ننه ماهی

ننه ماهی

 

مدیسه بطحایی

 

 

«تو ای شهر رُمبیده، بعد بوات، تو بایستی سی ننه باشی. ننه سنی نِداره. پریشو ناخدا مَلک دیدتش تو تاریکی شو برگشته خانه. دیشو هم عروسی حلیمه نیومدین. قبل همه می‌ره دِریا، بعد همه برمی‌گرده. درسته ناخدا اسماعیل همساده شماست، ولی خوبیت نداره هی با ننه می‌گرده. کمک می‌خواد مو هستُم. کوکام ملک هست. حالا نمی‌خواد صیدشو سی ما بفروشه فدای سرش. ولی دیگه قایمکی تو تاریکی شو نره بیاد.»

     ممد زیرکی علی آقا را نگاه می‌کند. علی آقا مقداری چای و عدس و نخود در کیسه‌های جداگانه می‌ریزد و در دست ممد می‌گذارد و می‌گوید: «اینا از طِرف مو بده ننه. سی‌ش بگو ای بار صیدشو به قیمت خوب می‌خرُم. یالا... برو دست خدا.»

     ممد سری تکان می‌دهد و خریدها را دو دستی می‌گیرد.

     «نون برکت خدا چُلقیده نکن. سری بعد با خودت پیچانه بیار که هرچوکی نبری ای خریدارو. به ننه سلام برسان.»

     ممد از در مغازه بیرون می‌رود. خورشید در حال غروب کردن است. کوچه‌ی خاکی، از باران صبح پر از آب شده و زباله‌های مردم وسط کوچه شناور است. موش‌ها از کناره‌های کوچه و جلوی در خانه‌ها رژه می‌روند. ممد با دقت تمام، پا بر بلندی‌های روی آب می‌گذارد تا از کوچه عبور کند. با این حال هر از گاهی پایش روی گل‌ها سر می‌خورد و داخل آب فرو می‌رود. جلوی خانه‌ی ناخدا اسماعیل، ممد متوجه دعوای دو مرغ دریایی می‌شود. یکی از مرغ‌ها با بال‌های باز، سعی در گرفتن آشغال ماهی از آب را دارد و دیگری که بال‌هایش بسته و گردنش را دراز کرده، با منقار به سوی مرغ دریایی اول حمله می‌کند. ممد با پا به آب می‌زند و هر دو را فراری می‌دهد، بعد از خود صدای مرغ دریایی در می‌آورد و پرواز کردن آنها را تماشا می‌کند. به خانه می‌رسد، کلید در را داخل قفل زنگ زده‌ی در خانه می‌کند. کلیدی که با نخ تور ماهیگیری به جاسوییچی دزد دریایی که پدرش در جوانی از کویت آورده بود وصل بود. گوشه‌ی آهنی پایین در را با پا فشار می‌دهد و در را از میان گل‌ها باز می‌کند. با صدای در، خروس از بالای تنور روی شانه ننه می‌پرد و بانگی سر می‌دهد. ننه با دست خروس را می‌پراند: «واپیچه!»

     ممد می‌داند وقتی ننه موقع گفتن «واپیچه» تاکید را روی پیچه می‌گذارد نباید با او سر به سر بگذارد. زیر لب عذرخواهی می‌کند و از کنار ننه رد می‌شود.

     ننه پیراهن عربی سیاهی به تن دارد و چیزی شبیه باند پارچه‌ای سفیدی زیر پیراهنش پنهان می‌کند. ممد فکر می‌کند شاید هم نوار بهداشتی است و بلافاصله از فکر خودش خجالت می‌کشد.

     «سی چی رفتی؟»

     ممد در جا می‌ایستد. کیسه‌های خرید را بالا می‌گیرد و به ننه می‌گوید: «برنج و تماته.» 

     ننه می‌گوید: «نون چی، گرفتی؟ تنیر خرابه.»

     «ها! نونم گرفتم. علی آقا یه مشت هم نخود وعدس داد.»

     «بذارشون تو آشپزخانه. ماهی ته‌انداز درست کردم. به ساره بوگو بیاد کمکت سفره بچینین، الان مُنم میام.»

     ننه پارچه‌ای روی تنور می‌اندازد و دور تا دورش سنگ می‌گذارد. ممد یک راست به آشپزخانه می‌رود. بوی سیر و گشنیز شکم ممد را به صدا درآورده است. خریدها را کنار یخچال می‌گذارد. از کابینت فلزی بالای ظرف‌شویی بشقاب‌ها را در می‌آورد. ساره وارد آشپزخانه می‌شود تا به او کمک کند. ممد پشت سر او سفره را می‌برد و روی ملافه‌ی سفیدی که ساره روی زمین انداخته سفره را می‌اندازد. ننه وارد خانه می‌شود. ممد زیر چشمی پاهای لخت ننه را که از آفتاب زیاد سیاه شدند نگاه می‌کند. لبه‌ی پایینِ پاهای ننه که سفید مانده، ممد را به یاد سنگ‌های رسوبی که در علوم خوانده می‌اندازد. سنگ‌هایی که بر اثر ته‌نشین شدن مواد موجود در آب به وجود می‌آیند. ننه هنگام راه رفتن پاشنه‌هایش را محکم به زمین می‌کوبد و کل خانه را می‌لرزاند. سر شام ساره در حالی که در بشقابش ماهی می‌گذارد، می‌گوید: «ننه شنیدُم دیشو ماهی بزرگی گرفتی.»

     ننه نگاهی به او می‌اندازد: «کی سیت گفته؟»

     «مائده گفت عموش دیده تقلا می‌کردی ماهی از آب بگیری.»

     ننه می‌پرسد: «مائده دیگه چی سیت گفته؟»

     «گفت ناخدا اسماعیل کمکت کرده و با هم مُی گرفتین.»

     ممد می‌پرسد: «ننه شیر گرفتی یا شاه؟»

     ساره ادامه می‌دهد: «مائده می‌گفت ناخدا ملک گفته ننه ممد خیلی دورتر از اسکله رفته بیده.»

     ننه پارچ آب را برمی‌دارد و برای خودش آب می‌ریزد: «نه شیری مونده تو ای دریا نه شاه‌ای! اصلاً دیگه مُی‌ای دم اسکله نمونده.»

     چشم ممد به مچ دست ننه می‌افتد که کبود شده است. تا می‌آید چیزی بگوید ننه آستینش را پایین می‌کشد. همان لحظه صدای در می‌آید. ممد به طرف حیاط می‌رود و در را با زحمت از میان گل‌ها باز می‌کند. ناخدا ملک با یک لنگه کفش در دست دم در ایستاده است.

     «سلام ممدو. حالت خوبه؟ ننه ممد هست؟»

     «سلام ناخدا ملک. ننه همین‌جاس. طوری شده؟»

     «طوری نیس. می‌شه صداش کنی؟»

     «بفرما تو.»

     ننه دمپایی به پا می‌کند و وارد حیاط می‌شود. لبه‌ی در را می‌گیرد و ممد را میان خود و ناخدا ملک قرار می‌دهد، طوری که نیمی از تنش پشت در پنهان است. از لای در با ناخدا ملک حرف می‌زند.

     «ها ننه ممد. خوشی؟»

     «سلام ناخدا ملک، خیره؟»

     «عروسی نیومدین دیشو. نگران شدم.»

     «شما بِیتر می‌دونی فصل میگوئه، نمیشه ای روزا از دست داد.»

     «امروزم صیدی کردی؟»

     «شُکر، کم و بیش.»

     «ندیدم‌تون امروز!»

     «سحری رفتم و زودی برگشتم.»

     «آها... خسته نباشی. این لنگه کوشِ شما نی؟ لب اسکله کنار قایق شما بید.»

     ننه لنگه کفش‌اش را می‌شناسد و از دست ناخدا ملک می‌قاپد.

     «اگه با ما بیای، کمکت می‌کنیم ننه. ایقد سرسختی نکن. تنها می‌ری خطرناکه. یا نه، دست ممدو بگیر با خوت ببر دریا.»

     ناخدا ملک دستش را روی سر ممد می‌گذارد و ادامه می‌دهد: «مو همسن ممدو بودم ده روز ده روز تو دریا می‌موندم.»

     صدای بال زدن خروس از بالای تنور بلند می‌شود که خودش را روی پارچه‌ی روی تنور می‌اندازد و بانگی سر می‌دهد. ننه آرام شروع به بستن در خانه می‌کند و همزمان می‌گوید: «ممد درس داره ناخدا. مو خودم از پسش برمیام.»

     ممد با دست، دست ناخدا ملک را از روی سرش پس می‌زند.

     «تَنیرِتون خرابه ننه؟ کمک می‌خوای درستش کنی؟»

     «خودم درستش می‌کنم. ممنون کوشم آوردی. حالا اگه اجازه بدی سر شام بیدیم.»

     «باشه ننه مزاحم نمی‌شم. کمکی بید، مو هستم. غریبی نکن با مو.»

     ناخدا ملک دستش را به سمت سر ممد می‌برد اما ممد جا خالی می‌دهد.

     «خداحافظ ناخدا ملک.»

     ننه در را بلافاصله می‌بندد و ممد را داخل خانه می‌فرستد. به سمت خروس می‌رود و او را داخل قفسش می‌کند. کفشش را گوشه‌ی در ورودی می‌گذارد و وارد خانه می‌شود. بعد شام، ننه عدس و نخود را داخل سینی‌های مختلف می‌ریزد و با کمک ساره آنها را پاک می‌کنند. ممد در اتاق کوچک کنار آشپزخانه مشغول درس خواندن می‌شود.

     از پنجره‌ی اتاق ماه پیدا بود. آنقدر روشن که ممد می‌توانست بدون چراغ هم درس بخواند. همانطور خیره به پنجره‌ی اتاق که روبه‌روی در ورودی خانه است متوجه شد از زیر در، آب وارد حیاط می‌شود. آب با سرعت همه جای حیاط را گرفت. و آنقدر بالا رفت که پنجره را کاملا پوشاند. حالا ماه پشت همه‌ی آب‌ها بود. ماه پشت پنجره‌ی خانه‌ی ننه ممد توی دریا می‌رقصید. صدای کوبیده شدن موج‌ها به پنجره می‌آمد. ماه آنقدر به پنجره نزدیک بود که ممد بدون هیچ فکری پنجره را باز کرد و آب با فشار زیاد وارد اتاق شد. خانه لرزید. ماه، ماهی بزرگی شد با دهانی باز که مستقیم به سمت ممد می‌آمد و با صدایی بلند...

     خروس به صدا در آمده بود. در گرگ و میش صبح، ممد ننه را از پشت پنجره می‌دید که تا کمر داخل تنور شده بود. ممد چشمانش را با دست چند باری مالید تا بهتر ببیند. ننه از داخل تنور مردی نیمه برهنه و بی‌جان را بیرون می‌کشید. ممد در جا می‌ایستد و فکر می‌کند این جنازه‌ی پدرش است. اما او جنازه‌ی سوخته‌ی پدر را که از آب بیرون کشیدند به یاد داشت. ممد هرگز آن روز را فراموش نکرده بود. آن روزی که لنج ماهیگیری پدر آتش گرفت. ننه دست مرد را دور شانه‌اش می‌اندازد و از پنجره چشمش به ممد می‌افتد که به او خیره شده است. ننه می‌ایستد و چند ثانیه به ممد نگاه می‌کند. مرد به سختی سرش را بالا می‌آورد و به ننه نگاه می‌کند که در جایش ایستاده. انتهای نگاه ننه را می‌گیرد و با ممد چشم در چشم می‌شود. یک چشم مرد سیاه و کبود بود. ممد فکر می‌کند شاید هم ننه دزد دریایی‌ای را به اسارت گرفته. در همین فکرها در جایش میخکوب بود که در حیاط با لگدی از بیرون باز می‌شود و ناخدا اسماعیل به سمت ننه و مرد می‌رود و زیر بغل مرد را می‌گیرد. ممد به خود می‌آید و به سمت حیاط می‌دود. حالا پشت آنها به ممد است و در حال خروج از خانه هستند. ممد تا پشت تاول‌زده و زخمی مرد را می‌بیند حالش بد می‌شود. در جایش می‌ایستد و دستش را سمت دلش می‌برد و مثل میگوی تازه از آب گرفته، خم می‌شود. ناخدا اسماعیل برمی‌گردد و به او می گوید: «سی چه سیل می‌کنی؟ بیا کمک ننه، زیرِ چلِ ای مردو بگیر. ننه شما برو در ماشینِ وا کن.»

     ممد زیر بغل مرد را می‌گیرد. ننه در ماشین را بازمی‌کند و مرد را در عقب ماشین جا می‌دهند. ناخدا اسماعیل پشت فرمان می‌نشیند. ننه دست ممد را می‌گیرد و جلویش می‌نشیند.

     «صدات در نمیاد ممدو. جانِ ننه یه کلمه سی کسی چیزی نگو.»

     «ننه منم باهاتون می‌آم.»

     «تو سی چی بیای؟ هوا روشن نشده برمی‌گردم.»

     ناخدا اسماعیل داخل ماشین می‌شود: «ننه ممد، شما هم نمیخی بیای. از اینجا به بعدش با مو.»

     ننه تا می‌آید مخالفت کند ناخدا اسماعیل در ماشین را می‌بندد و مثل قایق موتوری از میان آب‌های کوچه عبور می‌کند. ننه چند قدم پشت ماشین می‌دود ولی پایش در یکی از گودال‌های آب گیر می‌کند و زمین می‌افتد. ممد به سمت ننه می‌رود و روبه‌روی او می‌ایستد. ننه زانوهای ممد را در آغوش می‌کشد و ممد را به خود می‌چسباند و آرام گریه می‌کند.

     «ننه، او مردو از کجا اومده بید؟»

     «از دریا ممد. او دریا که بوات‌و از مو گرفت.»

     «سی چه تو تَنیرِ ما بید؟»

     «ممد دهنت قرص باشه ننه ها. پریشو سی صید که رفتُم، هیشکی تو دریا نَبید. یه هلیکوپتری تو آسمون پیداش شد. هی چرخید. هی چرخید. دورتر واستاد و ده دوازده تا گونی انداخت تو آب. یعنی ده دوازده تا شلپ، مو شنیدم. هر شلپ یه گونی. هر گونی یه نفر.»

     ننه مکث می‌کند و دست می‌کشد به صورت ممد و باز ادامه می‌دهد: «اونا متوجه قایق مو نشدن. ویسیدم تا هلیکوپتر رفت، سی گونی‌ها رفتم. ناخدا اسماعیل زودتر از من رسیده بید. با هم تونستیم یکی از گونی‌ها با تور بگیریم. گونی که وا کردیم، ای مردو توش بود.»

     ممد سر ننه را میان دستانش می‌گیرد و ننه او را محکم‌تر در آغوش می‌کشد. صدای خروس بلند می‌شود و خورشید کم کم کوچه را روشن می‌کند.

 

اردیبهشت ۱۴۰۲

آپریل ۲۰۲۳

 

 

 

نوشته های اخیر

قصه

مرد

دسته بندی ها

سبد خرید