یخ، پمپ بنزین، بلوز آبی
مهشب تاجیک
اولین بار نبود قرار سفر میگذاشتیم. قبلاً هم زیاد با هم میرفتیم سفر. توی راههای سنگلاخ، جادههای خاکی، کورهراههای تنگ و باریک و اتوبانهای فراخ و چه جاهایی که با هم نرفتیم. اما بعد از آن ماجرا تا مدتی طولانی نه او حرفی از سفر زد نه من، تا وقتی که از لیلا جدا شدم. بهم گفت:
- میخوای بریم سفر؟
- آره میام، کجا؟
- نمیدونم، میخوام از یه جایی برم تا یه جایی برسم بعد هم برگردم، مسیر مشخصی ندارم.
- خب دریا یا کوه یا کویر؟
- تو کدومو دوست داری؟
- میدونی که کویر.
- پس میریم همون طرف.
راه افتادیم. به شیوهی تمام مسافرتهای قبلیمان. همان آدمهای قبلی اما نبودیم. بینمان چیزهایی تغییر کرده بود که نمیدانم خوب بود یا نه. یکی دو جایی ایستادیم و نوشابه گرفتیم. با این که من اهل نوشابه خوردن نبودم، اما دوست داشتم توی جاده نوشابههای یخ و تگری بخورم. نوشابههای نارنجی که میگذاشتندشان لای یخ، داخل یخدانهای سفید – سفید و کثیف.
خیلی کم با هم حرف میزدیم. در واقع هیچی نمیگفتیم. در داشبورد را باز کردم و یک سیدی همینطوری برداشتم. قرمز بود، گذاشتمش داخل پلیر. صدایی نازک پیچید توی ماشین.
- سیگار میکشی؟
- نه مرسی.
- ترک کردی؟
- نه، الان میل ندارم.
- یه جا وایستم چایی بخوریم؟
- آره، عالیه، میشناسی جایی رو؟
- نه والا.
خندید.
- ولی پیدا میکنم.
من هم لبخند زدم.
- باشه.
رانندگی میکرد و من کنارش نشسته بودم – این تمام کاری بود که میکردیم. هنوز بیش از چند کلمه حرف نزده بودیم. آزاری نمیدیدیم، اما میدانستیم که شرایط عادی نیست. دو سه بار دستم را بردم که بگذارم روی دستش که روی دنده بود – نشد. نکردم. نتوانستم. مثل دو بمب ساعتی نشسته بودیم کنار هم. میدانستم بالاخره یکی از ما میترکد و شروع خواهد شد.
رسیدیم به یک پمپ بنزین که هم بنزین بزنیم هم برویم دستشویی. از دستشوییهای پمپ بنزینها بیشتر از هر جای دنیا بدم میآمد. همیشه کثافت ِ خالی بود و تنها نکتهی مثبتش دیوارهای اروتیکش بود که میشد بهترین تخیلات کردن و دادن و گرفتن را در آن دید. رفت بنزین بزند، من هم رفتم دستشویی. چند تا عکس از دیوارهای دستشویی گرفتم که بعدها اگر خواستم از جملاتشان استفاده کنم. وقتی برگشتم دیدم یک مرد با پلیور آبی تیره و قد ِ بلند و موهای فلفل نمکی دارد با ستاره صحبت میکند. یک دکه کنار پمپ بنزین بود. رفتم یکخرده خرت و پرت بخرم. وقتی برگشتم مرد بلوز آبی نبود.
- میشناختیش؟
- کیو؟
- همون آقایی که باهاش حرف میزدی.
- نه، آدرس میپرسید.
- تو مگه اینجاها رو بلدی؟
- نه.
دیگر چیزی نپرسیدم. به من ربطی نداشت. به من ربطی نداشت. این را چند بار تکرار کردم.
- پس کی میریم چایی بخوریم؟
- پیدا میکنم یه قهوهخونه. تو که هنوز معتادی که.
- معتاد!
لبخند زدم.
- بدجوری معتاد!
مستقیم به چشمانش نگاه کردم. هیچ جور نتوانسته بودم بعد از آن اتفاق و آن همه آدم که آمده بودند در زندگیم و رفته بودند، از ذهنم پرتش کنم بیرون. یک لحظه وقتی در روی هم خندیدیم پشیمان شدم که خودم را در این موقعیت قرار دادم.
داشتیم میرفتیم که فهمیدیم چرخ عقب سمت چپ پنچر شده. زدیم کنار و پیاده شدیم. هوا گرگ و میش شده بود. زودتر نمیجنبیدیم هوا تاریک میشد و لاستیک عوض کردن دردسر. رفت از توی صندوق عقب زاپاس را بیاورد که با هم عوضش کنیم، زاپس هم پنچر بود.
- ای بابا.
لاستیک را کوبید زمین. عصبانی بود. میدانستم دارد به آن نقطهی جوشش نزدیک میشود. سعی کردم نگذارم عصبانی شود.
- عیبی نداره. الان یه ماشینی چیزی رد میشه، یه کاریش میکنیم. حرص نخور.
چیزی نگفت. رفت یک سیگار روشن کرد نشست جای راننده. من هم راه میرفتم و با سنگریزهها بازی میکردم. چرا من همیشه میترسیدم عصبانی شود؟
چراغهای یک ماشین از دور پیدا شد. من دویدم جلو و برایش دست تکان دادم. ما را دید و نگه داشت. وقتی جلوتر از ما ماشینش را نگه داشت، آفتاب داشت میرفت. رفتم به سمتش. پیاده شد. همان مردی بود که توی پمپ بنزین دیدمش. همان بلوز آبی تیره تنش بود. سلام کردم و گفتم که پنچر شدیم، هم اصلی هم زاپاس. رفت طرف ماشین. به من اصلاً نگاه نکرد. من هم انگار درست جای چشمانش را تشخیص نمیدادم. هیچوقت در تاریکی نمیتوانستم دقت کنم. تاریکی مضطربم میکرد.
رفت طرف لاستیک و یک نگاهی بهش انداخت. سیگار ستاره تمام شده بود. آمد پایین کنار مرد ایستاد. هیچکدام هیچ چیز به هم نگفتند. حتی سلام هم نکردند. من، هم متعجب بودم، هم کمی عصبانی، اما حوصلهی پرسیدن نداشتم. مرد وارسی را تمام کرد و بلند شد.
- خب این که پنچره!
- آفرین، ضرب زد با این همه اطلاعات.
- بله خب، برای همین هم وایستادیم.
باز هم نگام نکرد. دیوانه بود؟ لجم گرفت. حتماً یک چیزی بود. حتماً.
- یکی از شما بیاد برسونمش یه پنچرگیریای، جایی. جلوتر هست. بعدم برگرده بیاد.
من گفتم: نمیشه که توی این تاریکی.
- من میرم زود برمیگردم، تو باش تو ماشین.
- آخه…
- میخوای تو برو!
- نه برو. من میمونم.
نمیخواستم بگویم میترسم. نمیخواستم بگویم خب چرا هر دو نرویم و با هم برگردیم که امنتر باشد. نمیخواستم بگویم. نمیخواستم هیچی بگویم.
رفتند. من رفتم توی ماشین نشستم. درها را قفل کردم. کتاب هم نمیتوانستم بخوانم بس که تاریک بود. ظلمات شده بود. حوصله هم نداشتم. دلشوره داشتم که سعی میکردم محلش ندهم تا بیچارهام نکند. گاهی نور ماشینی از دور پیدا میشد و رد میشد. همان بهتر که اصلاً متوجه این ماشین نشوند. گرسنه شده بودم. همینطور هی صندلی را میخواباندم و رویش دراز میکشیدم، دوباره بلندش میکردم. یکی دو باری پیاده شدم، اما داشت سرد و سردتر میشد. دوباره سوار شدم. کمی هم در این میان خوابم برد. پیاده شدم رفتم در صندوق عقب را باز کردم. یک یخدان بود پر از یخ. داخلش چیزی نبود جز یکی دو تا بطری آب و وسایل ماشین هم کنارش.
دوباره رفتم توی ماشین. خیلی سرد بود. نمیخواستم بخاری ماشین را روشن کنم. ستارهها داشتند کمکم درمیآمدند. تاریکی بود و تاریکی. نفهمیدم دوباره کی خوابم برد. با صدای تقهای بیدار شدم. یکی داشت میزد به شیشه. صندلی را صاف کردم و نشستم. یک آقایی داشت میزد به شیشه. نگاهش کردم. نمیدانستم باید چه کار کنم. بالاخره در را باز کردم و پیاده شدم.
- مشکلی پیش اومده خانوم؟
- بله پنچر شدیم، دوستم رفت لاستیک رو عوض کنه و برگرده. ساعت چنده؟
- یازده و نیم شب.
- یازده و نیم؟ چهار ساعته که رفته.
تعجب کردم.
- آقا، یه لحظه میشه منتظر بمونین؟
- بله بفرما.
رانندهی کامیون بود. رفت آن طرف کنار کامیونش ایستاد. زنگ زدم به گوشیاش. وصل نمیشد. بعد هم در دسترس نبود مشترک مورد نظر. دلم یکهو شروع کرد به پیچ زدن. چه کار باید میکردم؟ عصبی هی شماره گرفتم. مرد دوباره آمد سمتم.
- چی شده؟
- دوستم تلفنش رو جواب نمیده. چهار ساعته که رفته. دیر کرده نه؟
- نگران نباش. دُرس نیس اینجا بمونی وسط بیابونی. بیا برسونمت شهر. تلفن هم اینجاها دُرس کار نمیکنه.
مردد نگاهش کردم. راهی نداشتم. ماندنم هم به اندازهی رفتنم خطرناک بود. کجا رفته بود لعنتی؟ با راننده راه افتادیم سمت جایی که میگفت شهر. یعنی شهر بعدی. دلم یکهو قاری صدا کرد. راننده خندید، من هم لبخند زدم.
- از بعد ناهار تا حالا یه چایی خوردم فقط.
اشاره کرد به پشتش.
- اونجا یه فلاکس چاییه، نباتم هس. چیز میز دیگم هست اگه گشنته – که هست!
دوباره خندید.
- نه، همون چایی نبات خوبه.
رفتم عقب آوردمش. دو سه تا لیوان چرک هم بود. چرک که نه، تمیز بود، منتها جرم گرفته بود. یکی ریختم.
- شمام میخورین؟
- بریز دسّت درد نکنه. نیم ساعت دیگه میرسیم.
- دستتون درد نکنه.
چای میخوردم و شماره میگرفتم. شانسم راننده آدم ساکتی بود و موسیقی آرامی هم پخش میشد. نمیشنیدم خواننده چه میخواند. گاهی نالههای وسطش را میشنیدم.
- با یه آقایی رفت که بلوزش آبی تیره بود. بهش گفتم با هم بریم.
- خب چرا نرفتین؟
- گفت تو بمون.
- اومده بودین مسافرت؟
- بله.
- نگران نباش! هی بگیر. خدا بزرگه!
- بله.
رسیدیم شهر. راننده مرا پیاده کرد دم یک مسافرخانه.
- بیا برو اینجا. امنن اینا.
- چشم.
- بیبلا!
رفت. شماره میگرفتم و فحش میدادم. لامصب همیشه دردسر بود. چرا آمدم. چشمم کور. من نمیشناختمش؟ نمیدانستم چقدر غیرقابل پیشبینی و اللهبختکیست؟ میدانستم. عاشقش بودم و آمدم که برش گردانم. حالا دندم نرم.
چند تا بوق خورد برداشت.
- کجایی تو؟
- توی جادهی پشت کویر که با هم همیشه میاومدیم.
- اونجا چه غلطی میکنی؟ تو رفتی لاستیک عوض کنی. صد ساعت مُردم از دلشوره.
- پاشو بیا اینجا!
- الان؟ آخه الان چطوری بیام اونجا لامصّب ِ دیوونه.
- آژانس بگیر بیا. آسمونش پر ِ ستارهس. حیفه. دوربینتو هم بیار.
خونسرد و آرام بود.
- من نمیام روانی! به هیچی فکر نمیکنی!
- بیا با هم حرف بزنیم. باید با هم حرف بزنیم.
- ماشین مونده تو راه، امن نیست.
- نترس! امنه! یه آژانس بگیر بیا. اونا بلدن این طرفا رو.
رفتم دم در یک آژانس. توی خیابان سگ پر نمیزد. به راننده گفتم فلان جا، بلد بود. گفت شبها ستارهها به آنجا نزدیک میشوند، دریا میسازند. رفتیم. یکساعتی راه بود. بهش زنگ زدم. پیدایش کردیم. راننده دو برابر گرفت. خوب شد پول داشتم با خودم و همهش توی کارتم نبود.
حرف نمیزدیم. راه رفتیم تا رسیدیم به یک چادر. مرد بلوز آبی هم آنجا بود. آبی تیره. یک یخدان پر از یخ هم بود با چند تا ودکا از این قوطیها. مرد به من نگاه نمیکرد.
- این کیه؟
- رفیقمه.
- از پمپ بنزین رفقیت شد؟
- نه، بود.
یارو داشت سیگار میکشید. رفتم کولهام را گذاشتم توی چادر. آتش روشن بود. رفتم نشستم کنارش.
- ترسوندی منو، چرا این کارا رو میکنی؟
- تو همیشه میترسی تقصیر منه؟
- نه، تقصیر عمهته که میره لاستیک عوض کنه سر از اینجا در میاره.
- دعوا که نداریم.
- نه، ما کی دعوا میکنیم؟
- من که هیچ وقت، ولی تو همیشه.
- خفه شو.
خندیدیم. دراز کشید. من هم خوابیدم توی بغلش. مرد هم آمد. خیلی ساکت بود. همه ساکت بودیم. ستارهها انگار چسبیده بودند نوک دماغمان. مرد خوابیده بود کنارش. دستش را گرفت. من هیچ حسودیم نشد. دستش زیر تنم و سرم روی سینهاش کافی بود. خیلی خسته بودم، خوابم برد.
ستارهها نزدیک بودند. نورشان قشنگ بود. درخشان و پرتلألو. اما نمیدانم چرا هی نزدیکتر میشدند و چشمانم را اذیت میکردند. دلم میخواست تماشایشان کنم، اما چشمم را میزدند. دستان ستاره توی دستم سرد شده بود، اما خوشتر و کرختتر از آن بودم که بتوانم ازش بپرسم سردش است یا نه. چرا این نورهای لعنتی امشب انقدر نزدیکند.
یک لحظه که چشمم را باز کردم انگار یکی از ستارهها مستقیم و با عظمت نشسته بود نوک دماغم. میخواستم ستاره را بیدار کنم تا ببیند، اما سوزش ریزی زیر پوستم حس کردم و دوباره خوابم گرفت. نکند عقربی، چیزی زده باشدم. اما آنقدر خوابم گرفت که حتی نتوانستم بلند شوم و نگاه کنم. ستاره رفت عقب و نورش کم شد. دستان ستاره هنوز سرد بود. خیلی خسته و خوابآلوده بودم. سفت انگار به جایم بسته شده بودم. حرکتهایم کُند و سنگین بود. سرخوش اما. چشمم را کمی باز کردم، ستاره کنارم بود. خوابیده بود.
دوباره چشمانم را بستم. نمیتوانستم درست بخوابم. با اینکه مست خواب بودم، انگار شناور بودم روی آبی، لزجیای. صدای ماشینی از دور نزدیک میشد و صدای سعی ترمزی میآمد که تقلّا میکرد بایستد. دیدم، دیدم دارد میآید سمت ما، اما هیچ کاری نکردم. سنگین بودم. نمیتوانستم بلند شوم و ستاره و مرد را بیدار کنم. ماشین با شتاب نزدیک شد و من فقط نور چشمانم را میزد. دستان ستاره را محکم فشار دادم. خوابِ خواب بود. کاری نکردم. منتظر شدم ماشین برسد. حتی آن لحظه انگار نمیترسیدم. شاید هم مردن ما با هم بد نبود. نور آمد و آمد و ماشین هم به دنبالش و بعد همه جا تاریک شد.
بیدار شدم. پشت فرمان ماشین نشسته بودم. همه جا تاریک بود. فقط نور کمسوی آتش. کله کشیدم که ببینم چه خبر است. مرد بلوز آبی از چادر بیرون آمد. تمام بدنش غرق خون بود. دو قدم راه رفت و افتاد. لحظهی قبل از افتادن دیدم که پیراهنش رفته بود لای دندههای بیرونزدهاش. افتاد کنار ستاره. هر دو غرق خون. میخواستم پیاده شوم و کمکشان کنم اما انگار دستهایم دستبند شده بود به فرمان. محکم.
نمیتوانستم تکان بخورم. نورها باز داشت زیاد میشد. تقلّا میکردم و سعی داشتم فریاد بزنم، اما همه جا پر از نور بود و من خیس عرق. تقلّاهایم حالت رعشه گرفته بود. من اینجا پشت فرمان این ماشین چه غلطی میکردم؟ من بیرون بودم. زیر نور، کنار ستاره. من نبودم. من راننده نبودم، فقط فرمان پیچانده شد و مستقیم آمدیم توی این چادر. من هم کنار آنها بودم. تقلّاهایم بیشتر شد. دوباره سوزش ریزی خزید زیر پوستم. تقلّایم کمتر شد. پشت فرمان خوابیدم. همه جا خون بود. من هم پر از خون. دستهایم، لباسهایم. کاش فرمان ماشین را آنقدر محکم نمیپیچاندم.