خیره در خود
سعید عباسپور
«خودم را میبینم که خودش را مینگرد»
پل والری
ده روز از آزادیم نمیگذشت که سروش و سیاوش را گرفتند. توی زیرزمینِ طویلهای که تشکیلات در روستای آبا و اجدادی سیاوش ساخته بود، مشغول چاپ دستی شبنامه بودند که گاو نعمتآسیابان کار میدهد دستشان. گاوی که تشکیلات خریده بود. گاوی که مطیع و آرام روزها با نعمتآسیابان میرفت صحرا و شبها نعمتآسیابان برش میگرداند طویله، آخور گاو را پر از یونجه میکرد، برای سروش و سیاوش غذا میبرد و میرفت. تا شبی که گاو انگار ماری، عقربی، چیزی نیشش زده باشد، سر به دیوار میکوبد. میخطویله را جا کن میکند، درِ طویله را میشکند، میزند بیرون. اهالی آبادی گاو را مهار میکنند، میبرند طویلۀ نعمتآسیابان که چشمشان به درِ زیرزمین میافتد و سروش و سیاوش را کتبسته و کشانکشان تحویل میدهند.
خبر را یدی شنیده بود؛ از کجا، نمیدانم. امان نداد خرتوپرتهام را بردارم. پریدم پشت موتور و رفتیم سهراه سیمین. خانۀ رفیق دوران سربازی یدی، خیرو بلمی. خیرو نیانبانزن بود. خرمشهر موجی میشود؛ رفقایش میآورندش اصفهان، در حیاط مخروبهای دو اتاق برایش روبهراه میکنند. اتاق بزرگتر را که بالای ایوان بود مادر و پسر برمیدارند، اتاق کنار در را کرایه میدهند. شانس آوردیم اتاق خالی بود. یدی که خواست به ننهخیرو پول بدهد، ننهخیرو محکم زد پشت دست یدی که زن نیستم، ننۀ خیرو نیستم اگر از مهمان پول بگیرم. آن هم مهمانی که به من گیسسفید پناه آورده، آن هم کاکای تو. قرار شد یدی یکی دو روزه کارم را راست و ریس کند بروم تهرانی، شیرازی جایی. میدانستم دیر یا زود میآیند سر وقتم اما نه به این زودی. مست خواب بودم که از شیون و رودرودِ ننهخیرو از خواب پریدم. اول خیال کردم دنبال من آمدهاند، ننهخیرو سروصدا راه انداخته من بیدار شوم و بزنم به چاک. لیوان آبی را که ننهخیرو بالای سرم گذاشته بود، یک نفس سر کشیدم. از لای در به حیاط نگاه کردم. دو سه سایه دیدم و گربۀ لاغر ننهخیرو که روی لبۀ دیوار سمت چپ چمباتمه زده بود و چشمهای درخشانش به جایی در حیاط خیره بود. بارانی بلندی را که از یدی گرفته بودم، تن کردم، بی سر و صدا از اتاق آمدم بیرون. عینکم را، بهقول یدی عینک استتار را، برداشتم، چشمهایم را مالیدم و با دست چشم چپم را پوشاندم و چشم راستم را تنگ کردم. با اینکه در زندان کم مرگ ندیده بودم، باورش برایم سخت بود. خیرو درازبهدراز روی ایوان افتاده بود و دو سایۀ مردانه داشتند طنابی را از گردنش باز میکردند. زنی دستهای ننهخیرو را گرفته بود به سر و سینه نکوبد. دودل مانده بودم، بمانم، بروم؟ یدی گفته بود پیرزن بهجز خیرو کسی را ندارد. به سروش و سیاوش فکر کردم که چقدر طاقت میآورند. به یدی که به خطر افتاده بود. به خودم که دیگر دل شلاق خوردن و خون تف کردن نداشتم. سر نچرخاندم به ننهخیرو نگاه کنم که داشت رودرود میکرد یا به جنازۀ خیرو. میدانستم کوچکترین نگاهی سستم میکند. جست زدم طرف در حیاط سمت چپ کوچه را گرفتم و راه افتادم به طرف خیابان.
از همان ساعت اولی که آزاد شدم، بمباران خبری شروع شد. هرکس چیزی میگفت. از کسی میگفت. شوهر خالهشکوه مرد، خیلی وقت است. دو سالی از حبست میگذشت. درست روزی که ورقۀ بازنشستگیش را داده بودند دستش تصادف کرد. شیرینی خریده بود ببرد خانه که ماشین زد بهش. وانت آبی، همان ماشینی که عمری ازش واهمه داشت. یادت میآید که همیشه میگفت اگر قرار است آدم تصادف کند، کاش با بیوکی، شورولتی چیزی باشد، نه وانت آبی یا ژیانمهاری. پسر داییعباس معتاد شده، خیابانخواب، خیلی وقت است. گمانم سه سال چربتر از زندانت میگذشت. فامیل نه از زندهاش خبر دارد، نه از مردهاش. میگویند زندایی سراغش را دارد. گاه دزدکی از دایی پولوپلهای چیزی بهش میرساند. هروئینیِ تیر شده. عمویوسف را هم بیخود گفتیم رفته کانادا. کانادای چی؟ عمویوسف هم مُرد، یعنی کشته شد. کشتندش. سر گازوئیل یا بارگیری دو تا راننده میافتند به جان هم. عمویوسف هم توی صف بوده، دستی را میکشد و میپرد پایین. سهراب دیده بود. میدانی که گاه همراه باباش میرفت بندری، جایی. همین که عمویوسف میخواهد رانندهها را سوا کند، یکیشان چاقو میکشد؛ سهراب میگفت نفهمیدم چی شد که دیدم بابایوسفم افتاده روی زمین غلت میزند و رودههایش تا زیر چرخ تریلی کش آمده. ولی هرچی راجع به دختر خالهمنیر شنیدی درست است؛ خارج و همجنسخواه و همینها دیگر. فکر سایه را هم از سرت بیرون کن. دخترۀ چشمسفید با شوهر دختر خالهزرین ریختند روی هم و شبانه در رفتند. بیداد شجریان هم تازه در آمده بهش گیر دادهاند که منظورش از« شهریاران را چه شد» شاه است و کلی بُردوآورد و گرفتاری براش درست کردهاند. شاطرقندی هم داوطلب رفت جبهه. خیلی هم سراغت را میگرفت. امروز رفت، فردا بگو پسفردا، گفتند اسیر شده که بیخود گفته بودند، اسیر نشده بود. ده بگو دوازده روز بعد، جنازهاش را آوردند. سرِ اسم کوچهشان هم کلی قشقرق راه افتاد. میخواستند بگذارند کوچه یا کوی شهید علیاکبر قندیان. میدانی که اسم پسر عمویش هم همین بود. علیاکبر قندیان. همان سال شصت، اعدامش کردند. این بود که اسم کوچه را گذاشتند کوی شهید اکبر قندیان اصل. با راننده تاکسی بیخود جر و بحث کردی، کرایه همین است. همهچیز گران شده برادر من، همهچیز جز جان آدمیزاد. زمین خاکی سابق را هم که نشانت دادم. سه طبقه ساختهاند، مرکز فرهنگی بسیج محل. حالا اینکه فلاحی از سربازی فرار کرده و دنبالشند و فروغیان، خودش را به خلی زده، نبرندش سربازی و شوهر سوم کوکبخانم هم مُرده و کوکبخانم باز شوهر کرده که خب خرده خبر است و گفتن ندارد. تنها چیزی که توی این شش سال تکان نخورده، دکان مظاهرآقاست. هنوز هم جنس نسیه میدهد «حتی به شما». هنوز هم، هر ماه کیک یزدی نذر امواتش میکند.
از هجوم این همه خبر ریز و درشت به سرسام افتاده بودم که چشمم به پاترول گلآلودی افتاد که از فرعی به کوچه پیچید. سرعتش را کم کرد و به من نزدیک شد، پیش پایم ترمز کرد. بیاختیار عینکم را روی صورتم جابهجا کردم و ایستادم. دیر به فکر فرار افتادم. وقتی که مأمور ریشحنایی هیکلی، درِ سمت شاگرد را باز کرد و سلامعلیکم غلیظی پاشید توی صورتم، دیگر بین در ماشین و دیوار گیر افتاده بودم. به شیشههای عقب پاترول پردهپوش نگاه کردم.
- اخوی اهل همین محلی؟
مطمئن جواب دادم:
- بله بچۀ همین جام.
- خدا خیرت بدهد، ببین این را میشناسی؟
گفت و عکسی را از راننده گرفت و داد دستم.
- کور است نه کامل، لوچ است. یک چشمش لوچ است.
کاش میتوانستم عکس را تکهتکه کنم. کاش میشد ریزریزش کنم و بریزم زمین و بزنم به چاک. شانس آوردم عینک زده بودم، ریش گذاشته بودم. عکس خودم را گرفتم و خیره شدم به خودم در لباس زندان. با سر تراشیده و بدون عینک. لپهای فرو رفته و زخمی زیر گونۀ راست. عقب ماشین مردی سرفه کرد و شنیدم کاغذی را باز میکند.
- داوودی، نادر داوودی. خبر داریم از محل خودشان متواری شده. خبر داریم در این محل اختفا کرده. میشناسیش برادر؟
به مرد کنار راننده نگاه کردم. عکس را دادم دستش و گفتم:
- بله! دو سه باری توی محل دیدمش. کوچۀ پشت نانوایی، اتاق بالای عکاسی را کرایه کرده.
مأموری که عقب نشسته بود حرفم را قطع کرد:
- خدا خیرت بدهد برادر. کدام کوچه، پلاک چند؟
ترس جایش را به کِیفی دلچسب داده بود. حاضر بودم تا فردا صبح، راجع به خودم دریوری تحویلشان بدهم. اسم کوچهای پراندم و شماره پلاکی گفتم. به مأموری که عقب نشسته بود، نگاه کردم و ادامه دادم:
- دیروز شنیدم، یعنی یکی از بچهمحلها میگفت رفته تبریز.
مأمور ریشحنایی به من خیره شد و پرسید:
- تبریز؟ کجای تبریز، خبر داری برادر؟
- نه، کسی چیزی نگفت یا من نشنیدم.
دیگر حرفی نزدند و پاترول گلآلود راه افتاد. باز ترس به جانم ریخت. قدمهایم را تند کردم. کوچۀ دراز و تنگ تمامی نداشت. به خیابان نرسیده بودم که موتورسواری پشت سرم ترمز کرد. خواستم پا بگذارم به فرار که صدای یدی را شنیدم:
- بپر سوار شو، اوضاع خیته!
پریدم پشت موتور و چسبیدم به یدی. همین که به خیابان پیچیدیم، در آینه چشمم افتاد به پاترول گلآلودی که داشت دور میزد. پاترول گلآلود انداخت دنبال ما. یدی از شکافی در جدول وسط خیابان دور زد و بیاعتنا به بوق ماشینها و فحشهایی که نثارمان میشد، گاز موتور را گرفت و موتور شتاب برداشت.