینها هم تعطیل کردن. گشنهم بود. دوباره یه نگاهی انداختم به همون پنجرهای که حاج آقا ملکوتی نشسته بود. دیدم حاج آقا جاشو داده به همسرش. زنش داشت بِر و بِر منو نگاه میکرد.
با خودم گفتم: چیه زنیکه؟ شناختی؟ همین حاج آقاتون مریم رو آبستن کرد.
گفتم: بیژن که بیاد این مرتیکه رو بهش نشون میدم.
میگم: بیژن جون، عشقم. بمیرم برات که هیچ وقت نتونستم توی تختخواب یه زن جذاب برات باشم. بیژن جرئت نمیکرد از پشت به من نزدیک بشه و منو بغل کنه، بازوهامو لمس کنه. چون میدونست من وحشت دارم.
وقتی توی رختخواب خوابیدیم تا زمانی که خوابش ببره من به پهلو میخوابیدم و بهش زل میزدم که مبادا هوس کنه توی تخت از پشت منو بغل کنه یا با موهام بازی کنه.
وقتی میخوابید خیالم راحت میشد و تا صبح راحت میخوابیدم. صبحها هم از اون زودتر بیدار میشدم. حالا هواپیما داره اوج میگیره. هواپیما سر بالا شد. پشت زانوهام چسبید به لبۀ محدب بال.
داشتم زن ملکوتی رو نگاه میکردم که از اون ور بال صدای کلفت یه مرد رو شنیدم. خوب گوشهامو تیز کردم. فکر کردم بیژنه. ولی صدای عشقم بیژن نبود. صدای یه مرد بود، که بلند بلند داد میزد: «سودابه، سودابه خلاص کردم خودمو، راحت شدم.»
نمیدیدمش ولی صداش کلفت و مردونه بود. با خودم گفتم: بابا ولش کن، مریم، اکرم، نسرین، ملکوتی، حقانی، پاکدست.
حال کن روی بال هواپیما، هوای تازه، بدون روسری، با لباس حریر نازک، آماده برای عشقت بیژن.
ولی گرسنهم بود. دلم برای یه ساندویچ سوسکی عفونی دور میدون انقلاب غش میرفت. یادته ساندویچ ماکارونی داشتیم، یادته؟
۲۰۲۲