صبح سگی
مهسا فرهادیکیا
«من دیگه نمیدونم چیکارش کنم. خودت بیا جمعش کن.» زهره این را گفت و بدون خداحافظی گوشی را قطع کرد. مادرشان را میگفت. باید میرفت و مادر را جمع میکرد. ساعت یک ربع به شش صبح بود. «یک، دو، سه، چهار...». ده تا نفس عمیق کشید. بلیط را از کجا میگرفت؟ نه! اول باید تکلیف کارش را معلوم میکرد. قلبش یک آن جا ماند. مگر مادر چند سالش بود؟ هزار و سیصد و بیست و هشت... تا الان؟ این شمسی و میلادی کذایی را همیشه با هم قاطی میکرد. «هنر در گذر زمان»، «نقد عکس»، یکی که عطفش پشت به او بود و «علیه تفسیر». توی تاریکروشنی عنوانها را بیشتر حدس میزد تا ببیند. همینجا بود. دست دراز کرد و پاکت سیگار را از روی ردیف کتابهای کج و کولۀ سوار بر هم برداشت و روشن کرد. سه چهار پک زده و نزده با صدای آژیر اسموک دیتکتور که همۀ خانه را برداشته بود از جا پرید. شِت. بعد از این همه سال کلاً یادش رفته بود. نوک سیگار را محکم فشار داد کف سینک. صدای جیزی از کف سینک بلند شد. بعد صندلی را از پشت میز بیرون کشید و رفت بالایش. همسایۀ پایینی انگار داشت با دستهجارویی چیزی میکوبید به سقف شاید هم توهم زده بود. صدایش که بند آمد، آمد پایین و خودش را انداخت روی صندلی. وقت نداشت. باید زودتر فکرش را جمع و جور میکرد. نگاهی به دور و برش انداخت. سرجمع دو تا کیسه زباله هم نمیشد. آن کاناپۀ تختخوابشو را هم میگذاشت دم در برای هوملِسهای هارلم. میماند این زنیکه کرن مدیرش و خسرو.
صفحۀ لپتاپش را که باز کرد نور تندی چشمهایش را زد. از دور صدای قطار مترو میآمد که داشت به ایستگاه میرسید. نزدیک که میشد پایۀ سمت راست میز که کمی کوتاهتر بود تلق تلقی میکرد و میلرزید. روی بروزر فوری به انگلیسی تایپ کرد: فلایت فرام نیویورک تو تهران. فهرستی طولانی از شرکتهای هواپیمایی با آرمهای قرمز و آبی روی صفحه ظاهر شدند. «سوار هواپیما که شدی جای همهمون فرار کن از این خرابشده». فرید همزمان که قطرههای چای قندپهلوی پررنگ را از سبیلش جمع و جور میکرد این را گفته بود. کارش این بود که راه برود و بچههای تحریریه را دست بیندازد. آنموقعها اگر میدانست کجا دارد میرود، شده از چرخهای هواپیما آویزان شود جلویش را میگرفت. از وقتی هم سیبیل گذاشته بود حرف زدنش شده بود عین این چپاللهیها. «دشمن»، «توطیه» و «امپریالیزم». اینها از دهانش نمیافتاد. زیر اسم نرگس هم یک چیزی توی همین مایهها نوشته بودند. دشمن یا یک چیزی شبیه به این. سعی کرد یادش بیاید اما یک چیزی به عربی بود انگار. فوری تایپ کرد: نرگس حسینی. خودش بود با همان خندۀ گشاد همیشگی و زیرش این تیتر با فونت درشت سیاه: «اتهام: همکاری با دوَل متخاصم». بالای کادر، بنر«بلیطهای زیر قیمت به دورترین مقصدهای ممکن» داشت بالا و پایین میپرید. آب دهانش را قورت داد و تایپ کرد: «دستگیری شهروندان دوتابعیتی».
صفحۀ لپتاپ را که بست هوا هنوز نیمهتاریک بود. با انگشت روی خاک میز چند دایره کشید. چِک چِک... یک جایی خوانده بود زندانیها را اینطوری شکنجه میکنند. با صدای قطرههای آب. سعی کرد دایره کشیدنش را با افتادن قطرهها هماهنگ کند. یعنی نرگس را هم...؟ از جایش بلند شد و شیر آب را سفت کرد. زیر این پتک کوفتی به هر غلطِ نکردهای اعتراف میکرد. اصلاً نکند این زهرۀ پدرسوخته باز پیازداغش را زیاد کرده باشد؟ عادت داشت به آدم عذاب وجدان بدهد که بیمسئولیت است و فلان. اما در این حد؟ یک آن به خودش آمد و دید دارد خودش را گول میزند. اولینبار که نبود. این زندگی کثافت هر چند وقت یکبار سیفون را میکشید روی آدم و آدم هم به خودش هزار تا دروغ میگفت که باور نکند کیر خورده. آره. داشت با کله میرفت توی چاه. غلو هم نبود. مادر توی تاریکی پشت میز آشپزخانه نشسته بود. پشت همان صندلی چوبی که پایۀ لقش سمت دیوار بود. صدای نفسهایش میآمد. کشدار و عمیق بود. انگار داشت مدام آه میکشید. دستهایش را قلاب کرده بود توی هم. توی تاریکی دستش را دراز کرد و کشید روی رگهای سفت مادر. یک آن ترسید. همه که میخوابیدند آن دو تا چراغها را خاموش میکردند و تا خود صبح توی تاریکی پچپچ میکردند. برای مادر همهچیز همیشۀ خدا توی همان آشپزخانه اتفاق میافتاد. تلفنهای عروسی، عزا، جدول کلمات متقاطع، دفتر مخارج ماهیانه، کتابها، جلسههای خانوادگی و تقریباً تمام تصمیمها. وارد آشپزخانه که میشد حتی لحن صدایش هم یکجور دیگر میشد. انگار که خانم معلم یا یک چیزی باشد که نبود. آنجا انگار همهچیز را میدانست. لابد برای همین هم آن اتفاق لعنتی آنجا برایش میافتاد.
روی میز با نوک انگشتهایش ریتمی گرفت مثل صدای تلق تلق چرخ قطار روی ریل. یک، دو، سه، چهار... فایده نداشت. بلند شد لای پنجره را باز کرد و سعی کرد هوای بیرون را بدهد توی ریههایش. باران بوی تخمی شاش سگ را از کف خیابان و باغچهها بلند کرده بود. بوی شاش ته مغزش را سوزاند. هوا داشت کمکم روشن میشد و خسرو از خواب بیدار شده بود و آمده بود نشسته بود جلوی در و داشت با پوزهاش به در اشاره میکرد. زیر لب گفت: «شاشو» و بلند شد سوییشرتاش را از روی تخت بردارد. پارکتهای قدیمی استودیو زیر پایش ترق ترق میکردند و همزمان با آمدن قطار بعدی کمی جابهجا میشدند. از روی کوه لباس آن گوشه سوییشرت آبی کلاهدارش را بیرون کشید. نزدیک که آورد دید بنفش است. تنش کرد. از پنجره زن شرقی کوچکاندام و لاغری را دید که کنار ایستگاه اتوبوس ایستاده بود. شصت سالی داشت اما بیشتر به سیسالههای آبرفته شبیه بود. از جایش جم نمیخورد. مثل یک مجسمۀ یادبود انگار کاشته بودندش وسط ایستگاه. توی پیادهرو خیس، سگی یک پایش را بالا گرفت. توی گرگ و میش درست ندید اما انگار به کنارۀ پای زن شاشید. صاحب سگ قلادهاش را محکم کشید و کشان کشان با خودش برد. زن حتی سرش را برنگرداند و با همان صورت بیحالت به انتهای کوچه و جایی که اتوبوس از آنجا میآمد خیره شده بود. باید تمامش میکرد. توی باریکۀ آینه قدی نگاهی به خودش انداخت و آرام زیر لب گفت: «ساری فور د شورت نوتیس.» از شنیدن صدای خودش انگار تعجب کرد. یک بار دیگر سعی کرد بلندتر بگوید: «ساری فور د شورت نوتیس.» خسرو چند بار پشت سر هم با صدای بلند پارس کرد و خیره و با تعجب نگاهش کرد. بار سوم تقریباً داد زد و بلوز رنگ و رو رفته را از تنش درآورد و پرت کرد روی تخت. صدایی انگار از یکی از طبقات داد زد: «شات آپ بیچ! یو کنت شات لایک دیس...» و بعد صدای محکم بسته شدن پنجره آمد. مادر حتماً میگفت که نباید کارش را از دست بدهد. لابد عذاب وجدان میگرفت که به خاطرش به زحمت افتاده. که زندگیش کن فیکون شده. که به خاطرش بالاخره از آن سلاخخانۀ کذایی دل کنده. ول کردنش حداقل جلوی آن آینۀ کدر که سر تا پایش را پر از لکۀ جیوه کرده بود آنقدرها هم سخت نبود. فقط باید میتوانست واضح حرفش را بزند. واضح و بلند. صاف توی صورت کک و مکی این زنیکه مدیرش کَرِن. بعد هم روپوش خونیش را از تنش میکند و میانداخت یک گوشه و میزد بیرون. مادر پنجرۀ آشپزخانه را باز میکند. نفس عمیقی میکشد و پچپچکنان میگوید: «آخیش! ببین چه باد خنکیه!»
با صدای آمبولانس از جا پرید. دیگر بهش عادت کرده بود. بیشتر وقتها میآمد. اوایل ته دلش خالی میشد. به مریضی فکر میکرد که داشت میمرد. بقیه هم که تنها کار به درد بخورشان اینجور وقتها این بود که از سر راه بروند کنار. اما چرا انقدر طولانی بود اینبار؟ نوری چشمهایش را زد. سردش شد. «خودتو کنترل کن.» آژیر تمامی نداشت. کاش زودتر میرفت پی کارش. صورتش را با پشت دست پاک کرد و نفس عمیقی کشید. «خودتو کنترل کن!» کاهو، گوجه، قالب نصفۀ کره و بوی سبزی مانده پاشید توی صورتش. در یخچال را کی باز کرده بود؟ در را بست و پرت شد روی صندلی. باید خودش را کنترل میکرد. همین نرگس مگر نبود؟ احساساتی شده بود و شیرجه زده بود توی دهن شیر. لابد خواهرش زنگ زده بوده که پاشو بیا. پای تلفن حتماً گریه هم کرده بود، اما مطمئناً کمتر از آن روز توی بهشتزهرا که زار میزد. اسکرول که میکردی فیلمش از بالا تا پایین آن اینستاگرام لاشی را برداشته بود. لابد عذاب وجدان داشته که چرا بهش گفته بیا. نرگس این آخرها برای خودش برو و بیایی به هم زده بود توی لندن. بیبیسی فارسی هم چند بار نشانش داده بود. داشت راجع به زنهای ایرانی یک چیزهایی میگفت. نصف حرفهایش را هم نفهمیده بود. یقۀ تنگ سوییشرت را کشید روی سرش. بعدِ شستن آب رفته بود. سرش توی یقۀ تنگ گیر کرد. خفه و تاریک بود. مادر توی تاریکی آشپزخانه تنها نشسته بود. مادر آنجا تنها بود اما خودش نمیدانست. حتی فکرش هم دیوانهاش میکرد. آدمها توی بازجویی چهکار میکردند که قسر در بروند؟ یقه را اینبار محکمتر کشید پایین. از تاریکی آمد بیرون. نفس راحتی کشید. با شتاب چرخید سمت پنجره که پایش خورد به یک چیزی و صدای جیرینگ بلند شد. قوطی سکههای خشکشویی پخش زمین شدند. چندتاشان قل خوردند تا کمی جلوتر کنار در. خسرو با بیمیلی سرش را که رو به در بود برگرداند و بعد آمد با پوزهاش یکی از سکهها را وارسی کرد. اصلاً گور پدرشان. یعنی انقدر عرضه نداشت که از پس چند تا ریشوی کوننشور بربیاید؟ اصلاً میتوانست برای بازجو عشوه بیاید. آهان! آنها هم که خر. خب جوری که تابلو نباشد. باید میشد یک کاریشکرد. این ندید بدیدها را راحت میشد خام کرد. بیپدر و مادرها کافی بود یک دختر ببینند. سرش را برگرداند و نگاهی به آینه کرد. تاریکی بود یا پای چشمهایش از بیخوابی دیشب گود افتاده بود؟ اصلاً اگر جواب نمیداد چی؟ مادر داشت سعی میکرد توی تاریکی بقیه را قانع کند. گریه میکرد و میگفت: «درست دیدم. خودش بود». دو تا چایی جلویش بود و رو به تاریکی میگفت: «بخور دیگه میخوام برش دارم. الان باز بقیه پا میشن غُر میزنن.» دماغ آویزانش را با دست پاک کرد. دستش همیشه بوی گوشت میداد. از فردا باید دو تا دستکش روی هم دستش میکرد. اصلاً اگر پاپیاش میشدند دستش را میگرفت جلوی دماغ بازجو: «همکاریم به خدا. دپارتمان گوشت و مرغ جیمسون شیفت صبح. روزی چند دوجینشون رو با همین دستای خودم تیکه تیکه میکنم.» شنیده بود این پلیسهای فرودگاه چشمشان که به مسافر آمریکایی بیفتد مثل گاوی که پارچۀ قرمز جلویش گرفته باشی وحشی میشوند. انگار گوشت تازه را انداخته باشند جلوی سگ هار. اما اصلاً اگر از همان فرودگاه یکسره میبردندش چه؟ مگر نرگس را نبرده بودند؟ مادربزرگ بیچارهاش هم سه روز بعد تمام کرده بود. کار خودش را هم یک سال نشده تمام کردند. تیتر سیاه و درشت خبر هنوز جلوی چشمش بود: «به جرم جاسوسی، اتهام، تبانی و اجتماع علیه امنیت ملی...»
سیگار لهیده کف سینک خیس آب شده بود. برش داشت و بو کرد. بعد دستش گرفت و دو سه قدم رفت تا رسید دم در. از ته سیگار قطرههای آب روی پارکت میچکید. «چکاندن قطره قطرۀ آب روی سر زندانی انقدر که مغزش سوراخ شود، اصلاً دیوانه شود.» یادش نمیآمد اما مطمئن بود از یکی شنیده بود یا شاید هم یک جایی خوانده بود. آهان، توییتر بود. بعدش هم نوشته بود: «یک قطره هم باشی بر پیشانی این حکومت کافیه.» چند نفر هم جواب داده بودند که: «چقدر سوسول. معلومه صابونشون به تنت نخورده.» یک آن زیر دلش به هم پیچید. نه سر پیاز بود نه ته پیاز باز هم مثل سگ میترسید. بیشرفها. چقدر این فحش را دوست داشت. پیشانی عرقکردهاش را با پشت دست پاک کرد. خودتو کنترل کن! تو که کاری نکردی. جوگیر نشو انقدر! اما مگر بقیه چهکاره بودند؟ اصلاً خود نرگس چه کار کرده بود مگر؟ اما نرگس را حداقل چهار نفر میشناختند، چهکار داشت به او. توی همان ایرانش چهار تا نقاش نون به نرخ روز خور آن هم به زور بیشتر اسمش را نشنیده بودند. سر شلوغیهای هشتاد و هشت همۀ بچههای تحریریه یکی یک دور هم که شده پایشان به اطلاعات باز شده بود. حتی آن دخترۀ ویراستار که فامیل سردبیر بود و مثل نقل و نبات ویرگول پخش میکرد لای نوشتههای بچهها. خواسته بودنش برای«توضیح پارهای موارد» اما او را هیچوقت صدا نکرده بودند. بعضی وقتها وسوسه میشد و از عمد یک کلمههایی مثل کوییر، همجنسخواهانه، تنانه و از اینجور چیزها میگذاشت توی مقالهها تا ببیند صدای سگشان درمیآید یا نه. اما جواب نداده بود. آن موقعها کسی کلاً بخش هنر را حتی برای گیر دادن هم آدم حساب نمیکرد.
پایش را کشید روی قطرههای آب روی زمین و سعی کرد با کف پا پخشش کند کف پارکت. درست نمیدید اما حس کرد بدتر لک شده. «همینجوری تخمی تخمی دو سه ساعت معطلت میکنن که حسابی زهر مارت بشه و دفعۀ بعد کلاهت هم افتاد این ورا نیای.» «کافیه بفهمن پاس آمریکایی داری... انگار با کون میافتند تو عسل. همونجا کارت در اومدهس.» «میگن این طرف چیزخله که برگشته دیگه. پس لابد حقشه.» سعید، فرهاد، نگار... حرفها رگباری یادش میآمد. سر شلوغیهای نود و هشت استوری کرده بود: «از کوتهی ماست که دیوار بلند است.» آن سال تکلیف همه معلوم بود. آدمها آن سال هنوز یا ترسو بودند یا شجاع. الان اما دیگه نمیشد گفت. اگر میترسیدی لزوماً ترسو نبودی. هولی شِت! تازه جلوی سازمان ملل را کلاً یادش رفته بود. از زیر کلاه و ماسک و عینک انقدر عربده زده بود و شعار داده بود که تا چند روز خروسک گرفته بود. حتماً یکی از آن بیشرفهایی که داشتند آن گوشه یواشکی فیلم میگرفتند آمارش را داده بودند.
خسرو حالا داشت یکسره زوزه میکشید. از جلوی در جُم نمیخورد. پدرسگ یک طوری رفتار میکرد انگار زندانیش کرده باشند. به چشمهای درماندۀ سگ که داشت سعی میکرد از دستگیرۀ در آویزان شود نگاه کرد و گفت: «یهکم صبر کن خب.» حالا این را چهکار میکرد؟ پیش کی میگذاشتش که بیچارهاش نکند؟ بوی دود سیگاری که از کوچه میآمد با بوی گند آشغالهای سطل قاطی شده بود. معلوم نبود چرا همیشه انقدر زودتر از آن که پر شود بو میگرفت. با عجله خیز برداشت سمت سطل آشغال. سر راه پایش خورد به ظرف آب خسرو و آب توی ظرف لابد با تمام پشم و کرکهای رویش راه افتاد روی زمین. با پایش آب را هل داد زیر یخچال. در لپتاپ را دوباره باز کرد. همانطور ایستاده خم شد و سریع تایپ کرد: «شهروند دو تابعیتی» از حماقت خودش عصبانی بود. انگار توی گوگل نوشته بودند قراره چه چوبی توی کون آدم بکنند. همهش گه اضافی. فارس نیوز از قول دبیر ستاد حقوق بشر قوۀ قضاییه نوشته بود: «ممنوعالخروج بودن شهروندان دوتابعیتی -چه ترکیب سخت و مزخرفی! یعنی اگر میگرفتندش مادر اصلاً میفهمید برای چه بوده؟- کذب محض است. این عزیزان بدون هیچ مشکلی میتوانند به ایران برگردند. هموطنان عزیزی که در این زمینه سؤالی دارند میتوانند با سفارت جمهوری اسلامی در کشور محل اقامت خود تماس بگیرند.»
ساعت موبایلش زنگ خورد. شش بود. مثلاً الان باید بیدار میشد و ساعت هفت هم باید میرسید سر کار. سرش را گذاشت روی میز و ساعت را برای پنج دقیقۀ بعد کوک کرد. سرش را که بلند کرد هنوز چهار دقیقه وقت داشت. تبلیغ یک شرکت هواپیمایی گوشۀ سمت راست بالای لپتاپ داشت تکان تکان میخورد. دستش رفت سمت ماوس. باید هرطور شده خودش را میرساند. مادر توی تاریکی استکانهای پر از چای سرد را توی سینک خالی میکند. دستش را میگیرد به لبۀ ظرفشویی و چند لحظه همانجا میماند. باید از پشت بغلش میکرد و پشت گردنش را میبوسید. همین. گور پدر بقیهاش. اصلاً میخواست چه بشود؟ چقدر خاک بر سری؟ فوق فوقش ممنوعالخروجش میکردند. اگر خوششانس بود ششماهه ولش میکردند برگردد. اصلاً دیگر کی فرصت میشد که خانۀ مادر شل کند، روی تخت قدیمیاش پاهایش را بزند به دیوار و هیج کاری نکند و غذا، غذا، غذا. مگر همیشه منتظرش نبود؟ یکهو یادش آمد که مادر حالا دیگر آشپزی هم نمیتواند بکند. تیزی یک بغض سمی ته گلویش را سوزاند. آدم رو به چه لجنی میکشونن. اصلاً فکر کردن داشت؟ همین فریبرز. مگر همین فریبرز نبود؟ از آلمان برگشته بود که ممنوعالخروجش کردند. شش ماه فقط کارش این بود که بچههای فامیل را توی اتاق طبقۀ بالای خانۀ عمو اینها جمع کند و عین اسفند روی آتیش جز و وز کند و بالا و پایین بپرد. پاک خل شده بود. عرق میخورد و روی شکمش مثل طبل ضرب میگرفت و سر تا پای اینها را فحشهای آب نکشیده میداد. سر شش ماه بهش گفتند میتواند برگردد. موقع خداحافظی تف انداخته بود روی زمین و گفته بود: «تا چند سال بعد از اینکه اینا گورشون رو گم کنن...»
خسرو دیگر داشت هوار میزد. صدای پیرمرد همسایۀ طبقۀ پایینی آمد که داد زد: «شات دَت فاکینگ داگ آف.» و با یک چیزی کوبید به سقف درست همانجایی که خسرو ایستاده بود. دولا شد و کف زمین را با دستمال خشک کرد. دستمال پر از موی سیاه شد. آب بوی گند میداد. زهره گفته بود: « مامان اخیراً کنترل ادرارش رو هم از دست داده.» از همان سالهای آخر قبل از مهاجرتش شروع شده بود. دیگر همه چیز را با هم قاطی میکرد. موقع تماشای سریال هر دو دقیقه یکبار میپرسید:
«این مرده کیِ این زنهست؟» «این خانمه تو خونۀ اینا چیکار میکنه؟»
سر کارش میگذاشتند. هربار یکجور جوابش را میدادند. یک بار که مرد سریال ترکی داشت زنش را میبوسید، پرسیده بود: «این مرده کی بود؟ چرا داره با این همچی میکنه؟» جواب داده بودند: «داداششه دیگه... یادت نمیاد؟...» هاج و واج نگاهشان کرده بود. کم مانده بود بپرسد خود شماها کی هستید و توی خونۀ من چهکار میکنید؟ ساعت را نگاه کرد. دو دقیقه به هفت بود. زهره گفته بود: «تو که رفتی خودتو راحت کردی. همۀ بدبختیش مال ماهاس.» بعد هم صدایش از ته چاه آمده بود که: «...هر شب نصفه شب صداش از آشپزخونه میاد... بلند بلند داره با تو حرف میزنه. اصرار داره که تو اونجایی و داره با تو حرف میزنه. خودت بیا جمعش کن.» صفحۀ لپتاپ را بست. در را که باز کرد خسرو مثل جت پرید بیرون.
آوریل ۲۰۲۳
فروردین ۱۴۰۲