سایهی گوژپشتِ نُتردام در حمام
هما شهرامبخت
وقتی پدر حاجی نیمه شب به حمام عمومی رفت، دید که هنوز کسی نیامده. شیرهای کهنه به قطرات آب اجازه داده بودند که چک چک کنند و سکوتِ سنگینِ حمام را بشکنند و به او اطمینان دهند که تنهاست. پدر حاجی نفس راحتی کشید و خیالش از نگاههای خیره و پچپچهای احتمالی راحت شد. با عجله لباسهایش را درآورد و آنها را به همراه کفشهایش در گنجهای گذاشت. پاهایش از برخورد با کاشیهای سرد حمام مور مور شدند. بوی نم و رطوبتِ کهنه همراه با بوی صابونهای مراغه و سفیدآب فضای حمام را در اختیار گرفتند. به طرف حوض رفت و نشست و دست به کاسهی آب برد تا سرش را بشوید که صدای خندههای بلند، نوای سازهای عجیب و غریب و آوازهایی با کلماتی مبهم او را به خودش آورد. پتوی سنگین ترس او را زیر خود پنهان کرد و قطرات عرق از پشتش روان شد. دلش میخواست از همان راهی که آمده فرار کند ولی میخهای نامرئی کنجکاوی او را سر جایش محکم نگاه داشتند و پردهی غیب را بالا بردند و صحنهی غریبی را در برابرش نمایان کردند. دور تا دور حوض مجلس باشکوهی برپا بود و نور ضعیفِ فانوسها روی بخارِ رقیقِ بالای آب میرقصیدند و فضایی وهمآلود ایجاد کردند. گلهای رنگارنگ و شناور به روی آب گاه به طرف آتش کوچکی که در وسط حوض روشن بود، سرک میکشیدند و با بوی مطبوعی میسوختند. موجوداتی عجیب با قدهایی کوتاه و پوستهایی سپید که زیر نورِ فانوسها برق میزدند، روی سُمهایشان در حال رقص و پایکوبی بودند. صدای سازهایی غریب فضا را پر کرده بود و با خندهها و آوازهای موجودات درهم آمیخت. شیفتگی با چالاکی لحاف سنگین ترس را از روی پدر حاجی کنار زد و دست او را گرفت و به میان آنها برد. ریتمِ تندِ سازها، پاهای او را در اختیار گرفتند و با ضربِ آهنگ خود هماهنگ کردند و بدنش را همراه با موجودات به این طرف و آن طرف به حرکت درآوردند. دستهای او در هوا میچرخیدند و از دهانش آوازهایی بیرون میآمد که معنایشان را نمیدانست. سایههای موجودات سُمدار و مرد قوزی تصاویر متحرکی روی دیوارهای حمام انداختند و خنده را از دهانِ تک تک آنها بیرون کشیدند. بخارِ آب که عطرهای عجیب و غریب را در خود حل کرده بود، با نوازشِ پوستش او را به دنیایی ایستا از زمان و مکان برد که فقط شادی و موسیقی در آن حکمفرما بود.
ناگهان مهمان ناخواندهی سکوت به جشن بیدعوت پدر حاجی وارد شد. سازها متوقف گشتند و خندهها خاموش. نگاههای عجیب آن موجودات غریب به او خیره ماندند و بدن آنها به بخار روی آب پیوستند. ترس که لحظهای پیش توسط شیفتگی پس زده شده بود، با قدمهایی سنگین بازگشت و قلبِ پدر حاجی را در چنگال خود فشرد و او را چند قدم به عقب برد. در همان موقع صدای دلاک پرده نمایش را پایین کشید و پدر حاجی را در میان آدمهایی که خیره خیره به او نگاه میکردند، باقی گذاشت.
چند وقتی است که داستان به حمام رفتنِ پدر حاجی هر شب به خواب حاج خانم سرک میکشد و او را از خواب میپراند و مثل صدای قوزی زیر پتو میلرزاند: «قوزی، قوزی، قوزی، همش به من میگی قوزی. مگه چیه آدم قوز داشته باشه؟» حاج خانم زیر پتو بلند بلند بسمالله میگوید و از ترس آنکه قوزی روی سینهاش ننشیند و نفسش را تنگ نکند، آرام سرش را بیرون میآورد و با دیدن سایهی دراز و قوزدارِ روی دیوار میفهمد قوزی از اتاق تاریک و نمورِ تهِ حیاط بیرون آمده است. حاج خانم از جا بلند میشود و به طرف دستشویی میرود و وضو میگیرد. آیتالکرسی با رغبت از دهانش خارج میشود و با او به طرف پذیرایی میرود و پشت رحل قران مینشیند. باز هم صدای قوزی در گوشش میپیچد: «جوابم رو ندادی ننه!» حاج خانم پشت سر هم چهار قل میخواند و فوت میکند به دور و اطرافش و با صدایی لرزان میگوید: «گفتم که من ننهت نیستم.» قوزی با ناراحتی پاهایش را به زمین میکوبد و میگوید: «هستی، هستی، هستی.» و به طرف پنجره میرود. زمان درازی است که قوزی وارد زندگی حاج خانم و این خانه شده و آسایش را از زندگی هر دویشان ربوده است. اما امروز قوزی به قدری پاپیچش شد که اجبار به او پیشنهاد رفتن به خانهی دعانویس را داد تا از دستش خلاص شود؛ همان دعانویسی که به قول حاجی پدرش پدر او را از دست اجنه نجات داده بود. حاج خانم با پاهایی لرزان به خانهی دعانویس رفته و برگشته بود و هنوز در حال و هوای خانهی دعانویس است. چشمانش را میبندد و درِ چوبی آبی رنگِ آنجا را در خاطرش مجسم میکند و از بوی سنگینِ نم و خاک حیاط آنجا نفسِ سنگینش سنگینتر میشود. دعانویس از شنیدن داستان قوزی سرش را با ناراحتی تکان داد. انگشتان لاغر و حنا گذاشتهاش لای کتابی قدیمی و کهنه را باز کردند و او بعد از خواندن وردی زیر لب، نُچنُچکنان گفت: «این جنها، موجودات عجیبیان. بعضیهاشون از جنس صدان و بعضیهاشون از جنس سایه. بعضیهاشان خیرن و بعضیهاشان شر. خدا به تو رحم کرده که این یکی خیره و از جنس سایه. تنها راه خلاصی از دستش اینکه اون هم بره همون حمومی که پدر حاجی رفته بود. اینطور که موکلا میگن این قوزی هم از همون جا اومده.»
حاج خانم دعای دعانویس را که برای تنگی نفسش داده، از وسط قرآن درمیآورد و پودر داخل آن را در لیوان آبی که کنار رحل قران است، میریزد و مینوشد و بعد نفس عمیقی میکشد و میگوید: «آمین.» روسری حاج خانم از سرش افتاده و موهای سپیدش در میان فرقهای خالی مثل برف روی زمین شخمزده خودنمایی میکند. از وقتی رضا و هادی و مهدی ازدواج کردهاند، تنهایی او و تنهایی این خانه با تنهایی قوزی یکی شدهاند. دلش به حدی برای خودش میسوزد که دلسوزی انگشتش را در چشمانش میکند و اشکی از گوشهی آن روی قرآن میچکاند. حاج خانم سرش را بلند میکند و به عکس حاجی که روی دیوار است، نگاه می کند، آهی میکشد و خیلی آرام آنچنان که گویی حاجی کنارش نشسته، میگوید: «ای حاجی نیستی که ببینی بچههامون من رو سپردن دست این قوزی ذلیل مُرده و این منحوس شده مونس شب و روزم. الانم که زیر مهتاب پهن شده و خُروپف میکنه.» و با گفتن این حرف تیرهی پشتش میلرزد ولی با وجود این گوشهی لباس ترس را میگیرد و زیر سجادهاش پنهان میکند و صدایش را پایینتر میآورد: «نمی دونم این جنه یا روح پدر مرحومته که میگفتی یک شب به حموم رفت و جنها قوز پشتش رو برداشتن و شد نظرکردهی اونا. یادته میگفتی پدرت یک بار فکر کرد نصفه شب بره حموم تا کسی قوزش رو نبینه و اذیتش نکنه...؟» و بعد با گوشهی چشم به قوزی نگاه میکند. قوزی در جایش تکان میخورد. انگار حرفهای حاج خانم را شنیده است. ترس بیخبر از حواس حاج خانم از زیر سجاده بیرون آمده و نشسته کنار قوزی و دارد با بادبزن او را باد میزند. حاج خانم آب دهانش را به سختی قورت میدهد. قوزی میگوید: «ننه، خسته شدم از بس که این قصه رو شنیدم.» حاج خانم دهان باز میکند که بگوید «من ننهت نیستم» که میبیند قوزی مثل علف هرز جلویش سبز شده. قدش بلندتر از آن چیزی است که حاج خانم به یاد دارد. صورتش در سایهها پنهان است و فقط برق چشمانش دیده میشود. قوزی میگوید: «ننه چی کار کنم دوستم داشته باشی، مثل پسرای دیگهت؟ برات برقصم؟ آواز بخونم؟ من که همش پیشتم و مواظبتم. حتی شبا هم که میخوابی، میام بالا سرت نترسی.» و روبهروی حاج خانم مینشیند و صدایی مثل هق هق از او شنیده میشود. ترس همان جایی که قوزی خوابیده بود، نشسته و وقتی میبیند دست لرزان حاج خانم برای نوازش قوزی دراز شده، خودش را چهار دست و پا به آن میرساند و دستش را عقب میآورد و همان جا میایستد. دندانهای حاج خانم به هم میخورند. یاد حرفهای دعانویس میافتد و فکرِ شوم فریب قوزی به ذهنش راه پیدا میکند: «اگه میخوای پسرم بشی و مثل پسرام دوستت داشته باشم، باید بری حموم، همون حمومی که بابای حاجی رفت تا جنها قوزش رو بردارن.» خندهای زوزه مانند از اعماق چاهِ گلوی قوزی بیرون میپرد و حرفهایش را به گوش حاج خانم میرساند: «برم جن ببینم؟ من که خودم جنم!» لرز بدن حاج خانم را در دستهای بزرگش میگیرد و آن را تکان میدهد. او به پتوی کنار دستش چنگ میزند و سعی میکند زیر آن پنهان شود. قوزی که میبیند حاج خانم دوباره با ترس و لرز حشر و نشر کرده، بلند میشود و پای لرز را میگیرد و با خودش به کنار در میکشاند و میگوید: «باشه ننه. اگه پسر بیقوز میخوای، همین الان میرم همون حمومی که بابای حاجی رفت.» و نه تنها لرز که ترس را هم با خود از خانه بیرون میبرد.
با رفتن قوزی حاج خانم نفس راحتی میکشد و میفهمد سربازان نامرئی چهار قل، بسمالله و آیتالکرسی بالاخره قوزی را عقب راندهاند. خواب با قدمهای آرام به سراغش میآید و پلکهایش را که از ترس و نگرانی سبک شده بودند، سنگین میکند و میبندد.
قوزی با قدمهایی سنگین پشت در حمام میرسد و وارد میشود. در با صدای بلندی ناله میکند و پشت سرش بسته میشود. کاشیهای شکسته زیر خش خش قدمهایش آهی سرد و طولانی میکشند. او به دنبال کلید برق میگردد و چراغها را روشن میکند و حمام غبار گرفته و مخروبه را از نظر میگذراند. لکههای تیرهای از رطوبت و خزهی خشک شده روی دیوارهای حمام دیده میشود. حوض، خشک و بی آب در وسط حمام نشسته و ترک بزرگی در میانش به چشم میخورد. آب از آنجا به ناکجا خزیده و انعکاسِ نور فانوسها و گلهای رنگارنگ را در خیال قوزی شناور میکند. نه صدای قطرات آبی از شیرهای کهنه به گوش میرسد و نه بوی صابون مراغه و سفیدآبی شامهی قوزی را نوازش میدهد. تنها بویی که به دل اندرونش راه پیدا میکند، بوی ماندگی و فراموشی است. قوزی کنار حوض مینشیند و دستی به لبهی سیمانی آن میکشد و زبریش را زیر انگشتانش احساس میکند. ناگهان، صداهایی در حمام میپیچد. صدای خنده، ساز و آواز و صدای قدمهایی که از دور میآید. قوزی به دور و برش نگاه میکند. در آن سوی حمام، در میان تاریکی و غبار، سایههایی در حال حرکتاند. سایههایی کوتاه و بلند، که زیر نورِ کمسویِ لامپهای آویزان در حال درخششاند. صداها بلندتر میشوند؛ ترکیبی از خندههای کوتاه، زمزمههای نامفهوم و صدای سازهایی عجیب و غریب. ترس و کنجکاوی چشمان قوزی را گشاد میکند و سایههای سُمداری را در برابرش نمایان میکنند که دور تا دور حوض در حال رقص و پایکوبیاند. شیفتگی با نیروی عجیبِ خود قوزی را به طرف سایهها می کشاند و پاهای او را با ریتم ناهماهنگ موسیقیای که فضای حمام را در اختیار گرفته، به رقص وامیدارد. قوزی با سرخوشی به اینطرف و آنطرف میرود و همراه با سایههایی که احاطهاش کردهاند، میرقصد و شادمانی میکند و آواز میخواند.
همان موقع نور خورشید از پنجرههای بلند حمام وارد میشود و صدای همهمهای نوای موسیقی و آواز را از حمام بیرون میکند و پردهی نمایش را پایین میکشد. قوزی به اطرافش نگاه میکند و میبیند در میان بازدیدکنندگانی است که به او خیره شدهاند. احساس میکند قوزِ پشتش سنگینتر شده و وقتی خودش را در آینه میبیند، میفهمد خمیدهتر شده.
حاج خانم که از خواب بیدار میشود، آفتاب را میبیند که دزدکی و بیخبر از لای پردهی توری، به داخل خانه سرک کشیده و نورِ طلاییاش گرد و غبارِ معلق در هوا را به رقص درآورده است. سکوت، بعد از هیاهوی قوزی، مثل آبی خنک روی خانه پاشیده شده و نم آرامش را در فضا پراکنده است. حتی عکسِ حاجی روی دیوار هم از این آرامش راضی است. حاج خانم از جایش بلند میشود و احساس میکند سنگینیِ حضورِ آن سایهی قوزدار، لحظهای، از شانههایش برداشته شده. گلدانِ شمعدانی روی بالکن را میبیند که آفتاب گرفته و برگهایش از دستهای بیرحمِ قوزی در اماناند. به ناگاه، صدای کوبیدن در مثل پتکی بر سکوتِ خانه فرود میآید و حاج خانم را از جا میپراند. مدتهاست که آیفون خانه زبانش بند آمده و لال شده و دیگر نمیتواند آمدن کسی را خبر دهد. آرامش، با دلخوری، از در بیرون میرود و نگرانی چادر بر سر حاج خانم میاندازد. او با پاها و قلبی لرزان به طرف در میرود و آن را باز میکند و قوزی را میبیند که با چشمانی پر از اشک و پشتی خمیدهتر جلو در است. حاج خانم کنار میرود و قوزی به اتاقِ ته حیاط میخزد.